برکه

برکه

جاده باریک و نا منظم مزرعه را به خواست خود دو قسمت غیر مساوی میکرد: در نیمه بزرگ آن دهقان دست داشت, نیمه کوچک آن که با طناب از برکه جدا میشد, چراگاه بود. برکه, چراگاه و مزرعه را به یک چشم میدید. آب در آغوش برکه خوابیده بود, هر از گاه لبهای برکه را میگرفت. باد به احتیاط از مزرعه میآمد از بالای برکه میگذشت, آب عبور بیگانه را احساس میکرد. سر و صورت خود را به چین و چروک میداد, به برکه شکایت میبرد. برکه آب را به آرامش دعوت میکرد. آفتاب از بلوغ افتاده به تماشای برکه آمده بود. زیبایی های برکه را در آیینه تماشا میکرد. در کنار برکه چند جفت مرغابی خسته از کاوش, لای علفها که قد آنها بالا آمده بود, مشغول نظافت بودند. چند گام دور تر از مجلس مرغابی ها, کره اسب جوان که عمرش معادل روز های تیر شده فصل تابستان بود, هنوز هوای دم کرده اسطبل را در زمستان امتحان نکرده بود. چنبر نعل سم او را نگرفته بود. افسار به سر و صورت او خط نیاورده بود. زین پشت او را برای پذیرایی از وزن اضافی آماده نکرده بود. در عالم خیال, بیخبر از توقع دهقان, با چشم های بزرگ و سرمه کشیده, با قد و اندام موزون, زیر شعاع آفتاب نیم شده, با بی میلی تمام روی علفهای رسیده, کنار برکه ایستاده بود. آب, عکس - آفتاب, سایه او را به نمایش گذاشته بود. اسب جوان, خود را در آب کوچک و در آفتاب بزرگ میدید؛ نمیدانست کوچک باشد یا بزرگ.

انصاری

03,09,2012

نظریات