امتحان مرگ

امتحان مرگ

فریاد زنها در کوچه دوید, حواسم دست پخت خود را جا گذاشت, با صدا پریشان شد, دستم برای کاری که در جا خوابیده بود کوتاهی کرد. فریاد زن ها و آمدن آنها نزدیک میشد, مرا با خود از جا کند؛ به تعقیب صدا در کوچه افتادم.

خورد و بزرگ در کوچه ریخته بودند, به عجله که نزدیک به نیمه دو بود, به طرف دکان بابه غلام میرفتند. در صحن حویلی مصروف ترمیم بخاری بودم. همسایه ما زن و شوهر جوان که از زمان تحصیل با هم دوست بودند. شوهر کارمند یکی از ادارات دولتی, زن معلم مکتب بود که بعد از ظهر به وظیفه میرفت.

مادر به طفل خورد سال خود هدایت میداد که تا برگشتن او دم در منتظر باشد. خودش به عجله به راه افتاد. به سر و رویش میزد و به عجله میرفت, متوجه من نشد. از عقب او را صدا زدم:

خانم مدیر صاحب, نکند, خیریت باشد.

رویش را برگرداند. در حالیکه از سرعت گامهای خود میگرفت, منتظر شد, تا به او برسم. چادر خود را مرتب کرد. جواب سلام مرا داد:

صمد خان! تو هم صدا را شنیدی؟

میگن ده مکتب خواجه ملا را کت خورده. خاک ده سرم شد. جانان و مرجان هر دو ده مکتب هستند.

اشکهای خود را با گوشه چادرش گرفت. با هم به راه شدیم. به دم دکان بابه غلام بر آمدیم.

بابه غلام, پیر بقال سیاه و سفید دیده, قد بلند خم خورده داشت, با خلیفه نان پز و شاگرد های او, در مقابل پرچال نانوایی ایستاده بود. کسانی که پیش از ما به آنجا رسیده بودند, دور آنها جمع بودند. خلیفه نان پز با تن و اندام کوبیده و سر و صورت سوخته, با ریش بسته, روی پرچال نانوایی, جای نانهای پخته را گرفته بود. چشمهای حاضرین مطابق هدایت انگشت شهادت بابه غلام, به آسمان دوخته شده بود. گرد و خاک تیره که پایش هنوز در زمین بود, سر خود را به آسمان میزد, فضای بالای مکتب را اشغال کرده بود, در صورت آبی آسمان خیلی زشت مینمود. بابه غلام به زنهای که از ناحیه اطفال شان نگران بودند اطمینان داده گفت:

به مجرد که صدا را شنیدیم, ما و خلیفه نان پز به پرچال بر آمدیم. صدا خیلی از نزدیک شنیده شد, اول فکر کردیم خدای نخواسته ده مکتب خورده, اما خاک و گرد که بعد از آن به هوا بلند شد, از مکتب خیلی دور بود. نزدیک به گذرگاه و پل آرتن را نشان میداد. نا طاقت شدم, خلیفه را خدا خیر بته, یکی از شاگرد های خود را ذریعه بایسکل روان کده, تا احوال و خبر درسته بیاره, شاگرد در راه است.... اونه, عمرش دراز است, رسید.

تیر بایسکل در زمین کشیده شد. بایسکل در جا توقف کرد. روف نفس سوخته از بایسکل پیاده شد, با پشت دست عرق های خود را پاک کرد. بابه غلام میخواست در مورد از او بپرسد که خلیفه نان پز پیشدستی کرد:

بچیم! خدا کند خیرت بوده باشد و .....

روف نفسش را تازه کرد گفت:

خلیفه, راکت ده مکتب نخورده . . . . ..

زنها و دختر های که به خاطر پریشان برای اولاد های شان از خانه بیرون آمده بودند, دور تر از مرد ها ایستاده بودند. از این که راکت در مکتب نخورده بود, به صدای بلند خدا را سپاس و شکر گفتند.

بابه غلام متوجه زنها شد, آنها را به آرامش دعوت کرد:

همشیره ها صبر کنید, خوب شد که ده مکتب نخورده, اما هر جا که خورده باشه, خاک ما است, و هر که را زخمی یا کشته باشد برادر و خواهر ما است.

روف ادامه داد:

راکت ده پل آرتن خورده, موتر که چند دقیقه پیش از اصابت راکت از پل گذشته بود. نزدیک نو آباد به مردم معلومات میداد. راه ها بند است. چند موتر به دریا افتاده است.

حاضرین خبر رسیده را گرفتند, با خصوصیات راکت ها آشنا بودند. در مورد احتمال این که تلفات جانی کمتر باشد, ابراز نظر میکردند.

خلیفه نان پز گفت: بلا ده پس پل, اگر کمی راست میخورد, نو آباد را خراب میکرد, خدا میداند جان چقدر غریب و بیچاره را میگرفت. خوب شد ده منطقه مسکونی یا بازار نخورده, حتما تلفات آن کمتر است.

کسانی که اطمینان حاصل کردند به دوستان و اعضای فامیل شان خسارت نرسیده, پی کار خود رفتند. مصیبت نصیب کسانی میشد که راکت برای شان حواله شده بود.

خاک در آسمان پراکنده شد. زنها و دختر ها رفتند. به راه افتادم. چند قدم رفته بودم که موتر جیپ به سرعت داخل کوچه شد. بلند گوی موتر, از مردم کمک میخواست:

خواهر ها و برادر ها کمک کنید!

دشمن ها به ذخیره آب مکتب متوسطه خواجه ملا زهر انداختند. شاگرد ها مسموم شدند. پل آرتن در اثر انفجار تخریب شده, جاده ها بند است. امبولانس آمده نمیتواند. برای نجات شاگرد های مکتب با ما همکاری کنید. موتر از مقابل اجتماع که تازه پراکنده شده بود, برگشت و به سرعت رفت. لحظه بعد کوچه خلوت شد. دکان ها را تخته کردند. خورد و کلان به طرف مکتب دویدند.

در مکتب:

تفریح دوم بود. شاگرد ها مانند زنبور دور شیرینی, مقابل آب دان های پرآب که بالای صفه چاه بود, گرد آمده بودند. هوا گرم بود. شاگرد های صنف چهار الف و شش ب از میدان ورزش برگشته بودند؛ اول تر از دیگران آب گرفتند. شاگرد های که گیلاس داشتند, به سرعت گیلاس های خود را پر کردند, از اطراف آبدانها دور شدند. آنهای که گیلاس نداشتند, با استفاده از گیلاس های که ذریعه طناب به شیر دهن آبدانها بسته بود, به نوبت آب میخوردند. بیشتر از نصف شاگرد ها آب خورده بودند. سر و صدا ابتدا از شاگرد های بالا شد که اول تر از دیگران آب خورده بودند, به تعقیب آن از سایر صنفها.

وقتی ما به مکتب رسیدیم, اهالی اطراف مکتب به کمک آمده بودند. با معلمین در کشیدن شاگرد ها به صحن مکتب همکاری میکردند. به سرعت دست بکار شدیم. فضای صنف ها را بوی و تعفن گرفته بود. اطفال پی هم استفراغ میکردند. مانند مرده افتاده بودند. در و پنجره صنفها را باز کردیم. به سرعت شاگرد ها را دست بدست, به حویلی مکتب کشیدیم.

هفته گذشته را به دیدن فامیل به روستا رفته بودیم. صبح امروز به خاطر مکتب اولاد ها به خانه آمدیم. قدری نا وقت به خانه رسیدیم, مکتب شروع شده بود, زلیخا را ذریعه بایسکل به مکتب بردم: شاگرد ها در صحن مکتب مانند گلها کنار هم ایستاده بودند. بیشتر آنها دختر بودند, با چادر های سفید و دامن های سیاه, موزون و استوار کنار هم ردیف شده بودند. در ردیف پیشروی دختر ها بچه ها ایستاده بودند. در ده ما مکتب نبود. نسبت دور بودن مکتب, تعداد کم بچه های ده مکتب میرفتند.

در دلم گفتم: خدا این گلها را به ثمر برساند, آینده را برای آنها شکوفا کند.

معلمین برای تامین نظم و انضباط در کنار شاگرد ها قرار داشتند. سر معلم مکتب در مورد رعایت نظافت صحبت میکرد. با معلم زلیخا احوالپرسی نمودم, زلیخا در کنار سایر دختر ها قرار گرفت.

ساعت بعد از وقوع حادثه:

وقتی به صحن مکتب داخل شدم, از نظم و ترتیب که اول صبح دیده بودم, اثری نبود, شاگرد ها در صحن مکتب کنار هم افتاده بودند. سه نفر از معلمین نیز مسموم شده بود. صحن مکتب به باغچه لگد مال شده میماند که گلها و بته های آن را کنده, دور انداخته باشند. پدر ها و مادر ها بدور اطفال خود نشسته بودند, به سر و روی آنها دست میکشیدند. آنها را به نام میخواندند. از هیچ کدام حرف و کلامی شنیده نمیشد. صدای گریه فضای مکتب را گرفته بود. جای پای نبود. والدین و نزدیکان شاگرد ها به عجله وارد مکتب میشدند. معاون مکتب از وقوع حادثه به آنها معلومات میداد.

دو ساعت وقت گرفت تا جاده ها باز شد. موتر های امداد به سرعت مقابل دروازه مکتب توقف کردند. گروه امداد دست بکار شد. شاگرد های که وضع شان وخیم بود, به شفا خانه انتقال شدند. آنهای که وضع شان قدری بهتر بود, بعد از معاینه و تداوی به والدین شان تحویل داده شد.

در کوچه ما, علاوه به زلیخا و جانان و مرجان, نواسه کاکا غلام نیز در اثر مسمومیت شدید از بین رفته بودند. اهالی کوچه همه سوگوار بودند. صدای گریه و شیون در کوچه میپیچید, میگفتی که در تمام خانه ها ماتم و غم است.

یک هفته قبل از حادثه:

متوسطه خواجه ملا چهار نفر ملازم داشت. دو نفر آنها, اولی به دوره احتیاط و دومی به خدمت مکلفیت رفته بودند. دو نفر ملازم مانده بود و همه کارهای مکتب. یک هفته قبل جوان لاغر اندام که سر و صورتش آفتاب نشسته بود, به اداره مکتب مراجعه میکند. اداره مکتب بعد از مختصر پرس و پال, درخواست او را به مدیریت معارف شهر راجع میکند. بنا به ضرورت, به او اجازه میدهد که تا رسیدن موافقت اداره مکاتب شهر, با ملازم ها کمک نماید و خود را در کار ها بلد بسازد. داد محمد هر روز صبح وقت تر از سایر ملازم ها به مکتب میآمد. خیلی به سرعت کار میکرد. وقتی او را صدا میکردند, صاحب گفته میدوید. هر کار که برایش میگفتند, فورا انجام میداد. عقب چرخ چاه ایستاد میشد, به تنهایی آب میکشید, آبدانها را پر میکرد. امروز صبح نیز وقت تر از دیگران دم دروازه مکتب ایستاد بود. به مجرد باز شدن دروازه مکتب سر چاه رفت و شروع به آب کشیدن کرد. دو ملازم دیگر هر کدام بکار مصروف شدند, چند دقیقه به زنگ تفریح دوم مانده بود, داد محمد دوباره سر چاه رفت, برای تفریح دوم آبدانها را پر کرد. زنگ تفریح زده شد. شاگرد ها به صحن مکتب برآمدند, کاکا رجب, مراقب دروازه مکتب بود. شخص ناشناس به دروازه مکتب میآید:

کاکا جان سلام! داد محمد کار دارم, مه برادرش هستم.

داد محمد از مکتب بیرون میرود, با برادرش در کوچه عقب مکتب از نظر ناپدید میشود. دیگر بر نمیگردد.

انصاری

11.09.2012

نظریات