نقد کتاب داکتر ژیواگو, شهکار باریس پاسترناک

نقد کتاب داکتر ژیواگو, شهکار باریس پاسترناک

برنده جایزه نوبل

ترجمه

بریده داستان :

پسر بچه ای ده ساله در جمع سوگواران کنار عمویش ایستاده بود, شاخه گلی در دستهای لرزانش میلرزید. تابوت را در قبر گذاشتند. کشیش بعد از پایان دعا, دستهای سفیدش را از آستین قبا بیرون کرد؛ خاک تبرک شده را روی تابوت در قبر ریخت.

حفره قبر را با گل و خاک پرکردند. کشیش سرود نیایش آخر را خواند. پسرک که دو قطره اشک ناقص لای مژه هایش گیر کرده بود قدری پیش آمد. شاخه گل خود را روی قبر مادرش گذاشت. مراسم خاکسپاری پایان یافت. پسرک که نام کوچک او یورا بود, به تعقیب عمویش بسوی سرنوشت و آینده خود رفت.

پدرش سالها قبل خانه را ترک کرده بود. مادرش مریض بود. سرپرستی پسرش را به دوستان خود واگذار میکرد. با فوت مادرش چندان تفاوتی در زندگی پسرک نیامد.

یورا دوره طفولیت و نوجوانی را بدون کدام واقعه ای قابل ذکری, تحت سرپرستی اشخاص مختلف بسر کرد. مدرسه رفت. شامل دانشگاه شد. با عده ای از دختر ها و پسرها در محیط تنگ زندگی تحصیلی انس گرفت. یورا در محیط تحصیلی با افکار و اندیشه های مختلف آشنا شد. ناملایمات زندگی به یورا و دوستهایش تفهیم کرد, که آنها آرزو های خود را صرف از طریق کار وکوشش بدست بیاورند. از تنبلی و کاهلی بیزار بودند. آنچه میخواستند و آرزو میکردند, میکوشیدند که معقول و در محدوده امکانات آنها باشد.

یورا زمان مدرسه و دانشگاه را در محیط تنگ فامیلی, با دختر و پسر همسن و سالش سر کرد. هر سه نجابت و پاکی را والاترین گوهر انسانی میدانستند و سخت به آن پابند بودند.

یورا آثار نویسندگان و شعرای مانند آنتوان چخوف, ماکسیم گورکی, داستایوسکی, پوشکین وغیره را مطالعه میکرد وقسما باایشان همنوا بود. درد مردم و جامعه را تشخیص داده بود, مخالف زرق و برق و تجمل بود. بدبختیهای روستاییان و دهاقین را ناشی از تسلط کهنه پرستی و ترویج خرافات در جامعه میدانست. مبارزه با نفس را عامل نجات و رهایی انسان میدانست. اوهام و خرافات در اروپا سابقه ای دیرینه و ریشه های طولانی داشت. آلوده شدن آیین مسیحیت با عقاید شرک آلود, تمدن باستانی یونان و روم قدیم, حاکمیت آن از طریق کلیسا, مردم را به انحطاط و گمراهی کشیده بود. زمینه حاکمیت اقلیت محدود را در مورد هستی ونیستی توده ها میسر میساخت.

یورا عقیده داشت: اوهام و خرافاتی که عمال کلیسا به خورد جامعه میدهند, همه خلاف تعالیم مسیح است. مردم را بیچاره میکند باید, از اذهان اجتماع پاک گردد. ترویج آن جنگها, شورشهای داخلی و نابسامانیهای اجتماعی را عمیقتر میسازد, در نتیجه فقر و بدبختی دامن توده ها را میگیرد. سبب تشدید تضاد طبقاتی میشود.

روحانیون و رهبران مذهبی, علاج درد توده های محروم را, در محراب کلیسا میدیند. کلیسا مردم رنجدیده را به صبر و شکیبایی توصیه میکرد.

یورا توصیه کلیسا را در این مورد, خلاف تعالیم مسیح میدانست.

توده ها به انقلاب و اغتشاش متوصل شده بودند, جامعه بحرانی و متشنج بود. در چنین جو بحرانی, یورا تحصیل را تمام کرد. به صفت داکتر آماده خدمت به اجتماع شد. بنام فامیلش: داکتر ژیواگو معروف شد. نام مکمل اویوری اندریویچ ژیواگو بود. ازدواج کرد. در شهر ماسکو, در یکی از بیمارستانها مشغول بکار شد.

انقلاب شهر ماسکو را فلج کرده بود. صدای فیر از هر گوشه شهر شنیده میشد. توده های محروم و انقلابی با نیروهای دولتی در نبرد بودند. قوای آلمانی در خاک روسیه, در حال پیشرویی بود. جوانان بخدمت نظام اعزام میشدند. داکتر ژیواگو نیز به جبهه جنگ رفت. در عقب جبهه به تداوی مریضها و زخمیها مصروف بود. بعد از دو سال خدمت, مرخص شد. در شهر ماسکو به خانواده خود پیوست.

ماسکو شهر ماتم زده بود. دوستان و نزدیکان داکتر ژیواگو, هر یک راه و روشی جداگانه را در قبال حوادث و اتفاقات در پیش گرفته بودند. حکومت توزیع مواد غذایی را جیره بندی کرده بود. گشت و گذار در شهر با خطرهمراه بود. شهر زیر پیگرد نظامیان و افراد پولیس قرار داشت.

تونیا, زن داکتر ژیواگو, دختر کارخانه داری در اورال بود. میراثی از پدرش دریافت کرده بود؛ داکتر به اصرار خانم و سایر دوستانش, به منطقه اورال رفت. برای اینکه از انظار دور باشد؛ در روستای دور از شهر زندگی میکرد. زندگی در روستا ها جریان عادی را طی میکرد. جاده بین روستا و شهر از بین جنگل میگذشت.

روزی داکتر زیواگو از شهر به روستا میرفت. در وسط جنگل, بدست پارتیزانهای انقلابی دستگیر شد. مدت هژده ماه درخدمت آنها بود. از اثارت پارتیزانها فرار کرد, به شهر برگشت. در شهر اطلاع حاصل کرد که, تونیا و پدرش قبل از اینکه قریه مورد تهاجم واقع گردد و به آتش کشیده شود, فرار کرده به ماسکو رفته اند. راه ها مسدود و امکانات خروج ار شهرمحدود و در بسیار مواقع ناممکن بود. ناچار در آنجا باقیماند. بعدا, اطلاع یافت که فامیلش تبعید شده, به فرانسه رفته است

بعد از چندی, زمینه ای مسافرت او مساعد گردید, به ماسکو رفت؛ زندگی را در فقر و مسکنت آغاز کرد. یک روز سرد پاییز در اثر سکته قلبی, در کنار جاده زندگی را پدرود گفت.

خصوصیات داستان و آدمهای آن :

اوج داستان از گرفتاری داکتر ژیواگو بدست پارتیزانها آغاز میگردد وکماکان تا پایان داستان ادامه مییابد. داستان های بلند دارای سه بخش: مقدمه, اوج و پایانه میباشند.

مقدمه در داستان حاضر خیلی طولانی میباشد, تقریبا نصف داستان را به خود اختصاص داده است. زمینه ی است برای آمدن فرد اول داستان در صحنه, یعنی دستگیری داکتر ژیواگو توسط پارتیزانها.

زمینه سازی, اوج داستان را فشرده و پایانه داستان را خیلی کوتاه میسازد. داستان در بسترعادی جریان میکند. کدام واقعه یا حادثه ای داستانی جالب و قابل توجه ای اتفاق نمی افتد. قهرمان داستان بصورت نورمال و طبعی رشد میکند.

در مقدمه, به سایر اشخاص بیشتر پرداخته میشود تا قهرمان داستان. در آنها نیز برجستگی خاصی به نظر نمیرسد. اگر عنوان کتاب غیر از این میبود. تا پایان مقدمه, خواننده نمیدانست که داستان حول و هوش کدام یکی از اشخاص دور میزند. این پراگندگی زمینه رشد و استقلال قهرمان داستان را محدود میسازد. از همین رو, داستان تا قبل از رسیدن به نقطه ای اوج نمیتواند خواننده را به خود جلب کند .

طویل بودن این قسمت داستان در نبود حوادث و رویدادهای داستانی, باعث میگردد که تسلسل و کارکرد ها و فعالیتهای افراد شامل داستان در ذهن خواننده قطع گردد. خواننده ناگزیر است, برای تامین ارتباط وقایع و حوادث داستان, قسمتهای کتابرا بازخوانی کند.

در زبان روسی به منظور سهولت, در خواندن و نوشتن, اسمای اشخاص را مختصر مینویسند. یعنی قسمتهای آنرا حذف میکنند. اینکار قاعده ای خاصی را شامل نمیشود. سن وسال, موقف اجتماعی, ارتباط ونزدیکی شخص با فرد مورد نظر, در نظر گرفته میشود, که از او نام برده میشود.

در اوضاع متشنج و پر طلاطم روسیه, افراد شامل داستان, همه در مقابل حوادث, تحولات و دگرگونیهای اجتماعی, بیطرف میمانند درگیری پیدا نمیکنند.

در نبرد بین اردو گاه سرخ و سفید, پیروزی و شکست دست به دست میگردد. نویسنده به آن کمتر میپردازد. لازم بود, در زمینه داستان اوضاع اجتماعی, فرهنگی و اقتصادی جامعه را بررسی میکرد. خواننده اثرات آن را در روحیه, طرز تفکر و کرکتر افراد و شخصیتهای داستان میخواند

نویسنده منکر انقلاب اجتماعی است. جامعه را آماده چنین تغییرو تحول نمیبیند, انقلاب شخصی یا انقلاب سفید را توصیه میکند. آنرا از طریق انکشاف تعلیم و تربیه عمومی, در سراسر کشور میسر میداند. افراد را به انقلاب شخصی فرا میخواند. زیرا در انقلاب شخصی, افراد وقت کافی میداشته باشند, با دسترسی به علم و دانش, تغییر و دگرگونی مثبت در خود ایجاد میکنند. در جامعه روسیه زمینه اینکار را, دولت با طرح پلانها و برنامهای وسیع مهیا ساخته است. آنرا درسراسر کشور در دست اجرا دارد؛ مردم نباید به اقدامی غیرازاین دست بزنند, با صبرو حوصله مندی منتظر نتایج آن باشند.

توصل به خشونت را جهت حل مشکلات و بدبختیهای موجود اجتماعی رد میکند. خرافات را عامل سیه روزی و بدبختیهای اجتماعی معرفی میکند. اما, به عوامل و اسباب شیوع آن تماس نمیگیرد. جمع کردن وزدودن خروارها اوهام و خرافات را, از اجتماع, نیز مربوط و وابسته به پروگرام توسعه ای معارف میداند, که توسط دولت پیش گرفته شده است. نقش اربابان کلیسا را نادیده میگیرد.

امیدوار بودن به نتایج برنامه های آموزشی رایگان, درجامعه چند ملیونی کثیرالملیتی و پهناورروسیه به شیوه معمول, حق هر نوع اعتراض و اقدام را از توده ها میگیرد. در واقع سنگ صبری است که کلیسا قبلا به دل مردم بیچاره و بدبخت بسته است.

نیکلا نیکلایویچ, انعکاس دهنده افکار و نظریات نوسینده, دانشمندی است که داکتر ژیواگو از زمان مدرسه, با افکار وی آشنا است. نیکلا نیکلایویچ ادعا میکند: به افکار و اندیشه های مارکس و انگلس وارد است. با عده ای از رهبران رده ای بالای بلشویکها, هم معرفت بهم رسانیده است, با ایشان همفکری دارد.

برخلاف, افکار او هیچگونه همخوانی با نظریات و اندیشه های مارکس و انگلس ندارد. دانشمند مذکور اطرافیان خود را از بکار بردن کلمه ای ملت برحذر میدارد. زیرا, کلمه ای ملت, میان توده ها و کتله های عظیم بشری دیوار میکشد؛ آنها را باهم بیگانه و از حال و احوال هم دگر بیخبر میسازد. ارزشهای بزرگ و مشترک انسانی نادیده گرفته میشود. شاهان, امپراطورها و قدرتمندان, برای رسیدن به مقاصد شخصی و گروهی خود, آنها را به جان هم میاندازند. ارزشهای دینی و عقیدتی انسانها مورد تهاجم قرار میگیرد. انسانها در عقب دیوار های بلند تعصب و بدبینی, بنام مسلمان, یهود و مسیحی ازهم جدا میگردند. واقعیت ها از بین برده میشود, جایش را اوهام و خرافات میگیرد. به عین ترتیب مقابل هم قرار دادن مفاهیمی مثل دهقان و ارباب, کارگر و سرمایه دار, افراد اجتماع را از هم جدا میسازند. با ماست مالی کردن کلمات, موجودیت طبقات و تضاد طبقاتی را نادیده میگیرد.

فیودالیزم نظام دلخواه بشر نبود. در طی قرنها تسلط و حاکمیت خود, نتوانست نیازها و خواستهای بشررا برآورده سازد. با پیروزی نظام سرمایه داری, انسان به خواستهایش میرسد. پیروزی نظام سرمایه داری جامعه یکپارچه ومرتبط بهم را میخواهد. دراثرانکشاف علم و تخنیک, و با پیش گرفتن روشهای جدید زمینداری, مناسبات دهقان و ارباب بهبود مییابد. تشکیل اتحادیه ها و سندیکا و اتحادیه های کارگری, این تغییر و تحول را عمیق و پایدار میسازد. انسان در اجتماع یک پارچه, به آرزوهایش میرسد.

دانشمند مذکور خوف و ترس نگفته دارد. خود را در عقب کلمات پنهان میسازد, در واقع از کلمات سپر شکننده و نا مطمین در مقابل خود میکشد. مفاهیم جامعه, ملت و طبقه را, به عمد با هم اشتباه میگیرد.

رعایت ارزشهای ملی, اختلاف بین ملتها را بار نمیآورد. بلکه ملتها در پرتو حفظ و احترام به ارزشهای ملی, درکنارهم در صلح صفا زندگی میکنند. ملتها با هم وجوه مشترک کلتوری, فرهنگی و اقتصادی دارند. تضاد طبقاتی ریشه در مالکیت و استثمار دارد.

واقعیت های تاریخی را نمیتوان با تعویض کلمات از بین برد. اختلافات عمیق و ریشه داری که این مفاهیم, روی آنها استوار است؛ ریشه در مناسبات تولید و شیوه و روش مالکیت بر وسایل تولید دارد. روی این اصل تضاد طبقاتی موجود میباشد.

کلمات: انقلاب, شورش, اغتشاش, انقلابی و پارتیزان هر کدام پیام و مفاهیم علیحده را تداعی میکنند. تعبیر و تفسیر آمده در داستان از این مفاهیم, دانش و بینش محدود و ناقص قهرمان داستان را آشکار میسازد که نویسنده به عمد چنین میکند. او را از جریان رویداد های اجتماعی که اطرافش را گرفته است بیگانه میسازد.

با ورود دوستی ازخیابان, دریچه ای کوچکی در ذهن ژیوا کو باز میشود. گفته های دانشمند را با چشمدید دوست آمده از خیابان به مقایسه میگیرد.

دانشمند مذکور, جریان حوادث خیابان را, که توسط شاهد زنده با درک سالم, بداخل کشیده شده است ناگزیر میپزیرد, آنرا مغایر آنچه در کتابها پیشبینی شده معرفی میکند.

کسانیکه سرخها را تایید نمیکنند و به دار و دسته سفید ها هم نپیوسته اند, آنها را امیدوار میسازد که تا برگشت عساکر ازجبهه منتظر باشند.

به این هم بسنده نمیکند. برای اینکه ژیواگو را از بهت و حیرت بیرون کند, خطاب به تازه وارد میگوید:

چیزی که درخیابان دیدی, شورش واقعی نیست, بلکه آزمایشی است که حکومت برای, افشا و دستگیری مخالفین خود, قبل از ارتکاب به اقدام ضد دولتی براه میاندازد, و بنام دفاع از حقوق ملت, به دستگیری و مجازات آنها میپردازد .

درآخرین تحلیل, انقلاب را آله دست بیگانه ها میداند.

قهرمان بی اطلاع و سرگردان داستان, در قطاری جانب اورال با مسافری همصحبت میشود. آنها اخبار دور از واقعیت را بهم تبادله میکنند. هر دو از واقعیت فرار میکنند. یکی روستا را نسبت به شهر,مصون ترمیداند و به آنجا پناه میبرد . دیگری دهاقین و روستاییانی به پا خاسته را, از انقلابیون جدا میسازد . نویسنده بطور ناشیانه, هر دو مسافر را به این مطلب همعقیده میسازد:

آنچه را که نظام اجتماعی معیین کرده است, مصالح و خیر تمام اقشار جامعه, درآن در نظر گرفته شده است. شوریدن علیه آن وضع را بد تر میسازد.

ناچار دست به دامن تقدیر و سرنوشت میبرد. نظم اجتماعی را بی تاثیر و بی اهمیت میداند و از طلسم کلیسا استفاده میکند:

آنچه به انسان میرسد, تقدیر و سرنوشت معیین کرده است؛ نظام اجتماعی در آن رول ندارد.

صحبت دو مسافر به این پیام به پایان میرسد که, سعادت و رستگاری با بریدن از یک نظام اجتماعی, و حمایت از نظام دیگر حاصل نمیشود. با نهایت ساده نگری نظام انقلابی را, با نظام فیودالی یکسان معرفی میکند. به خواننده توصیه میکند, نظامهای را که ( نظام انقلابی و نظام فیودالی ) علیه هم در ستیز و نبرد هستند, بحال خود بگذارد. حمایت از حکومت موقت که آینده را نوید میدهد, بحیث امکان جدید مطرح میسازد.

داکتر ژیواکو ذهنش را ملامت میکند, چرا زمانی آثار و اندیشه ای مترقی را تایید میکرد؟. به افکار و اندیشه ای افراد تصادفی مثل سامد یاتف علاقمند میشود.

نویسنده اشخاص و افرادی را عمدا, سر راه قهرمان داستان قرار میدهد. اجتماعی را که توسط این اشخاص در دور و براو میسازد, کمکی به حالش نمیکند. در مقایسه به آنها, ضعف قهرمان داستان برجسته تر میگردد. با هر که مواجه میشود, حرف او را میپزیرد.

نویسنده در این عنوان نهایت تلاش نموده تا حقایق را بپوشاند, و یا کمرنگ جلوه دهد. از همین رو, اثر مذکور را شهکار میپندارند, و نوسینده آنرا با اعطای جایزه نوبل تقدیر کرده اند.

به قلم: انصاری

12.10.2011

نظریات