مطالب آموزنده

مطالب آموزنده

زبان خر

سعدی شیرازی با شاگردش در جاده ای سفر میکرد. مردی را دید که سعی میکرد خرش را به حرکت دربیاورد. وقتی مرد فهمید که جانور حاضر نیست از جایش تکان بخورد, بدترین دشنامهای را که میدانست, نثارش کرد.

سعدی گفت: احمق نباش, آن خر که هیچ وقت زبان ترا نمیفهمد. بهتر است ارام باشی و خودت زبان او را یاد بگیری.

بعد, همچنان که دور میشدند, به شاگردش گفت:

پیش از اینکه با یک خر شروع کنی به بحث و جدل, اول فکر کن با چه صحنه ای مواجه میشوی.

اهمیت بخشش

یکی از سربازان ناپلیون جنایت کرده بود. به مرگ محکوم شد.

روز اعدام, مادر سرباز التماس کرد که زندگی پسرش را به او ببخشند.

- خانم عمل پسر شما سزاوار ترحم نیست.

مادر گفت: میدانم اگر سزاوار ترحم بود که دیگر به بخشش احتیاج نداشت. بخشش یعنی این که آدم بتواند فراتر از انتقام یا عدالت برود.

وقتی ناپلیون این جمله را شنید, دستور داد حکم اعدام را به تبعید تبدیل کنند.

جملات قصار

کسی که خدا را بشناسد, او را توصیف نمیکند. کسی که خدا را توصیف میکند او را نمیشناسد.

از حسن بن منصور حلاج

بدترین شیوه ای ازدواج, محروم کردن دیگری از آزادی اش است. اگر دو پرنده را با هم به زنجیر کشند چهار بال خواهند داشت, اما هرگز نمیتوانند پرواز کنند.

از مولانا جلال الدین بلخی

میانه رویی

راهبی به همراه شاگردش از دهی میگذشت. پیر مردی از او پرسید:

- ای قدیس چگونه بخدا برسم؟

- خوش بگذران. در شادی خدا را نیایش کن.

و به راه خود ادامه دادند. کمی بعد به مردی جوانی برخوردند:

- چه کنم تا به خدا برسم؟

- راهب گفت: زیاد خوشگذارانی نکن.

وقتی جوان رفت. شاگرد از استاد پرسید:

- سرانجام معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه.

- راهب پاسخ داد: سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پلی بدون کتاره است که روی یک دره کشیده شده باشد. اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد, میگویم به طرف چپ برود, و اگر بیش از حد به سمت چپ گرایش داشته باشد, میگویم به سمت راست برود. این باعث میشود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم.

از ماریان ویلیامسون

بزرگترین ترس ما ناتوانی نیست؛ بزرگترین ترس ما کشف این است که بسیار نیرومند تر از آنیم که میپنداریم.

آنچه بیشتر از هر چیز ما را میترساند, فروغ درون ماست و نه تاریکی. مادام از خود میپرسیم: من کیم که بتوانم چالش برجسته و جذاب و مستعد و متعالی بودن را بپزیریم؟

در حقیقت چرا نه؟

تلاش برای معمولی بودن, هیچ کمکی به جهان یا فرزندان ما نمیکند. هیچ لطفی در آن نیست که استعداد های خود را تحقیر کنیم, فقط برای اینکه دیگران خود را در کنار ما ضعیف احساس نکنند.

به دنیا میایم تا جلال خدا را آشکار کنیم. وقتی سعی میکنیم این جلال را تجلی ببخشیم, ناهشیارانه به دوستانمان اجازه میدهیم که این جلال را تجلی ببخشند.

هر چه آزاده تر باشیم, کسانی که به ما نزدیک میشوند هم آزاده تر خواهند بود.

شناخت و اعتماد

از کنفوسیوس پرسیدند:

اگر شاه بخواهد از تو که بر کشور حکومت کنی, اولین اقدام تو چیست؟

- نام همه همکارانم را حفظ میکنم.

- چه احمقانه! این بزرگترین نگرانی صدراعظم است؟

- کنفوسیوس پاسخ داد: آدم هیچ وقت نمیتواند از کسی که نمیشناسد کمک بگیرد. اگر آدم طبیعت را نشناسد, خدا را نمیشناسد. به همین شکل, اگر نداند چه کسی کنارش است, دوستی نخواهد داشت. بدون دوست نمیتوانیم هیچ برنامه ای را پیاده کنیم. بدون برنامه, نمیتوانیم هیچ کسی را اداره کنیم, بدون مدیریت کشور در تاریکی فرو میرود و هیچ یک از رقصندگان نمیفهمند باید در قدم بعدی کدام پا را تکان بدهند.

بنا براین یک اقدام در ظاهر بیهوده, دانستن نام کسانی که قرار است کنارم باشند- میتواند تفاوت عظیمی ایجاد کند. مشکل روزگار ما این است که همه میخواهند همه چیز را به یکباره و به تنهایی حل کنند, و هیچ کس فکر نمیکند که برای انجام چنین کاری, به آدمهای زیادی نیاز دارد.

دعای همگانی

زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت و از او خواست برای سلامت زنش دعا نماید. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ای بیماران را شفا بخشد.

ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت: صبر کنید! از شما خواستم برای زنم دعا کنید و شما دارید برای همه مریضها دعا میکنید.

- دارم برای زنت دعا میکنم.

- اما برای همه دعا کردید. با این دعا, ممکن است حال همسایه ام که مریض است خوب شود, و من اصلا از او خوشم نمیآید.

- راهب گفت: تو چیزی از درمان نمیدانی. وقتی برای همه دعا کنم, دعا های خودم را با دعا های هزاران نفر دیگر که همین حالا برای بیماران خود دعا میکنند, متحد میکنم. وقتی این دعا ها با هم متحد شوند, چنان نیرویی مییابند که تا درگاه خدا میرسند و سود آن نصیب همگان میشود. دعا های جدا جدا چندان نیرویی ندارند و به جایی نمیرسند.

پند آموزنده

سعدی شیرازی میگوید:

- وقتی بچه بودم, اغلب در کنار پدر و عموها و پسر عمو هایم دعا میکردیم. هر شب دور هم جمع میشدیم تا سوره ای را از قران بخوانیم.

یکی از همین شبها, در حالیکه عمویم قران میخواند, متوجه شدم که بیشتر حاضران خوابیده اند. به پدرم گفتم: ببین پدر, هیچ کدام از این خفتگان نمیتوانند به کلام خدا گوش دهند. خدا از آنها راضی نخواهد بود.

پدرم پاسخ داد:

- پسرم راه خودت را با ایمان طی کن و بگذار دیگران در فکر راه خود باشند. که میداند, شاید در خواب دارند با خدا صحبت میکنند. من هزار بار بیشتر ترجیح میدهم که مثل آنها در خواب باشی و اینطور دیگران را سخت محکوم نسازی.

پدر نگران

خاخامی بنام ابراهیم, زندگی پرهیزگارانه ای داشت. وقتی درگذشت, یکه راست به بهشت رفت و فرشتگان, سرود خوانان, بالهای زیبایی به او دادند.

با این حال, ابراهیم از بس ناراحت و پریشان بود, سرش را میان دستهایش گرفته بود و به این تسلا ها هیچ توجه نداشت. سرانجام او را به پیشگاه قادر متعال بردند و در آنجا صدای پرطنینی شنید که از او پرسید:

- ای بنده محبوب من, چه دردی در سینه داری؟

ابراهیم پاسخ داد: من سزاوار افتخاراتی که نصیبم ساخته اید, نیستم. هر چند برای مردمم الگویی هستم, اما گناه بسیار بزرگی از من سرزده. تنها پسرم, کسی که بیشتر از هر کس دیگر در تعلیم او کوشیده ام, مسیحی شده است!

قادر متعال گفت:

- نگران نباش. تنها پسر من هم همین کار را کرده!

بودن و نبودن خدا

یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید:

- اگر بگویی خدا کجاست, یک سکه به تو میدهم.

ملانصرالدین پاسخ داد:

- اگر بگویی خدا کجا نیست, دو سکه به تو میدهم.

مادر ها و آینده فرزندان

مادر یهودی سعی کرد پسرش را به شیوه ای بسیار سنتی تربیت کند. اما پسرک شخصیت قوی داشت و هر کار که دلش میخواست, میکرد.

وقتی مادرش درگذشت, راست به بهشت رفت- چرا که در روی زمین الگوی اخلاص بود. وقتی به بهشت رسید, درباره ای مشکلاتش با پسرش, با دیگران صحبت کرد, و متوجه شد که هیچ کس از راهی که فرزندان شان در پیش گرفته اند راضی نیستند.

پس از چند روز صحبت – و ابراز تاسف از این که آنقدر نیرومند نبوده اند که جلو خانواده ای شان را بگیرند – آن گروه, بانوی مقدس ( حضرت مریم ) را دیدند که از آنجا میگذشت.

یکی از مادران گفت:

- این زن توانست پسرش را خوب تربیت کند!

همه بیدرنگ به طرف بانوی مقدس برگشتند و به خاطر پسرش عیسا, به او تبریک گفته افزودند:

- او بسیار خردمند بود. تمام آن چیز های را که در سرنوشتش بود, به انجام رساند, در طریق راستی حرکت کرد, حتا یک لحظه هم منحرف نشد, و تا امروز مایه ای غرور خانواده اش است.

بانوی مقدس گفت:

- کاملا حق با شما است. اما راستش را بخواهید, رویای من این بود که او پژشک بشود.

رفتن شب و آمدن روز

یک روحانی شاگردانش را جمع کرد و پرسید:

- چگونه میتوانیم لحظه دقیق پایان شب و شروع روز را تشخیص بدهیم؟

- پسرکی پاسخ داد: وقتی از دور بتوانیم گوسفند را از سگ تشخیص بدهیم.

- روحانی از این پاسخ راضی نشد.

- شاگرد دیگری گفت: در حقیقت وقتی میفهمیم که روز شده, که بتوانیم یک زیتون را از یک انجیر تشخیص بدهیم.

- روحانی گفت: وقتی که غریبه ای نزدیک میشود و گمان میکنیم برادر ماست, این لحظه ایست که شب به پایان میرسد و روز آغاز میشود.

دوزخ را کیها پر میسازند

در قصه ای قدیمی آمده: وقتی حضرت عیسا روی صلیب درگذشت, بیدرنگ در دوزخ رفت تا گناهکاران را نجات بدهد.

شیطان بسیار ناراحت شد و گفت:

- دیگر در دنیا کاری ندارم. از حالا به بعد, همه ای تبهکارها, خلافکار ها, گنهکار ها, بی ایمانها, همه یکه راست به بهشت میروند!

عیسا به بیچارگی شیطان نگاه کرد و خندید:

- ناراحت نباش. تمام آنهای که خود شان را بسیار با تقوا میدانند و در تمام عمر شان, آنهای را که به حرفهای من عمل نمیکنند, محکوم میکنند, به اینجا میآیند. صبر و حوصله داشته باش. از وجود آنها دوزخ را پرتر از همیشه خواهی دید.

عامی و عارف

مردعامی از عارفی پرسید:

- چرا خدا از راه بته ای خار با موسا صحبت کرد؟

عارف گفت:

- اگر هم درخت زیتون یا بته ای تمشکی را انتخاب میکرد, همین سوال را میکردید. اما سوال تان را بی جواب نمیگذارم:

خدا بته ای خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بروی زمین, جایی نیست که او حضور نداشته باشد.

زن و مرد کامل

ملانصرالدین با دوستی صحبت میکرد:

- خوب, ملا, هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟

- ملا پاسخ داد: فکر کرده ام. جوان که بودم, تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم: اما او از دنیا بیخبر بود.

بعد به اصفهان رفتم؛ آنجا هم با زنی اشنا شدم که معلومات زیادی در مورد زمین و آسمان داشت, اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا, با ایمان, تحصیلکرده ای ازدواج کنم.

- پس چرا با او ازدواج نکردی؟

- آه, رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!

زرافه و نوزادش

زرافه, حیوانیست که ایستاده میزاید, اولین اتفاقی که برای نوزادش میافتاد, اینست که از یک ارتفاع تقریبا دو متری سقوط میکند.

با این وجود, وقتی نوزاد سعی میکند روی چهار پا بایستد, مادرش رفتار عجیبی میکند: لگد ارامی به او میزند و زرافه ای کوچک دوباره روی زمین میافتد. سعی میکند برخیزد, و دوباره روی زمین میافتد.

اینکار چند بار تکرار میشود, تا اینکه نوزاد, از پا میافتد و از برخاستن منصرف میشود. در این لحظه, مادر دوباره لگدی به او میزند و مجبورش میکند برخیزد. و اینبار دیگر او را به زمین نمیاندازد.

دلیل این رفتار ساده است: اولین درسی که زرافه برای بقایش در برابر موجودات درنده میآموزد, این است که خیلی سریع از جا برخیزد. رفتار مادرش که در ظاهر بیرحمانه مینماید, در یک ضرب المثل عربی معنا مییابد:

( گاهی برای آنکه چیزی را خوب یاد بدهیم, لازم است کمی بیرحم باشیم.)

راهی به سوی خدا

از راهبی پرسیدند که ایا ریاضت, راه به سوی خدا میبرد, پاسخ داد:

- دو راه برای رسیدن به خدا وجود دارد: ریاضت و قربانی.

اولی راه کسی است که بدنش را شکنجه میدهد و توبه میکند, چون فکر میکند ما از پیش محکومیم. این آدم احساس گناه میکند و گمان میکند سزاوار شادی نیست. چنین فردی هرگز به جایی نمیرسد, زیرا خدا گنهکاران را نمیپزیرد.

- دومی راه کسی است که میداند دنیا آن طور که همه میخواهیم, کامل نیست, و با این وجود دعا میکند, توبه میکند, و وقت و کارش را فدا میکند تا محیط اطرافش را بهتر کند. او میداند که واژه ای قربانی از مراسم مقدس میاید. در این مورد حضور الهی تمام مدت به او کمک میکند, و میتواند به خدا برسد.

تفاوت شیشه و آینه

جوانی ثروتمندی نزد روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید:

- پشت پنجره چه میبینی؟

- آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.

بعد آیینه ای بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

- در این ایینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟

- خودم را میبینم.

- دیگران را نمیبینی! آیینه و پنجره هر دو از یک ماده الولیه ساخته شده اند, شیشه. اما با گرفتن لایه ای نازک نقره در پشت شیشه, تبدیل به آیینه میشود. و در آن چیزی جز شخص خود را نمیبینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد, دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره یعنی ثروت پوشیده میشود, تنها خودش را میبیند. تو, تنها وقتی ارزش داری, که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمت برداری, تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست شان بداری.

حراج شیطان

شیطان که میخواست خود را با عصر جدید تطبیق بدهد, تصمیم گرفت وسوسه های قدیمی و در انبار ملانده اش را حراج کند. در روزنامه ای آگاهی داد و تمام روز, مشتریها را در دفتر کارش پزیرفت.

حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا, آیینه های که آدم را مهم جلوه میداد, عینکهای که دیگران را بی اهمیت نشان میداد. روی دیوار, اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب میکرد: خنجر هایی با تیغه های خمیده که آدم میتوانست آنرا در پشت دیگران فرو کند, و ضبط صوتهایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط میکرد.

شیطان رو به خریداران فریاد میزد:

- نگران قیمت نباشید! الان بردارید, هر وقت داشتید پولش را بپردازید.

یکی از مشتریها, در گوشه ای دو شی بسیار فرسوده ای را دید که هیچکس به آنها توجه نمیکرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل این اختلاف فاحش را بداند.

شیطان خندید و پاسخ داد:

- فرسودگی شان به خاطر اینست که خیلی از آنها استفاده کرده ام. اگر زیاد جلب توجه میکردند, مردم میفهمیدند چطور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال, قیمت شان کاملا مناسب است: یکی شان شک است, و آن دیگری عقده حقارت. تمام وسوسه های دیگر فقط حرف میزنند, این دو وسوسه عمل میکنند.

مهربانی خدا

جوان صحرا را پشت سر گذاشت و سرانجام به صومعه ای در اسکندریه رسید و اجازه خواست تا در یکی از موعظه های رییس صومعه شرکت کند. به او اجازه دادند.

آن روز عصر, پدر روحانی در باره اهمیت کار در مزرعه صحبت میکرد.

در پایان موعظه, جوان به راهبی گفت:

- خیلی تحت تاثیرم گذاشت. فکر میکردم در باره تقوا و گناه وعظ میکند, اما پدر روحانی فقط در باره ای گوجه فرنگی و ابیاری و این طور چیز ها صحبت کرد. در شهر ما, همه معتقد اند که خدا مهربان است و کافی است دعا کنیم.

راهب لبخند زد و پاسخ داد:

- این جا, ما معتقدیم که خدا سهم خودش را انجام داده, حالا دیگر با ماست که راه او را ادامه بدهیم.

خواسته های انسان

سالها پیش, جوانی بنام موگو در چین زندگی میکرد که با سنگ شکنی زندگی اش را میگذراند. جوان نیرومندی بود, اما از سرنوشتش راضی نبود و شب و روز شکوه میکرد. آنقدر به خدا شکایت کرد که سرانجام فرشته ای نگهبانش ظاهر شد و گفت:

- تو سالمی و زندگی درازی در پیش داری. همه ای جوانها با کاری مثل کار تو شروع میکنند. چرا شکایت میکنی؟

موگو پاسخ داد:

- خدا با من منصف نبوده, فرصتی برای رشد به من نداده.

فرشته نگران شد و به درگاه خدا رفت و از او کمک خواست تا انسان تحت حمایت او, امیدش را از دست ندهد.

خداوند گفت:

- آنگونه باشد که میخواهی. ارزو های موگو برآورده خواهد شد.

روز بعد, موگو مشغول شکستن سنگ بود که کالسکه ای جواهر نشان اشراف زاده ای را دید. دستهایش را به صورت عرق کرده و خاکی خود کشید و به تلخی گفت:

- چرا نمیشود که من هم یک اشراف زاده باشم؟ این سرنوشت من است.

فرشته اش با خوشحالی عظیمی گفت:

- چنین باشد.

و موگو صاحب قصر باشکوه, زمینهای فراوان, خدمتگاران بسیار و اسپهای زیاد شد. هر روز با خدم و حشم پرشکوه, از قصر بیرون میشد و دوست داشت دوستان قدیمی خود را ببیند, که کنار جاده صف میکشیدند و با احترام او را نگاه میکردند.

یک روز عصر هوا خیلی گرم بود, حتا زیر چتر آفتابی اش هم خیلی گرم بود, موگو در زیر چتر مانند زمانی که سنگ میشکست, عرق میریخت. متوجه شد که موقعیتش اصلا جالب نیست. بالاتر از او, شهزادگان و امپراتور ها بودند, و بالاتر از آنها خورشید بود که از هیچ کس اطاعت نمیکرد, او پادشاه حقیقی بود.

نالید: آه, فرشته من!

- چرا نمیتوانم خورشید باشم؟ سرنوشتم باید همین باشد.

فرشته که سعی میکرد اندوهش را از این همه جاه طلبی پنهان کند, اعلام کرد:

- پس چنین باشد.

و موگو همانطور که میخواست خورشید شد.

همانطور که در آسمان میدرخشید و همه تحسینش میکردند که میتواند به میل خود گندمها را برساند یا آنها را بسوزاند, نقطه ای سیاهی به طرف او آمد و بزرگ شد. موگو متوجه شد که یک تکه ابر است. ابر جلو او گسترده شد و او نتوانست زمین را ببیند.

موگو فریاد زد:

- فرشته! ابر از خورشید نیرومند تر است! سرنوشت من این است که ابر باشم.

فرشته پاسخ داد:

- چنین باشد.

موگو به ابر مبدل شد و فکر کرد سرانجام به رویایش رسیده است. خورشید را پوشاند و فریاد زد:

- من نیرمندم.

امواج را شوراند و غرید:

- من شکست ناپزیرم.

اما, در ساحل متروک اوقیانوس, سنگ خارای عظیمی را دید, که به اندازه ای دنیا قدامت داشت. موگو فکر کرد سنگ او را به مبارزه میطلبد, و طوفانی برانگیخت که دنیا تا آن زمان ندیده بود. امواج عظیم و خشمگین, به سوی سنگ هجوم بردند و سعی کردند آنرا از جا بکنند و به اعماق دریا بیاندازند.

اما سنگ محکم و پابرجا در جایش ماند.

موگو فریاد زد:

- فرشته! سنگ از ابر قوی تر است! سرنوشت من این است که سنگ باشم.

و موگو به سنگ خارا تبدیل شد.

از خودش میپرسید:

- حالا دیگر کی میتواند مرا شکست دهد؟ من قوی ترین موجود جهانم.

و سالها گذشت, تا اینکه یکروز, موگو احساس کرد که تیشه ای تیزی در بدن سنگی اش فرو رفت, درد عظیمی در بدنش پیچید, انگار بخشی از بدن سنگیش زخم برداشته بود. بعد صدای ضربات محکم و مداومی را شنید, و دوباره درد در بدنش پیچید.

همانطور که داشت از درد دیوانه میشد داد زد:

- فرشته کسی میخواهد مرا بشکند! و او از من قوی تر است, میخواهم مثل او باشم.

فرشته, گریان اعلام کرد:

- چنین باشد.

و موگو دوباره شروع کرد به شکستن سنگ.

استفاده از فرصت

پادشاهی پیری در هندوستان, دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد, مرد محکوم گفت:

- اعلیحضرتا! شما مرد خرمندی هستید. علاقمند هستید بدانید که رعایای تان چه میکنند. به گرووها*, خردمندان, مارگیران و مرتازان* احترام میگذارید. من میتوانم اسپ را به پرواز دربیآورم تا شما را در این راه کمک کند.

وقتی بچه بودم, پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسپ سفیدی را به پرواز درآورم. در این کشور هیچ کس نسیت که اینکار را بلد باشد, باید مرا زنده نگهدارید.

پادشاه بیدرنگ دستور داد اسپ سفید بیاورند.

مردم محکوم گفت:

- باید دو سال در کنار این جانور باشم.

پادشاه گفت:

- دو سال به تو وقت میدهم. اما اگر بعد از این دو سال, اسپ پرواز نکرد, ترا به دار میآویزم.

مرد با اسپ از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است. وقتی به خانه رسید, دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند.

همه چیغ زدند:

- دیوانه شده ای؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده اسپ را به پرواز دربیاورد؟

پاسخ داد:

- نگران نباشید. اول, این که هیچ کس در این زمینه کوشش نکرده, پرواز کردن را به اسپی یاد بدهد, یک وقت دیدید که یاد گرفت.

دوم, این که پادشاه خیلی پیر است. احتمال دارد در این دو سال بمیرد.

سوم, شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسپی دیگری پرواز را یاد بدهم.

- حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود, حکومت سرنگون بشود, جنگ بشود. آخر این که, اگر هیچ اتفاقی نیفتید, دو سال دیگر زندگی کرده ام و میتوانم در این مدت هر کاری که دلم میخواهد بکنم. فکر میکنید همین کم است؟

*- گروو: گروونانک یا بابه نانک موسس فرقه سکهیزم بود. کلمه گروو به معنا استاد و پیشوا آمده است. هر کسی که رهبری فرقه سکها را بعد از نانک به عهده میگرفت لقب گروو به او داده میشد. *- مرتاضها: گروه مخصوصی هستند که با شیوه خاصی به عبادت میپردازند. برای اذیت و آزار کردن جسم خود دست یه کار های دشواری میزنند. مانند صوفیها.

کور خود بینای مردم

در صومعه ای راهبی به پدر روحانی گفت:

- زبانم برایم دردسر میآفریند. نمیتوانم در میان مردم, جلو زبانم را بگیرم و همیشه کار های غلط شان را محکوم میکنم.

کشیش پیر به راهب گفت:

- اگر نمیتوانی زبانت را مهار کنی, درس را ها کن و به صحرا برگرد. اما خودت را فریب نده: پناه بردن به تنهایی برای گریز از یک مشکل, همیشه دلیل ضعف است.

- چه کار کنم؟

- خطا های خود را بشما و آنها را در نظر داشته باش. اینگونه از احساس کشنده ای برتری نسبت به دیگران رها میشوی. و هر چه را که دیگران هم میتوانند درست انجام دهند, درست انجام بده.

جلب رضایت خدا

طلبه ای نزد روحانی رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بازگوید.

روحانی گفت:

- به گورستان برو و به مرده ها توهین کن.

طلبه دستور روحانی را انجام داد و روز بعد, نزد او برگشت.

روحانی گفت:

- جواب دادند؟

- نه.

- پس برو آنها را ستایش کن.

طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر, نزد روحانی برگشت. روحانی از او پرسید:

- آیا مرده ها جواب داده اند؟

- نه.

- برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن. نه به ستایشهای مردم توجه کن و نه به تحقیر و تمسخر های شان. اینطور میتوانی راه خودت را در پیش بگیری.

دعای ناکامل

چند نفر از دوستان مردی, به دیدنش آمدند.

یکی از آنها گفت:

- لطفا چیز های را که در این سالها یاد گرفته اید, به ما هم یاد بدهید.

مرد گفت:

- خیلی پیرم.

دیگری گفت:

- پیران خردمندند. هر چه باشد, تمام مدت شما را مشغول دعا میبینیم. با خدا چه میگویید؟ شاید چیز های مهمی از خدا میخواهید که ما هم باید بخواهیم.

مرد گفت:

- ابتدا پر از شور جوانی بودم و به غیر ممکن ها باور داشتم. بنا بر آن جلو خدا زانو میزدم و میخواستم قدرت تغییر نوع بشر را به من اعطا کند. کم کم, متوجه شدم که اینکار, از طاقت من عظیم تر است. بعد از خدا خواستم که کمکم کند محیط اطرافم را تغییر بدهم.

یکی از دوستان گفت:

- پس میتوانیم بگویم که این قسمت از ارزو های تان تحقق یافته است. رفتار شما مردم زیادی را متحول کرده است.

- رفتار من مردم زیادی را متحول کرده. با این وجود, فهمیدم که دعایم کامل نبوده. چرا که تنها حالا, در پایان زندگی ام, پی بردم که از اول چه چیزی را بایستی میخواستم.

- چه چیزی را؟

- که بتوانم خودم را تغییر بدهم.

ماهی کویی رشد را میآموزد

ماهی کپورجاپانی که کویی نام دارد, بنا به طبیعتش, میتواند نسبت به اندازه ای محیط اطرافش, بزرگ شود. رشد او در یک تشت کوچک, معمولا بزرگتر از پنج یا شش سانتیمتر نیست. اما اگر در یک دریاچه بیفتد, میتواند سه برابر رشد کند و بزرگ شود.

آدمها نیز به همین سان میتوانند متناسب با محیط اطراف شان بزرگ شوند. اما در موارد آنها, مشخصات فزیکی مطرح نیست, رشد احساسی, روحانی و فکری مطرح است.

همان گونه که ماهی کویی مجبور است به خاطر صلاح خودش, حد و مرز دنیای خودش را بپزیرد, ما هم میتوانیم مرز رویا های خود را تشخیص بدهیم. اگر ماهی هستیم و بدن ما از تشتی که آفریده ایم, بزرگ تر است و نمیتوانیم خود را با آن تطبیق دهیم, پس باید به جستجوی اوقیانوس برخیزیم – هر چند این تغییر نامطبوع و دردآور باشد.

فیل و طناب

مربی حیوانات سیرک, با نیرنگ ساده ای, مانع فرار فیلها میشود. ادعا میکنیم که همین بلا بر سر آدمیان بسیار آمده است.

وقتی فیل هنوز کوچک است, پایش را با طناب ضخیمی, به تنه ای درختی میبندند. فیل بچه, هر چه هم تقلا میکند, نمیتواند خودش را آزاد کند.

تا یکسالگی فیل بچه, طناب هنوز محکم تر از آن است که فیل بچه بتواند خود را آزاد کند؛ فیل بچه تلاش میکند, اما موفق نمیشود. سرانجام حیوان میفهمد که طناب همیشه قوی تر از او است, و از تلاش دست میکشد.

وقتی فیل بزرگ میشود, هنوز تصور میکند که نمیتواند طناب را پاره کند. در اینجا, کافی است که مربی, پای او را به نهال یا پارچه چوب کوچکی ببندد, زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای آزادی نمیکند.

عقل و فراست آدمها را با خرافاتی نظیر: بخت, طالع, قسمت, نصیب, سرنوشت, تقدیر, فلک, روزگار, ستاره, قناعت, صبر, دنیای دون, ترس از آخرت, و صد های دیگر بسته اند و مانند فیل بیچاره اش کرده اند. ناگزیر است به زندگی که به او تحمیل میکنند بسازد.

دعای برگشته

در خیابان سان پایولو* قدم میزدم که دوستی جزوه ای کوچکی به من داد که نامش تقدس فوری بود. جزوه یا بروشور چهار رنگ داشت, و روی کاغذ عالی چاپ شده بود. در آن به هیچ کلیسا یا فرهنگ یا فرقه ای خاصی اشاره نشده بود. فقط یک دعا بروی آن چاپ شده بود.

چیزی که به حیرتم انداخت, این بود که یکنفر زیر دعا را امضا کرده بود, و آن شخص, خودم بودم! عکس جزوه اوایل ده 1970 در پشت جلد یک کتاب شعر نیز منتشر شده بود. فکر نمیکردم این دعا در برابر زمان تاب بیاورد و اصلا فکرش را نمیکردم که به آن شکل اسرارآمیزی بدستم برسد؛ اما وقتی آنرا دوباره خواندم, شرمنده نشدم که آنرا نوشته ام.

دعا چنین است:

خداوندا, از شکهای ما مراقبت کن, زیرا شک, شیوه ای برای نیایش است. و شک است که ما را به رشد وا میدارد, وامیدارد مان که بی ترس, به پاسخهای بیشمار یک پرسش بنگریم.

خداوندا! تا این امر ممکن شود, از تصمیم های ما مراقبت کن, زیرا که تصمیم, شیوه ای برای نیایش است. به ما شهامت ببخش, تا پس از شک, بتوانیم میان دو راه یکی را برگزینیم. که "آری" ما همواره " اری " باشد و " نه " ما همواره " نه" باشد. وقتی که راهی را برگزیدیم, دیگر به پشت سر نگاه نکنیم, و نگذاریم پشیمانی, روح ما را ویران کند.

و تا این امر ممکن شود, خداوندا, از اعمال ما مراقبت کن, زیرا عمل, شیوه ای برای نیایش است. کاری کن تا نان روزانه ای ما, بهترین ثمره ای باشد که در درون خویش داریم. که بتوانیم, پس از کار و عمل, اندکی از عشقی را که دریافت میکنیم, نثار تو کنیم.

و تا این امر ممکن شود, خدوندا, همواره به ما شیفتگی ببخش, زیرا شیفتگی, شیوه ای برای نیایش است. شیفتگی است که ما را از زمین تا اسمان میبرد, از کودکی تا بزرگسالی و کهولت, به ما میگویند که آرزو مهم است و رسیدن به آن, سزاوار تلاش است.

شیفتگی است که به ما میباوراند که همه چیز ممکن است, اگر به آنچه میکنیم, کاملا متعهد باشیم.

و تا این امر ممکن شود, پروردگارا, از زندگی ما مراقبت کن, زیرا زندگی یگانه راهی است که برای تجلی معجزه ای تو داریم. زمین, همچنان که بذر را به گندم تبدیل میکند, و ما همچنان گندم را به نان. و این ممکن است, تنها اگر عشق بورزیم, هرگز تنها نمیمانیم. همراهیت را همواره ارزانی ما کن, و همراهی کن مردان و زنانی را که شک دارند, عمل میکنند, رویا میبینند,, شیفته اند, و زندگی میکنند, به گونه ای که انگار هر روز شان, سراسر وقف جلال تو است.

سان پایولو نام محله, شهر کوچک و خیابانی است در ردوژنرو در کشور برازیل.

اخلاص واقعی

استاد, شاگردش را به کنار دریاچه برد و گفت:

- امروز به تو یاد میدهم که اخلاص واقعی چیست.

از شاگردش درخواست کرد تا همراهش وارد دریاچه شود, بعد سر مرد جوان را گرفت و او را زیر آب برد.

یک دقیقه گذشت. اواسط دقیقه ای دوم, پسرک با تمام قوا دست و پا میزد تا خودش را از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید. بعد از دو دقیقه, استاد او را رها کرد. پسرک که نزدیک بود از نفس بیفتد, به روی اب آمد.

فریاد زد: نزدیک بود مرا بکشید!

استاد منتظر ماند تا نفس شاگرد برگشت, و بعد به او گفت:

- نمیخواستم بکشمت؛ اگر میخواستم, دیگر اینجا نبودی. فقط میخواستم بدانم وقتی زیر اب بودی, چه احساسی داشتی؟

- احساس کردم دارم میمیرم! تنها چیزی که در زندگی میخواستم, کمی هوا بود.

- دقیقا همین است. اخلاص واقعی زمانی ظاهر میشود که تمنایی داشته باشیم, و اگر به آن نرسیم, بمیریم.

مرغابی و گربه

یکی از مریدان شمس تبریز از او پرسید: چگونه به سیر و سلوک عرفانی روی آوردید؟

شمس تبریز گفت:

- مادرم میگفت آنقدر دیوانه نیستم تا به دیوانه خانه ببرندم, و آنقدر قداست ندارم تا به صومعه ای وارد شوم. پس تصمیم گرفتم به عرفان روی بیاورم تا از راه مراقبه ای آزاد بیاموزم.

- و این موضوع را چگونه برای مادر تان توضیح دادید؟

- با این قصه:

چوچه مرغابی را کنار گربه ای گذاشتند تا از او مراقبت کند. گربه گمان کرد که مرغابی فرزندش است و چوچه مرغابی هم گربه را مادرش میپنداشت و در همه چیز از او تقلید میکرد. تا اینکه یک روز, با هم از کنار دریاچه میگذاشتند. چوچه مرغابی بیدرنگ در آب پرید, و گربه وحشت زده فریاد زد: بیا بیرون الان غرق میشوی!

چوچه مرغابی پاسخ داد: نه مادر, فهمیدم چه کاری را خوب بلد هستم, و میدانم که در محیط مناسب خودم هستم. همین جا میمانم, اما شما هیچ وقت نمیفهمید شنا چه لذتی دارد.

تقابل بهتر است

مهمترین بخش حضور من در جشنواره ای نویسندگان ملبورن بود. ساعت ده صبح تالار پر بود. قرار بود با یکی از نویسندگان بومی بنام جان فلتون مصاحبه کنم.

به تالار آمدم. فلتون مرا معرفی کرد و شروع کرد به سوال. پیش از اینکه بتوانم پاسخ مستدل ارایه نمایم, حرفم را قطع میکرد و سوال جدید میپرسید. وقتی جواب میدادم, میگفت:

- این جواب به اندازه ای کافی وضاحت ندارد.

پنج دقیقه بعد, متوجه نوعی تنش در بین حاضران در تالار شدم. همه متوجه شده بودند که یک جای کار ایراد دارد. به یاد گفته کنفوسیوس* افتادم و تنها کار ممکن را انجام دادم.

از او پرسیدم:

- شما از نوشته های من خوش تان میاید؟

جواب داد:

- موضوع صحبت ما این نیست. منم که با شما مصاحبه میکنم, شما با من مصاحبه نمیکنید.

- چرا موضوع همین است. شما نمیگذارید حرفم را تمام کنم.

- شما از نوشته های من خوشت میاید؟

- نه, خوشم نمیاید. فقط دو تا از کتابهای شما را خواندم و از آنها بدم آمد.

- بسیار خوب, حالا میتوانیم ادامه بدهیم.

میدان کار هر کس روشن شد. مردم آرامش یافتند, فضا سرشار از جذبه شد, مصاحبه تبدیل به یک مباحثه ای جدی تبدیل شد, و همه, حتا خود فلتون, از نتیجه ای آن راضی بود.

کنفوسیوس: عارف و فیلسوف چینی است که در سال551 قبل از میلاد در چین زاده شد. وی تحصیل را که در انحصار طبقه اشراف بود عام ساخت و مدرسه خصوصی دایر کرد که 3000 شاگرد در آن از اقشار و طبقات مختلف گردآمده بودند. مردم به احترام او را کنفوسیوس لقب دادند که معنای استاد یا پیشوای بزرگ را میدهد. کنفوسیوس میگوید: ( بر آنکه خواهان نیست دانشت را آشکار مکن ).

صندوق را نگهدار

پیر مردی تمام عمرش را کار کرد. موقع بازنشستگی, کارخانه ای خرید و مدیریت آنرا به پسرش سپرد و تصمیم گرفت بقیه عمرش را در ایوان خانه ای بزرگش سپری کند.

پسرش سه سال تمام کار کرد. بعد غرولند سر داد و به دوستانش گفت:

- پدرم کار نمیکند. فقط باغچه را تماشا میکند و مرا وا میدارد مثل برده کار کنم و شکم او را سیر کنم.

یک روز تصیم گرفت به این شرایط ناعادلانه پایان بدهد. صندوق چوبی بزرگی ساخت, به ایوان رفت و گفت:

- بابا, لطفا وارد این صندوق شوید.

پدر اطاعت کرد. پسر صندوق را در موترش گذاشت و به کنار پرتگاهی رفت. وقتی میخواست صندوق را به تی دره پرتاب کند, صدای پدرش را شنید:

- پسرم, اگر میخواهی مرا پایین بیندازی, اشکالی ندارد, اما صندوق را برای بعد نگهدار. زیرا, تو داری الگوی میسازی که بچه هایت از ان پیروی میکنند. وقتی تو به موقعیت من برسی, بچه هایت برای نابود کردنت, به این صندوق نیاز میداشته باشند.

هدیه ای بنام توهین

سامورایی* بزرگی نزدیک توکیو زندگی میکرد. پیر شده بود و خودش را وقف آموزش بودیزم به جوانان نموده بود. اما با وجود سن و سالش میگفتند هنوز میتواند هر حریفی را از پا دربیاورد.

یک روز عصر, جنگجویی- که معروف بود پابند هیچ اصول اخلاق نیست- در آنجا حاضر شد. این جنگجو مهارت خاصی در تحریک حریفش داشت. حریفش را تحریک میکرد و منتظر میماند تا او اولین حرکت را بکند و با هوش سرشارش, بیدرنگ نقصهای حریف را میفهمید و به تمام قدرت به او حمله میکرد.

جنگجوی جوان و بی صبر, هرگز در نبردی شکست نخورده بود. از اشتهار مرد سمورایی خبر داشت و میخواست او را شکست بدهد تا به اشتهار خودش بیفزاید.

تمام شاگردان مخالف این مبارزه بودند, اما سمورایی پیر, آنرا پزیرفت. همه به میدان شهر رفتند و مرد جوان, شروع کرد به توهین به استاد پیر. چند سنگ به طرف او انداخت. به صورتش تف انداخت, هر ناسزایی را که میدانست, نثار او کرد و حتا به اجداد او توهین کرد. تا چند ساعت, همه کار کرد تا او را تحریک کند, اما پیر مرد همانطور ساکت ماند. غروب که شد, جنگجوی عصبی, احساس خستگی و خفت کرد و از میدان عقب کشید.

شاگرد ها از سکوت استاد در مقابل آن همه توهین و تحریک آزرده شده بودند, از او پرسیدند:

- چطور توانستید این همه خفت را تحمل کنید؟ چرا شمشیر نکشیدید؟ شاید در نبرد شکست میخوردید؟ اما شکست بهتر از این همه جبن و ترس بود؟ آبروی تان جلو ما رفت.

سامورایی پرسید:

- اگر کسی با هدیه ای نزد شما بیاید و آنرا نپزیرید, این هدیه به چه کسی تعلق دارد؟

شاگرد ها گفتند:

- به کسی که هدیه را آورده.

استاد گفت:

- در مورد دشمنی و خشم و توهین هم اوضاع از همین قرار است. اگر آنرا نپزیرید, مال کسی است که آنرا آورده است.

سامورایی ها: مردمان جنگجوی بودند که در پایان سده دوازدهم میلادی در جاپان به قدرت رسیدند.

به کی باید کمک کرد

کسی نزد ابوسعید ابوالخیر* رفت و گفت:

- شما قدرتمند ترین ادمیانید. میتوانید روی اب راه بروید, از زمین جدا شوید و تا نوک بلند ترین درختها بالا بروید و در ثانیه ای از شرق به غرب عالم بروید. آمده ام تا بقیه عمرم را وقف خدمت شما نمایم.

ابوسعید ابوالخیر گفت:

- در این کار ها که گفتی هیچ افتخاری نمبینم. مرغابیها نیز بر آب راه میروند. پرندگان نیز میتوانند پرواز کنند و شیطان میتواند در ثانیه از غرب به شرق عالم برود. اگر به خاطر این کار ها تا به اینجا آمده ای, وقت خود را تلف کرده ای.

وقتی حیرت مرد را دید, چنین گفت:

- اینکار ها هیچ یک ارزشی ندارد, فقط به درد آموزش نظم و ترتیب به انسانها میخورد. باید کسانی را گرامی بداری که در شرایط دشوار زندگی, روز و شب برای دفاع از ایمان خود میجنگند, با همنوعان خود مهربان اند, ازدواج میکنند, اما دشواریهای زندگی مشترک آنها را از پای درنمیآورد, هر روز کار میکنند تا معاش خانواده ای خود را تامین نمایند و هرگز مایوس نمیشوند. هرگاه به چنین کسی برخوردی, مدتی خدمت او را بکن, چون یقنا او است که به کمک تو احتیاج دارد.

------------------------------------

ابوسعید فضل اله بن احمدبن محمد بن ابراهیم, مشهور به ابوسعید ابلخیر شاعر عارف و فیلسوف ( 357- 440 ) که در ردیف بزرگانی چون مولانای بلخ, منصورحلاج, بایزید بسطامی و خرقانی قرار دارد.

دوری و نزدیکی خدا

شاگردی پس از انجام مراسم طولانی و خسته کننده ای دعای صبحگاهی در صومعه, از پدر روحانی پرسید:

- آیا همه ای این نیایشهایی که به ما یاد میدهید, خدا را به ما نزدیک میکند؟

پدر روحانی گفت:

- با سوال دیگری, جواب سوالت را میدهم.

- ایا همه ای این نیایشهایی که انجام میدهی, باعث میشود که خورشید فردا طلوع کند؟

- البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع میکند.

- جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است, چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.

شاگرد عصبانی شد:

- یعنی میگویید تمام این دعا ها بیفایده است؟

- نه. اگر صبح زود از خواب بلند نشوی, طلوع خورشید را نمیبینی. اگر دعا نکنی, با این که خدا همواره نزدیک است, اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی.

جسارت همسان

در زمان جنگ داخلی کوریا*, جنرالی, بیرحمانه همراه لشکرش پیش روی میکرد و شهر ها را پشت سر میگذاشت و هر چه را که پیش رویش بود ویران میکرد. مردم یک شهر وقتی فهمیدند که جنرال بیرحم نزدیک رسیده, به کوهی در آن نزدیکی گریختند.

لشکر به شهر آمد, فقط خانه های خالی را دید. همه جا را گشتند, سرانجام راهبی را یافتند که در شهر مانده بود. جنرال دستور داد او را نزدش بیاورند. اما راهب اطاعت نکرد.

جنرال, با خشم پیش او آمد:

- حتما نمیدانی که من کی هستم! من همانم که میتواند بدون آنکه پلک بزند, با شمشیر سینه ات را سوراخ کند.

راهب رو به او کرد و موقرانه گفت:

- شما نیز حتما نمیدانید که من کی هستم! من همانم که میتواند سینه خود را با شمشیری سوراخ کند, بی آنکه پلک بزند.

وقتی جرال پاسخ راهب را شنید, تعظیم کرد, به او سلام نظامی داد و رفت.

*- در جریان جنگ دوم جهانی, امریکا و روسیه برای تحت کنترول درآوردن قسمتهای از جزیره کوریا دست به اقداماتی زدند. در شمال و جنوب این جزیره از تشکیل دو حکومت جداگانه حمایت کردند. در 25 جون سال1950 جنوبیها به شمالیها حمله کردند, جنگ آغاز گردید. صلح 1953 تقسیمات کوریا را به شمال و جنوب و استقرار دو حکومت با ایدیالوژی مخالف هم رسمیت بخشید

اثر شک در پیرامون ما

در فلکلور المان قصه ای است که میگویید: مردی صبح از خواب بیدار شد. دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آنرا دزدیده باشد, برای همین, تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد, مثل یک دزد راه میرود, مثل دزدی میخواهد چیزی را پنهان کند, پچ پچ میکند. آنقدر از شک خود مطمین بود که تصمیم گرفت به خانه برگردد, لباسش را عوض کند, و نزد قاضی برود و از همسایه خود شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد, تبرش را پیدا کرد. زنش آنرا جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت. دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت: دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود, حرف میزند, و رفتار میکند.

خاخام در جای خدا

میگویند خاخامی* با گروه شاگردانش بالای تپه ای بود. ناگهان گروهی قزاق به شهر حمله کردند و شروع کردند به قتل عام مردم.

خاخام که دید بسیاری از دوستانش, آن پایین میمیرند و تقاضای رحم میکنند, فریاد زد: آه, کاش من خدا بودم!

یکی از شاگردانش با تعجب پرسید:

- استاد چطور میتوانید چنین کلام کفرآمیزی بگویید؟ میخواهید بگویید که اگر خدا بودید, طور دیگری عمل میکردید؟ میخواهید بگویید که خداوند دست به عمل اشتباهی زده است؟

خاخام به شاگردش نگاه کرد و گفت:

- خداوند همیشه درست عمل میکند. اما اگر من خدا بودم, میتوانستم بفهمم آنجا چه خبر است.

----------------------------------------------------

*- روحانیون یهود که رهبری جامعه را به عهده دارند بنام خاخام یاد میشوند.

اطفال, خدا را بهتر از ما میشناسند

وقتی گابریل به دنیا آمد, ساچی از پدر و مادرش خواست تا او را با بچه تنها بگذارند. پدر و مادرش که میترسیدند او مثل بچه های چهارساله ای دیگر, حسادت کند و بخواهد بچه را اذیت کند, اجازه نمیدادند.

اما پدر و مادر اطفال در ساچی هیچ حسادتی ندیدند. ساچی مثل همیشه, با محبت با بچه رفتار میکرد, و سرانجام آنها تصمیم گرفتند امتحانی کنند. ساچی را با نوزاد تنها گذاشتند و از پشت در نیمه باز, او را زیر نظر گرفتند.

وقتی ساچی کوچک دید که به خواسته اش رسیده, به نوک پا به طرف گهواره خواهرش رفت, روی کودک خم شد و گفت:

- بگو خدا چه شکلی است! من دیگر یادم رفته!

قانون خدا هم تغییر میپزیرد

در یکی از کشور ها میوه کمیاب بود. خداوند پیامبری را فرا خواند و گفت:

- به مردم بگویید, هر کس در روز تنها میتواند یک میوه بخورد.

این قانون نسلها در آن جا برقرار ماند, در نتیجه محیط زیست آن منطقه حفظ شد. میوه ها بر زمین افتاد و از خسته های آن درختهای جدید رویید. مدتی بعد, آنجا منطقه ای حاصلخیری شد. در حالیکه در مناطق همجوار آن قلت و کمبود میوه محسوس بود.

سالها بود که مردم, هر روز یک میوه میخوردند و دستوری را که آن پیامبر باستانی به اجداد شان داده بود, رعایت میکردند. باوجود فراوانی میوه, اجازه نمیدادند که اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه استفاده کنند.

رعایت این قانون باعث میشد که میوه ها بر روی زمین بریزند و بپوسند.

خداوند پیامبری دیگری را فرا خواند و گفت:

- به مردم بگویید, اجازه دارند, هر چه میوه میخواهند بخورند.

- ضمنا مازاد میوه ها را با همسایه های خود قسمت کنند.

پیامبر با پیامهای تازه به شهر آمد. مردم برای جلوگیری از استفاده همسایه ها از میوه و خوف از بروز قحطی مجدد میوه در شهر شان, پیروی از اصول و روش پدران خود را پیش کشیدند. پیام پیامبر را خلاف قانون اعلام شده خدا گفتند, با او به مخالفت برخاستند. در نتیجه, پیامبر را سنگسارش کردند.

جوانان از بزرگسالان میپرسیدند: این رسم بدوی از کجا آمده, چرا خوردن میوه در صورت وفرت آن محدود است؟ کسی به قناعت آنها نمپرداخت؛ زیرا نمیشد رسوم کهن را زیر سوال برد. جوانها مذهب شان را ترک کردند. هر مقدار میوه که میخواستند میخورند و بقیه را به نیازمندان میدادند.

تنها کسانی که منافع خود را در حفظ روشها و سنتهای کهنه میدیدند و خود را در سلک روحانی و قدیس جا زده بودند, به آیین قدیمی وفادار ماندند. آنها منکر بودند که قوانین خدا برای بهبود زندگی انسانها آمده است. با تغییر و تحول انسان و عوض شدن دنیا, باید تغییر کند.

امروز: آنهای که منافع و سود خود را در حفظ کهنه و کهنه گرایی میبینند, از آوردن روشنایی در دین جلوگیری میکنند. علم و دانش را مخالف دین وانمود میکنند. جهل و خرافات را ترویج و مردم را در جهالت نگهمیدارند.

تصادف هم خداست

دو نفر دوست با هم صحبت میکردند: اولی رو به دومی کرد و گفت:

- طوری در باره ای خدا صحبت میکنی که انگار شخصا او را میشناسی و حتا رنگ چشمهایش را هم میدانی. چه لزومی دارد چیزی را که ندیده ای, آنرا در ذهنت خلق میکنی و به آن باور میکنی؟

دومی که جوابی نداشت پرسید:

- میتوانی اساس و آغاز زندگی را توضیح کنی؟

- پیرامون ما, همه چیز حاصل تصادف است. زندگی نیز بخشی از تصادف است.

- درست است. پس تصادف, نام دیگر خدا است.

نتیجه فضولی روحانیون

در هندوستان راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. مقابل خانه او یک فاحشه اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند, تصمیم گرفت با او صحبت کند.

زن را سرزنش کرد:

- تو بسیار گنهکاری. روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از اینکار نمیکشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت نمیاندیشی؟

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنان از خدای متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.

زن راه دیگری برای امرار معاش خود پیدا نکرد. بعد از یک هفته گرسنگی, مجبور شد دوباره به فحشا بپردازد.

اما هر بار که بدن خود را به بیگانه ای تسلیم میکرد, از درگاه خدا آمرزش میخواست.

راهب که از بیتفاوتی زن نسبت به اندرز خود خشمگین شده بود, فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گنهکار, میشمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند.

و از آن روز, کاری دیگری نکرد جز آن که زندگی آن فاحشه را زیر نظر بگیرد. هر مردی که وارد خانه او میشد, راهب هم ریگی بر ریگهای دیگر می افزود.

مدتی گذشت. راهب دوباره فاحشه را صدا زد و گفت:

- این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها, نماینده ای یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای, آنهم بعد از هوشدار من. دوباره برایت میگویم؛ مراقب اعمالت باش!

زن به لرزه افتاد, فهمید که گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت, اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد:

- پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد میکند؟

خداوند دعایش را پزیرفت.همان روز, فرشته ای مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته, به دستور خدا, از خیابان عبور کرد و جان راهب را نیز گرفت.

روح فاحشه بیدرنگ به بهشت رفت, اما شیاطین, روح راهب را به دوزخ بردند. در راه, راهب دید که به فاحشه چه میگذرد, شکوه کرد:

- خدایا, این عدالت تو است؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذاراندم, به دوزخ میروم و آن فاحشه که فقط گناه کرده, به بهشت میرود!

یکی از فرشته ها پاسخ داد:

- تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است. تو فکر میکردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی میکردی, این زن روز و شب دعا میکرد. روح او, پس از گریستن, چنان سبک میشد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح ترا سنگین کرده بودند که نتوانستیم آنرا بالا ببریم

ارزش خویشتن

مردی به لطف ثروت عظیم و جاه طلبی بیش از حدش, تصمیم گرفت هر چیزی که در دسترش بود, بخرد. پس از اینکه خانه هایش را از لباس, اثاث و اتومبیل و جواهر پر کرد, تصمیم گرفت چیز های دیگری بخرد.

اخلاق را خرید, و فساد از همان جا خلق شد.

اتحاد و سخاوت را خرید, بیتفاوتی خلق شد.

عشق و احساس را خرید, و درد و پشیمانی خلق شد.

تمام ارزشهای را که میخواست خرید. روزی تصمیم گرفت خودش را بخرد. با وجود تمام پول نتوانست به خواسته اش برسد.

کالای که هیچ کس نمیتواند به آن قیمت بگذارد: ارزش خویشتن است.

اولویتهای زندگی

استاد, گلدان شیشه ای روی میز گذاشت. بعد, چند پارچه سنگی را که به اندازه نارنج بود, یکی یکی داخل گلدان انداخت. وقتی گلدان تا لب پر از سنگ شد, از شاگردانش پرسید:

- پر شد؟

همه گفتند بلی. اما استاد از کیسه ای دیگری, مقداری ریگ بیرون کرد. ریگها را نیز در گلدان ریخت. بعد پرسید:

- پرشد؟

شاگرد ها گفتند بلی, اینبار دیگر پر شده. استاد از کیسه دیگر کمی خاک را بیرون کرد و در گلدان ریخت. خاک, فضای خالی میان سنگها و ریگها را گرفت و تا لبه گلدان رسید.

استاد گفت:

- بسیار خود. حالا دیگر گلدان پر شده. فکر میکنید قصد داشتم چه چیزی را به شما بیاموزم؟

- این نمایش کوچک نشان میدهد که اگر اول سنگهای بزرگ را در گلدان نیندازیم, بعد نمیتوانیم. پس بر میگردیم به زندگی, مسایل بزرگ در زندگی ما کدام اند؟ آنها را باید تشخیص بدهیم. برنامه هایی که به تاخیر میاندازیم, ماجرا های که به سراغ شان نمیرویم, عشقهای که برای آنها نمیجنگیم, کدام اند؟ از خود بپرسید, سنگهای بزرگ زندگی تان کدام ها اند که آتش خدواند را در دل شما روشن نگهمیدارند. بیدرنگ آنها را در گلدان تصمیم های خود بیندازید, و گرنه دیگر جایی برای آنها پیدا نمیشود.

اعتراض شیطان

مردی که زندگی خود را با عشق و محبت به پایان رسانده بود. وقتی مرد, همه گفتند به بهشت میرود, واضح است, جای آدمی به مهربانی او حتما در بهشت است. در آن زمان, بهشت هنوز به مرحله فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد, فرشته ای که باید او را رهنمایی میکرد, نگاه سریع به فهرست نامها انداخت, وقتی نام او را در فهرست نیافت, او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ, هیچکس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمیخواهد, هر کسی به آنجا برسد, میتواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد, ابلیس با خشم به دروازه ای بهشت آمد و به پطروس* شکایت کرد:

پطروس که نمیدانست ماجرا از چه قرار است, پرسید:

- چه شده؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود, گفت:

- آن مردی را که به دوزخ فرستاده اید, آمده کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده اینجا, نشسته به حرفهای دیگران گوش میدهد, در چشمهای شان نگاه میکند, به درد دلشان میرسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتگو میکنند, همدگر را در آغوش میکشند و میبوسند. دوزخ جای اینکار ها نیست.

لطفا این مرد را پس بگیرید!

پطروس گفت:

- با چنان عشقی زندگی کن که حتا اگر تصادف در دوزخ افتادی, خود شیطان ترا در بهشت برگرداند.

-----------------------------------

*- پطروس یا شمعون با برادرش آتدریاس از حواریون مسیح بود. وی اولین پاپ کلیسای کاتولیک روم, به عنوان اولین قدیس شناخته شد.

پیام پیامبر

پیامبری به شهری رفت تا اهالی آنرا به سوی خدا دعوت کند.

اول, مردم از شنیدن گفته هایش به هیجان آمدند. اما کم کم, دریافتند که زندگی طبق دساتیر و هدایات پیامبر دشوار است, برای همین از پیامبر فاصله گرفتند و پس از مدتی هیچ کس کنار او نماند.

مسافری دید که پیامبر تنها ایستاده موعظه میکند. پرسید:

- کی را به تقوا تشویق و از رذالت نهی میکنید؟ هیچ کس اینجا نیست که به حرفهای تان گوش بدهد.

پیامبر گفت:

- اول امیدوار بودم مردم را عوض کنم. اگر امروز هنوز هم موعظه میکنم. به خاطر این است که نگذارم مردم مرا تعویض کنند.

گل صداقت

در چین باستان شهزاده ای آماده ای تاجگذاری میشد. اما طبق قانون اول باید ازدواج میکرد.

از آنجا که همسر او ملکه ای آینده میشد, باید دختری را پیدا میکرد که بتواند کاملا به وی اطمینان کند. در این مورد با مردی خردمندی مشورت کرد. تصمیم گرفت: تمام دختران جوان را از هر شهر و دیار دعوت نماید و از بین آنها, دختری را که سزاوار ازدواج با او است انتخاب نماید.

خانم پیری که سالها در قصر پادشاه خدمت نموده بود, ماجرا را شنید و به شدت غمگین شد. زیرا, یگانه دختر او مخفیانه عاشق شهزاده بود.

وقتی به خانه برگشت, ماجرا را به دخترش گفت, از تصمیم دخترش تعجب کرد: زیرا دخترش میخواست در این مهمانی شرکت کند.

خانم پیر با اندوه گفت:

- دخترم, میخواهی آنجا چه کار کنی؟ آنجا فقط زیباترین و ثروتمندترین دختران حضور دارند. این فکر جنون آمیز را از سرت بیرون کن! میدانم که رنج میبری, اما رنجت را به جنون تبدیل نکن.

دختر پاسخ داد:

- مادر عزیزم, نه رنج میبرم و نه دیوانه ام؛ میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند, اما این فرصتی است که دست کم میتوانم یکبار نزدیک شهزاده باشم.

میدانم سرنوشت چیز دیگری است.

در شب موعود, وقتی دختر به قصر رفت, تالار قصر پر از زیبا ترین دختر ها, با زیباترین لباسها, و زیباترین جواهرات بود. تلاش میکردند تا شهزاده آنها را انتخاب نماید.

شهزاده, در میان درباریان ایستاد و شرایط انتخاب همسر اینده خود را اعلام کرد:

- به هر یک از شما دانه ای میدهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه, زیباترین گل را برای من بیاورد, ملکه ای آینده ای چین میشود.

دختر پیر زن نیز دانه را گرفت. آنرا در گلدان کاشت, و از آنجا که مهارتی چندانی در باغبانی نداشت, با دقت و بردباری زیاد به خاک گلدان رسیدگی کرد, زیرا فقط دلش میخواست زیباترین گل, به اندازه ای عشقش باشد و به نتیجه ای کار اهمیت نمیداد.

سه ماه گذشت. در گلدان دختر گلی سبز نشد. دختر هر چیز را امتحان کرد, با کشاورز ها و کارگرها صحبت کرد. راه ها و شیوه های مختلف گلکاری را آموخت, اما هیچ کدام از این راه ها نتیجه نداد. هر روز احساس میکرد که از رویا هایش دورتر میشود, اما نا امید نمیشد. عشق شهزاده دلش را گرما میبخشید. مثل روز های گذشته با آن زندگی میکرد.

سرانجام, شش ماه گذشت, گلدانش خالی از گل بود. با این که چیزی برای نمایش نداشت, چون در مدت شش ماه زیاد زحمت کشیده بود, با مادرش صحبت کرد که بگذارد در روز و ساعت موعود, به قصر برود. در دلش میدانست این آخرین ملاقات با معشوق است, به هیچ دلیل نمیخواست آنرا از دست بدهد.

روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش در صف دختر هامنتظر بود. دید همه ای دختران دیگر, نتایج خوب گرفته اند: هر کدام گل بسیار زیبایی, به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. شهزاده وارد شد و هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد. وقتی کارش تمام شد, نتیجه را اعلام کرد. دختر خدمتگار, همسر اینده او شد.

همه ای حاضران اعتراض کردند و گفتند که شهزاده درست همان کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شهزاده, با خونسردی دلیل انتخابش را توضیح کرد:

- این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور میسازد؛ و آن گلی صداقت است. همه ای دانه های که به شما داده بودم, عقیم بودند, امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

صدقه

یکی از مراحل آموزش راهبان بودیسیم گدایی است.

گدایی, علاوه به اینکه کمکی برای صومعه است, نوآموز را وادار به فروتنی میکند و معنای دیگری هم دارد: زندگی شهریان را تطهیر میکند. زیرا به اساس فلسفه بودیسم: صدقه دهنده, صدقه و گدا با صدقه گیرنده, بخش های از زنجیری زندگی اجتماعی را تشکیل میدهد که با هم متصل و مرتبط اند.

کسی که دستش را برای گرفتن صدقه دراز میکند, نیازمندی او را به اینکار وادار میسازد. کسی که صدقه میدهد, نیز به خاطر برآورده شدن نیازی اینکار را میکند.

صدقه به عنوان پیوندی در بین دو نیاز عمل میکند, به هر دو طرف امیدواری میبخشد و آنها را با هم وصل میکند.

قورباغه ها و آبداغ

مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگیش پر کنیم, و بعد اب را آرام آرام گرم کنیم, قورباغه سرجایش میماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت اب نشان نمیدهد. تا اینکه آب به جوش میاید و قورباغه میمیرد. شادمانه پخته میشود.

از سوی دیگر اگر قورباغه ای را در ظرف پر از آبجوش بیندازیم, بیدرنگ بیرون میپرد. سوخته, اما زنده است.

گاهی ما هم مثل قورباغه آبپز میشویم. متوجه تغییرات نیستم. فکر میکنیم همه چیز رو به راه است, و با شرایط نامطلوبی که در آنیم, گذارا است. به سوی مرگ میشتابیم, اما همانطور آرام و بیتفاوت, در ابی که مدام گرم تر میشود, باقی میمانیم. سرانجام میمیریم, شادمانه پخته میشویم, بی آنکه متوجه تغییرات اطراف مان شده باشیم.

قورباغه های آبپز نمیفهمند که همراه با کارایی" درست انجام دادن کار ها", باید موثر باشند( کار های درست انجام دهند ). و به این منظور, باید مدام رشد کنیم, باید فضا را برای گفتگو, برای ارتباط با دیگران, مشارکت و برنامه ریزی باز کنیم و به افکار دیگران احترام بگذاریم.

به جای قورباغه های آبپز, جهان پیرامون ما پر از انسانهای آبپز است که در محیط مملو از ظلم, ستم, تجاوز, زورگویی و بیعدالتی خورد و خمیر میشوند و هنوز فکر میکنند, اطاعت مهمترین عامل زندگی است, و صبر و حوصله اسباب رضای خدا. نظام زندگی ما را: به کسی که میتوانیم دستور دهیم و از کسی که قدرت دارد, اطاعت کنیم, پایه ریزی کرده است. کجا است زندگی حقیقی؟ بهتر است نیم سوخته از شرایط فرار کنیم, اما زندگی کنیم و آماده ای واکنش باشیم.

قانون بازگشت

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه میگذشت, که به چوپانی پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد, و مدت درازی در مورد زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسید.

مرد گفت:

- اگر به خدا اعتقاد داشته باشیم, باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسول هیچ کدام از اعمالم نیستم. زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را میشناسد.

چوپان با آواز بلند خندید و خنده او دره را پر کرد.

بعد ناگهان خنده اش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس. صدای فریاد های چوپان نیز در کوه ها پیچید و به سوی آن دو بازگشت.

بعد گفت:

- زندگی همین دره است, آن کوه ها, آگاهی پروردگار اند؛ و اواز انسان, سرنوشت او. ازادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوییم, اما هر کاری که میکنیم, به درگاه او میرسد و به همان شکل به سوی ما باز میگردد.

"خداوند پژواک کردار ما است"*

*- اشاره به شعر مولوی:

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

هیچ کار ساده نیست, حتا شیطان بودن

شیطان به بودا گفت:

- شیطان بودن اسان نیست. وقتی حرف میزنم, باید از معما استفاده کنم, تا مردم متوجه وسوسه هایم نشوند. همیشه باید هوشیار و با هوش به نظر برسم, تا مرا تحسین کنند. نیروی زیادی صرف میکنم تا به بعضیها بفهمانم که دوزخ جالب تر است. پیر شده ام, میخواهم شاگرد هایم را به تو بسپارم.

بودا میدانست که این یک دام است: اگر پیشنهاد او را میپزیرفت, خودش به شیطان مبدل میشد و شیطان به بودا.

پاسخ داد:

- فکر میکنی بودا بودن آسان است؟ باید همه ای کار های را که تو میکنی, انجام دهم, و باز باید بلاهای را که شاگردانم به سرم میآورند, تحمل کنم!

حرفهای در دهان من میگذارند که نگفته ام. آموزه های مرا جمع میکنند و میخواهند من خردمندترین مرد تاریخ باشم!

هیچ وقت نمیتوانی این زندگی را تحمل کنی!

شیطان به این نتیجه رسید که وضع خودش بهتر است. بودا از دام وسوسه او نجات یافت.

اما شیطان ملیونها شاگرد خود را در لباس مرتاض, برهمن, کشیش, کاردینال, پاپ, شیخ, پیر,امام, آخوند, ملا و غیره در جامعه بشری پراگنده ساخت, آنها اندیشه و افکار انسانهای بزرگ چون بودا و زردشت و سایر پیامبران الهی را آلوده ساختند, در عوض آن جهالت را ترویج کردند. تا وقتی مومنان به آنها باور دارند, آنها بکار و روش خود ادامه میدهند.

اعتماد نادیده

امپراتور به مرد روحانی گفت:

- خیلی دلم میخواهد خدای شما را ببینم.

روحانی پاسخ داد:

- غیر ممکن است.

- غیر ممکن؟ چطور میتوانم زندگی ام را به کسی بسپارم که نمیتوانم ببینم؟

- کیسه ای را که در آن عشق به زنت را در آن نگهمیداری, نشانم بده. بگذار سبک و سنگینش کنم و ببینم میزان عشقت چقدر است.

- احمق نباش؛ کسی نمیتواند عشق را در کیسه کند.

- خورشید تنها یکی از مخلوقات پروردگار در جهان است و اما نمیتوانی مستقیم در آن نگاه کنی. عشق را هم نمیتوانی ببینی, اما مبدانی که میتوانی عاشق زنی بشوی و زندگی ات را وقف او کنی. نمیبینی چیز های هستند که نادیده, به آنها اعتماد میکنیم.

تقلید از استاد

شاگردی که شیفته ای استادش بود, تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر میکرد اگر کار های را بکند, فرزانگی او را هم بدست خواهد آورد.

استاد فقط لباس سفید میپوشید, شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید.

استاد گیاهخوار بود, شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد.

استاد بسیار ریاضت میکشید, شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد, و روی بستری از کاه خوابید.

مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد, رفت تا ببیند چه خبر است.

شاگرد گفت:

- دارم مراحل تشرف را میگذارانم. سفیدی لباسم نشانه ای سادگی جستجو است, گیاهخواری جسمم را پاک میکند, ریاضت باعث میشود که فقط به روحانیت فکر کنم.

استاد خندید و او را به دشتی برد که اسپی از آن میگذشت. بعد گفت:

- تمام این مدت, فقط به بیرون نگاه کرده ای, در حالی که این کمترین اهمیت ندارد. آن حیوان را آنجا میبینی؟ او هم موی سفید دارد, گیاه میخورد و در اسطبل روی علف میخوابد. فکر میکنی به کمال رسیده است.

جنگیری

مردی کشیشی را فرا خواند تا در خانه اش جنگیری کند. خودش به هوتلی رفت.

کشیش چند روز در خانه ای جنزده ماند. آب مقدس به هر طرف پاشید, دعا کرد. وقتی وظایفش را انجام داد, صاحب خانه را صدا زد و گفت نتیجه ای کارش عالی بود.

مرد پرسید:

- چند شیطان را از اینجا راندید؟

- هیچ.

- در خانه من چند شیطان دیدید؟

- هیچ.

- پس از کجا میدانید نتیجه کارتان عالی بود؟

- وقتی پای نیرو های شر در میان است," هیچ" خیلی هم خوب است.

رهبران دینی در لباس کشیش و یا زیر نام امام و آخوند و شیخ و ملا نیروهای شر را نامریی ساختند, خود در جای آنها ظاهر شدند. برای اغفال توده ها, از ظاهر خود و از باطن آنها استفاده میکنند.

جبران اشتباه

میگویند همین که آفرینش جهان تحقق یافت, یکی از فرشتگان به قادر متعال اعلام کرد که فراموش کرده ریگ را بروی زمین قرار بدهد. نقص بزرگی بود, زیرا انسان برای ابد از راه رفتن در کنار سواحل دریا, نشستن بروی زمین, از نبودن ریگ در زیر پا هایش محروم میشد.

از آن گذشته بستر رودخانه ها سخت و سنگی بود, معماران برای چیدن خشت و آجر ها بروی هم, مخلوطی نداشتند, جای پای عشاق نامریی میشد. خداوند ملک جبرییل را با کیسه ریگ فرستاد تا هر جا که لازم باشد, آنرا به زمین بریزد.

جبرییل در سواحل دریا ها و در بستر رود ها ریگ انداخت, و بعد خواست به آسمان برگردد و بقیه ریگ را برگرداند. ابلیس, که همیشه هوشیار بود و منتظر فرصتی برای خراب کردن کار پروردگار متعال, کیسه ریگ را سوراخ کرد, بنا بر این تمام محتویاتش بیرون ریخت. این اتفاق در جایی افتاد که امروز عربستان نام دارد, و برای همین است که این سرزمین, به صحرای عظیمی تبدیل شد.

جبرییل با ناراحتی نزد خدا رفت تا به خاطر غفلتش, و ایجاد فرصتی برای ابلیس عذر خواهی کند. خداوند, در فرزانگی بیکرانش, تصمیم گرفت این نقص را برای مردم عرب جبران کند. برای همین, آخرین پیامبر را از آن سرزمین مبعوث کرد. برای آنها اسمانی سرشار از ستاره آفرید, که در هیچ کجای جهان دیده نمیشود, تا اعراب همواره به بالا نگاه کنند.

برای آنها دستار را آفرید, که زیر افتاب صحرایی, بسیار ارزشمند تر از تاج است.

برای آنها خیمه را آفرید تا مردم بتوانند از مکانی به مکانی دیگر کوچک کنند و همواره پیرامون خود مناظر جدید ببینند و مجبور به ساختن کاخ و قصر نشوند.

به آن مردم اموخت که چگونه برای ساختن شمشیر, فولاد را اب بدهند.

برای انها شتر را افرید, بهترین نژاد اسپان را به آنها داد.

در تی ریگها, ذخایر سرشار نفت را به آنها ارزانی کرد.

کعبه را برای آنها وسیله ای ساخت که سالانه ملیونها بدبخت, بیچاره و راه گم کرده, دست مانده و پای مانده, عاصی و کفری را به سوی خود میکشاند.

و چیزی به آنها داد که از هر چیز دیگری ارزشمندتر بود: کلمه را به آنها بخشید که طلای اعراب است. مردمان دیگر سنگ و فلز را میتراشند, اما اعراب کلمات را تراشیدند و شعر سرودند.

آنجا در صحرا, کاهنان, قاضیان, پژشکان, حاکمان, شاعران بودند. ابیات آنها قدرتمند بود: میتوانست به ما شادی, اندوه, یا دلتنگی ببخشد.

میتوانست جنگ یا آتش انتقام را بر افروزد, میتوانست عشاق را به هم برساند, آواز پرندگان را بازسازی کند.

قرنهاست که اعراب از فیض الطاف خداوند, جلو شتر را رها کرده اند, مزه گوشت سوسمار را از باد برده اند و نوشیدن شیر شتر را دور از شان خود میدانند. نه نتها به بالا نمی نگرند بلکه به خود نیز نمبینند. نزد آنها, نه از کلمه اثری مانده و نه از بعثت پیامبر خبری, جای اتکا به شمشیر را تکیه به زراد خانه ها گرفته, دستار " چلتار " را در فضای خنک قصر ها به نمایش میگذارند. هر چه حاکم, قاضی و مفتی و پیشوا است در قصر ها خسپیده, وسعت صحرا و آسمان پر ستاره را به آنهایی بخشیده اند که جبران خطای پروردگار شامل حال شان نمیشود. ملیونها دالر دسترنج زایرین را میگیرند, با فراهم کردن زمینه ای پرتاب کردن چند سنگریزه به سرو روی شیطان دل آنها را خوش میسازند. آنها را رنگ میکنند با ریشهای درازتر از پیش دوباره به کشور های شان ارسال میدارند. از انچه که بود فقط جهالت مانده و تعصب.

خطای پروردگار چنان جالب است مثل خطای عشاق بزرگ و هنرمندان نامدار, شادمانیی به دنبال دارد, گاهی انسان ارزو میکند که کاش خطای پروردگار بیشتر از این میبود.

بهای هر سوال

یک روحانی اغلب به پرسشهای دیگران جواب میداد. اما مومنان اغلب به سراغش میرفتند و سوال بارانش میکردند و در باره ای هر کار خود, نظر او را میپرسیدند.

یک روز, فکری کرد و تابلوی بیرون خانه اش آویخت که نوشته بود:

هر سوالی در بدل 100 سکه پاسخ داده میشود.

تاجری تصمیم گرفت معامله کند. پول را به مرد روحانی داد و گفت:

- فکر نمیکنید قیمت هر پاسخ را کمی بالا تعیین کرده اید؟

روحانی گفت:

- چرا کمی بالا است. خوب, سوال تان را جواب دادم. اگر میخواهید بیشتر بدانید, باید 100 سکه ای دیگر بپردازید. یا جواب سوال را از خودتان بگیرد, که بسیار ارزان است و بسیار بهتر.

از آنروز به بعد, دیگر کسی مزاحمش نشد.

تفکر و اندیشه در امور زندگی, دفتری را بروی ما باز میکند و ما میتوانیم از اوراق آن جواب سوالات خود را بگیریم.

هنوز چیزی کم است

استاد یوگی در باره ای زاهدی شنیده بود که میگفتند قدیس* است و در کوه ها زندگی میکند. نزد او رفت.

زاهد پرسید:

- از کجا میآیید؟

استاد پاسخ داد:

- از آنجا میایم که پشتم به آن است و به آنجا میروم که رویم به آن سوی است. یک خردمند باید این را بداند.

زاهد زمزمه کرد:

- پاسخ احمقانه, با لحن فیلسوفانه.

- خوب شما چه میکنید؟

- بیست سال است که در باره کمال بردباری تامل میکنم. به زودی مرا قدیس خواهند شناخت.

استاد گفت:

- همین حالا هم شما را قدیس میدانند. همه ای دنیا مال شما!

زاهد با عصبانیت بلند شد و فریاد زد:

- چگونه جرت میکنید مزاحم مردی شوید که بدنبال قداست است؟

استاد یوگی گفت:

- هنوز برای رسیدن به قداست, خیلی کم دارید. اگر شوخی کوچکی, ارامشی را که همه وقت به دنبالش بوده اید, از بین میبرد, در این بیست سال فقط وقت خود را تلف کرده اید.

هر نوع ریاضت, پرهیزگاری و تقوا که ما را برای زندگی اجتماعی فردی مطلوب و مفید و شایسته نسازد, صرف وقت تلف کردن است و یا برای فریب دادن دیگران است.

*- شخص مومن و پاسا

اهمیت جنگل

یکی از شاگردان ملانصرالدین, پرسید:

- تمام استادان میگویند که گنج روح چیزی است که باید در تنهایی کشف شود. پس برای چه ما با همیم؟

ملانصرالدین پاسخ داد:

- با همیم, چون جنگل همیشه نیرومند تر از درخت تنها است. جنگل رطوبت هوا را تامین میکند, در مقابل طوفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک میکند.

اما چیزی که درخت را مقاوم میکند, ریشه است. و ریشه ای یک درخت نمیتواند به ریشه ای درخت دیگر کمک کند.

جنگل همین است. بین درختهای جنگل تفاوتها و تشابهاتی موجود است, اما, هر درخت ریشه ای مستقل خود را دارد. راه آنانی که میخواهند به خدا برسند, همین ریشه است: اتحاد برای یک هدف, و همزمان ازاد گذاشتن هر یک اعضای گروه, تا به شیوه ای خودش تکامل یابد.

زندگی با همی ما منجر به تشکیل اجتماع میشود, اجتماع اعضای خود را ملزم میسازد که برای بهتر زندگی کردن و داشتن زندگی انسانی قوانین و نظامات اجتماعی را مراعات نمایند.

وقتی ما ورای زندگی اجتماعی خود فکر میکنیم, به نظامات و قوانینی برمیخوریم که خدا در راس آن قرار دارد و ریشه ما با او در ارتباط است. راهی را که ما به سوی خدا در پیش میگیریم از بین اجتماع میگذرد. هرگاه قوانین و نظامات اجتماعی ما ریشه های انسانی ما را تقویه و رعایت نکند, ما به هدف نخواهیم رسید.

باور ها

سالها قبل, در دهکده ای فقیری, دهقانی با پسرش زندگی میکرد. دارو ندارش تکه زمین, کلبه ای پوشالی و اسپی بود که از پدرش به او به ارث رسیده بود.

روزی اسپ گریخت و مرد ماند که چگونه زمینش را شخم بزند.

همسایه ها- که به خاطر صداقت و شرافتش احترام زیادی به او میگذاشتند- به خانه او آمدند تا تسلایش بدهند. دهقان از همه تشکری کرد, اما بعد پرسید:

- از کجا میدانید این اتفاق برای من یک بدبختی بوده؟

کسی به بغل دستی خود گفت:

- نمیتواند حقیقت را بپزیرد, بگذار هر طور دلش میخواهد فکر کند. این طور کمتر غصه میخورد.

و بعد در حالی که وانمود میکردند که حق با اوست, از آنجا رفتند.

یک هفته بعد, اسپ دوباره به طویله برگشت, اما تنها نبود, مادیانی زیبایی را نیز با خود آورده بود. همسایه ها دوباره به خانه او رفتند تا به او تبریک بگویند.

- قبلا فقط یک اسپ د اشتی, اما حالا دو تا داری! تبریک!

دهقان پاسخ داد:

- از همه ای تان تشکر. اما از کجا میدانید این اتفاق در زندگی من خیر است؟

همه فکر میکردند دیوانه شده و از آنجا رفتند و با خود گفتند: واقعا" نمیفهمد که خدا برای او هدیه ای فرستاده؟

یک ماه بعد پسر دهقان خواست مادیان را رام کند. مادیان لگدی به پسر زد. پسر دهقان افتاد و پایش شکست.

همسایه ها به عیادت پسر دهقان آمدند. کدخدا نیز همدردی زیادی با مرد دهقان کرد.

دهقان از همه تشکر کرد, اما پرسید:

- از کجا میدانید این اتفاق در زندگی من یک بدبیاری بوده؟

همه تعجب کردند. فکر میکردند بلای که سر پسر او آمده, یک بدبختی بزرگی است.

- راستی راستی دیوانه شده, شاید پسرش تا آخر عمر لنگ بشود, و هنوز فکر میکند که یک بدبختی نباشد.

چند ماه گذشت, کشور همسایه با آنها اعلام جنگ داد. پادشاه در تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان شامل سپاه گردند. تمام پسران جوان آن ده نیز به صفوف لشکر پیوستند و به جنگ رفتند, به جز پسر دهقان که پایش شکسته بود.

هیچ کدام از پسران جوان زنده برنگشتند. پای پسر دهقان خوب شد, اسپها زاد و ولد کردند و کره اسپها را به قیمت خوب فروختند. دهقان به دیدار همسایه ها رفت تا به آنها تسلیت بگوید و کمک شان کند. اما هر کدام از همسایه ها شکایت میکردند, دهقان میگفت:

- از کجا میدانی که این یک بدبختی است؟

و اگر کسی زیاد خوشحال میشد, میگفت:

- از کجا میدانی این اتفاق خیر است؟

و اهالی ده دیگر میدانستند که زندگی چهره های گوناگون و معانی مختلفی دارد.

زندگی مجموعه ای از حوادث, اتفاقات, رویداد ها و پیشآمد های است که پیوند در طرز فکر و طرز عملکرد ما و آنهای دارد که با ما در ارتباط اند. رویداد های زندگی را نباید ساده و سطحی گرفت و آنها را با باور های خرافی مثل بخت, طالع, قسمت و نصیب و . . .. آلوده ساخت, و ثابت پنداشت. مانند دهقان باید در قبال آنها از خود سوال کرد, آنها را ریشه یابی کرد.

راه های باز شده

روزی, گوساله ای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاه برسد. گوساله ای بیفکری بود و راه پر خم و پیچ و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.

روز بعد, سگی که از آنجا میگذشت, از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد, گوسفند رهنمای گله, آن راه را باز دید و گله را وادار ساخت از آنجا عبور کنند.

مدتی بعد, انسانها هم از همین راه استفاده کردند: میآمدند و میرفتند, به راست و به چپ میپیچیدند, بالا میرفتند و پایین میآمدند, شکوه میکردند و آزار میدیند, و حق هم داشتند. اما هیچ کس سعی نکرد, راه جدیدی باز کند.

مدتی بعد, آن کوره راه خیابان شد. حیوانات بیچاره زیر بار سنگین, از پا میافتادند و مجبور بودند راهی را که میتوانستند در سی دقیقه طی کنند, سه ساعت بروند, مجبور بودند همان راهی را بپیمایند که گوساله گشوده بود.

سالها گذشت و آن خیابان, جاده اصلی یک روستا شد, و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از میسر آن شکایت داشتند, مسیر بسیار بدی بود.

در همین حال, جنگل پیر و خردمند میخندید و میدید که انسانها دوست دارند مانند کوران, راهی را که قبلا باز شده, طی کنند, و هرگز از خود نپرسند آیا راه بهتری وجود دارد یا خیر.

زندگی مانند جنگلی است که امکانات زیادی را در خود نهفته دارد. بر ما است که در هر مقطع زمان به آن بپردازیم, با استفاده از قوه تفکر و تعقل و تجارب گردآورده, راه ها و شیوه های جدید را ازش بیرون کنیم. برای بهتر زیستن و بهتر شدن هر آنچه از گذشته ها با ما آمده, و راه و روش زندگی ما را مشخص و معیین میکند, مشمول تغییر و تحول گردد تا راه برای به پیش رفتن باز باشد.

هماهنگی در باغ زندگی

یکی از بزرگترین بنا های شهر کیوتو در بین باغ است که محوطه آن از پانزده سنگ تشکیل شده است.

باغ اصلی, شانزده سنگ داشت. بنا به داستان, همین که باغبان کارش را تمام کرد, از امپراتور خواست از باغ دیدن کند.

امپراتور گفت:

- عالی است. زیبا ترین باغ جاپان است. و این سنگ زیبا ترین سنگ باغ است.

باغبان بیدرنگ سنگی را که امپراتور پسندیده بود, از باغ برداشت و بیرون انداخت.

بعد به امپراتور گفت:

- حالا این باغ کامل و هماهنگ است. هیچ عنصری در آن, متمایز از بقیه عناصرش نیست و هر کس آنرا میبیند, از هماهنگی کامل آن لذت میبرد.

زندگی ما هم مانند باغی است که بته ها و گلها و درختها و سنگهای متعدد آنرا زیب و زینت میدهد. اگر شیفته ای یکی از اجزای آن شویم, سایر اجزای آن از نظر ما دور میماند و زشت به نظر میرسد.

آرامش در کجاست؟

پادشاهی جایزه ای بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین وجه و شکل ارامش را به تصویر بکشند. نقاشان بسیار اثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب, رودخانه ای ارام, کودکانی که در خاک میدویدند, رنگین کمان در آسمان, و قطرات شبنم بر گلبرگ گلسرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد, اما دو اثر را انتخاب کرد.

اولی, تصویر دریاچه ای آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان ابی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش میشد ابر های کوچک و سفید را دید, و اگر دقیق نگاه میکردند, در گوشه ای چپ دریاچه خانه ای کوچکی قرار داشت, پنجره اش باز بود, دود از دودکش آن بالا بود, که نشان میداد شامی نرم و گرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوه ها را نشان میداد. اما کوه ها ناهموار بود, قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای قله ها بطور بیرحمانه ای تاریک بود, و ابر ها ابستن آذرخش, تگرک و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند, هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم به دقت به تابلو نگاه میکرد, در بریدگی صخره ای شوم, چوچه ای پرنده ای را میدید. آنجا, در میان غرش وحشیانه ای طوفان, چوچه ای گنجشکی, آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ای جایزه ای بهترین تصویر ارامش, تابلوی دوم است. بعد توضیح داد:

- آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سرو صدا, بی مشکل, بیکار سخت یافت میشود, چیزی است که میگذارد در میان شرایط سخت, آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.

بازگشت به خویشتن

یکی از استادان جاپانی به شاگردانش میگفت:

- وقتی به همراهان خود مینگیرید, سعی کنید خود را ببینید.

یک روز یکی از شاگردش گفت:

- این خود پسندانه نیست؟ اگر همیشه به خود فکر کنیم, هرگز خیری را که دیگران میتوانند عرضه کنند, نمیبینیم.

استاد پاسخ داد:

- کاش ادمی بتواند همیشه خیر دیگران را ببیند, اما در حقیقت, وقتی به دیگران نگاه میکنیم, فقط به دنبال نقصهای شان میگردیم. میکوشیم عیب و نقص آنها را بیابیم, زیرا میخواهیم بهتر از آنها به نظر بیایم. هرگز آنها را نمیبخشیم, زیرا فکر میکنیم هرگز بخشیده نخواهیم شد. میتوانیم با کلمات تلخ آنها را اذیت کنیم, و فکر میکنیم آنچه میگوییم, حقیقت است, اما در حقیقت, فقط میخواهیم خود را پنهان کنیم. به غرور پناه میبریم تا هیچ کس نتواند شکنندگی ما را دریابد.

- برای همین, هربار در باره ای برادرتان قضاوت میکنید, آگاه باشید که خود شما به دادگاه کشیده میشوید.

اقتباس از کتاب قصه ها برای پدران, فرزندان, نوه ها نوشته پایولو کویلیو

نظریات