خدا در انتظارم بود

خدا در انتظارم بود

مکتب به سراغ بچه ها آمد. دست و پای آنها را جمع کرد, تعداد را با خود برد. باقی را زیر سایه بزرگتر ها, در کار های اطراف روستا مصروف ساخت. دست مرا نیز بدست مکتب دادند, به دنبالش از باغچه بیرون شدم. از روستا خیلی دور رفتم. با افکار و اندیشه های مختلف آشنا شدم. چیزی که زیاد جالب بود, نتیجه تلاش فرزندان آدم است, برای یافتن و ساختن خدا که شما آنرا میخوانید:

کسانی که به تعقیب آدم و حوا هستند, میگویند: آدم و حوا در بهشت بیکار بیکار بودند. آدم صبح و عصر مقبول ترین گلها را میچید, آنها را به حوا تقدیم میکرد. میوه های کال و رسیده را از شاخهای بلند درختان میگرفت, آنها را به حوا پیشکش میکرد. آنها باقی وقت خود را در گوشه و کنار باغ به جمع کردن علفهای هرزه صرف میکردند. مار مصاحب حوا شده بود. بعضی اوقات به سراغ او میآمد. یک روز که با حوا خلوت داشت؛ آن حادثه اتفاق افتاد. آدم نیز از وقوع حادثه اطلاع یافت. اوضاع در باغ دگرگون شد. جبرییل نتیجه این پیشآمد را به آنها ابلاغ کرد: دست آنها را گرفت؛ آنها را از باغ بیرون کرد.

آدم و حوا در دنیای خاکی کنار هم ایستاد شدند, اطراف خود را پاییدند. نه از چمن خبری بود, نه از گل و بته و نه از میوه. در جای همه آن زیبایی ها, سنگ بود و خار بود و دشت و بیابان. آنها در فاصله خیلی دور حیوانات را دیدند. آدم و حوا به حیوانات نزدیک شدند. به مشوره و کمک آنها دست بکار شدند؛ پیدا کردند و خوردند. با مشکلات و سختیها ساختند, زندگی را ادامه دادند. بچه بزرگ کردند. با تعداد زیاد حیوانات کنار امدند. مغاره را جهت بودو باش خود و بچه های شان آماده کردند. مصروف جمع کردن میوه شدند. چوب ذخیره کردند. مصروف ساختن اسباب و وسایل برای شکار شدند.

آدم اوضاع موجود را نتیجه خوشباوری حوا میدانست, او را ملامت میکرد. وقتی به عجز و ناتوانانی او میدید, از کارش پیشمان میشد؛ در اوضاع پیش آمده خود را نیز مقصر و دخیل میدانست. گاهی از روزگار شکایت میکرد و زمانی از خدایش گله میکرد.

بچه های که صبح و بیگاه بدنیا آمدند, به زودی دور آدم و حوا را گرفتند؛ خانواده بزرگ را تشکیل دادند. رسیدگی به امور خانواده و تامین زندگی بچه ها وقت زیاد آنها میگرفت. آدم و حوا ندرتا وقت پیدا میکردند که در مورد گذشته خود با بچه ها صحبت کنند. بچه های آدم متوجه بودند که پدر شان دوستی دارد که او را خدا میگوید. در سختیها و مشکلات از او کمک میخواهد, گاه و بیگاه با خدا راز و نیاز میکند. از آرزو ها و خواسته های خود برایش میگوید, چیز های را از او میخواهد. بعضی اوقات خود به سراغ خدا میرود؛ با قهر و غضب, لطف و مهربانی, بزرگی و توانایی او خلوت میکند. با خدا راز و نیاز میکند. حوا کمتر در این صحنه ها حضور میداشت.

آدم و حوا پیر بودند که از دنیا رفتند. بچه های آنها محیط دور و بر را گرفته بودند. برای شکار باید دور دستها را جستجو میکردند. میوه در جنگلهای نزدیک کمیاب شده بود. اب و هوا ناسازگار بود. مغاره ها نیز برای آنها خوردی میکرد. با رفتن آدم, دیگر کس از کس حرف شنو نبود. بچه های آدم هر چه داشتند با خود گرفتند. در دسته های جدا از هم براه افتادند. هر کجا به مشکل و سختی مواجه میشدند, به یاد خدا میافتادند. زمان زیاد گذشت, آنها به این فکر شدند: بهتر است خدا را پیدا کنند و از نزدیک با او صحبت کنند, وضع خود را با او روشن بسازند. فرزندان آدم در گروه ها و دسته ها از هم فاصله گرفتند, پریشانی و سرگردانی آنها را تعقیب میکرد, بروی زمین پراگنده شدند؛ شناسایی آنها خالی از دشواری نبود. برای یافتن خدا هر سوراخ و سنبه که پیش میآمد زیر رو میکردند. به هر چیز بزرگ و بدشکل و زشت که در اطراف خود بر میخوردند, سر و تی آنرا برای یافتن خدا جستجو میکردند. از هر چیز سراغ خدا را میگرفتند. در زمین جای نماند که دنبال خدا نرفته باشند. علایم که در آسمان میدیدند, آنرا کار خدا میدانستند. پس از این محل اختفای خدا را آسمان گفتند که به آن دسترسی نداشتند. بزرگی خدا در ذهن شان طوری که پدر شان گفته بود, باقی ماند. آنها خدا را موجود بزرگ و غیر قابل دسترس گفتتند. اما, علایم که در دور و بر خود میدیدند؛ آنها را متوجه حضور نزدیک خدا میساخت. این موضوع آنها را دلگرم میکرد, به جستجوی خدا در زمین ادامه دادند. سختیها و مشکلات که سد راه آنها میشد, آنرا نشانه نامهربانی و دوری خدا از خود میدانستند. خدا در ذهن آنها موجود خشن و بی پروا و ظالم شکل گرفت, با وجود خشونت و بیرحمی خدا, از تلاش برای پیدا کردن او دست نکشیدند. برای شکل دادن ایده و تصور خود از خدا, اشیای را انتخاب کردند تا بواسطه آنها خدا را تمثیل کنند, در مواقع که نیاز به خدا داشتند, به آنها مراجعه نمایند, خاطر ناآرام و پریشان خود را به کمک آنها آرامش ببخشند. اشیای مذکور را وسیله و رابطه خود با خدا ساختند, آنها را متبرک گفتند, در سرگردانی خود شریک کردند.

سرانجام خدا از آسمان پایین شد, فاصله آنها با خدا کاسته شد. نزدیکی خدا انتظار و خواسته های آنها را برآورده نکرد؛ آنها خشم و غضب خدا را بیشتر از مهربانی و لطف او یافتند. شاهدانی که از جمع خود شان بلند شده بودند. برخلاف تصور آنها, از لطف و مهربانی خدا میگفتند؛ گفته های شاهدان را خلاف تصور و شناخت خود از خدا یافتند, با آنها به مقابله برخاستند. زمان زیاد گذشت. خدا همچنان در بین آسمانها و زمین دور از آنها سرگردان ماند.

آسمان مکان دور از دسترس بود. خدا در آن شکوه و جلال خود را نمایش میداد. آسمان جایگاه دایمی خدا شد. آنها خدا را خدای اسمانها گفتند. برای جلب توجه خدا, در گرد و گوشه زمین, مکان های را به خاطر خدا و بنام خدا بنا کردند. به این امید که خدا در آنها ساکن شود, به سرگردانی خود و به پریشانی آنها خاتمه بدهد. با آنها نزدیکی کند. آنها در گذشته برای حفظ خاطره خدا در ذهن خود, اشیای را ممثل و واسطه خود با خدا ساخته بودند, این اماکن را مقدس گفتند. اشیای مورد نظر را زیب و زینت دادند. آنها را در معابد گذاشتند تا طرف توجه خدا قرار بگیرد, از فاصله آنها با خدا کاسته گردد. این روش و شیوه آنها مورد پسند خدا قرار نگرفت. خدا آنها را ملامت کرد. با خشم و غضب, از روش و برخورد آنها انتقاد نمود.

زمان زیاد گذشت. دست آنها باز و امکانات و توانایی های آنها گسترده تر شد. جوانه های مدنیت در اطراف آنها سر بلند کرد, اوضاع را تغییر داد. مردم برای رضایت خاطر خدا, به ساختن آبادیهای بزرگ و زیبا پرداختند. آنرا برای حضور خدا آراستند. کسانی که خود را با خدا نزدیک میگفتند و ادعا میکردند که به کمک تندیس ها و ارواح گذشتگان با خدا در ارتباط هستند, در این اماکن جای گرفتند. اداره این ساختمان ها را به عهده گرفتند. خود را به عنوان افراد نزدیک به خدا معرفی کردند. آنها علت بی اعتنایی و عدم حضور خدا را در اماکن مورد نظر چنین توجیه کردند: ممکن است گروه های رقیب وسیله بکار برده باشند و توجه خدا را به خود جلب کرده باشند. هر گروه برای رضایت خاطر خدا خونها ریختند؛ با رقیب خود درافتادند. هم دگر را تار و مار کردند. سرانجام, خدای نیافته را بین خود قسمت کردند. هر گروه, سهم خود را از خدا گرفتند. افراد نزدیک به خدا که گروه بزرگ را ساخته بودند, خدا را باز سازی کردند. رسیدگی به امور خدا ها را در انحصار خود درآوردند. برای جلب رضایت خدا ها اعمال و روش های خاص را پیش گرفتند که به آیین نامه دینی تمام عیار تبدیل شد, مردم را به پیروی از آن فرا خواندند. تلاش برای یافتن خدا را برای همیش پایان دادند. گروه های نزدیک به خدا برای جلوگیری از پریشانی مردم, خدای آدم را در حاله پیچیدند, آنرا بیرون از عبادتگاه ها به فراموشی سپردند. جای خدای آدم را به خدا های ساخته خود دادند. مردم را مکلف ساختند که برای جلب رضایت خدا ها تلاش کنند. تلاش برای تقویه خدا آغاز شد. هر گروه و دسته قدرت و توانایی خدای خود را به نمایش گذاشتند. خدا ها پیشاپیش به میدان جنگ کشیده شدند. جستجوی خدای آدم را شرک و کفر اعلام کردند. بعد از سرگردانی زیاد برگشتم.

دوباره به روستا میرفتم. بیادم آمد, وقتی بچه بودم, خدا در باغچه به کمک بچه ها میآمد. به باغچه آمدم, گذشت زمان خاطره بجا مانده از بچه ها را از باغچه نبرده بود. فضای باغچه حال و هوایی زمانی را داشت, که ما طفولیت و بچگی خود را در پای درخت های آن گذاشته بودیم:

درخت های توت به همان شمار سال ها پیش در صحن باغچه ایستاده بودند, ریشه های چند درخت که به اعتراض از زمین بیرون زده بودند, پوست انداخته در پای درخت ها دیده میشد. حال و هوای فضای باعچه تغییر نکرده بود. درخت توت کپک زیر نظر سایر درخت ها, هنوز در وسط باغچه با قامت خمیده هنوز سبز بود.

بچه ها بالا شدن به تنه درخت کپک را نشانه توانمندی و بزرگی خود میدانستند. پسر بچه که به این افتخار دست می یافت, در خانه و کوچه مورد توجه بزرگتر ها قرار میگرفت. بچه های که شش ساله نشده بودند, به درخت بالا شده نمیتوانستند.

درخت کپک که بنا به حادثه ناگفته از رشد و نمو مانده بود. برابر به قد بچه ها موازی به سطح زمین رفته بود, خود را مال بچه ها میگفت. هر بچه که شش ساله میشد و یا ادعای شش سالگی را میکرد. باید در برابر سایر بچه ها به تنه درخت کپک بالا میشد؛ ادعای خود را ثبات میکرد.

آفتاب صحن باغچه را خالکوبی کرده بود. در فاصله بین دو درخت, به دل خواه خود شکل های را به زمین انداخته بود. بچه ها در پای درخت کپک گرد آمده بودند. منتظر بودند تا من بزرگی خود را امتحان کنم. چندین جفت چشم به حرکت دست ها و پا های لرزان که من آنها را برای بالا شده به درخت بکار انداخته بودم, دوخته شده بود. هر چه توان داشتم به پا هایم دادم. خود را بلند کردم. پیهم دستم را دراز کردم, به شاخ بریده درخت نرسید. شاخ بریده به اندازه یک دست روی تنه درخت مانند میخ کوبیده بود. وسیله بود که بچه ها به کمک آن خود را بالا میکشیدند. یاس و ناامیدی در دست ها و پا هایم دویده بود. میلرزیدم. آخرین تلاشم را بکار بردم. دستم به شاخ درخت رسید, به درخت برآمدم. در ردیف بچه های قرار گرفتم که بزرگ شده بودند و بزرگی خود را در روی شاخ های درخت به نمایش میگذاشتند. به خانه رفتم, جریان را به مادرم گفتم. به خنده برایم گفت: بچیم! خدا ترا کمک کرد. فردا اول وقت به باغچه رفتم. واقعا خدا در آنجا بود. دستم را گرفت. خیلی راحت به درخت بالا شدم. بعد از این هر بار که به درخت بالا میشدم, خدا دستم را میگرفت.

خدایا! دست تو دخیل است, هر چه به دستم میرسد.

خدایا! هر چه که واسطه و وسیله شود, دست ما را از دست تو دور میسازد.

خدایا! بپزیر که با سپاس کوچک از دستگیری های تو یاد میکنم؛ زیرا, آنچه را که من به داشتن آنها افتخار میکنم, تو از آن بینیاز هستی.

از اینکه در این سفر طولانی ترا به انتظار گذاشتم, خود را نکوهش, از اینکه تو منتظرم ماندی, ترا ستایش میکنم.

نشانی باغچه و درخت کپک را به آنهایی میدهم که از یافتن تو نا امید هستند.

بقلم انصاری

نظریات