آزادی
آزادی
یکه درخت حویلی ما قد بلند داشت, به پای خود ایستاده بود, افکار و اندیشه زیاد در سر داشت. در بهاران آزادی خود را جشن میگرفت. کلاه سبز میپوشید. افکار و اندیشه خود را در زیر آن جا میداد. دو فصل سال, به رقص و پایکوبی میپرداخت.
پدرم مثل یکه درخت, یکه مرد خانه بود؛ فکرهای درخت به پسندش نبود, بهانه آورد. به افکار و آزادی درخت تجاوز کرد. آنرا از درخت گرفت. درخت دیگر خوشی نکرد. کلاه نپوشید. بسان میخی شد, فرو رفته در زمین.
انصاری
03,09,2012