باز گشت از سفر

باز گشت از سفر

چیز نبود زندگی, هر چه بود آمادگی بود؛ خیلی طول کشید تا از بیگانه ها بیگانه شدم, بخود پیوسته شدم. سبک شدم؛ سبکتر از آنچه که سالها پیش آمده بودم.

هر آنچه مرا از خود میخواند یا خود را از من, دور ریختم؛ از خودم نیز برآمدم, سبک و یک دست شدم. سبکدوشی توشه سفری شد که در پیش داشتم.

آرزو داشتم سفر کنم. به جایی برسم که آنجا را خداوند؛ خالق بیهمتا, پایان یکی و آغاز دیگر میخواند. آنجا که بارگاه خودش آغاز؛ آنچه را که برای ما هستی بخشیده است, پایان مییابد؛ هر دو از آن او است.

در محل که سفرم آغاز میشد, برای بدرقه درختها, دریاها, کوه ها, حیوانات و پرنده ها همه حضور بهم رسانده بودند. آنها هر کدام پیام بندگی خود را به خدای هستی به من سپردند؛ کاروان پیام ها پیشاپیش در حرکت بود.

آفتاب و مهتاب نیز شاهد آمده بودند؛ به همه آنها دست تکان دادم.

افتخار و بزرگی چون سایه مرا همراهی میکرد؛ پیامی که از آن من بود.

مسیر سفر مشخص شد, درجاده افتادم که بی انتها بود. پهنای آن بزرگ بود, ازهر چه بزرگ میپنداشتم. بزرکتر.

جاده اشغال بود؛ هستی به پا خاسته بود؛ کاروان ها بسته بود. سبک جسته بود, سریع و تند میرفتند. کاروانها از من گذشتند, به مقصد رسیدند.

بزرگی که با من چسپیده میآمد, در تابش آفتاب حقیقت از من جدا شد. به عقب نگریستم, چه خوار در خاک افتاده بود. از کاروانها عقب ماندم, مسافر تنها شدم.

رسیدم به جایکه:

· پری نمیپرید.

· ذیروحی نمیجنبید.

· نفسی کشیده نمیشد.

· حضوری نبود, جز ذات او.

· یادی نبود, جز یاد او.

· نشانی نبود, جز شکوه و جلال او.

هوا و فضا شیر مالی بود. فرشته های مقرب سر رسیدند. پیام و پیغام های ارسالی دوستان خدا را با خود بردند.

به دستهای خالی من نامه دادند, در نامه آمده بود:

( آیا مرز آغازین جهان هستی را دریافتی؟ )*

برگشتم.

در بازگشت نیز مسافر تنها بودم.

انصاری

03,09,2012

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*- سوال فوق از سروده عارف انگلیسی اقتباس شده است.

نظریات