خلاصه بهشت گمشده, اثر فنا ناپزیر جان ملتون, عارف بزرگ انگلیس

نقد و بررسی بهشت گمشده

مقدمه:

معلومات مختصر در مورد بهشت گمشده و سراینده آن:

بهشت گمشده, اثریست ماندگار از شاد روان جان ملتون ( دسامبر 1608 – 1674 ) شاعر, عارف و دانشمند انگلیس, بهشت گمشده, گرانبها ترین اثر ادبی است که در جمله آثار کلاسیک جایگاه خاصی دارد. این اثر در سه جلد توسط موسسه نشراتی تیر به نشر رسیده است, خانم فرهیخته و دانشمند, مترجم توانا و با استعداد, فریده مهدوی دامغانی این اثر نفیس را با نهایت توجه و دقت, خیلی سلیس و روان به زبان فارسی برگردانده است. علاوه به مقدمه مفصل بقلم فاضل و دانشمند محترم داکتر دامغانی, نظر ادبا و دانشمندانی که اثر مذکور را از دیدگاه های مختلف مورد غور و بررسی قرار داده اند, در یک جلد گرد آوری شده است, مطالعه آن کمکی بزرگ و موثریست برای درک و فهم بهتر کتاب, این امکان از لطف و توجه مترجمین آن میسر شده است. من به نوبه خود, از دوستانی که در ترجمه و نشر این اثر گرانبها به زبان فارسی دست داشته اند, صمیمانه قدر دانی مینمایم. خصوصا توجه و دقت خانم فریده مهدوی دامغانی را که مشابه به اثر فوق, کمیدی الهی دانته را نیز با چنان زیبایی, رسایی ترجمه نموده اند. قابل قدر میدانم, موفقیت بیشتر برای شان آرزو میکنم.

نسبت فراوانی کتاب, دسترسی به کتابهای خوب مستلزم توجه و دقت زیاد است, چنانچه گفته اند: ( خواندن کتابهای خوب چند بار بهتر از زیاد کتاب خواندن است.)

بهشت گمشده, اثریست که بار بار ارزش خواندن را دارد, خواننده در هر بار خواندن آن, به شگفتیهای جدیدی دست می یابد. وقتی بهشت گمشده را خواندم, در مرتبه نخست, داستان آدم و حوا خیلی زیاد مورد توجه قرار گرفت. شاعر آنرا خیلی گیرا و جالب به تصویر کشیده شده است. میخواستم آنرا با متون دینی و اعتقادی که انسانها در گوشه و کنار جهان به نحوی به آن باور دارند و آنرا جز عقاید دینی شان قبول کرده اند, مقایسه و بررسی نمایم, برای این منظور داستان آدم و حوا را از کتاب گرفتم تا در فرصت مساعد روی آن کار نمایم. وقتی یاداشت را تمام کردم, متوجه شدم که سرگذشت آدم و حوا با سایر موضوعات کتاب ارتباط ناگسستنی دارد. بنا فکرم را توسعه دادم, از تمام موضوعات بهشت گمشده یاداشت مختصر تهیه کردم. باید تذکر داد که: از دوازده دفتری که در مجموع اثر فوق را تکمیل میکند, صرف ده دفتر آنرا که سراینده نیز نخست به سرودن آنها مبادرت ورزیده بود, انتخاب نمودم و آنرا شامل یاداشت مختصر نمودم. از یاداشت دو دفتر اخیر کتاب که محتوای آن به هدف و برنامه ای مورد نظرم همخوانی ندارد, صرف نظر کردم. خلاصه ده دفتر یاداشت شده را که در زیر میخوانید, از سه جلد اثر فوق گرفته شده است, آنرا به غرض مطالعه در اختیار علاقمندان آثار ادبیات کلاسیک میگذارم. دوستهای که فرصت کافی ندارند و یا دسترسی و تهیه این اثر گرانبها برای شان مقدور نیست, و تا حال آنرا مطالعه نکرده اند, میتوانند از مطالعه آن لذت ببرند. « انصاری » 01,09,2012

جان ملتون در مورد کتاب چنین نظر دارد:

وی معتقد است که باید خواننده از خواندن کتاب منفعتی ببرد, و با قدیس سن پل در این مورد هم عقیده است: ( طوری که پاک اندیشان را غذا و نوشیدنی ناپاک نمیسازد, هر دانشی اعم از خیر و شر قادر نیست انسان را گمراه بسازد).

ملتون چگونگی راز و نیاز انسان با خدا را به اختیار و آزادی انسان واگذار میکند. هر نوع مداخله را در آن سلب آزادی و اختیار انسان میداند. روش واحد دینداری را برای همه افراد بشر نا ممکن میداند. به نظر وی هر چیزی که در عالم هستی آزادی و اختیار چیز دیگری را سلب کند, نشانه ای بت پرستی و شرک را در خود دارد حتا احترام زیادی و وابستگی در تمام بخشهای زندگی. عشق را اساس و دوام زندگی میداند. عامل بدبختیهای افراد بشر را سو استفاده از اختیار و آزادی معرفی میکند, سقوط آدم و حوا و شیطان را ناشی از آن میداند.

در مورد زندگی این شاعر پرآوازه باید گفت که در هفده سالگی شامل کالج مسیح در کامبریج میشود. شاگرد ها و استادان به اساس زیبایی ظاهری او را بانوی زیبایی کالج مسیح لقب داده بودند. بعد از ختم تحصیل حرفه ای روحانی را قبول نکرد. از نظر وی تغییر در فکر و اندیشه باعث تغییر در پیمان و تعهد انسان میشود. روحانی متعهد باید به تعهدش ثابت بماند. ملتون ذوق و استعداد شعری خود را با سروده ای به ارتباط تولد حضرت عیسی نشان داد که از پختگی و آهنگ عالی و ریتم خوب برخوردار بود. وی در 27 اپریل 1667 بهشت گمشده را طی قراردادی در بدل 5 پوند سترلینگ به ناشر فروخت. ناشر تعهد کرده بود که در هر دور نشر کتاب همین مبلغ را بپردازد. بعد از اینکه انقلاب در انگلستان ناکام شد, شاه دوباره قدرت گرفت, ملتون از طرفداران جمهوریت, از نظر ها افتاد و گوشه ای عزلت را گرفت. در 1667 نابینا شد و به عمر 59 سالگی در گمنامی فوت شد. بهشت گمشده روزگار طولانی را انتظار کشید و در جعبه میز ناشر خاک میخورد. از چاپ آن چندان استقبالی به عمل نیامد.

میلتون را شاعر نابغه میدانند, عده ای موقف او را تا مرز نبوغی بی همتا پیش میبرند. میلتون با سرودن بهشت گمشده این حق و شایستگی را از آن خود نمود است. در جلد اول این مجموعه ای سه جلدی, مقدمه و اظهار نظر دانشمندان را در مورد میلتون و اثر ماندگارش میخوانیم:

به جرت میتوان ادعا کرد که هیچ نوشته ای که از زیر دست انسان بیرون آمده باشد, و بتوان با کمال تحکم و ایمانی راسخ, آنرا به دلیلی طبیعتی که داراست, به عنوان کار بینظیر و تعالی بخش بنامیم, کاری که چه از لحاظ فرا یافتی که در اختیار خواننده ای خود قرار میدهد و چه از لحاظ عملکرد و شیوه ای اجرای آن, و نیز به عنوانی کاری که از آغاز تا پایان, ماهیت بینظیر و عالی خود را حفظ کرده باشد, میتوان از بهشت گمشده ای میلتون نام برد.....! تنها در وجود میلتون, یک چنین قدرت با شکوه و جلیلی آشکار شده است! تنها در همین شهکار یگانه, نیروی عظیم میدرخشد.« از مقدمه کلود موشار»

ولتر در مورد بهشت گمشده چنین میگوید:

بهشت گمشده تنها کتاب شاعرانه ای است که یکنواختی و یکپارچگی و سبک نگارش, در حدی بسیار عالی و کامل آشکار شده است, به گونه ای که ذهن خواننده را به خوبی راضی میسازد بدون آن که کم و کاستی در حضور پر ثمر تخیل وجود داشته باشد.

دانشمندان, ادیبان بزرگ و منتقدین بنام آثار ادبی جهان, در مورد بهشت گمشده ایراز نظر نموده اند. این اثر بینظیر را از زوایایی مختلف به کاوش و بررسی گرفته اند که نقد و نظر تعدادی از آنها را, خواننده ها در جلد اول این اثر خواهند خواند..

اما, مطالب مهمی در بهشت گمشده نادیده گرفته شده و مورد توجه قرار نگرفته است. هدف از خلاصه کردن این اثر ناب, پرداختن به مسایلی است که مورد توجه منتقدین قرار نگرفته است. بهشت گمشده خبر میدهد که سراینده آن به زبان و تاریخ گذشته خصوصا تاریخ یونان و روم باستان دسترسی کامل داشت, جان ملتون با استفاده از این امکان و توانایی, خرمن کوبیده نشده و خزانه دست ناخورده شرک و چند خدایی را در تاریخ گذشته بشر زیر رو میکند, از گنجینه ای اوهام و خرافات بشری مطالب و نکات فراوانی را بیرون میکشد, به نحوی خیلی استادانه آنها را با مفاهیم جدید در دامن باز مسیحیت امروز میریزد, و در قالب بهشت گمشده, بار دیگر ذهن پریشان خواننده را با آنها آلوده میسازد, در واقع آنها را مجددا زنده میسازد.

درآمدی به بهشت گمشده

دانشمندان جامعه شناسی به این باور هستند که عقاید و باور های دینی انسانها, ریشه در ابتدایی ترین شکل زندگی آنها دارد. انسانها در

محیط و اطراف خود با نیرو ها و پدیده های ناشناخته درگیر بودند, بقا و دوام حیات آنها مربوط به تلاشهای میشد که برای شناخت نیرو ها و پدیده های ناشناخته در پیرامون خود انجام میدادند. آنها با سعی و کوشش, در پی پیدا کردن ارتباط نزدیک بین پدیده ها برآمدند, در جایی به این پدیده ها غالب و در بسیاری موارد مغلوب آنها شدند و در بسیاری حالات ناگزیر با آنها کنار آمدند. شیوه و روشی که انسانها در شناخت پدیده ها در پیش گرفتند, تجاربی که در این زمینه بدست آوردند, اساس باور های ابتدایی آنها را شکل میداد. انسانهای اولیه نیروها و پدیده ها را در دو دسته مخالف و موافق از هم تفکیک کردند, بعد از طی مراحلی زیاد, اجتماعات بزرگ و بزرگتر را تشیکل دادند؛ اساس تمدن را گذاشتند, باور ها و عقاید آنها در شناخت پدیده های دور و برشان شکل و رنگ به مراتب پخته تر را به خود گرفت. تمدن بشر از فراز و نشیبهایی زیادی گذشت و راه خود را باز کرد, انسانها در روشنایی آن از تاریکیهای زمان عبور کردند, به خود شناسی و خدا شناسی نزدیک شدند. شرک و چند خدایی را دنبال کردند. نیرو های ناشناخته جایگاه خدایان و موقف رقیب و مخالف آنها را گرفتند, بشر ناظر صحنه های رقابت و درگیری بین خدایان و نیرو های مخالف آنها بود. خدایان با ماهیت و هویت بشری به زمین فرود آمدند. تعدادی آدمها بخدمت خدایان درآمدند. خدایان در راس پدیده های طبعی قرار گرفتند. خادمین خدایان به کمک مردم, محلات و اماکنی را در گوشه و کنار بنام خدایان مشخص ساختند, خود (خادمین خدایان ) در این اماکن به پزیرایی و خدمت پرداختند. برای خشنودی و رضایت خاطر خدایان و جلوگیری از خشم و غضب آنها, شیوه ها و روشهای کهنه را بارو تر ساختند. صحنه های از درگیریها, رقابتها و شکستها و پیروزی های خدایان را با نیرو های مخالف آنها پیش خود ساختند و حوادث و وقایع طبعی را به آنها ارتباط دادند, آنرا شاهد مدعای خود گرفتنه, جز عقاید و باور های مردم ساختند. زمانی زیادی سپری شد, شرک و چند خدایی رنگ باخت؛ جای خود را به توحید داد. خدای واحد خدمتگذاری خادمین آلوده به شرک را نیاز نداشت, آنها سنتهای کهنه و خرافاتی را رویکشی برای عقاید و باور های توحیدی ساختند, و شیوه و روش کهنه و آلوده را با ظاهر نو با خود آوردند, و آنرا جز توحید و یکتا پرستی ساختند, و به این ترتیب به خدمت خدای واحد نیز درآمدند. با مهارت و زیرکی, شرک و خرافات را رنگ و محتوای جدید دادند, آنرا با اندیشه های توحیدی درآمیختند. جایگاه خود را در دین حفظ و موقف خود را در جایگاه افراد نزدیک و محرم به خدا تقویه کردند.

به مرور زمان تسلط و حاکمیت آنها در دین به جای کشید که خود شان جز دین و سخنان شان سخنان خدا شد. خدای واحد را تکثیر, از دین توحیدی ادیان توحیدی ساختند, و هر گروه خدای ساخته خود را در راس آن قرار دادند. در زیر پرده توحید, شرک, خرافات, اوهام و چند خدایی را مخفی کردند. مومنین را تحت عناوین مختلف از هم جدا, آنها را مقابل هم قرار دادند. تاریخ خاطرات تلخی را در این زمینه بازگو میکند. انسان در پرتو تمدن به مدارج بالا تری از فکر و اندیشه راه یافت. گروه مسلط در دین, نیروی مخالف خدا را در تفکر و اندیشه دینی مردم بحیث نیروی دخیل و موثر در امور جهان هستی رنگ و محتوای جدید دادند. وجه مشترکی شد که, رگه های آن در بین تمام عقاید و اندیشه های دینی با کم و بیش اختلاف جای دارد, که با شرک و گمراهی پیوند قایم دارد. این باور مشترک در عقاید و اندیشه های دینی بشر, موقف و موقعیت شیطان منحیث نیرو و قدرت معادل خدا, موافق با خدا, و ضد خدا است. آدم, موجودی که در اختلاف و جدال بین خدا و شیطان خوار و زلیل میشود, این اصل را با مشابهت ها و اختلافاتی در تمام عقاید و اندیشه های دینی میبینیم. در جریان رشد پروسه دینداری بشر, گروه های حاکم در دین, موجودیت خود را به صفت نماینده خدا و جانشین و فرستاده خدا و ذوات نزدیک به خدا, به جامعه تحمیل کردند, خود را حاکم دین ساختند, و رابطه خود را با شیطان گره زدند, خادم و حافظ دین شدند. برای حمایت از دین, آنرا در انحصار خود کشیدند, رهنمایی و هدایت توده های خوار و حقیر شده, از خود بیخبر و دور از خدا را در میدان رقابت و دشمنی خدا و شیطان وظیفه و مسولیت خود وانمود کردند. به منظور حفظ اوضاع نابسامان در جوامع بشری و تامین منافع خود و طبقات حاکم, دین را وسیله ساختند. توده ها را وادار ساختند, محکومیت و حقارت خود را بپزیرند, موضوع حاکمیت طبقات حاکم و محکومیت طبقات محکوم را در جامعه امری مطابق اراده و مشیت خداوند تلقی کردند, شیطان را منحیث قدرت و نیروی موثر در چگونگی آن دخیل ساختند. صحنه های مخالفت شیطان را علیه خدا پیش کشیدند, به قدرت شیطان افزودند و از آن موجودی ساختند خداگونه, که مقابل خدا قیام میکند و با تمام نیرو و توان با خدا میجنگد. اکنون صحنه های جنگ و نبرد خدا و شیطان را در لابلای سروده های بهشت گمشده دنبال میکنیم. سوالهای که حین مطالعه این اثر در ذهن خواننده خطور میکند, مطرح و برای دریافت جواب آنها, بهشت گمشده را به کاوش میگیریم:

جان ملتون در آغاز کارش از حضرت عیسی کمک و یاری میخواهد تا بتواند حقایق مکتوم و گفته نشده را به مومنین باز گو نماید. در مورد گمراهی آدم و حوا از خود سوال میکند: ایا صرف خوردن میوه ای ممنوعه باعث این بدبختی عظیم شده است. هرگاه چنین باشد, پس کسی آنها را وسوسه کرده است. حس کنجکاوی او تحریک میشود؛ به دنبال وسوسه گر میافتد. به صحبت شیطان و بعلزبوت دستیار او گوش میدهد:

اگر چگونگی خلقت جهان, خصوصیات بهشت و دوزخ و ساختمانهای تو در توی آسمانها را به حال خود بگذاریم, در بهشت گمشده جز جدال شیطان با خدا و بدبختی و سیه روزی آدم چیزی باقی نمیماند. در این بررسی مختصر آنها را دنبال میکنیم:

الف: لوسیفر کی بود؟

شیطان قبل از این که مناسباتش با خدا بر هم بخورد و بنام شیطان معرفی شود, لوسیفر نام داشت. لوسیفر ماهیت و اصالت خدایی داشت. موجودیت خود را وابسته به هیچ قدرتی نمیدانست؛ مانند خدا خود پیدا بود. هیچ قدرتی را قدیم تر از خود نمیدانست, و قدرتی را بالاتر از خود نمیشناخت. در عالم هستی و امور اسمانها دارای آگاهی و علم کامل بود و از تمام راز و رموز آن مطلع بود, از قدرت و توانایی خدایی بهرمند بود. برای اینکه نظم امور هستی و آسمانها برهم نخورد با خدا که قدرت همسان و مشابه به او را داشت به توافق میرسد و خدا را در راس امور مربوط قبول میکند. لوسیفر با شکسته نفسی موقف بعد از خدا را میپزیرد. اوامر و هدایات را مستقیم از خدا دریافت میکرد. ملیونها سرافیون از او اطاعت و پیروی میکردند, و تحت امر و اراده او از تطبیق و نظارت بر نظامات و قوانین آسمانها رسیدگی میکردند. این وضع در آسمان زمانی بر هم میخورد که خدا تعهد خود را با لوسیفر نادیده میگیرد, آنرا نقض میکند, حقوق و صلاحیتها و امتیازات لوسیفر و گروه نزدیک به وی را نقض و مورد تجاوز قرار میدهد. خدا هستی و موجودیت پسر آسمانی خود را به اهل آسمانها اعلام مینماید, او را در قدرت با خود شریک و بعد از خود صاحب تمام صلاحیتها معرفی میکند. لوسیفر این اقدام خدا را تخلف سریع از تعهد خود با خدا میداند, انتقال قدرت از خدا را به پسر آسمانی او, و خود را بعد از پسر آسمانی خدا قرار دادن, و از او اطاعت و پیروی کردن را مغایر و منافی شان و منزلت خود میداند, آنرا خلاف تعهد خود با خدا و نظامات و قوانین حاکم در آسمانها میپندارد, اقدام خدا را به بیعدالتی او نسبت به خود و گروه نزدیک به خود میداند. این فیصله را تجاوز و ظلم نسبت به خود عنوان میکند, و برای جلوگیری از پیشروی خدا و پسرش طغیان میکند.

ب: لوسیفر چگونه شیطان شد؟

وقتی خدا موقف و مقام پسر اسمانی خود را منحیث شریک خود در خدایی و قدرت اعلام نمود, او را بعد از خود صاحب صلاحیت و قدرت معرفی کرد, سایر مخلوقات را به اطاعت و فرمانبرداری از او فرا خواند؛ اطاعت و فرمانبرداری از او را منوط و مربوط به اطاعت و فرمانبرداری از خود ساخت. توافقی که بین خدا و شیطان به عمل آمده بود, و تا کنون رعایت میشد, و طبق آن شیطان موقف بعد از خدا را داشت. تصمیم خدا در مورد اعطای قدرت به پسرش, این توافق را نقض کرد. شیطان آنرا بیعدالتی از جانب خدا نسبت به خود دانست, این فیصله خدا را تجاوز آشکار و سریع به حق خود عنوان کرد و علیه آن دست به شورش زد. دستیاران و دوستان نزدیک به شیطان به دستور او, با سرافیون تحت امر خود به محل مورد نظر جمع آمدند. تعداد سرافیونی که تحت امر میکاییل و جبرییل و. . ... . در دور و بر عرش خدا, وفادار به خدا باقی ماندند, مساوی بودند به تعداد سرافیونی که با شیطان و دستیارانش از عرش خدا فاصله گرفتند و صف خود را جدا ساختند.

خدا به جبرییل و میکاییل دستور داد که سپاه باقیمانده وفادار به او ( خدا ) را که معادل نیروی شیطان بود, برای جنگ آماده بسازند. شیطان ابتدا در نظر داشت که با حمله غافلگیرانه قله ای کوه الهی را فتح نماید و تخت فرهمند خود را در آنجا مستقر بسازد. اما چنین نکرد؛ سوار بر ارابه ای درخشان مانند خدایی معظم وارد میدان جنگ شد, و در بین یاران خود قرار گرفت, و به پیروزی خود بر خدا مطمین بود. غیبت خدا در میدان جنگ, یگانه بزرگی و امتیازی که برای خدا باقی میماند, و با شیطان رویا روی نمیشود.

در جنگی که بین شیطان و خدا در اسمانها اتفاق افتاد, شیطان شکست خورد و در گودال دوزخ سقوط کرد. تعریف و توصیف اغراق آمیز از گودال دوزخ, جایگاه شیطان و یارانش, همراه با بدبینی های شاعر, خواننده را متوجه شیطان, مقاومت و توانایی های او میسازد: شیطان چگونه در آنجا به سر میبرد, تشکیل جلسه میدهد, قدرت نمایی میکند, به پیروزی خود امیدوار میباشد. در مورد آینده با دوستان و نزدیکان خود به جر و بحت میپردازد. با مرور این مطالب شخصیت شیطان در ذهن خوانند شکل میگیرد. حوادث و وقایع بعدی سراسر به سود شیطان و دار و دسته او تمام میشود, قدرت و توانایی های او را برجسته تر منعکس میسازد, تصور ذهنی در اندیشه خواننده را به واقعیت نزدیک میسازد.

شیطان قدرت خود را با خدا به مقایسه میگیرد, به دستیارش توضیح میدهد که ( او ) یعنی خدا با استفاده از تندر برتری و تفوق خود را نسبت به ما نمایان ساخت. چنانچه خدایان قبلی هم از این امکان علیه دشمنان خود استفاده میکردند.

تندر, آخرین امکان و وسیله در دسترس خدا, که آنرا از حریف و رقیب خود ( شیطان ) پنهان کرده بود, اگر نادیده گرفته شود, خدا کدام برتری و مزیتی نسبت به شیطان ندارد.

شیطان تفاوت کمی بین قدرت خود و خدا میبیند, لذا از اعتراف به خدا بودن خدا عارش میاید و با اشاره ای ( او ) از خدا یاد میکند, و اذعان میدارد که از مقابله و قیام برضد خدا نه تنها پشیمان نیست و توبه نمیکند, در صدد آن است که ضربه وارده توسط خدا را جبران کند و به خود و به قدرتی که علیه خدا تدارک دیده و توسط آن عرش - ( او ) را به لرزه درآورده است, بخود میبالد. در قسمتی از توضیحات او میخوانیم:

( هرگز قدرتش را, با وحشتی که کاین بازوان پدید اوردند, و به تازگی بنیاد فرمانروایی دشمن را به لرزه افگندند, خدایی نخواهم شمرد.)

شیطان به خدا پشت میکند و از قدرت او انکار میکند, ضربه وارده و شکست فعلی را در جنگ و پیکار با خدا, برگرفته از سرنوشت خود میداند. یادآور میشود که در قوانین آسمانها در سرنوشت خدایان چنین رقم خورده است و خود را نیز از تیر و تبار خدایان میداند. قدرت خدا را ناشی از تصادف یا تقدیر میداند. در صحبت شیطان با دوست و همکارش ( بعلزبوت ), خدا مفهوم و ماهیت خدایی خود را از دست میدهد و مانند سایر موجودات تصور میشود. آنها قدرت و توانایی های خود را به بررسی میگیرند؛ به توافق میرسند:

خلاف اراده خدا, تمام اعمال خیر را به شر تبدیل میکنند, و موجبات خشم و ناراحتی خدا را فراهم میکنند.

آنها از نظر منطق خود را با خدا همسان و برابر میدانند, صرف برتری او را در زور و قدرت میبینند. آنها زور و قدرت را در خدا بودن یا در خدایی عنصر اصلی و تعیین کننده نمیدانند؛ قدرت خدا را ناشی از تصادف میدانند. اطاعت و بندگی خدا را دون شان خود و همرزمان خود میدانند و خود را شایسته ای حکومت و فرمانروایی و خدایی میدانند. حکومت و اقتدار در دوزخ را نسبت به خدمت در عرش خدا ترجیح میدهند. در قسمتی از سخنرانی شیطان در شورای خدایان در گودال تاریک, شیطان دوستان و همرزمان خود را مخاطب قرار میدهد, میگوید:

ای ارواح بیشمار و جاوید! ای قدرتمندانی که همانندی مگر قادر توانا از برای شما نیست.

در اینجا شیطان ادعای جز خدایی ندارد. او قدرت و توانایی, ماهیت و هستی خود را معادل خدا میداند, و در موجودات اسمانی, جز خدا کسی را همسان خود نمیبیند. برای تحریک روحیه افراد وفادار به خود ده ها سوال را مطرح میکند, دلایل موجه برای شکست خود در برابر خدا به همرزمانش ارایه میکند:

خدا را متهم میسازد که قدرت و فرمانروایی را از موافقت و رضایت آنها گرفته است. در گذشته برای جلوگیری از بروز برخورد ها و جلوگیری از خطرات, ما از یک سلسله خواستهای خود چشم پوشیده بودیم؛ و خدا از این موقعیت استفاده کرد, و رفته رفته این شیوه به عادتش تبدیل شد, و کوشش کرد نیروی خود را از ما مخفی بسازد؛ و این موضوع سبب شکست و ناکامی ما شد.

یادآوری از خواری و خفت شیطان در جنگ و ستیز با خدا, موجب سرافگندگی او نمیشود, بلکه به نحوی شکوه و شوکت کذشته او را منعکس میسازد و اتکا به آنچه برایش باقی مانده, او و همراهانش را مصمم و امیدوار میسازد. شیطان جوهر خود را با جوهر خدا یکسان میداند و اظهار میدارد که ماهیت و جوهر عالی ما, ما را بر آن میدارد که تسلیم نشده, برای انتقام از دشمن آماده شویم.

میلتون از لبه ای گودال بزرگ, ملیونها کروبی مسلح با شمشیر را میبیند: آنها شمشیر های خود را بلند میکنند, از برق و روشنایی شمشیر های شان ظلمت و تاریکی گودال محو میشود, میلتون از دیدن عمق و پهنای گودال( دوزخ* ) در حیرت میافتد. کروبی های مسلح شمشیر را به سپر میکوبند, رو به آسمان نعره میزنند و خدا را به جنگ میطلبند.

سخنرانی مبسوط شیطان و استقبال پرشور کروبیها ها از شیطان تصادفی صورت نمیگیرد, بلکه سابقه و پیشینه دارد و آگاهانه ترتیب داده شده است. چون شیطان از تمام قوانین و نظامات حاکم در آسمان آگاهی داشت, بر طبق این قوانین و نظامات قیام علیه خدا را حق خود میداند. چون خدا توافقنامه با شیطان را رعایت نمیکند, از محدوده اختیارات و صلاحیتهای خود پا فراتر میگذارد, شیطان خود را ملزم میداند که برای رفع بیعدالتی و جلوگیری از تجاوز به حقوق خود و سایر همرزمان خود به پا خیزد. استدلال فوق که آگاهی و قدرت و آزادی را با خود یدک میکشد, به شیطان این فرصت را میدهد که خود را معادل خدا بداند و خود را در خدایی با خدا شریک محسوب نماید.

شیطان بین مقام و قدرت خود و خدا صرف یک درجه تفاوت میبیند, لذا برای همسری با خدا, بندگی و اطاعت از خدا را امری زاید میداند. شاعر میکوشد علت طغیان شیطان را بر علیه خدا ماستمالی کند و میخواهد بگوید که شیطان به اساس موقف و مقامی که داشت, در نتیجه عده ای زیاد کروبیان از او اطاعت و حرف شنویی داشتند, آنها در پیروی از شیطان و تمرد علیه خدا فریب میخورند. برخلاف, اقدامات و دوراندیشی های شیطان و قدرت و توانایی دوستان و مشاورانش این دلیل شاعر را رد میکند, و آنرا به هیچ میگیرد.

شیطان به همرزمان خود اعلام میدارد که در جنگ با خدا ضرر نکرده اند؛ زیرا از طریق ایجاد شر و بدی در عالم, به نصف عالم هستی حکومت خواهند کرد که باز هم قدرتی معادل قدرت خدا برای آنها باقی میماند.

این ادعا صرف از شیطان شنیده نمیشود, توسط همقطاران شیطان که در قدرت با او نزدیک هستند, با جسارت و توانایی تایید و پشتیبانی میشود. از جمله مولوک شهریار که با عصای طلایی ادعای سلطنت میکند, خود را از لحاظ قدرت هرگز از خدا کم نمیداند, مرگ را نسبت به ذلت و خواری ترجیح میدهد. با دیدن ملیونها فرشته مسلح در اطراف خود, پیشنهاد میکند که از دسیسه و توطه در برابر خدا صرف نظر کنند؛ زیرا خدا بود که با بکار بردن خدعه و فریب بهترین چهره ها را در آسمان از بین برد. در مقابل خدا از قدرت و توانایی نظامی باید استفاده نمایند. استفاده از خدعه و فریب را نکوهش میکند, آنرا نشانه ضعف و سستی طرف میداند.

شیطان وضعیت و توانایی رزمی خدا را به بررسی میگیرد؛ آنرا در برابر قدرت خود خوار و ذلیل میبیند, ضمنا به همرزمان خود هوشدار میدهد, از قدرت باقیمانده برای خدا, بعد از طغیان آنها غافل نباشند. از مقایسه قدرت و توانایی خود با خدا به این نتیجه میرسد و با صراحت اعلام میدارد که:

( حتا اگر این امر نیز خوشایند باشد که ایا دشمن خشمگین ما بتواند یا بخواهد این نابودی کامل را به ما ارزانی کند, کسی را چه آگاهی از این است؟ اینکه چگونه به این کار قادر خواهد بود زیاد معلوم نیست, جای شک و تردید است.)

شیطان با جسارت و صراحت قدرت, توانایی و خدا بودن خدا را زیر سوال میبرد و به دیده شک و تردید مینگرد. پیشنهاد مولوک شهریار را تایید میکند, مکر و حیله را در مقابل خدا رد میکند و میافزاید که مکر و حیله روش پسندیده نیست. زیرا خدا در مقابل آنها از مکر و حلیه کار گرفت. به زودی مکر و حیله او خنثی میگردد, و قدرت و توانایی او از بین میرود.

شیطان و همرزمان او: مولوک شهریار, بعلیال, ثومن و بعلزبوت هر کدام شخصیتهای مستقل و با قدرت معرفی میگردند. ثومن مطلبی جالبی را به جلسه پیشنهاد میکند: استقرار حالت جنگ و خشونت در آسمان باعث میشود که آسمان نیز مانند دوزخ تیره و تار باشد و تندر و دود های تیره و تار ناشی از آن سبب میشود که شکوه و جلال خدا از دید پنهان بماند و به تیرگی بگراید و آسمان جایگاه خدا شبه به دوزخ جایگاه ما شود, و خدا از نظر پنهان میشود. پس برای اینکه ما از این موقعیت استفاده کنیم, و با نور و روشنایی دوزخ را روشن نمایم, و با بکار گرفتن استعداد, هنر و کمالات خود از دل دوزخ طلا و سایر عناصر نادر و کمیاب را استخراج کنیم. زیرا ما در استعداد و توانایی از خدا چیزی کم نداریم. میتوانیم دوزخ را باز سازی نمایم و شکوه و جلال خود را در آن به نمایش بگذاریم. خدا در این زمینه کاری کرده نمیتواند. در اینصورت ما در رقابت با خدا پیروز میشویم و از او پیشی میگیریم.

وقتی سراینده بهشت گمشده قدرت خدا را مقابل قدرت شیطان قرار میدهد به توضیح و تشریح آن میپردازد, در اثر این مقایسه, به وضوح خوف و ترس و ضعف خدا آشکار میگردد. خدا تمام قدرت و توانایی خود را مقابل دشمن مقتدر خود بسیج مینماید, و برای جلوگیری از حملات غافلگیرانه دشمن به پاسداری از برجها و باروهایش میپردازد. در مقابل خدا, تنها با پسرش که از لحاظ استقلال و توانایی های شخصی متکی به قدرت پدر است, به مشوره میپردازد.

آقای جان ملتون, وقتی توضیحات, استدلال و حجت بزرگان را در شورای خدایان, با اقدامات منفردانه خدا با پسرش مقایسه میکند, متوجه میشود که به شیطان و همرزمانش زیاد فرصت داده و خیلی به آنها پرداخته است. برای اینکه خدا را از عجز و ناتوانی و بیکفایتی بیرون بکشد, نظریات قبلی خود را نادیده میگیرد؛ به بعلزبوت دستیار و دوست نزدیک شیطان دستور میدهد, نقشی را ایفا نماید که گویا همکار و دوست شیطان نیست و در شورای خدایان حضور ندارد و هیچگونه سابقه دشمنی با خدا ندارد, بلکه تصور کند که در پای عرش خدا با فرشته های وفادار به خدا نشسته است و با آنها صحبت مینماید:

بعلزبوت پیشنهاد میکند: حال که ما از موفقیت بهره نبردیم, کوشش کنیم که خدا نیز از شادمانی و لذت خود بهره نبرد و یا شادی و لذت او را ناشی از این پیروزی به حد اقل برسانیم. جهان جدید که خلقت آن در نظام آسمانها پیشبینی شده است, اشغال آنرا به حیث مکان و امکان جدید در نظر بگیریم, و موجوداتی را که قرار است برای زندگی در آن خلق شوند که خیلی مورد توجه خدا قرار خواهند داشت نابود کنیم و یا دست کم آنها را از راه دوستی و اطاعت از خدا منحرف ساخته, در صف دشمنان خدا قرار بدهیم. به این ترتیب شادی ما از ناراحتی و پریشانی او زاده خواهد شد.

جان ملتون از جمله بزرگانی که در شورای خدایان حضور داشتند, بعلزبوت را نسبت به سایرین ترجیح میدهد, انتظار شنیدن حرفها و مطالب زیادی را از او داشت, بعلزبوت خواسته های شاعر را برآورده نمیسازد, زیرا « عاقبت گرگ زاداه گرگ شود, گرچه با آدمی بزرگ شود», بعلزبوت به راه خطا نمیرود و از دشمنی با خدا دست نمیکشد. اما مطلبی را که جان ملتون میخواست, در جلسه مطرح شود, مطرح میکند.

در مناظره شیطان با عبدیل, شیطان پرده ها را پس میزند. دلایل و براهینی را که در ذهن عبدیل, فرشته مقرب جای گرفته, پندار ها و اندیشه های دور از واقعیت را نزد او و امثال او ساخته است, باطل اعلام میکند, در مقابل متکی با دلایل و شواهد, خصوصیات خدایی و خدا بودن خود را برایش به اثبات میرساند, و هر نوع ارتباط خود را به عنوان مخلوق خدا رد میکند. جای دارد جواب شیطان را در مقابل سوال عبدیل نقل نمایم:

شیطان! تو مدعی هستی ما را به این گونه شکل بخشیدند, و در وهله ای دوم اهمیت قرار دادند تا بنا بر حسب وظیفه از پدر به پسر منتقل شویم؟ میخواهم بدانم از کجا به آن اشنا شدی؟

شیطان چنین جواب میدهد:

کدام یک از شما شاهد شکل گیری این آفرینش بوده است؟ آیا به خاطر داری که چگونه خلق شدی؟

هرگز زمانی را آشنا نیستم که در آن همچون حالا نبوده باشم, هیچ کس را نیز پیش از خود نمیشناسم: زیرا از خود زاده شده ایم, و با نیروی حیات بخشی خویش آن هنگام که جریان سرنوشت, مدار کل خود را طی میکرد و زمان تولد ما از راه رسید, از وجود مان خارج شدیم, و از آسمان زادگاه مان, چون پسران اثیری قدم به جهان هستی نهادیم. قدرت مان از خود ما نشات گرفته است, دست راست مان مهمترین وقایع را به ما خواهد آموخت. اکنون درمی یابی کدام قدرت در برابر ما قرار دارد. آنگاه خواهی دید که آیا مدعی شویم که با عجز و التماس, خطاب با او سحن گویم و عرش اعلای او را با خواهش و تمنا, و یا با محاصره و زور تسخیر کنیم و به تسلط خود در آوریم.

شیطان از نقایص در خلقت بشر آگاهی کامل داشت, این موضوع را از قبل میدانست. با خود اندیشد: « گمراه کردن آدم سبب ناراحتی خدا میشود. در نتیجه خدا کار نیک و شایسته خود را نمیبیند آنرا لعنت میکند. موجودات لعنت شده, در نهایت ضعف و ناتوانی و بیچارگی در اختیار ما قرار میگیرند. آنها را در صفوف خود تنظیم میکنیم, علیه خدا بکار میگیریم. به این ترتیب زمین را با دوزخ ارتباط میدهیم و به توسعه دوزخ میپردازیم. این پیروزی ما را به موقف و مقام قبلی ما نزدیک تر میسازد. میتوانیم به سادگی نور و زیبایی آسمان را دوباره دریابیم, و از حالت ظلمت و تاریکی بیرون شویم.»

پیشنهاد بعلزبوت و توسعه آن توسط شیطان, بار دیگر قدرت و توانایی های شیطان و همرزمانش را نمایان میسازد. قدرت موجود شیطان و دوستیاران او را معادل خدا قرار میدهد. خلقت, که فکر میشد منحصر به فرد و خاص خداست, خلاف آن واضح میگردد؛ شیطان نیز در آن دخالت و دسترسی دارد. علاوه به ایجاد و خلق شرارت و بدی, به توسعه دوزخ نیز قادر است. شورا طرح پیشنهادی بعلزبوت را تایید میکند. پیشنهاد میکند که باید یکنفر از دوزخ که دروازه های آن برای همیشه بسته است و خیلی جدی از آنها مراقبت میکنند, بیرون شود و از چگونه خلقت جهان نو و مخلوقات آن معلومات دقیق بیاورد. روی سخن شورا متوجه رهبران و بزرگان حاضر در شورا بود. سکوت طولانی میشود.

شیطان در دلش میگوید:.....به سختی سزاوار این تاج و تخت سلطنت, و این برتری شاهانه, و این برتری که با شکوه و افتخار مزین گشته و به قدرت مسلح است, خواهم بود. رفتن به این سفر را مسولیت و وظیفه خود میداند؛ عزم خود را اعلام میدارد.

خروج شیطان از دوزخ

خروج ساده و اسان شیطان از دوزخ, اقدامات آقای جان ملتون را به هیچ میگیرد, تمام محکمکاری ها و ساختمانهای پیچیده و تو در توی دوزخ و جو نامساعد آن پیش قدرت شیطان ناچیز جلوه میکند. در واقع اقدامات و تدابیر خدا را که در ارتباط به مجازات شیطان و دار و دسته او در برابر طغیان آنها مطرح بود, هیچ و ناچیز جلوه میدهد. چون شیطان در جنگ با خدا شکست میخورد. خدا گودال دوزخ را جایی مناسبی برای مجازات شیطان و گروه مربوط به او تعیین میکند, طاغیها در آن سقوط میکنند.

خدا کلید و رمز باز کردن دروازه دوزخ را به نزدیکترین وابسته های شیطان « دختر و پسرش » اعتماد کرده بود, آنها را جهت مراقبت از دورازه دوزخ توظیف نموده بود؛ البته اینکار قبل از سقوط شیطان صورت گرفته بود. اما, بعد از شورش و بغاوت شیطان و جنگ او با خدا, این اعتماد هنوز دست ناخورده به حال خود باقی مانده بود.

شیطان در برابر فیصله شورای خدایان تصمیم خود را ابلاغ کرد؛ مسولیت آوردن احوال و پیام در رابطه به خلقت جهان جدید و مخلوقات آنرا به عهده گرفت. برای خروج از دوزخ آماده شد. نزدیک دروازه دوزخ از طرف دختر و پسرش استقبال شد. آنها دروازه را بروی پدر خود باز کردند. شیطان از گودال بیرون شد. خروج بی درد سر شیطان از دوزخ, اقدامات و تدابیر خدا را بی اساس و بیهوده معرفی میکند؛ توضیحات قبلی شاعر را در این مورد سست و بی پایه میسازد. به اعتبار و اتوریتی شیطان صحه میگذارد و از قدرت و توانایی او حکایت میکند. بی خبری و عدم رسیدگی خدا را به امور مربوط, در نزد خواننده مشخص و برجسته میسازد. جنگ شیطان علیه خدا, اعتبار و اتوریته و قدرت او را نزد سایر قدرتهای آسمانی بلند میبرد.

شیطان وارد قلمرو شب کهنسال شد. سلطان سرزمین شب کهنسال, از فعالیتهای خدا که اخیرا گودال بزرگی را در زیر پای او گسترده بود. ارتباط زمین را با آسمان ذریعه زنجیر طلایی, از فراز قلمرو او تامین نموده بود, ناراضی و نگران بود؛ با شیطان علیه خدا همدست میشود. همدستی سلطان سرزمین شب کهنسال با شیطان, نشان دهنده آن است که غیر از شیطان, قدرتهای دیگری نیز در آسمان وجود دارند, که از لحاظ داشتن توانایی با خدا همسری و رقابت میکنند؛ اقدامات و روشهای غیر عادلانه خدا سبب آزردگی قدرتهای مذکور میگردد, خدا ذریعه اقدامات بیمورد و نا بجای خود, آنها را علیه خود برمیانگیزد. این رویداد ها مبازره و قیام شیطان را علیه خدا موجه جلوه میدهد.

در مسیر حرکت شیطان به طرف زمین, با مسله ای ضد و نقیض بر میخوریم: شیطان بعد از خروج از گودال دوزخ, با سلطان سرزمین شب کهنسال به موافقه میرسد, که از سر زمین مربوط به او عبور کند, در عین زمان خدا با پسر اسمانی خود در بلندای عرش نشسته, به تماشای عوالم مخلوقات خویش مصروف بودند؛ متوجه میشوند که شیطان با خشم و غضب برای پریشان کردن خدا روان است. در این ضمن, شیطان از طریق نور اسمانی, از خدا میخواهد که او را در جهت فریب دادن آدم کمک کند. این مطلب با شخصیت شیطانی که آقای جان میلتون و همفکرانش میسازند و آنرا تحویل ذهن خواننده میدهند, جور در نمی اید. شیطان ساخته فکر و اندیشه آنها, موجودیست که دعوای خدایی میکند, با خدا میجنگد, قدرت و موقف خود را معادل خدا میداند. چگونه برای فریب آدم, مخلوقی ضعیف و ناتوان, که با عیب و نقص خلق شده است, شیطان از نواقص کار خدا در مورد خلقت او آگاهی دارد, یکباره عوض میشود, قدرت و توانایی های او ازش گرفته میشود, ناتوان و محتاج کمک خدا میشود؟ از خدا کمک میخواهد و آنرا علیه خدا بکار میبرد.

ج: چرا آدم جایگاه و موقف شیطان را نگرفت؟

شیطان با دلایلی که عنوان شد, علیه فیصله غیر عادلانه خدا اعتراض میکند. شیطان از جمله معدود ملایک و فرشته های مقرب به خدا بود, تعداد کثیری کروبیان تحت نظرش در دور و بر عرش خدا به خدمت مصروف بودند, شیطان از فرصت استفاده میکند, از عرش خدا فاصله میگیرد. کروبیان تحت امرش را نیز که قریب نصف تمام کروبیان موجود بود, و تعداد آنها به ملیونها میرسید, به جای مطلوب انتقال میدهد. این کروبیان نیروی شدند که در جنگ شیطان با خدا به نفع شیطان علیه خدا جگیدند. لوسیفر در جنگ با خدا شکست میخورد, به شیطان تبدیل میشود؛ و مقام و موقف خود را ظاهرا در آسمان از دست میدهد. موقف و جایگاه شیطان در عالم هستی در بین سایر مخلوقات خالی میماند.

خدا خلقت مخلوق جدید را اعلام میکند, در نظر دارد آنرا جانشین شیطان بسازد. یعنی موقف شیطان را به او بدهد. برای سلطنت او جهان جدیدی را خلق میکند, آنرا طرف توجه خود قرار میدهد. مخلوق جدید آدم بود. آدم بعد از خلقت خود, خدا را متوجه عیب کارش میسازد؛ خدا برای رفع عیب موجود, حوا را از وجود آدم میگیرد, عیب کارش را رفع میکند.

آدم و حوا, در بهشت ( باغ عدن ) مصروف خورد و نوش بودند که شیطان به سراغ آنها میآید. باوجودی که بهشت یک دروازه داشت و توسط جبرییل و همکارانش به سختی از آن مواظبت و مراقبت میشد. شیطان با استفاده از موقف و پرستیژی که قبل از سقوط از آن برخوردار بود, و بعد از سقوط نیز دست ناخورده مانده بود, نظامات و دساتیر خدا را نادیده میگیرد, از راه غیر مجاز وارد بهشت میشود, و در قسمت بالای درخت حیات مخفی میشود. شیطان, آدم و حوا را موجودات خیلی ضعیف و ناتوان دید, با خود گفت:

من با تو کاری ندارم, تو خیلی کوچکتر از آن هستی که با تو دشمنی نمایم. اما چون تو طرف علاقه و توجه دشمنم قرار داری, برای گرفتن انتقام از او, ناچار ترا نابود میکنم.

شیطان, ادعای شاعر را که برای فریب دادن آدم, از خدا کمک خواسته است, جدا رد میکند. زیرا در قدرت و توانایی های شیطان بعد از سقوط کدام تغییری نیامده که محتاج کمک باشد. اراده خدا را مسخره میکند و مخلوق طرف توجه او را به هیچ میگیرد.

تفاوت بین سقوط شیطان و آدم

شیطان مقابل خدا آگاهانه بغاوت میکند, زیرا شیطان از قوانین و نظامات عالم هستی اطلاع دقیق و کامل داشت, و در پرتو آزادی و اختیار از آن کار میگرفت. قدرت و موقف شیطان روی سکوی علم, دانش, آگاهی و آزادی استوار بود. شیطان با علمی که داشت در برابر تصمیم خدا, که آنرا خلاف مصالح خود و خلاف توافق خود با خدا میدید اعتراض میکند و کارش به جنگ میکشد. انگیزه بغاوت و شورش شیطان علیه خدا را, خواستها و مطالبات و امتیازاتی میساخت که از قبل شکل گرفته بود. تصمیم خدا شیطان را از آن محروم میکرد. پس تمرد شیطان علیه خدا, آگاهانه, عاملانه و عامدانه بود.

بالمقابل, آدم مخلوقی فاقد قدرت, توانایی, علم , دانش و آگاهی بود. آدم حضور فرشته های مقرب را در باغ عدن غنیمت میداند, سوالهای از قبل مشخص شده را طرح میکند. این موضوع خود محدودیتی بود در برابر آدم برای جلوگیری او از دسترسی به دانش و آگاهی.

فرشته های مقرب ضمن توضیحات در مورد اسرار خلقت برای آدم, بار بار به او هوشدار میدادند که فکر و هوش خود را کنترول کند, زیاد در پی دانستن اسرار عالم نباشد؛ زیرا اینکار از فهم و درک او بیرون است, دانستن اسرار عالم نه تنها به سودش نیست, بلکه خطراتی را هم در قبال دارد. آنها شیطان را نمونه مثال میآورند که با استفاده از علم, دانش و آگاهی علیه خدا قرار گرفته بود.

فرشته مقرب در دیدار خود با آدم, برای حوا اجازه حضور نمیدهد. معلومات و آگاهی را مطابق فهم و درک آدم ساده میسازد, خصوصیات و کیفیت آگاهی و معلومات ارایه شده, محدود و منحصر به آدم میماند. آدم بعد از رفتن فرشته, در فرصتهای مساعد, نکات و بخشهای از معلومات بدست اورده را, به نوبه خود باز هم ساده میسازد, آنرا به حوا بازگو میکند « بگو! بشنویم, تا تو, چه شنیده ای».

خدا که از تمرد شیطان درس گرفته بود؛ آدم را از نزدیک شدن به درخت علم و دانش و حیات و جاویدانگی منع میکند. در واقع آدم موقف شیطان را بدون داشتن امتیازات و توانایی های ( علم و آگاهی و قدرت ) که شیطان از آن بهرمند بود, بدست میآورد, تا در اینده مانند شیطان تمرد نکند. حوا مورد توجه و خطاب مستقیم خدا و فرشته های مقرب او قرار نمیگیرد, او از آدم حرف شنوی میکند. شیطان که از این مطلب علم و آگاهی دارد, حوا را فریب میدهد.

از توضیحات فوق به این نتیجه میرسیم که: ممانعت آدم و حوا از نزدیکی به درخت ممنوعه و خودداری از خوردن میوه آن, شرط اطاعت و بندگی آنها نبود, بلکه محدودیتی بود که خدا از تمرد شیطان به اهمیت آن متوجه شده بود, خدا آدم را, و از طریق ادم حوا را, از نزدیک شدن به درخت ممنوعه و از خوردن میوه آن منع میکند.

اگر آدم جای شیطان فرض شود, سلطنت او در جهانی مستقل در نظر گرفته شود, شرطی که برای بندگی او ( نخوردن میوه ممنوعه ) در نظر گرفته شده, با قدرت و موقف او جور در نمیآید, شرط مطرح شده نظر به موقف و امتیازات او خیلی کوچک و نا متناسب جلوه میکند.

اکنون عکس موضوع را در نظر بگیرید:

فرض کنید, حوا نیز به اندازه ای آدم معلومات و آگاهی میداشت, طبعا در برابر وسوسه ها و نیرنگهای شیطان ایستادگی میکرد, در آنصورت چه واقع میشد؟

جهانی را که خدا خلق کرده بود تا آدم در آن تکثیر شود, خود و اولادهایش جای شیطان و فرشته های همدست او را در عبادت و خدمتگزاری به خدا بگیرند, تحقق نمی یافت. درصورت عدم موفقیت شیطان در فریب دادن حوا, برنامه های بعلزبوت جنبه عملی پیدا نمیکرد؛ و شیطان و گروه پیرو او به دشمنی و ضدیت با خدا ادامه میدادند, بار ها در اسمان با خدا رویا رویی میکردند. خدا را خطر همیشگی تهدید میکرد.

در آسمان قدرتها و نیرو های وجود دارند که خود را مستقل و مجزا از خدا میدانند, در صورت اتحاد آنها بر ضد خدا, کار خدا به نا کجا ها میکشد. برای اینکه چنین نشود: خدا رخنه ای را در کارش میگذارد که شیطان از آن عبور کند و به مقصد برسد, و از جنگ و ستیز با خدا دست بردارد. دشمنی شیطان با خدا, به دشمنی شیطان با آدم تعویض میشود. در آسمانها آرامش حکمفرما میشود, و خوف و ترسی که عرش خدا را میلرزاند و خدا را تهدید میکرد, رفع میگردد. آقای جان ملتون پرده آزادی را روی همه ای این رویداد ها و وقایع میکشد, سبک و ساده از انها میگذرد.

از صحبت خدا با یگانه پسر آسمانی او بر میاید که آدم موجودی نیست که جای شیطان را بگیرد, بلکه وسیله ایست برای مصروف ساختن شیطان. از همین رو خدا آدم را علیه شیطان تقویه و کمک میکند تا شیطان به اهداف خود نرسد و برای خدا مزاحمت ایجاد نکند. آدم و شیطان از هیچ لحاظ با هم قابل مقایسه نیستند و نمیتوانند رقیب همدگر باشند. شیطان داری علم, دانش و آگاهی است و قدرت ذاتی دارد. در حالی که آدم هیچکدام از ظرفیتها و توانایی ها و امتیازاتی او را ندارد و قدرت و توانایی محدود خود را برای مبارزه با شیطان از خدا کسب میکند. به این لحاظ آدم و اولادش جای شیطان را نمیگیرند, انتظاری از آنها نمیرود و مسولیتی متوجه آنها نمیشود, بنا مجازات برای آدم و اولادش موضوع اضافی و بیمورد است.

درخت ممنوعه درخت دانش نیست, زیرا آدم و حوا از نزدیکی با درخت مذکور و خوردن میوه آن بکدام دانش و آگاهی دست نیافتند. جز مرگ که آنهم ساخته و پرداخته شیطان است. چون شیطان علم داشت و این مطلب را میدانست: نخواست که آدم به جایی برسد ( موقف او را بگیرد ) و صاحب کمال شود, حوا را به درخت ممنوعه رهنمایی کرد. اگر حوا و آدم ابتدا از درخت حیات و جاودانگی بهره میگرفتند, بعدا به سراغ درخت ممنوعه میرفتند, در آنصورت موضوع برعکس میشد؛ آدم به جاودانگی میپیوست, به توانایی های شیطان دست می یافت و جای شیطان را میگرفت. از همین رو بعد از اینکه حوا از میوه درخت ممنوعه خورد, خدا متوجه شد, برای پاسداری از درخت حیات و جاودانگی تدابیری را هدایت داد. مرگ مجازاتی شد که در برابر خطای آدم تحقق پیدا کرد و عدالت خدا جاری شد, دامن اولاد آدم را گرفت, دوام پیدا کرد.

خدا به ساکنین آسمانها و به تمامی سرودخوانان عرش خود اعلام میکند که برای تامین عدالت و نجات بشر حاضر به فداکاری شوند, از آنها صدایی شنیده نمیشود. ناچار, یگانه پسرش به این فداکاری حاضر میشود, و این افتخار را نصیب خود میسازد.

خدا در مسله فرستادن پسرش برای نجات اولاد آدم, دیر هنگام اقدام میکند. زیرا, قبل از این نسلهای متعدد اولاد آدم با گناه ذاتی از دنیا رفته میباشند که خدا پسر اسمانی خود را در هیت آدمی به زمین میفرستد. چرا خدا در زمینه دست به اقدامات اضافی میزند: توظیف پیامبران, ارسال کتابهای مقدس برای رهنمایی اولاد آدم, در برابر اقدام اساسی و بنیادی خدا ( قربانی پسرش ), اقدام بیهوده, کار ناصواب و بی نتیجه جلوه میکند. گناه ذاتی یعنی گناهی که از نافرمانی آدم و حوا به اولاد شان رسیده, با مجازات مرگ معادل میگردد و عدالت خدا را تامین میکند. گناه کسبی اگر مطرح باشد و اهمیت داده شود, مربوط به خود شخص میشود. پس فداکاری پسر اسمانی خدا به چه هدف و منظور چنین دیر وقت صورت میگیرد. در حالیکه جلو مرگ یعنی مجازات آدمیان گرفته نمیشود. آدم و اولادش زیر پنجه های قهار مرگ که در واقع پنجه های شیطان است خوار و زبون باقی میمانند. پسر اسمانی خدا با وجودی که داوطلبانه حاضر به این فداکاری میشود, خود از این ناحیه نیز پریشانی خاطر دارد.

دال: چرا موجودات اسمانی و سرودخوانان عرش خدا در برابر تقاضای خدا خاموش ماندند؟

موجودات آسمانی شامل فرشته ها و ملایک میشوند, آنها موجوداتی هستند که برای مقاصد خاص با خصوصیات مشخص خلق شده اند, کار و فعالیت آنها نیز از قبل تعیین و تثبیت گردیده است. تغییر و تحول در ساختار آنها نمی آید. از همه مهمتر که آنها مانند سایر مخلوقات از خود اراده و آزادی ندارند. پس تقاضای خدا از آنها بی مورد و زاید به نظر میرسد. از همین رو خدا از آنها جوابی نمیشنود, ناچار برای پر کردن خلای بوجود آمده, پسر خودش را قربانی میکند.

در راه امده آدم و فرزندانش به آثاری زیادی برمیخوریم که از دوستان و همکاران شیطان بجا مانده است, فرزندان آدم از آثار بجا مانده آنها استفاده همه جانبه کرده اند. در زمان و مکان مختلف از کمکها و مشوره ها و رهنمایی های شیطان و وابسته هایش مستفید شده اند, در برابر این همه لطف خود را مکلف میدانسته اند که از شیطان قدردانی نمایند و از آنها بزرگداشت به عمل بیاورند. از تعریف و توصیف او کوتاهی نکرده اند. انچه جان میلتون سر هم نموده است, جای همه نگفته ها را میگیرد.

سراینده بهشت گمشده برای قدردانی از شیطان, صرف به انبار خرافات و خزانه شرک سر نمیزند, بلکه بصورت متناوب به کلام خدا ( عهد عتیق و عهد جدید و قران* ) سر میزند, نکات و مطالبی متعددی را از آنها بر میدارد, برداشتهای خود را از کتاب مقدس با نظر قدیسین مزین میسازد, آنها را بجای در و پنجره در بدنه ای بهشت گمشده به نمایش میگذارد.

از دیدگاه کتاب مقدس, مار برای فریب دادن حوا بصورت مستقل عمل میکند. انگیزه و علت نزدیک شدن این حیوان را به حوا, هوشیاری و زیرکی او بازگو میکند. مقام شیطان را بالاتر از آن میداند که او برای فریب دادن حوا از وجود مار استفاده کرده باشد, مار را در این مسله دخالت نمیدهد.

اقای جان میلتون مطلبی خیلی حساسی را متوجه شده است, زیرا حین مطالعه داستان آدم و حوا در کتابهای مقدس, سوالهای زیادی در ذهن خواننده جان میگیرد:

مار چرا خواست حوا را فریب بدهد؟ از اینکار چه عایدش میشد؟ یا چه انتظار داشت؟ بودن حوا و آدم در بهشتی با آن بزرگی, مانعی در برابر مار بودند؟ یا زیرکی, دانش و هوشیاری مصیبتی است که بواسطه آن مخلوقات خدا از راه کشیده میشوند؟ . . . . . . . .

چرا خدا کار خود را باداستان ضعیف به پایان میبرد که حین شنیدن یا خواندن آن, دم مار زیر پای خواننده و شنونده آن گیر میکند؟

جان میلتون در ابندای بهشت گمشده به حضرت عیسا وعده میدهد, به کمک او حقایق نگفته را بازگو میکند: حقایقی را که میخواهد بگوید, از همین جا آغاز میکند؛ ذهن خواننده ها را مغشوش, ایمان مومنین را متزلزل میسازد. و ضمنا خلای کتاب مقدس را نیز تکمیل مینماید. خالق را به جای مخلوق میگیرد و از جنگ جدال آنها استفاده میکند. دلایل ضعیف سردمداران کلیسا را تقویه میکند, آنرا محتوای تازه میبخشد. با توضیح و تشریح ریزه کاریها و مهارتهای شیطان برای استفاده از وجود مار در فریب دادن حوا, چهره شیطان را میشوید و او را خدا, هم سطح خدا, معاون خدا, رقیب و دشمن خدا معرفی میکند. کاری که واقعا نشده و در خور تمجید و تحسین است میکند.

طبق عقیده او در مورد کتاب, هر چه که در بهشت گمشده سراییده است, مسولیتی را متوجه او نمیسازد.

در پایان به این نتیجه میرسیم که:

در دنیا هر چه عقیده و آیینی که در چارچوکات دین قبول شده است, صرف نظر از منبع, مبدا, پیام, قدامت و محتوای آن, مردم در برابر آنها بدو دسته و گروه تقسیم شده اند:

الف: حاکمان یا صاحبان دین

ب : حاملان دین ( دینداران بیخبر از دین یا بیخبران از دین )

دسته نخست گروهی هستند که خود را جز دین میدانند, بین خدا و بندگانش قرار گرفته اند. ارزشهای انسانی و اجتماعی دین را میگیرند, جای خالی آنرا با اوهام و خرافات و شرک پر میکنند. سنتهای پیچیده, خرافی و شرک آلود و فاقد ارزشهای اعتقادی را جز ارزشهای دینی میسازند, و پیروان دیانت را مکلف به پیروی از آنها میسازند. خدا را ذات نهایت بی رحم, ظالم, قهار, انتقام گیر, خرده گیر و دور از دسترس معرفی میکنند. خشم و غضب خدا را بزرگتر از خودش به نمایش میگذارند. در بسا موارد خدا را خیلی حقیر و کوچک جلوه میدهند, آنرا به سطح انسان معمولی تنزل میدهند, مخلوق را دشمن خالق میتراشند. شیطان را جایگاه خدایی میدهند, او را علیه خدا به جنگ و نبرد میکشند. افکار و اندیشه های ناقص خود را شامل اراده, احکام و تدابیر خدا میسازند. جایگاه خدا را در دور ترین قسمت اسمان تعیین میکنند. انسان و زندگی او را بازیچه ای دست شیطان میسازند. انسان نا امید, محکوم و محروم را که هرگز به خدای با صفات فوق نمیرسد, مجبور میسازند که به غیر خدا مراجعه کند, و از نهایت ناچاری و درماندگی, سنگ, چوب, و حیوان را به عنوان خالق خود پرستش کند, به پای همنوع خود بیفتد, او را سجده کند, در بیخبری از خدای حی و قیوم بدور تربت مرده بگردد و از او طلب کند.

حاکمان دین خود را خدا, چسپیده به خدا, نزدیک به خدا, نایب خدا و. . . . . . . . معرفی میکنند, در بسیاری موارد به نیابت از خدا, خدایی میکنند. این گروه خدا را مانند خود و حتا محتاج تر از خود معرفی میکنند, از بهشت میکاهند, به دوزخ میافزایند. بهشت را میفروشند, دوزخ را رایگان میدهند. پیروان و افراد مومن به دیانت را از دانش دینی محروم میسازند. نبود خود را نقص و ضیاع در دین میدانند. دین را در قبضه و اختیار خود میآورند, با دین و دینداران چون ملکیت و اموال شخصی خود برخورد و معامله مینمایند. با پوشیدن لباسهای مخصوص و اراستن سر و وضع خود, حرکات و سکناتی را پیش میگیرند, آنرا نتیجه دینداری و و وسیله ای تقرب و نزدیکی به خدا معرفی میکنند. صف خود را از سایر دینداران جدا میسازند, به این ترتیب دین را برای آنهای که خط آنها را دنبال میکنند, میراث میگذارند. خود را رسیده و نزدیک به خدا معرفی میکنند. حافظ و نگهبان دین میشوند. حرف و سخن شان حرف و سخن خدا میشود. انتقاد و اعتراض علیه عمل, اندیشه و طرز فکر خود را اهانت به دین و خدا میدانند. توده ها را اغفال میکنند, شب و روز از زندگی و دنیا مزمت و بدگویی میکنند, دنیا و زندگی را از حاملان دین ( بیخبران از دین ) میدزدند, آنرا به طبقات حاکم میفروشند. راه رسیدن دینداران را به رفاه و آسایش و سعادت بسته میسازند. دینداری و دیانت را برای مردم زندگی توام با فقر, فلاکت و بدبختی و جهالت معرفی میکنند. دین را به بازار میکشند, در دکان دین مینشینند, از سودا و معامله دین نان میخورند. برای رسیدن به مقاصد شوم خود از هیچ نوع دنایت و پستی و فرومایگی روگردان نیستند. حاکمان دین و دار و دسته شان, از آغاز تا اکنون و تا زمانی که اولاد آدم در بیخبری باقی است خواهند بود. تعداد و کیفیت این گروه طفیلی, بدکار و همدست با شیطان, نحوی زندگی و نوع حاکمیت و تصرف شان در دین, سواستفاده آنها از ارزشهای دینی و اغفال دینداران, در هر دین و ایین در زمان و مکانهای مختلف, متفاوت و مخصوص بخود است.

حاملان دین ( بیخبران از دین ) که صرف دین را حمل میکنند, وضع آنها به حمالی میماند که مکلف به حمل صندوقی سر بسته ای باشد, حمال مذکور در مورد آنچه حمل میکند, خیلی مختصر آگاهی میداشته باشد؛ صرف میداند که وزن صندوق نمایانگر آنست که در صندوق جنسی گذاشته شده است. در مورد مقدار, نوعیت, کیفیت و سایر خصوصیات و محتویات داخل صندوق اطلاع ندارد, معلومات ناقصی که بدست میآورد, از صاحب صندوق شنیده است. آنها بیخبر از دین اند, حاکمان دین آنها را متقاعد میسازند که رسیدگی به دین کار مشکل و نهایت دشوار است. دشمنانی خطرناک, مهیل و هولناکی برای نابودی دین در کمین هستند, دین به مراقبت و مواظبت و توجه همیشگی نیازمند است, برای مقابله با دشمنان دین, از وسایل و شیوه های خاص باید کار گرفته شود که دین برای دفاع از خود هدایت میدهد. ضمنا دین به پرستاری و رسیدگی نیازمند است. دینداران ساده و بیخبر که خطر را در کمین دین میبینند و دفاع از دین را با شیوه و روش خاص کار نهایت مشکل میدانند, فهم دین را مشکل و توانایی های ذهنی خود را برای فهم آن ناچیز میبینند. ناچار از دین دست میکشند, دین را دست ناخورد و دست نزده و نادیده تحویل آنها میدهند و خود مصارف دفاع و محافظت از دین را به عهده میگیرند.

حاکمان دین از دین مانند مال شخصی خود حراست و نگهداری میکنند و صاحبان دین میشوند. به این ترتیب خود شان که دشمن دین اند, جای دوستان دین را میگیرند, دین را از صاحبان اصلی آن که در واقع همان بیخبران از دین اند, با حیله و نیرنگ میدزدند, و آنرا از دسترس آنها دور قرار میدهند. برای مصروف ساختن و گمراه کردن آنها, ارزشهای انسانی دین را تحریف میکنند, در جای آنها سنتها و مناسک و مراسم و زواید و خرافات را به عنوان عقاید دینی پیش میکشند, و توده ها را برای اجرای آن تعلیم میدهند. و از چگونگی آن رسیدگی میکنند, به این ترتیب به دین و دینداران حاکم میشوند. فهم و درک احکام دین را منحصر برای افراد دسته خود میسازند, دسترسی و نزدیکی سایر پیروان دین را به آن ناممکن و قدغن مسازند. به عقیده آنها: نفهمی احکام دین گناه نیست, بلکه غلط فهمیدن آن گناه بزرگ است. تا میتوانند احکام دین را وسیع, پیچیده و مشکل وانمود میکنند, تا سایرین به دین نزدیک نشوند.

ضمنا هر دین و آیین مطالب زاید و اضافی در خود دارد که تشخیص آنها خالی از اشکال نیست. برای اینکه پیروی ار دین و عمل به دساتیر آن آسان شود, وقت دینداران ضایع نشود, و خاطر آنها پریشان نگردد؛ باید احکام دین ساده ساخته شود.

لشکر بیسر و بی پای شیاطین که دشمنی دیرینه با خدا و آدم و اولاد آدم دارند, با توانایی ها و امکانات فوقلعاده, با داشتن جواز از خدا, برای نابودی اولاد آدم فعال هستند. برای گمراه کردن هر فرد آدمی, چندین تای آنها توظیف هستند, درون و بیرون آدمی را, از نخستین پدر تا آخرین پسر گرفته اند, هرآنچه مریوط به آدمی است از ایمان, دیانت, نفس, هویت . . . . . . همه و همه در معرض تباهی, بربادی و تجاوز آنها قرار دارد. برای محافظت از اولاد آدم و داشته های او, این موجود ضعیف و ناتوان که بهشت را با یک امتحان ساده از پدر شان گرفتند, نیروی مضبوطی لازم است, تادر مقابل نیروی شیطان و وابسته هایش, که با خدا مقابله میکنند, ایستادگی نماید, و اولاد آدم را از شر آنها حفظ کند, این نیرو گروه حاکمان دین اند که هم با خصوصیات دین وارد اند و هم با شیطان سابقه و گذشته طولانی دارند. صرف آنها از عهده ای وظیفه ای به این دشواری برآمده میتوانند و بس. از همین رو در طول و عرض تاریخ بشر, در دور ترین و تاریک ترین زوایای آن, حضور آنها احساس میشود.

حاکمان دین از روی لطف زحمت را به خود روا میدارند, احکام دین را ساده میسازند, آنرا برای حاملان بیخبر از دین تعلیم میدهند. زیرا هر چیزی که از آسمان مییاید, با اشکال و پیچیدگیها توام میباشد, زیرا خالق از وضع مخلوق خود آگاهی ندارد. چنانچه, اگر ملایک لطف نمیکردند, اطلاعات و آگاهی را ساده نمیساختند, پدر ما آدم, از درک آن عاجز میماند. به اساس این روایت و رواداری که سابقه طولانی دارد, حاکمان دین نیز احکام دین را ساده میسازند: تعدادی شعایر, اجرای مناسک و پیروی از یکتعداد سنتهای جعلی و ریشه دار که ریشه آنها در شرک و الحاد گره میخورد, خرافات و کهنه پرستی و کهنه گرایی را زنده نگهمیدارند, به جای احکام و ارزشهای دینی به بیخبران از دین تحویل میدهند. بیخبران از دین شب و روز برای بجا آوردن آنها مصروف هستند. هدف از آن حصول رضایت خداست, نه بهبود زندگی شان در دنیا. چون خدا دنیا را بدست شیطان سپرده, به آن علاقه ندارد. از همین رو دین با دنیا سر و کار پیدا نمیکند. اوضاع جوامع بشری تغییر نمیکند, بیخبران از دین همچنان بیخبر میمانند. توانایی فهم و نگهداری از دین را پیدا نمیکنند. آنها نا دانسته و نافهمیده از روشها و سنتهای بنام دین پیروی میکنند که اکثر آنها در دین شان نیست, و بسیاری آنها مغایر احکام دین هستند. اما همه آنها جنبه خدایی و صبغه خدایی دارند.

حاملان دین ( بیخبران از دین ), خدای دور از دسترس , غیر قابل دسترس, بیتفاوت, نادم, پشیمان, ظالم, قهار, زشت و خرده گیری را بندگی میکنند که خود را در ناکجا اباد پنهان کرده است, دساتیر و اوامرش را خیلی سری به حاکمان یا صاحبان دین ابلاغ میکند. آنها مکلف هستند که دساتیر و اوامر رسیده را به حاملان دین تعلیم بدهند, ( تطبیق ) کنند. از همین رو اوضاع و احوال موجود, همه ساخته و پرداخته خدا پنداشته میشود. خدای که نه میشنود و نه میبیند, طبعا مسولیت هم ندارد. با مخلوقات خود در جنگ و دشمنی به سر میبرد. احکام و دساتیر ضد و نقیض صادر میکند, در روز باز خواست موی را از خمیر جدا میکند. برای تفکیک خوب از بد و سره از نا سره, حاملان دین را از پلی عبور میدهد که از موی ساخته است. برای هر فردی از اولاد آدم دوزخی جدا آماده دارد. دین, دینداری و پیروی از احکام دین با زندگی دنیا سر و کار پیدا نمیکند, زندگی حاملان دین در دنیا با فقر, بدبختی, جهالت توام باقی میماند. بر میگردیم به ادامه بحث:

پس این همه سر و صدا که آسمانها را تا زمین فرا گرفته, مخلوق را دشمن خالق میسازد, و آنرا با خالقش به جنگ بر میخیزاند. مخلوق به خالق خود پشت میکند. این حکایت و نظایر آن دفتر ها را میسازند. مانند بهشت گمشده ملیونها جلد برای اغفال حاملان دین, توسط حاکمان دین و وابسته های شان ترتیب و پخش میگردد. تا انسان در سردرگمی و غافل از خود باقی بماند. خود را خوار و ذلیل بشمارد. خدا را از خود و خود را از خدا بیگانه ببیند. در خوف و ترس به سر ببرد. هرگونه امید و توانایی را برای درک و دریافت خود از دست بدهد؛ به اوضاع و احوال موجود رضایت بدهد, به امور دنیا دست نزند و به دین مراجعه نکند.

17:12

06.01.2012

بقلم: انصاری

( محترم داکتر احمد مهدوی دامغانی, در پیشگفتاری مبسوطی که در جلد اول در معرفی این اثر انشا فرموده اند, اظهار میدارند که سروده های جان میلتون با احکام و ارشادات قران نیز نزدیکی و قرابت دارد؛ گویا شاعر به نحوی از قران نیز بهره گرفته است. ).

بهشت گمشده

دفتر نخست

میلتون حضرت عیسی را مخاطب قرار میدهد!

و تو ای روحی که قلب راست و پاک را به همه ای پرستشگاه ها ترجیح میدهی! مرا تعلیم ده, زیرا تو به هر چیز دانایی! تویی که از همان نخستین لحظه, حضور داشتی: با بالهای گشوده ات همچون کبوتری, فضای وسیع و بیکران را به تسلط خود در آوردی, و بارور و حاصلخیزش ساختی..... هر آنچه را در وجودم تاریک و تیره است, روشنی بخش! و هر آنچه را که فرو افتاده است, بر افراشته نگهدار تا از بلندای این خطابه ای مستدل, اجازه یابم به توضیح تقدیر ابدی همت گمارم, و شرایع الهی را برای انسانها, به حق ثابت کنم.....

نخست تو سخن گوی! زیرا نه آسمان, نه گستره ای ژرف دوزخ, هیچ چیز را از برابر دیدگانت پوشیده نمیدارند! بگو چه چیز موجب شد که نیاکان گرامی ما را, همچنان که بس مورد لطف و رحمت الهی قرار داشتند و به سراسر عالم فرمانروا بودند, از آن وطن که سراسر خوشبختی بود بیرون راند, و از آفریننده ای خود جدا ماندند؟

آیا تنها بدان سبب که به اراده ای او در رعایت ممنوعیت آن میوه سر ننهادند, و از فرمان او سرپیچی کردند؟....

چه کسی آنان را به این شورش شرم آور وسوسه کرد؟ مار دوزخی......! همو بود که شرارت, که با حسادت و انتقامجویی او جان میگرفت, مادر نوع بشر را فریفت. غروری که وی را به همراه سیل ابلیسیان نافرمان عصیانگرش, از فراز آسمان به پایین افگنده بود! فرشتگانی که با کمک آنها خواسته بود با شکوهمندی افتخارآمیزی, بر سایر هموطنان خود برتری جوید, و با خیالی خام میپنداشت چنانچه خالق عالم با او به مخالفت برخیزد, میتواند با وی برابری کند! سرمست از این اندیشه ای جاه طلبانه علیه عرش و سلطنت الهی, جنگی کفر آمیز, و نبردی بیباکانه و متکبرانه در جهت تلاشی بیهوده, در آسمان برپای ساخت......

قدرت حاکم, او را که شعله ور بود, با سری واژگون, از فراز آسمان اثیری, همچون پاک باخته ای نفرت انگیز و شعله ور و گدازان, به پایین افگند تا در گودال بی انتهای نابودی فرو افتد, و در آنجا با زنجیر های الماسین, در آتش کیفر دهنده محبوس بماند:

همو که جریت یافته بود خداوند قادر متعال را به مبارزه طلبد! نه نوبت فضایی که روز و شب را برای مردان فانی محاسبه میکند, او با گروه وحشتناکش, و هر چند جاوید, لیک مغلوب بر جای مانده, با گمگشتگی در آن گودال آتشین به گردیدن پرداختند. اما از این کیفر, آنچه بیشتر او را خشمگین میساخت و همزمان به شدت او را می آزرد, اندیشه ای سعادت از دست رفته بود که دردی جانگداز تا ابد بر جای میگذارد.....

او نگاهی شوم, که دردی قیاس ناپزیر و بهتی شدید را با غرور بیحد و نفرت تزلزل ناپزیر در هم می آمیخت, به اطراف خود میپراگند. تا آنجا که نگاهی فرشتگان, به نفوذ در آن قادر است, تا فراسوی آن مکان اندوهبار, متروک, ویران و خالی را میبیند.

آن دژ وحشتناکی را که از هر سو دایره وار گسترده است, و چون کوره ای عظیم, پیوسته از آن, آتش سوزان شعله ور است. لیک در آن شعله ها, هیچ نشانی از نور نیست! بلکه ظلمتی که تنها در آن مناظری از بدبختی آشکار میگردد؛ مناطقی از رنج و ظلمتی شکنجه آوری که صلح و آرامش را هرگز در آن یارای سکونت نیست, و در آنجا هرگز امید, که همواره یابنده ای راهی برای نفوذ به همگان است, جایی ندارد...... اما آنجا, شکنجه هایی بیپایان و توفانی آتشین است, که دود آن از گوگردی که همیشه به گونه ای پایان ناپزیر میسوزد, بی آنکه فروکش کند, تامین میگردد.

چنین بود مکانی که عدالت ابدی برای آن عاصیان در نظر گرفته شده بود, در آنجا, زندان شان را در ظلمتی محض معیین فرمود؛ آنجا را به اندازه ای سه نوبت بیش از فاصله ای که مرگز عالم هستی از دور ترین قطب فاصله دارد, از خداوند و نور آسمان دور نگهداشت. آه! شگفتا که آنجا, با جای که از آن فرو افتاده بودند, چه کم شباهت داشت!

فرشته مقرب به زودی توانست همراهان خود را که در میان امواج طغیانگر توفان آتشین گرفتار بودند, تشخیص دهد. یکی از آنان, کنار او, در میان شعله های آتش میسوخت, همو که بالافاصله پس از او, بیش از سایرین قدرتمند بود, و پیرو او در آن جنایت بشمار میرفت: مدتها بعد, آن هنگام که در سرزمین فلسطین شناخته شد, به بعلزبوت شهرت یافت.

دشمن بزرگ, (که از این سبب, نام شیطان را در آسمان بر او نهاده بودند ), سکوت وحشتناک را با سخنان مغرورانه در هم شکست, و چنین آغاز کرد: « چنانچه تو همو باشی......آه, اما....! به راستی از آن کس که با درخشش خیره کننده ای خود در قلمرو سعادتبخش نور, در شکوه و زیبایی, از هزاران ارواح درخشان و نورانی نیز پیشی میگرفت, تا چه حد تفاوت یافته ای..... چنانچه به راستی همان هستی که در گذشته با همدستی متقابل, با اندیشه و نظراتی واحد, امیدی مشابه, و خطری یکسان در تحقق کاری با شکوه, ترا با من متحد میساخت, و اینک بدبختی واحدی, ما را در سقوط یکسان در کنار هم قرار داده است, حال بنگر که از کدام بلندا, بداخل کدامین گودال, فرو افتاده ایم....! بس که« او » با تندر خویش, قدرتمند تر از ما خویش را نمایان ساخت! اما به راستی, چه کس تا کنون از تاثیر این سلاح هولناک آگاه بود.....؟

علی رغم این تندر ها, علی رغم آنچه را هنوز آن فاتح قادر در اوج خشم خود بر وجودم سرازیر سازد, از هیچ چیز پشیمان نیستم و توبه نمیکنم! هیچ تغییری در خود پدید نمی آورم! هر چند در درخشش ظاهر تغییر یافته ام, لیک هیچ چیز قادر نخواهد بود این ذهن مصمم و تغییر ناپزیر, این تحقیر عمیقی را که زاییده ای آگاهی از شایستگی و لیاقتی اهانت دیده است, و آن اندیشه و ذهنیتی را که بر آنم داشت علیه آن توانمند ترین قد علم کنم, و نیروی بیشمار ارواح مسلح را که توانایی یافتند تسلط و حاکمیتش را به مبارزه طلبند و آنرا تحقیر کنند, در این مبارزه ای خشمگین دوباره بکار گیرم, تغییر نخواهد بخشید! آنها مرا بر او ارجح شمارند, و در برابر قدرت برتر او, قدرت مخالفت آمیز ابراز کردند؛ و در نیروی نافرجامی نامعلوم, در میان گستره ای دشتهای آسمان, عرش فرمانروایی اش را به لرزه افگندند.

چه باکست تحمل شکست در میدان کارزار؟.... هنوز هیچ چیز برباد نرفته است!

اراده ای فنا ناپزیر, مداومت در ستاندن انتقام, نفرت جاویدانه, شجاعتی که هرگز سر تسلیم فرود نخواهد آورد, و هرگز دست بسته تسلیم نخواهد شد, چه معنای جز عدم تسلیم در بر دارد؟ هزگز نه خشم و نه قدرت او, این افتخار را از من نخواهد ربود! هرگز سر تعظیم فرود نخواهم آورد, هرگز با زانویی التماس آمیز, طلب عفو نخواهم کرد! هرگز قدرتش را, با وحشتی که این بازوان پدید آوردند, و به تازگی بنیاد فرمانروایی اش را به لرزه افگندند, خدایی نخواهم شمرد......! زیرا چنین کاری به راستی دون شان ما, و سر افگندگی شرم آور و حقارتی نفرت آور را به همراه دارد, که از سقوط ما نیز ماهیتی پست تر خواهد داشت. حال که سرنوشت اراده فرموده است قدرت خدایان و این جوهر آسمانی بر جای باقی بماند, پس بر اساس تجربه ای بدست آمده از این واقعه ای بزرگ, با بازوان مسلح و تضعیف ناگشته ای ما, و نیز احتیاط و دور اندیشی بیشتری هم که بدست آورده ایم, میتوانیم با امید بیشتری برای دستیابی به موفقیت, همت کنیم و با عزمی جزم, و با زور و فریب, جنگ ابدی و بی پایان, با ماهیت آشتی ناپزیر را با دشمن بزرگ مان به راه اندازیم. همو که فعلا, فاتح پیروزمند, و در شادمانی بیحد خود, به تنهایی فرمانروایی واحد و یگانه است که آسمان را مستبدانه در اختیار خود دارد......»

چنین سخن گفت آن فرشته ای مرتد مطرود, در اوج درد و رنج, با آوایی بلند لاف میزد, حال آن که از نا امیدی عمیقی در عذاب بود.

به زودی, دستیار مغرور و متکبر او, به سخن آمد و گفت: « شهریارا!! تویی که سرافینی را که در ارتشت به صف آمده بودند, به میدان کار زار هدایت کردی و فرماندهی شان را به عهده گرفتی, و بی هیچ ترس و واهمه, با اعمال وحشتناک, به مقابله با فرمانروایی ابدی آسمان برخاستی, و قدرت متعالش را که شاید با زور, یا بنا به تصادف و یا تقدیر ازلی در اختیار دارد, به زحمت افگندی. به خوبی نضاره گر اوضاع هستم, و بر آن واقعه شوم و سرنوشت ساز, که با تغییری غم انگیز و شکستی شرم آور, آسمان را از ما در ربود, لعنت میفرستم.....! همه ای آن ارتش قدرتمند, تا آنجا که برای خدایان و آنانی که از جوهر اسمانی بهره مندند میتوانند به فنا رفته, و در مغاک انهدام و نابودی وحشتناکی فرو افتاده است! زیرا اندیشه و روحمان همچنان فنا ناپزیر باقی مانده است, و قدرت و نیروی مان نیز به زودی برمیگردد, هر چند همه ای افتخار ما از میان رفته, و اینجا وضعیت سعادتبخش مان, به نگبت و فلاکت بی پایان تبدیل شده است...... اما چه باک؟ چنانچه فاتح ما- با تلخی ناگزیرم که او را« قادر مطلق » بخوانم, زیرا به راستی به قدرتی مانند قدرت او نیاز بود تا بتواند نیرویی همچون نیروی توانمند ما را تحت تسلط خود درآورد- اما ذهن و نبروی مان را دست ناخورده و کامل باقی نهاده باشد, تا درد ها و آلام خود را توانمندانه تحمل کنیم, و بتوانیم در برابر خشم انتقامجویانه اش بسنده باشیم, و یا براساس حق جنگی و به عنوان بردگان او, خدمت بیشتر برای او در اینجا و بر اساس نیازهایش, در قلب دوزخ انجام دهیم , و در میان آتش بکار پردازیم, یا حامل پیامهایش بداخل کودال سیاه باشیم, آن هنگام, چه فایده ای برای ما خواهد داشت که نیروی خود را تنزیل نیافته بدانیم, یا از هستی ابدی به خوبی مطلع باشیم, تا مجازاتی ابدی را تحمل نماییم»......

دشمن بزرگ, به سرعت به این جملات پاسخ داد: « ای کروبی فرو افتاده از اسمان! ضعیف بودن, فلاکت بار است, حال میخواهد در حین عمل باشیم یا رنج کشیم! اما از این بابت, آسوده خاطر باش: زین پس, هرگز انجام کار خیر, در حیطه ای وظایف ما نیست! همواره کار بد کردن, تنها لذت واقعی ما خواهد بود, زیرا نقطه ای مخالف اراده ای والای آن کس است که در برابرش, به مقاومت میپردازیم, بنا بر این چنانچه اراده ای او سعی دارد از بدی ما, خیری بدست آورد, لازم است برای نابودی این هدف همت گماریم, و باز در کار های خیر, شیوه های برای بدی بیابیم! گونه ای که اغلب موجب ناراحتی و خشم دشمن گردیم, و چنانچه اشتباه نکنم, ژرف ترین نقشه های« او » را از هدف اصلی شان باز داریم.

اما بنگر فاتح خشمگین, وزرای خویش را از تعقیب و انتقام جویی از ما باز د اشته, و آنان را دوباره به دروازه های آسمان فرا خوانده است. تگرکی گوگردین, که در توفان اخیر بر سر و رویمان فرو باریده شد, آن موج سوزانی را که ما را در حین سقوط از پرتگاه اسمان در خود پزیرا شد, از بین برده است. شاید تندر, با بالهای شرخ و آذرخش گونه, و خشم شدید خویش, پیکانهای خود را به پایین رسانیده, و اینک در میان این کودال بی مرز و بی پایان, از غریدن دست بر کشیده باشد. چه بهتر که موقعیت ممتازی را که تحقیر یا خشم ارضا شده ای دشمنان برایمان فراهم آورده است, از کف ندهیم. ایا این دشت خشک و متروک و وحشی, این اقامتگاه ویرانی و پریشانی را مینگری که به جز درخشش رنگ پریده و ترسناک این شعله های ابی, خالی از نور است؟ بیا! باید بکوشیم از چنگال تگاپوی این امواج آتشین بیرون آییم؛ آنگاه چنان آرامشی در این مکان جای داشته باشد, کمی در اینجا بیاساییم........

با گرد آوردن سپاهیان دردمندان, به بررسی اوضاع نشینیم, و این که چگونه زین پس, به دشمنان آسیب و خسارتی وارد آوریم؛ چگونه آنچه را که باخته ایم, باز بدست آوریم, و از این وضعیت نفرت بار و فاجعه آمیز بدر آییم, و بنگریم چه کمکی ممکن است از امیدواری بدست آوریم, و یا در غیر این صورت, چه تصمیمی با نومیدی اتخاذ کنیم......»

چنین سخن میگفت شیطان, با سری بیرون از امواج, و چشمانی به شدت درخشان, به همراهی که بیش از همه بدان نزدیک بود. سایر قسمتهای بدنش, بلند و عریض در داخل دریاچه گسترده شده, و در فضایی به مساحت وسیع شناور بود.

شیطان با اندام عظیم خود, در غل و زنجیر, در دریاچه ای سوزان افتاده بود؛ چنانچه اراده و اجازه ای متعال مدبر نظم بخشنده ای همه ای آسمانها, او را در اهداف شوم و سیاهش ازاد گذاشته بود تا بر اساس جنایات زیادش, لعنت ابدی را از آن خود سازد, حال آن که بدی دیگران را خواستار بود, و در جهت آن که در اوج خشم, شاهد باشد که جمله شرارتهایش هیچ کار مگر به جلوه دادن خیر بی پایان, و نیز رحمت و شفقت را برای آدمی که از او فریب خورده بود به انجام نرسانده بود و در نهایت, گمگشتگی و خشم و انتقام را به سوی خود او جلب کند, هرگز یارای برخاستن و یا بلند کردن سر خود را نمیداشت.

ناگاه فرشته, قامت بلند خود را بر فراز دریاچه بلند کرد: با هر دو دست خود, شعله ها را به عقب راند, و شراره های تیز و سوزناک, چون امواجی به عقب رانده میشد, و در میان خود, دشت وحشتناک پدید می آورد. سپس با بالهای گشوده, به سمت بالا پرواز کرد, در حالی که در آن هوای تاریک که ناگاه وزنی غیرمعمول را حس مینمود, تکیه کرد تا سرانجام به سرزمین خشک و لامزروع- چنانچه بتوان آنچه را پیوسته با آتش شدید میسوزد زمین نامید, آن گونه که آن دریاچه با آتشی مایع میسوخت- فرود آمد.

زمین استراحتگاهی که شیطان, پاشینه ای پای نفرین شده ای خود را بر آن نهاد, آن گونه بود. نزدیک ترین همراه او بلعزبوت به دنبالش رفت؛ هر دو خشنود و مفتخر, نه بر اساس لطف آن قادر متعال, بلکه چون خدایانی که از آبهای دوزخی با قدرت باز یافته ای خویش گریخته بودند.

آن هنگام فرشته مقرب سقوط کرده گفت: « اینجا است آن منطقه, آن زمین, و آن هوا, و آن اقامتگاه که به جای آسمان, در آن بمانیم.....؟ این تاریکی یکنواخت, در برابر آن نور آسمانی؟ باشد! حال آنکه فرمانروای مطلق, نسبت به آنچه عادلانه است تصمیم میگیرد و نظر میدهد, هر جا دور تر از « او » برایم بهتر است. کسی که از نظر منطق با همه برابر است, لیک با زور و قدرت, بر فراز همسانان خود حضور یافته است.

پدرود, ای دشتهای سعادت آوری که تا ابد, شادمانی و بهجت در شما ساکن است. و درود بر وحشت. درود بر عالم دوزخ. و تو ای دوزخ ژرف! مالک جدیدت را که اندیشه ای به ارمغان میآورد که هرگز نه با زمان, نه با مکان دستخوش تغییر نخواهد شد, پزیرا باش! روح در سرای خود ساکن است: میتواند از دوزخ, بهشتی برای خود بیافریند, و از بهشت دوزخی. چه باک است در کجا حضور خواهم داشت, چنانچه همواره همان باشم که هستم, و همان که باید باشم باقی بمانم, هر چند کمتر از آن کسم که قدرت تندر, بزرگترش ساخت. دست کم در اینجا, آزاد خواهیم بود.

قادر توانا این مکان را نیافریده است تا کسی بدان حسرت خورد؛ هرگز نخواهد خواست ما را از اینجا براند. در اینجا میتوانیم در کمال امنیت حکومت کنیم؛ و به نظرم حکومت, شایسته ای جاه طلبی است, هر چند در دوزخ باشد. چه بهتر در دوزخ حکومت کرد, تا در بهشت کمر به خدمت بست. اما آیا میتوانیم دوستان وفادارمان, همدستانمان, کسانی را که شریک بدبختی و فلاکت ما هستند, و با ناباوری در دریاچه ای فراموشی فرو افتاده اند, بر جای نهیم؟

آیا بهتر نیست آنان را فرا بخوانیم تا همراه ما, سهمی از این کاخ اندوهبار و مصیبت زده را بدست آورند, و یا با سلاحهای باز یافته در دست, بکوشند بار دیگر آنچه را امکان تصاحبش در آسمان است باز گیرند, و یا از آنچه در دوزخ است رهایی یابند؟...»

چنین گفت شیطان, و بعلزبوت بوی پاسخ داد: « ای فرمانده! هرگز این سپاهیان درخشان, از هیچ قدرت دیگر مگر قادر مطلق, تحمل ننگ شکست را نمیکرد. چنانچه آنها بار دیگر صدای ترا بشنوند, که در میان ترسها و خاطرات, مهمترین روزنه ای امید شان بشمار میرفت, بانگی که اغلب در بدترین لحظات, در مرز خطرناک نبرد به غرش در میآمد, و چون اطمینان بخش ترین نشانه ها در همه ای حملات محسوب میشد, یقینا دیگر بار شجاعتی تازه خواهند یافت و جانی دوباره خواهند گرفت, گرچه اینک نالان و فرو غلتیده در محنت, بروی سطح دریاچه ای آتشین افتاده اند, آنگونه که ما نیز کمی پیشتر, مبهوت و حیران چنان بودیم: آخر کیست که پس از سقوط از بلندایی چنان مرتفع به حیرت و شگفتی نیفتد.»

بعلزبوت تازه از سخن دست کشیده بود که دشمن بزرگ, از حالا, به سمت ساحل دریاچه پیش میرفت. سپر سنگین و اثیری اش را که حجیم و عریض و گرد بود, به پشت بدنش افگنده بود؛ آن حلقه عظیم از شانه هایش آویزان بود, و همچون کره ای ماه میمانست, سرانجام به کناره ای دریای شعله ور رسید. آنجا از حرکت باز ایستاد. سپاهیانش را فرا خواند: منظره ای از فرشتگانی سست و ناتوان, که چون برگهای پاییزی کنار نهر, برزمین افتاده بودند.

سپاهیان ابلیس با حالت پست و سرافگنده و گمگشته, به هر سو افتاده و سطح دریاچه را با حضور خود پوشانیده بودند, و غرق در حیرت و ناباوری از دگرگونی ترسناک و نفرت بار خود به سر میبردند.....

شیطان چنان صدای رسا از سینه برآورد, که در همه ای آن کودال دوزخی طنین افگند:

« شهزادگان! عالی رتبگان! جنگجویان سلحشور! گلهای سر سبد آسمانی که در گذشته, از آن شما بود, و حال از دست رفته است......

آیا ممکن است چنین بهت و حیرتی عمیق بر ارواحی ابدی چون شما, مستولی شده باشد؟

یا نکند این مکان را برگزیده اید تا پس از خستگیهای ناشی از نبرد, دلاوری و لیاقت ناتوان و رنجورتان را اندکی استراحت دهید, و لطافت و ملایمتی را که برای غنودن در اینجا می یابید, مانند دشتهای بهشتی میپندارید؟...... یا نکند در این وضعیت خفتبار و حقیرانه, سوگند یاد کرده اید فاتح پیروزمند را پرستش کنید؟

« او » هم اینک سرافیون و کروبیانی را نظاره گر است که با سلاحها و نشانهای در هم شکسته ای شان, مشغول دست و پا زدن در این گودال عظیم, و گردیدن در امواج اند, تا به زودی وزرای تیز پایش, با تشخیص وضعیت منفعت آور, از کنار دروازه های بهشت بدین جا فرود آیند, و به پایمال کردن مان در این حال نزار و بیرمق بپردازند, و یا با ضربات آزرخش, ما را در اعماق این گودال در اندازند و به بند افگنند.

به هوش آیید! بپا خیزید! یا آن هم که تا ابد پست و فرو افتاده باقی بمانید....»

آنها صدای او را بشنیدند, و خجلت زده و سر افگنده, چون قراولان به خواب رفته که به پاسداری در شب عادت دارند و نا گاه, در حضور فرمانده که از او بیمناک اند غافلگیر میشوند, و به سرعت به پا میخیزند بی آنکه هنوز هوشیاری لازم را بدست آورده باشند, بروی بالهای شان به پا خاستند, نه بدان سبب که این ارواح, از وضعیت اسفباری که بدان مبتلا شده بی اطلاع بودند و یا شکنجه های وحشتناک شان را احساس نکرده بودند. اما به زودی, شمار آنان که با شنیدن صدای فرمانده خود به اطاعت از او همت گماشتند, اضافه گشت.

چون عصای قدرتمند پسر عمران ( حضرت موسی ) که در روز گار شوم مصر, در امتداد ساحل با حرکتی مواج به اهتزاز درآمد, و ابر سیاه از ملخها را فراخواند که با باد شرق بدانجا آمده بودند, و در سراسر قلمرو فرعون کافر پخش شدند و مانند شب, خود را از همه چیز بیاویختند, و همه ای سرزمین کنار نیل را در تاریکی فرو بردند, آنسان نیز, بیشمار بودند فرشتگان سروری که در زیر تاق گنبد دوزخ, میان شعله های آتشی پایینی و بالایی, و آنچه در هوای اطراف مشتعل بود حضور یافتند, تا با علامت نیزه ای برافراشته ای سلطان بزرگ شان که در هوا, به اهتزاز درآمده بود تا آنها را به مسیر شان هدایت کند, آنان نیز یکسان تلوخوران, بر گوگرد سفت و سختی فرو افتادند, و زمین اطراف را با حضور خود در بر گرفتند.

بیدرنگ رهبران و فرماندهان هر گردان و هر سپاه, بدانجایی که فرمانده بزرگ شان ایستاده بود, شتافتند. از نظر شکل و قامت همچون خدایان, و فراتر از طبیعت بشری بودند....

بزرگانی درباری و فرشتگانی از نظام اقتدار که در گذشته, بر سریر های بهشتی جلوس کرده بودند: و گرچه اینک دیگر یاد و خاطره ای نام آنان بدلیل عصیان و نافرمانی شان, در کتاب هستی قلم خورده و محو شده است, لیک هنوز نام جدید شان را در بین پسران حوا بدست نیاورده بودند. اما هنگامی که به اجازه حضرت خداوند برای آزمایش بشر در زمین به گردش پرداختند, موفق شدند با حیله و تذویر و دروغ فراوان, بخش اعظم افراد بشر را فاسد کنند و به تباهی بکشند, و آن مخلوقات را متقاعد بسازند که خالق و آفریننده ای خود, « خدا » را رها کنند و اغلب شکوه و جلال نامریی آن کس را که خلق کرده بود شان, با تصویر حیوانی مزین با مذاهبی شاد و آگنده از فرو شکوه و طلا دگرگون سازند, و به جای خدا, شیطان را پرستش کنند: آن هنگام بود که با نامهای متفاوت و در قالب بتهایی متنوع, در دنیای کافران بت پرست, شناخته شدند.

الهه ای الهامبخش! نام آنان را, چه آن اولین و چه آن آخر از همه در آن بستر آتشین, با ندای فراخوان امپراتور بزرگشان از خواب بیدار شدند, براین بازگو...... و نیز آن کدام فرماندهانی که از نظر لیاقت و شایستگی بیش از همه به او نزدیک بودند, و همچنان که جمیعتی بیشمار, کماکان در آشفتگی به هم ریخته ای در دور دست حضور داشتند, یک یک به نقطه ای که شیطان در ساحل عریان ایستاده بود پیش آمدند, آن فرماندهان, آنانی بودند که پس از خروج از گودال دوزخ, گردش کنان به شکار طعمه ای خویش در روی زمین پرداختند, و مدتها بعد, این جسارت را یافتند که تخت خود را کنار مسند سلطنت خدا قرار بدهند, و پرستشگاه های شان را مقابل محراب خدا قرار بدهند, و در میان اقوام و ملل, همچون خدایان پرستش شوند؛ و جرات یافتند که یهوا ( به زبان عبری خدا ) که در خارج از صهیون میغرید, و تخت سلطنتش در میان کروبیان جای داشت, حضور یابند... گاه نیز, بتهای خود را در حرم« او » جای دادند – دور باد این پلیدیها! – زیرا مراسم مقدس و جشنهای رسمی او را به فساد و آلودگی کشاندند, و تاریکی و ظلمت شان اجازه یافت بی شرمانه با نور« او » به مقابله و ستیز برخیزد..

شیطان بیدرنگ فرمان داد که با صدای شیپور های جنگی و کرنا های طنین افگن, درفش بزرگ و قدرتمندش دوباره در هوا به اهتزاز درآید. عزازیل, کروبی عالیمقام, این افتخار غرورآفرین را چون وظیفه ای بحق برای خود خواستار شد. او درفش سلطنتی را از تیرک درخشان رها ساخت, درفش همچو شهابی در قلب باد, به اهتزاز درآمد: مروارید ها و درخشش تابنده و شکوهمند طلای ناب, علابم و نشان سرافین آنرا آشکار میساخت. در تمام طول این مدت, از فلز پرهیاهوی شیپور ها, فریاد های خروشان سلحشورانه ای به گوش میرسید. در پاسخ بدان, کل ارتش فرشتگان عاصی و سقوط کرده غریوی چنان بلند سر داد که گودال سراشیب دوزخ را از هم درید, و قلمرو هرج و مرج و آشفتگی, و شب کهنسال ماورای آنان را , بوحشت افگند.......

در دم, از میان تاریکی و ظلمت اطراف, ده هزار درفش با رنگهای شرقی و مواج, در هوا به اهتزاز در آمدند. همراه این پرچمها, جنگلی انبوه از نیزه ها به هوا برخاست, و کلاه خود هایی درهم فشرده ظاهر شد, و سپر ها, صفی ضخیم و شمارش ناپزیر را پدید آوردند. به زودی, جنگجویان در ستونی کامل و منظم,, مزین به نی لبکها و فلوتهای ملایمی به سبک دوریک به راه افتادند. به جای خشم, حس شهامت منظم و استواری را به ارمغان می آورد و اجازه نمیداد ترس از مرگ, یا میل به فرار یا عقب نشینی شرم آور, دروجود شان جای گیرد. این هماهنگی, از قدرت کمی در تعادل بخشیدن و آرام ساختن برخوردار نبود, و با نوایی جدی, افکار پریشان و آشفته را تسکین میبخشید, تا نگرانی و اضطراب و تردید و ترس و اندوه و درد و رنج ارواح فانی و نیز جاوید را از میان بردارد.

بدینسان سرشار از نیرویی واحد, فرشتگان سقوط کرده با صدای ملایم شیپوری که گامهای دردناک شان را بروی زمین سوخته تسکین میبخشید, با هدف مشخص در سکوت پیش میرفتند؛ هنگامی که در معرض دید قرار گرفتند, از حرکت ایستادند......

جبهه ای ترسناک با طول وحشت آور و درخشان از سلاح, به مانند سلحشوران دوران باستان که با سپر ها و سرنیزه های خود, منتظر فرمان حمله ای بودند که فرمانده مقتدر شان قصد داشت بر آنان بانگ زند. شیطان نگاه مجرب خود را به میان صفوف سپاهیان خیره ساخت؛ آنگاه به نضاره کردن همه ای لشکریان, و حالت دقیق آن جنگجویان, چهره های شان, و قامت بلند شان که همچون خدایان مینمودند پرداخت و بدید: سرانجام تعداد آنها را نیز محاسبه کرد. آنگاه, قلبش سرشار از غرور گشت, و همچنان که بیش از پیش در عزم خود راسخ میشد, به وجد آمد و سراپا افتخار گردید. زیرا از زمان خلقت بشر, هرگز نیرویی بدان شکل, در یکجا تجمع نکرده بود.

بدینسان, سپاهیانی که ماورای هر شباهتی بارزمندگان دلاور فانی به سر میبردند, باوجود ابهت خود, به فرمانده مخوف خود احترامی عمیق ابراز میداشتند. فرمانده آنان که نیز بنا به قامت و حالت خود, بر فراز همگان ایستاده, و رفتار بی اندازه مغرورانه و آمرانه داشت, همچون برجی بلند, قد علم کرده بود. هنوز ظاهرش, شکوه و زیبایی نخستینش را از دست نداده بود؛ با این حال, کاملا به فرشته ای سقوط کرده میماند, و همچنین شکوه افراط آمیزی که گویی به تیرگی گراییده باشد مینمود: مانند هنگامی که خورشید تازه برآمده, محروم از پرتو خود, در هوای مه گرفته ای افق ظاهر میشود؛ و یا مانند آن ستاره ای که در پس ماه, در کسوفی تاریک, غروبی شوم بروی نیمی از اقوام و ملل میگسترد, و شاهان را از انقلاب و دگرگونی می آزارد, بدانسان نیز فرشته ای مقرب که بدان شکل, به تیرگی گراییده بود, همچنان بر فراز همه ای همراهان و یارانش میدرخشید. اما چهره اش از جراحات عمیق ناشی از صاعقه چاک خورده, و نگرانی عمیقی یر گونه ای پژمرده اش دیده میشد؛ در زیر ابروانی که از شجاعت رام ناشده و غروری شکیبا حکایت داشت, انتقامجویی در کمین نشسته بود. نگاهش بیرحم مینمود, با این حال, هنگامی که شیطان به کسانی که در جنایت او با وی سهیم شده, یا بهتر است گفته شود پیرو جنایتش گشته بودند مینگریست, ( و مگر نه آن که در گذشته, آنان را به گونه ای دیگر, در سعادت دیده بود؟ ) نشانه های ناشی از پشیمانی و ترحم در دیدگانش مشاهده میشد......

کسانی که تا حال, تا ابد محکوم بودند فرجام رنج آور و دردناک داشته باشند. ملیونها روح که به خاطر او, مورد خشم و غضب آسمان قرار گرفته, و به خاطر شورش و عصیان او, از شکوه و افتخارات جاودانه و ابدی, بیرون رانده شده بودند. کسانی که علی رغم این وضع, و هر چند شکوه و عزت شان از بین رفته بود, همچنان بدو وفادار مانده بودند.......

شیطان آماده سخن گفتن شد؛ با مشاهده ای این وضع, صفوف دوگانه ای سپاهیان, بالی را بر بالی دیگر خم ساختند, و او را و یارانش را, با حضور خود احاطه کردند: توجه و دقت وافر, آنان را ساکت و خاموش ساخته بود؛ سه بار کوشید آغاز به سخن کند؛ سه بار, و هر بار علی رغم غرورش, اشکهای که تنها فرشتگان قادر اند آنگونه بگریند, از دیدگانش فرو چکید. سرانجام, کلماتی که با آه ها قطع میشد, راهی برای خروج می یافتند:

« ای ارواح بیشمار و جاوید! ای قدرتمندانی که همانندی مگر قادر توانا از یرای شما نیست! نبردی که صورت گرفت, خفت آور نبود, گر چه واقعه ای فاجعه آمیز از آب درآمد, آنگونه که این اقامتگاه, و این دگرگونی وحشتناک که به سختی به توصیف آن همت گماشت, گواهی آنرا میدهد....... اما کدام قابلیت ذهنی, با آگاهی پیش از وقوع وقایع, با قدرت پیشگویی بر اساس ژرفای موجود در دانش زمان گذشته و حال, میتوانست به وحشت افتد که نیروی واحد و متحد این همه خدایان, خدایان و ایزدانی چون شما! میتوانست به شکست مواجه شود؟........ زیرا, کیست که باور کند حتا پس از این شکست, همه ای این سپاهیان قدرتمند که تبعید شان آسمان را خالی ساخته است, نخواهند توانست دو باره به پا خیزند و زادگاه اولیه ای خود را دوباره به تصرف خود درآورند؟.... و اما در باره ای خودم! همه ای سپاهیان آسمانی را گواه میگیرم که اهداف و نقشه هایم, تلاشی از سوی من برای اجتناب از بروز خطرات, و نابودی امید های مان را موجب نگشت. بلکه همو که مقتدرانه در آسمان فرمان میراند, تا آن زمان, در امنیت کامل و بر اساس شهرت دیرینه ای خود بر مسند فرمانروایی خود حضور یافته بود, و بنا به موافقت و رضا یا بنا به عادت, همچنان در آنجا حضور داشت, شکوه و افتخار شاهانه ای خود را بر ما کاملا آشکار ساخت, اما نیروی خود را از ما پنهان میداشت, و همین موجب گردید وسوسه شویم تا تلاش مان را به انجام رسانیم, و سقوط مان را موجب شویم...........

زین پس, از قدرت او مطلع و آگاهیم, و به همان اندازه, بر قدت خویش واقفیم, گونه ای که نه جنگ تازه آغاز خواهیم کرد, نه از پیکاری تازه, به وحشت خواهیم افتاد, بهترین کاری که برای مان باقیمانده ال به آن بپردازیم, کار در خفااست, و به دست آوردن هر آنچه قدرت زور به انجام آن قادر نگشت, از طریق مکر و حیله و فریب! که در نهایت, دست کم این نکته را در باره ای ما در یابد. آن که با قدرت شکست مان داده است, تنها نیمه کاره, دشمن خود را مغلوب ساخته است.

فضا میتواند دنیا های جدید پدید آورد. در این رابطه, شایعه ای در آسمان وجود داشت: این که قادر توانا به زودی در نظر داشت عالمی خلق کند و در این آفرینش جدید, نژادی را جای دهد که نگاه عنایت بخشش, آنان را با پسران آسمانی, برابر پندارد......

شاید نخستین مداخله ای ما در آنجا, حتا اگر صرف برای کشف وضع آن نژاد باشد, صورت پزیرد؛ آنجا یا جای دیگر! زیرا این گودال دوزخی, هرگز یارای آنرا نخواهد داشت که ارواح آسمانی را در اسارت نگاه دارد, و یا به همان اندازه گودال ژرف, برای مدت طولانی آنان را در تاریکی و ظلمت خود بپوشاند....... اما این نقشه ها را با مشورت دقیق, به مراحل پختگی باید رساند. دیگر امیدی برای صلح و آشتی نیست, زیرا کیست که در اندیشه ای تسلیم و فرمانبرداری باشد؟

پس پیش به سوی جنگ. اما لازم است تصمیم گیریم جنگی آشکار یا نهان, باید انجام گیرد؟»

او این جملات را بیان داشت و برای تایید سخنانش, ملیونها شمشیر شعله ور که از از روی رانهای آن کروبیان بیرون کشیده شده بود, در هوا به پرواز درآمد. گونه ای که درخشش آن نور ناگهانی, همه ای اطراف دوزخ را تا دور دست روشن ساخت.

ابلیسیان فریاد های خشمگینانه علیه قادر مطلق سر دادند, و با سلاحهای در دست شان, توانمندانه بروی سپر های طنین افگن خود ضربه زدند, و آغاز جنگ را اعلام کردند و مبازه طلبی خود را به گنبد آسمان نعره زدند.

در فاصله ای نه چندان دور از آنجا, تپه ای واقع بود که ستیغ ترسناک آن, هر چند وقت یکبار, آتش و دود غلیظ و مواج از داخل خود بیرون میریخت, مابقی آن, از لایه ای براق میدرخشید که نشانه ای انکار ناپزیر آن بود که در دل آن تپه, عنصری فلزی, که از فعل و انفعالات گوگرد پدید آمده, پنهان است.

خیل بیشماری از ابلیسیان, بر بال سرعت, شتابان بدانجا به پیش رفتند, و چون دسته ای از پیش آهنگانی مجهز به بیل و کلنگ به نظر میرسیدند که پیشاپیش اردوگاه سلطنتی گام برمیدارند تا دشتی را صاف و هموار کنند, یا بارو های استحکامی برافرازند.

سایر سقوط کردگان آسمانی, کم اهمیت ترین مقام را داشت, زیرا حتا در آسمان, همواره نگاه ها و اندیشه هایش به پایین خیره بود. همواره بیشتر به تحسین ثروت و غنای سنگفرشهای آسمان, که گامها, به پایمال کردن طلا عادت داشتند پرداخته بود, تا تحسین هر چیز الهی و مقدسی که نضاره کردن آن مکاشفه ای سعادتبخش را نصیب میگردد. او بود که انسانها را با توصیه ها و راه و رسمی که به آنها آموخت, به غارت مرکز زمین برانگیخت, تا با دستان نامحرم, به سرقت در بطن مادر خود مصروف شوند تا گنجهای بدست آورند که شاید بهتر بود همچنان پنهانی باقی بمانند......

به زودی افراد شیطان, شکافی همچون جراحتی بزرگ در دل کوه پدید آوردند, و از پهلو های آن, رگه های از طلای خالص بیرون کشیدند. باشد تا کسی از ثروت و غنایی که در دوزخ میروید, به تعجب و تحسین نیفتد. زمین آنجا, برای آن زهرگرانبها و ارزشمند, مناسبتر از هر کجا است.

در همان نزدیکی, بروی دشت, در تعداد بیشماری کوره های آماده که در زیر آنها رگه ای از آتش مذابی که از دریاچه ای منشعب میشد جریان داشت, آن شیاطین به یاری گروهی دیگر با هنری عجیب و اعجاب آور, فلز سنگین را ذوب میکردند و فلزات را از یک دیگر جدا میساختند, و از روی شمشهای طلا, کف آنرا میزدودند.

گروهی سوم, با همان سرعت و تعجیل, قالبهای متنوع را در زمین شکل بخشیدند, و با هنر شگفت انگیز و با انحراف مسیر, هر قالب عمیق را با آن ماده ای جوشان انباشتند. نا گاه بنایی عظیم با نوای خوشایند موسیقی و آوا هایی دلپزیر, همچون بخاری متصاعد از زمین سر برافراشت. بنایی شبیه به معبدی که در هر طرف آن, ستونهای مربع و ستونهای گرد به سبک دوریک, با سر ستونها و گچ بریهایی از طلا, قدعلم کرده بودند. هیچ چیز کم و کاستی نداشت. بنای سر بر آسمان کشیده, بلندای موقر و شاهانه ای خود را در نقطه ای متوقف ساخت, و همان دم دروازه های برنزی گشوده شد, و اندرون خود را, متشکل از فضایی بس وسیع که زمینی صاف و صیقلی و هموار داشت, آشکار ساخت. در زیر انحنای تاق تالار, با جادویی بس جالب و ظریف, صفوف بیشماری از چراغهای ستاره ای و فانوسهای درخشان و فروزان که با نفت و قیر روشن میشد, همچون آسمانی نورانی, اطراف را نور افشانی میکرد.......

جمیعتی شتابزده, با نگاهی سراپا تحسین داخل شدند؛ برخی از شهکار پدید آمده, و برخی نیز از مهندس آن, به تعریف زبان گشودند. مهندسی که پیشتر نیز با بنای برجهای متعدد و بس مرتفعی در آسمان, آنجا که فرشتگان شمشیر بدست, چون شهزادگانی در آنها میزیستند, در آسمان پرآوازه بود.

فرمانروای عظیم الشان عالم, آنها را به چنین قدرتی ترفیع بخشیده, و هر یک از آنان را در نظام موجود شان, به حکومت بر آن انبوه فروزان و نورانی مامور ساخته بود.

با این حال, جارچیان بالدار با فرمان قدرت برتر خویش, با تشریفات با ابهت و با نوای شیپور ها, برگزاری شورایی رسمی را در پاندمونیوم ( اقامتگاه شیطان ), پایتخت بزرگ شیطان و همدستان درباری اش, در میان همه ای لشکریان اعلام کردند. احضاریه ای آنها, خطاب به شایسته ترین و برجسته ترین افراد در بین هر دسته و هر گردان بود. آنان نیز بیدرنگ, با دسته های صد هزار نفری, با گروه همراهان و ملازمان خود از راه رسیدند. همه ای ورودی ها مسدود, و همه ای دروازه ها و سردر های تاقدار عریض, پوشیده از جمیعت شد. اما بیش از هر مکان, آن تالار وسیع که تا اندازه ای به میدان وسیع مبارزه ای سرپوشیده شباهت داشت که قهرمانانی دلیر و با شهامت, سوار بر مرکبهای خود و مجهز با سلاحهای گوناگون به تاخت و تاز در آن میپرداختند. و آنگاه, در برابر جایگاه سلطان سواران, با برترین دلاوران و گلهای سرسبد لشکر کافران به مبارزه برمیخاستند, و نبردی تا سرحد مرگ یا مسابقه ای با نیزه انجام میدادند- شلوغ و پر ازدحام بود. انبوهی در هم فشرده از ارواح, چه در زمین و چه در هوایی که از همه ای بالهای پر صدای شان به طنین افتاده بود, دیده میشدند. چون زنبوران عسل که جمیعت جوان خود را چون خوشه ای انگور در اطراف کندوی خود در هنگام بهار, و آنگاه که خورشید با صور فلکی ثور همگام میشود, پخش میکنند و گاه این سو, گاه سوی دیگر در بین ژاله های با طراوت و گلها به پرواز درمیآیند, و یا به روی الواری یکدست و هموار, که همانا حومه ای شهرک پوشالی شان است که به تازگی با موم آغشته گردیده است پرواز میکنند, و به بحث و گفتگو پیرامون امور دولتی میپردازند. بدان اندازه نیز, آن سپاهیان هوایی, خود را درهم میفشردند, و تا فرا رسیدن علامت آغاز شورا, چسپیده در کنار یک دیگر, در هم میلولیدند.

عجبا! این شگفتی را شاهد باشد. آنانی که به نظر میرسید از لحاظ بزرگی و عطمت, از غولهای پسران زمینی فراتر میرفتند, اینک حتا کوچکتر از کوچکترین کوتولگان جلوه میکردند, و در انبوه بیشمار, در فضای تنگ و کوچک تجمع کرده بودند. بدینسان نیز ارواحی فاقد جسم, قامت عظیم خود را به کوچکترین اندازه ای ممکن در آوردند, و همچنان در انبوهی بیشمار, در تالار عظیم آن دربار دوزخی, حضور به هم رسانند. اما در داخل تالار, در نقطه ای دورتر , در اندازه و قامت همیشگی و معمول خود, با شکل و صورتی تغییر نیافته, سران و فرماندهان بزرگ کروبیان و سرافین, در مکانی دور از دسترس, در مذاکره ای محرمانه گرد هم آمده بودند. هزار ها نیمه خدا, بر مسند های زرین خود نشستند و آن شورای پر جمیعت را تشکیل دادند. پس از سکوتی کوتاه, و فراغت از قرایت فراخوان, شورای بزرگ آغاز گشت. پایان دفتر نخست

دفتر دوم

شیطان بر تخت شاهانه و با شکوهی که از عظمت و شوکتی کم نذیر برخوردار بود نشسته بود. هر چند از نومیدی شدید و اولیه ای خود, به میزانی بس فراتر از هر امیدی دست یافته بود, لیک باز خواهان دست یافتن به جایگاهی رفیع تر بود. سیری ناپزیر در جهت پیشبرد جنگی بیهوده علیه آسمانها, و عبرت ناگرفته از موفقیت آسمان, تصورات باطنی و مغرورانه ای خود را چنین آشکار ساخت و گفت:

« ای فرشتگان اقتدار و ای فرشتگان حاکم! ای خدایان آسمانی! حال که هیچ گودال عمبقی قادر نیست قدرتی جاودانه را در ژرفای خود محبوس نگهدارد, و هر چند سقوط کرده و اسیریم, لیک هنوز آسمان را از دست رفته نمیپندارم. ارواح مقتدر آسمانی, از این سقوط دوباره به پای خواهند خاست, و ماهیت باشکوه تر و ترسناک تر از زمانی که هنوز هیچ سقوطی روی نداده بود خواهند یافت؛ و اینبار با اعتماد به نفسی که در وجود خویش خواهند داشت, از فاجعه ای دومینی به وحشت نخواهند افتاد. حقی مشروع و عادلانه, و قوانین ثابت و تغییر ناپزیر آسمان, مرا بر این داشت که رهبری شما را به عهده بگیرم؛ سپس آزادی اختیار, و آنچه در هنگام شور و مشورت, یا در طول نبرد از خود ابراز کردم, ارزندگی خاصی به من بخشید. لیک بدبختی ما دست کم تا این لحظه, نسبتا به خوبی جبران شده است, زیرا مرا با اطمینان خاطر بیشتری بروی سریری هر چند ناخواسته مستقر ساخته است, اورنگی که با رضایت و موافقت کامل شما, به من در آسمان تحویل داده شده است. سعادتبخش ترین وضعیتی که با وقار و شایستگی همراه باشد, و همیشه قادر است حسادت هر فرو دستی را به خود جلب نمابد! اما در اینجا, چه کسی به آن کس که در بالاترین جایگاه حضور دارد, و بیش از همه در برابر ضربات آن که ساعقه میباراند قرار دارد, و او را به درجه ای شدید تری از رنج و عذابی بی پایان محکوم میسازد, حسادت میورزد؟ در اینجایی که هیچ خیر و برکتی وجود ندارد, در اینجایی که هیچ نزاعی بین گروهکها صورت نمیبندد, زیرا هیچ کسی نیست که خواهان اول بودن در دوزخ باشد.......هیچ کسی نیست که میزان فعلی بدبختی او کوچک و ناچیز, و ذهنی جاه طلبانه, خواهان میزان بیشتر باشد.

بنا بر این, حال, با داشتن چنین امتیازی در یافتن وحدت, به این وفا داری ثابت و دایمی, و این توافق مستحکم تر که هر گز مانند آن در آسمان ممکن نیست, عزم داریم میراث برحق مان را از دوران قدیم مدعی شویم! چنان آگنده از اطمینان دستیابی به پیروزی به سر میبریم, که گویی پیروزی, خود, این اطمینان خاطر را به ما بخشیده است! حال کدامین راه بهتر است؟ جنگ آشکارا, یا پیکار نهان؟ این موضوعی است که هم اینک به بحث پیرامون آن خواهیم نشست. حال به سخن آید, آنکه میتواند اظهار نظری نماید»

شیطان خاموش شد؛ در کنار او ملوک, شهریاری با عصای سلطنت بدست به پا خاست. ملوک, قویترین و خشمگین ترین ارواح از میان ارواحی بود که در آسمان به رزمیدن پرداخته بودند, و حال از شدت یاس و نا امیدی, خشمگین تر از هر زمان مینمود. ادعای او آن بود که از نظر قدرت, با ذات مقدس ابدی برابر است, و ترجیح میداد جان در تنش مباد, تا در مقام پایینتر در عذاب بماند. حال, رهایی یافته از هر وسوسه و اندیشه ای هستی, از هر ترسی فارغ بود. نه از خدا, نه از دوزخ و نه حتا بدتر از دوزخ نمیترسید, و از هیچ چیز او را باک نبود. بر همین اساس, این جملات را بیان داشت:

« به نظر من آغاز جنگی آشکار است! هرگز مدعی بکار بردن مکر و حیله باوجودی که کار آزمودگی و تجاربی داریم, نیستم. آنهای که به مکر و حیله نیازمندند, بدان توسل جویند, آن هم تنها هنگامی که لازم باشد, نه در حال حاضر. زیرا همچنان که در گوشه ای به توطه چینی مشغول اند, آیا لازم است ملیونها روحی که مسلح ایستاده اند, و در آرزوی آغاز علامت جنگ, آهکشان و آرزومند به سر میبرند, همچون فراریان آسمانی, زانوی غم در آغوش گیرند, و این غار تاریک و نفرت آور را که مظهر شرم و سرافگندگی, و چون زندانی برای استبداد آن کس است که از اهمال و کاهلی ما بر ما حکومت میکند, به عنوان سرای همیشگی خود پزیرا باشند؟ نه! بلکه بهتر آن است با خشمی جنون آمیز و شعله های دوزخی, همه باهم, با حمله به برجها و بارو های آسمان,, مسیر مقاومت ناپزیر از فراز آنها برای خود بگشایم, و شکنجه های مان را با سلاح های دهشتناک علیه آفریدگار بزرگ که مسبب این شکنجه ها است تغییر شکل دهیم. بدینسان, در پاسخ به صدای تندر بسیار قدرتمندش, صدای تندر دوزخی را خواهد شنید, و به جای آزرخشها, آتش سیاه و نفرتی شدید مشاهده خواهد کرد که با خشمی یکسان, به میان فرشتگانش پرتاب خواهد شد, گونه ای که حتا عرش « او » نیز یا دود گوگرد و شعله های عجیب پوشیده شود, که همان شکنجه هایی بشمار میرود که خود « او » پدید آورده است. اما شاید این مسیر برای صعود, و رسیدن به دشمن رفیع تر, در یک چشم بر هم زدن و با حرکت سریع بال, تا حدودی دشوار به نظر رسد! کسانی که به تصور این موضوع در ذهن خود میپردازند, میتوانند به یاد آوردند ( البته چنانچه نوشیدنی خواب آور این دریاچه فراموشی از حالا, آنان را سست و کرخ نکرده باشد ) که ما با حرکتی به سوی خود, میتوانیم به جایگاه اولیه ای خویش صعود کنیم؛ حال آن که فرود و سقوط, مخالف با ذات ما است.

در پایان بگویم: هنگامی که دشمن مغرور, به پس قراولان خسته ای ما به شدت حمله آورده, و دشنام گویان به ما, از میان این گودال به تعقیب ما مشغول بود, کدام یک از این زور و اجبار, و این پرواز دردناک و دشوار را که ما را بدان شدت به پایین سوق داد, با سختی فراوان احساس نکرد.؟ بنا بر این صعود, امری بس سهل و ساده خواهد بود....... آیا از این واقعه, وحشتی در دل دارید؟ آیا باز هم لازم خواهد بود تا آن کس را که قوی ترین است تحریک کنیم, تا شیوه ای بدتر برای ابراز خشم خود بیابد و نابودی ما را موجب گردد؟ البته امکان داشتن ترس از نابودی بیشتر در دوزخ, حقیقتا وجود داشته باشد؟ چه چیز بدتر از اقامت در اینجا است؟ در حالی که به رانده شدن از سعادت ابدی, محکوم شده ایم در این گودال نفرت آور, در بدبختی و فلاکت مطلق به سر بریم؟ گودالی که حرارت آتشی خاموشی ناپزیر, همواره باید بی هیچ امیدی به پایان آن, ما را که بردگان خشم و غضب بودیم, آن هنگام که تازیانه اجتناب ناپزیر, و زمان شکنجه, ما را برای تحمل کیفر مان فرا میخواند, این گونه بیازارد..... نابود شده تر از آنچه اینک هستیم, آن هنگام فنا خواهیم شد. آنگاه لازم است کاملا نابود گردیم و اثری از ما بر جای نماند. بنا بر این ما را چه باک است؟ چیست این تردید؟ چرا در تردید به سر بریم که بیشترین غضب « او » را که به حداکثر خود رسیده باشد, و نه تنها صورت ظاهری ما را, بلکه اصل وجودمان را از میان خواهد برد, علیه خود بر انگیزیم؟ زیرا آن حال, به مراتب بهتر از آن است که چنین جاودانه, فلک زده باقی بمانیم. و یا چنانچه جوهر وجودی ما به راستی دارای ماهیت الهی است و دست از هستی بر نخواهد کشید, پس به واقع, در این سوی نیستی به وضعیتی بدتر به سر خواهیم برد, حال آن که به قدر کافی دلایل و شواهد داریم تا بدانیم قدرت ما, کافی است تا آرامش آسمانش را بر هم بزند, و پیوسته با مزاحمتها و حملات همیشگی و بی وقفه, عرش ابدی او را هر چند دسترسی ناپزیر است, به لرزه در آورد, و به آزردن آن همت گمارد. چنانچه نتوان نام اینکار ها را پیروزی نهاد, دست کم میتوان انتقامش نامید» تا حدودی دشوار به نظر رسد. کسانی که به تصور این موضوع در ذهن خود میپردازند, میتوانند به یاد آورند( البته چنانچه نوشیدنی خواب آور این دریاچه ای فراموشی از حالا, آنان راسست و کرخ نکرده یاشد ) که ما با حرکتی از سوی خود, میتوانیم به جایگاه اولیه ای خویش صعود کنیم؛ حال آن که فرود یا سقوط, مخالف با ذات ماست! در پایان بگویم: هنگامی که دشمن مغرور, به پس قراولان خسته ای ما به شدت حمله آورده, و دشنام گویان به ما, از میان این گودال به تعقیب ما مشغول بود, کدام یک این زور و اجبار, و این پرواز دردناک و دشوار را که ما را بدان شدت به پایان سقوط داد, با سختی فراوان احساس نکرد....؟

بنا بر آن صعود امری بس سهل و ساده خواهد بود!.... آیا از این واقعه, وحشتی در دل دارید؟ ایا باز هم لازم خواهد بود تا آن کس را که قوی ترین است تحریک کنیم, تا شیوه ای بدتری برای ابراز خشم خود بیابد و نابودی ما را موجب گردد؟ البته چنانچه امکان داشتن ترس از نابودی بیشتر در دوزخ, حقیقتا وجود داشته باشد؟..... چه چیز بدتر از اقامت در اینجا است؟ در حالیکه به رانده شدن از سعادت ابدی, محکوم شده ایم در این کودال نفرت آور, در بدبختی و فلاکت مطلق به سر بریم؟ گودالی که حرارت آتشی خاموشی ناپزیر, همواره باید بی هیچ امیدی به پایان آن, ما را که بردگان خشم و غضب بودیم, آن هنگام که تازیانه ای اجتناب ناپزیر, و زمان شکنجه, ما را برای تحمل کیفر فرا میخواند, این گونه بیازارد!.... نابود شده تر از آنچه اینک هستیم, آن هنگام فنا خواهیم شد! آنگاه لازم است کاملا فنا شویم و اثری از ما بر جای نماند! بنا بر این ما را چه باک است؟ چیست این تردید؟ چرا در تردید به سر بریم که بیشترین غضب « او» را که به حد اکثر خود رسیده باشد, و نه تنها صورت ظاهری ما را, بلکه اصل وجود مان را نییز از میان خواهد برد, علیه خود بر انگیزیم؟ زیرا آن حال, به مراتب بهتر از آن است که چنین جاودانه, فلک زده باقی بمانیم! و یا چنانچه جوهر وجودی مان به راستی دارای ماهیت تالهی است و دست از هستی بر نخواهد کشید, پس به واقع, در این سوی نیستی در وضعیتی بد تر به سر خواهیم برد, حال آن که به قدر کافی دلایل و شواهد داریم تا بدانیم قدرت ما, کافی است تا ارامش آسمان را بر هم زنیم, و پیوسته با مزاحمتها و حملاتی همیشگی و بی وقفه, عرش ابدی او را هر چند دسترسی ناپزیر است, به لرزه درآرد, و به ازردن آن همت گمارد! چنانچه نتوان نام این کار ها را پیروزی نهاد, دست کم میتوان انتقامش نامید!»

سپس با چهر ای در هم کشیده, دست از صحبت کشید؛ در نگاهش, انتقام نومیدانه موج میزد, و میلی شدید برای جنگیدن علیه هر آنچه کمتر از خدا بود.... از نقطه مقابل, بعلیال با ظاهری بهتر و ملایم تر بپا خاست.

هرگز آسمان, موجودی بدان زیبایی را از دست نداده است. در ظاهر, برای انجام کار هایی بزرگ و احراز مقامی والا و محتشم آفریده شده بود, در حال آن که در وجود او, همه چیز پوچ و تو خالی مینمود, هر چند زبانش میتوانست ماییده ای شرین بیافریند, و ناروا ترین کار را به عنوان برترین کار جلوه بدهد, و یا بهترین دلایل و نصایح را بر هم ریزد و به مغالطه آنرا بنمایاند..... زیرا هر اندازه افکار و اندیشه هایش حقیر و پست, و بس مجرب در هر کار آلوده به فساد بود, همان اندازه نیز در کار های شریف, بدل و بی میل, و به کندی و آهستگی عمل میکرد, با این حال, سخنانش خوشایند گوشها واقع میشد, و به لهجه متقاعد کننده چنین به سخن گفتن آغاز کرد:

« همرزمان! من نیز از نظر نفرت عمیقی که در دل دارم, یقینا به شدت هواخواه جنگ آشکار میشوم, چنانچه آنچه به عنوان دلیل اصلی و اساسی ما را برای مصمم شدن مان برای آغاز جنگ قریب الوقوع, بیشتر موجب گشت مرا از این کار منصرف سازد, و به نظرم در جهت کامیابی در این کار, از بخت بد در عذاب نخواهد بود. کسی که بیش از هر کس در برخورد با سلاحها سرآمد دیگران است, در همه کار هایی که توصیه میکند, و در کاری که بیش از همه در آن ماهر است, بسیار محتاط و بدبین, و همواره شجاعت خود را بر پایه ای نومیدی بنا مینهد, و هدف نهایی خود را بروی نابودی و انهدام کامل همه چیز, پس از انتقام بیرحمانه در نظر میگیرد.

اما نخست باید دید کدام انتقام؟.... برجهای آسمان پوشیده از نگهبانان مسلحی است که ورود بدانجا را, به هر صورت که باشد غیر ممکن میسازد, اغلب, گردانهای شان بر کناره ای خلا اردو میزنند, و یا با بالهای تیره ای خود, به گشت و پاسداری از قلمرو شبانه میپردازند, بدون هیچ واهمه ای از غافلگیر شدن. حتا اگر بتوانیم با قدرت زور, راهی برای خود بگشایم, حتا اگر همه ای دوزخ در زیر گامهای ما, در سیاه ترین شورش و عصیان به پا خیزد, تا پاک ترین و شفاف ترین نور آسمان را از میان برداریم, باز دشمن بزرگ ما, همچنان پاک و منزه, بر تخت ناآلوده ای خود نشسته خواهد ماند, و آن جوهر اثیری که هیچ لکه ای بدان دست نمی یابد, به سرعت هر بدی را از خود دور خواهد ساخت و آسمان را از آتش داخلی پالایش خواهد نمود. بدین سان پس از آن که بدین گونه از آنجا رانده شویم, آخرین امید مان به نا امیدی محض مبدل خواهد شد. از این روی, لازم است فاتح قادر و توانا را بر آن داریم که همه ای خشم خود را یکجا به پایان رساند, و کار خویش را با ما به اتمام آورد؛ ما باید تمام اهم و تلاش خود را صرف این کنیم که دیگر نباشیم....... و به واقع, چه تلاشی اندوهباری!

زیرا به راستی کیست که مایل باشد این هستی هوشمندانه و این اندیشه های سرگردانی را که از میان ابدیت میگذرند و هر چند آگنده از درد و رنج اند, از دست دهد, و در بطن عظیم و گسترده ای شب ناآفریده, محروم از هر احساس و حرکتی سقوط کند, و در آن نابود شود.....؟ حتا اگر این امر خوشایند باشد که آیا دشمن خشمگینمان, بتواند و یا بخواهد این نابودی کامل را نصیب ما کند, کسی را چه آگاهی از این است؟

این که چگونه به اینکار قادر خواهد بود, زیاد معلوم نیست و جای تردید است؛ اما این که هرگز چنین چیزی را خواستار مباشد, در آن تردید روا نیست.

آیا « او » که تا این اندازه دانای عالم است, حاضر خواهد شد خشم خود را, به ظاهر از روی سهل انگاری یا از روی ناتوانی جاری سازد, تا آنچه را دشمنانش خواهان آن اند ارزانی نماید, و آنانی را که خشمش زنده نگهداشته بود تا به طرز پایان ناپزیر مجازات شان کند, در اوج خشمی دیگر از میان بردارد؟....

بدینسان, کسانی که جنگیدن را پیشنهاد میکنند یقینا خواهند پرسید: پس کیست که مانع ما خواهد بود؟ مگر نه آنکه به بدبختی و نگبت همیشگی محکوم شدیم, و سرنوشتمان چنین رقم خورده است؟ بنا بر این هر کاری که مبادرت ورزیم, از آن کار بیشتر عذاب خواهیم کشید, و آیا فرجام کار, بدتر از رنج فعلی ما نخواهد بود.....؟

آیا این است بدترین حالت بدبختی و فلاکت؟ که بدین گونه در اینجا حضور یابیم, به بحث و مشاوره بپردازیم, و بدین گونه مسلح باشیم؟ آه! این هنگام که در حال گریز, تحت تعقیب تندر آزاردهنده ای آسمان بودیم, و آن زمان که از این گودال, خاضعانه التماس میکردیم پناه مان دهد, همین دوزخ, به نظرمان چون پناهگاهی امن, در برابر این جراحات جلوه میکرد, و یا هنگامی که بروی این دریاچه ای سوزان, در غل و رنجیر باقی مانده بودیم..... آری, به راستی آن حالت به مراتب بدتر بود. چه شود چنانچه نفسی که این آتشهای پریده رنگ را روشن ساخت, دوباره از خواب بیدار گردد, و خشم چند برابر خود را بر آن بدمد, و دوباره ما را در میان شعله ها بیفگند؟...... و در عالم بالا, با انتقامی متناوب, دست راست و سرخ شده ای خود را از نو مسلح سازد تا به شکنجه و آزار مان همت گمارد؟ و چه شود چنانچه همه ای گنجینه هایش باز گردد و این آسمان دوزخی, آبشار های آتشین خود را بر ما جاری سازد....؟ آبشار هایی وحشتناک و معلق که ممکن است با جاری شدن ترسناک خود, سر ما را تهدید به خطر کنند؟..... و آنگاه, همچنان که مشغول طرح ریزی نقشه و مشاوره پیرامون آغاز جنگ افتخار آمیز هستیم, شاید گرفتار توفانی سوزان شویم, و هر یک بروی تخته سنگی پرتاب شویم, و همچون بازیچه و طعمه ای دستخوش گرد باد های سخت و کوبنده باشیم, و یا برای ابد, پوشیده در غل و زنجیر, غرق در این اوقیانوس غلیان و جوشان باقی بمانیم....؟

آنجا, با آه ها ابدی, به گفتگو خواهیم نشست, بی آنکه هرگز استراحت و آسایشی برای مان مساعد گردد, بی هیچ ترحمی, بی هیچ وقفه ای, به مدت قرنهای متمادی که به پایان آن هرگز نمیتوان امید داشت. و آنگاه, به راستی در شرایط سخت تری خواهیم زیست. بنا بر این, سخن من شما را از جنگ آشکار و پنهان, یکسان منصرف میسازد. زیرا قدرت بازو و یا مکر و حیله, یارای انجام کاری را علیه خدا ندارد, و کیست که بتواند اندیشه ای کسی را که دیده اش همه چیز را به یک نگاه میبیند, فریب دهد؟.... از بلندای آسمانها, این گفت و شنود ها را میشنود, و بر سخنان بیهوده ای ما میخندد, زیرا به همان اندازه که قادر مطلق است, و در برابر همه ای نیروهای ما به مبارزه میپردازد, به همان اندازه در از میان بردن آنی مکر ها و توطیه های ما بس ماهر است! آیا باید بدین شکل, در خفت و خواری به زندگی ادامه بدهیم؟ آیا نسل آسمانی که بدین شکل پایمال گشته, ناگزیر است در این وضعیت تبعید شده و رانده و درمانده, به تحمل کردن این زنجیر ها و شکنجه ها نیز محکوم باشد.....؟ به نظر من, این بهتر از هر چیز بدتری است, زیرا همه ای ما تسلیم سرنوشت اجتناب ناپزیر, و اراده و حکم آن قادر متعال, و پیروزمند و قهار هستیم.

نیروی ما, چه در رنج و چه در عمل, یکسان است. قانونی که چنین مقدر فرموده است, به دور از عدالت نیست. این نکته را باید از همان آغاز کار درمییافتیم که در پیکار با دشمنی بدین عظمت و جلال, لازم بود از خرد و درایت کار بگیریم, و در برابر آنچه میتوانست وقوع یابد, اندیشه کنیم و تردید به دل راه دهیم. من به آنهای که در نیزه پرانی ماهر و شجاع اند, اما آندم که نیزه ای در دست ندارند تا آن نیزه به یاری شان برخیزد, به موجودات کوچک و حقیر مبدل میگردند, میخندم. آنها از چیزی که میدانند قرار است وقوع یابد, به وحشت می افتند. از تبعید, ننگ, خفت و خواری, زنجیر اسارت, یا مجازاتهای که در قوانین پیروزمند دلیر موجود است..... چنین است سرنوشت فعلی ما! سرنوشتی چنانچه بتوانیم خود را بدان تسلیم سازیم و به تحمل آن مبادرت ورزیم, موجود میگردد به مرور زمان, دشمن متعال مان از شدت خشم خود بکاهد؛ و شاید دور از« او» و بی آنکه موجب ناراحتی و رنجشش گردیم, از مجازاتی که تحمل میکنیم خشنود باقی بماند و به یاد ما نیفتد.

بدینسان, چنانچه نفسش دوباره این شعله ها را فعال نسازد, از شدت آتشهای سوزان کاسته خواهد شد, آنگاه جوهر پالایش شده ای ما, بر این بخار تحمل ناپزیر فایق خواهد آمد, و یا چنانچه بدان عادت کرده باشد, دیگر آنرا احساس نکند؛ با آنکه سرانجام تغییر شکل دهد, و مناسب با امکان و آب و هوای اینجا, با این آتش سوزان اشنایی بیشتری یابد, گونه ای که دیگر هیچ درد و رنج برایمان در ذخیره نداشته باشد. بدینسان آتش نفرت بار, به عنصری ملایم مبدل خواهد شد و تاریکی به نور! چه رسد به حسن امیدی که با پرواز پایان ناپزیر روز هایی آتی, میتواند امکانات و تغییراتی برای مان به ارمغان آورد که ارزش انتظار کشیدن را دارد. حال که سرنوشت و فرجام فعلی ما میتواند ماهیتی به ظاهر خوب ارایه نماید, هر چند بد فرجام و ناشایست باشد, لااقل به چیزی بدتر تغییر نخواهد یافت. بدان شرط که خودمان, بدبختیهای به سوی مان جلب نکنیم.»

بدین شکل بعلیال با کلماتی به ظاهر عقلانه و منطقی, اهمالی شرم آور, و خفت و حقارتی آرام و بی دغدغه را که به هیچ وجه به نشانه ای صلح و ارامش نبود, توصیه میکرد.

پس از او, نوبت ممن ( در نماد گرایی آیین مسیحیت و عبرانیان, او مظهر اموال دنیایی است که بشر به تصاحب آن حرص میورزد.) فرا رسید:

« باید بجنگیم! چنانچه پیکار بهترین کار باشد! یا در جهت براندازی فرمانروایی آسمانها, یا در جهت باز یافتن جایگاهی از دست رفته ای خویش...... لیک براندازی فرمانروایی آسمان را صرف میتواند امیدوار بود , چنانچه سرنوشت ازلی, تسلیم تصادف بی ثبات و ناپایدار گردد, و آن هنگام که عالم آشفتگی, داوری این نزاع را عهده دار شود, نخستین هدف, که بیهوده میتوان بدان امیدوار بود, ثابت میکند که دومین راه حل نیز به همان اندازه بیهوده است. زیرا, مگر جایگاهی در گستره ای آسمان وجود دارد.....؟ مگر آنکه بتوانیم فرمانروای آسمانها را تسلیم خود سازیم.....

فرض کنیم نسبت به ما ملایم تر شود و لطف خود را شامل همه ای ما سازد, بدان شرط که همه ای ما بار دگر, تسلیم پزیری و اطاعت و فرمانبرداری خود را بدو سوگند یاد کنیم..... چگونه خواهیم توانست با حالت خوار و تحقیر شده, در حضور او باقی بمانیم, و دستور اکید او را در جهت پیوسته ستایش کردن از عرش او پزیرا باشیم, و زیر لب سرود های را زمزمه کنیم و برای الوهیتش, به اجبار« سبوح قدوس » برزبان آوریم, در حالی که « او » نیز با حالتی آمرانه, در جایگاهی ولینعمتی خود که بدان حسرت میخوریم جلوس خواهد کرد, در حالی که از محراب « او » رایحه ای عطرآگین فردوس و گلهای بهشتی, که تقدیمی های خالصانه و خدمتگارانه ای ما خواهد بود, به مشام خواهد رسید؟..... این وظیفه ای ما و لذت و خشنودی ما در آسمان خواهد بود......

آه! اما به راستی کسل کننده است که ابدیتی را بدین شکل, صرف پرستش آن کس نماییم که از او نفرت داریم.....

از این روی بیهوده نکوشیم آنچه را میتوان با رضایت و توافق بدان دست یافت, با زور بدست آوریم, زیرا این به منزله ای پذیرش افتخار بندگی و عبودیتی است که حتا در آسمان نیز چون امری غیر قابل قبول بشمار میرود. بلکه بهتر است خیر و صلاح مان را از خویشتن خود بدست آوریم, و برای وجود خود به زندگی ادامه دهیم: بدین معنا که آزاد باشیم, هر چند در این دخمه ای وسیع و پهناور, بی آنکه حسابی به کسی پس دهیم بمانیم, و این آزادی سنگین و دشوار را به یوغ سبکبال تشریفاتی خدمتگذارانه ارجح شماریم! بدینسان, بزرگی و جلالمان ماهیتی چشمگیر تر خواهد یافت آن هنگام که از چیز های کوچک و حقیر, چیز های بزرگ و با شکوه پدید خواهیم آورد, و آن هنگام که هر چیز مفید و شودمند را از هر چیز مضر, تفکیک و جدا خواهیم ساخت, و از بخت بد نامیمون مان, وضعیتی پر برکت پدید خواهیم آورد. آن هنگام که در هر مکانی, علی رغم شر و بدی به مبارزه برخیزیم, و با تلاش و بردباری, راحتی و آسودگی را از درد و رنج بدست آوریم.....

آیا از این دنیای آگنده از تاریکی و ظلمت هراسناکیم؟ چه بسیار که فرمانروای متعال آسمانها, با میل و رغبت در میان ابرهایی سیاه و متراکم اقامت گزیده است, بی آنکه شکوه و جلالش به تیرگی گراید و پنهان بماند؛ و تخت فرمانروایی خود را در عظمت و حشمت ظلمات, که تندر هایش با گرد آوردن خشم خویش غرش سر میدهند, پنهان ساخته است......

بدانسان, آسمان نیز به دوزخ شباهت می یابد. به همان اندازه که آسمان از شب ظلمانی ما تقلید میکند, آیا ما نیز به سهم خود نمیتوانیم آن زمان که خواهانیم, از نور آسمانی تقلید کنیم؟..... در این زمین لم یزرع و خالی, کم نمیتوان گنجهای پنهان زیادی از الماس و طلا یافت. ما نیز به سهم خویش, به میزان بسنده از مهارت و استعداد یا هنر برخورداریم تا بتوانیم جلال شکوه و زیبایی آنرا نمایان سازیم. آسمان بیش از این چه میتواند آشکار سازد؟ به همان نسبت, شکنجه های مان در طول زمان, میتوانند به جنس ما مبدل گردد, و این شعله های سوزان, به همان اندازه که امروز بیرحم و جانگداز است, ماهیتی نرم و بی آزار بیابد, طبیعت ما میتواند در آن تغییر بیابد, و این الزاما هر احساس و درد و رنجی را از وجود مان بزداید.

بنا بر این, همه چیز, ما را برای فرجام صلحجویانه, و استقرار نظامی با ثبات و ارام دعوت میکند.

سپس با بررسی, در خواهیم یافت چگونه میتوانیم با کمال امنیت, درد ها و رنجهای فعلی خویش را با آنچه هستیم و در مکانی که حضور داریم ملایم تر سازیم, و از اندیشه ای هر جنگی منصرف شویم. این عقیده ای من است»

تازه از سخن گفتن دست کشیده بود که زمزمه ای در میان حاضران به پا خاست: چونان هنگامی که صخره های گود رفته, زوزه ای باد های وزنده را در هر ساعات شب به متلاطم ساختن دریا پرداخته اند, در خود نگاه میدارد, و انگاه صدای نا به هنجار آنها, زورق یا کشتی کوچک دریانوردان از پای درآمده از بیخوابی را که پس از توفان, در خلیج صخره ای لنگر انداخته باشد مانند گهواره ای تکان میدهد, بدانسان نیز, صدای ابراز احساسات و کف زدنهایی پس از پایان گرفتن سخنان ممن ( Mammon ) به گوش رسید؛ گویا سخنانش در جهت توصیه ای صلح, خوشایند همگان واقع گشته بود. زیرا بیش از دوزخ, میدان نبردی دیگری موجب ترس و وحشت آن ارواح عصیان گر بود.......

بس که ترس از تندر و شمشیر مکاییل, هنوز بر وجود شان تاثیر می نهاد. به همان شدت مایل بودند قلمرو فرمانروایی سفلایی را که شاید میتوانست با سیاستی مناسب و پیشرفتی دراز مدت, همچون رقیب امپراتوری آسمان از آب درآید, زودتر بنیان گذارند

هنگامی که بلعزبوت این نکته را دریافت، ( زیرا هیچ کس مگر شیطان, از مقام چنان رفیع برخوردار نبود), با ظاهر موقر و جدی به پا خاست, و با برخاستن, همچون ستون محکم« دولت » نمایان گشت. آثار نگرانی و توجه برای خیر و صلاح عموم, و نیز اندیشه و تعمق, عمیقا بر جبینش نقش بسته بود, هنوز رفتار و حالات شهزادگی بر صورت با شکوه و پر وقارش نمایان بود, هر چند دیگر هیچ چیز مگر تصویری از ویرانی از دست رفته ای بیش نمی نمود. با جدیت و سختگیری به پا خاست و شانه های اطلس گونه ای خویش را که میتوانستند وزن قدرتمند ترین سلطنتها را بر دوش خود حمل کنند, آشکار ساخت. نگاهش, بر حاضران بیننده و شنونده مسلط بود و همچنان که به سخن آمد, توجه آرام همگان را همچون شبی ارام, یا نیم روزی تابستانی به سوی خود جلب کرد:

« ای حاملان عرش, و شما ای شهزادگان اقتدار! ای فرزندان آسمان! ای قدرتهای اثیری! آیا سرانجام لازم است از این عنوانها دست کشیم, و از آنها چشم بپوشیم....؟ آیا لازم است سبک و شیوه ای خود را تغییر بدهیم و خود را شهزادگان دوزخ بنامیم؟ زیرا رای عمومی بر این است که همچنان در اینجا باقی بمانیم, و فرمانروایی رو به صعودی را تاسیس نمایم. بدون تردید همینطور است. اما همچنان که در خیال پردازی فرو رفته ایم, در بی خبری به سر میبریم و نمیدانیم که فرمانروای آسمان, این مکان را که سیاهچال ما محسوب میگردد, نه به عنوان پناهگاهی امن ( تا دور از دسترس بازوی توانمندش به زیستن ادامه دهیم, و اتحادی نو علیه تاج و تخت« او » در خارج از محدوده ای قضاوت عالی اش در آسمان بنیاد نهیم. ), بلکه به عنوان مکانی که در آن لازم است در بردگی بس دشوار و فشرده ای حضور یابیم, در نظر گرفته است. و هر چند بی اندازه دور از او, لیکن همچنان در یوغ اجتناب ناپزیری که برای گروه بیشمار مخلوقات دربندش در نظر گرفته است, به سر بریم...... اما این را بدانید و یقین پیدا کنید, که چه در ارتفاعات آسمانها و چه در ژرفای این خلا « او » همواره نخستین و آخرین فرمانروایی حاکم, و یگانه شهریار خواهد بود. زیرا هرگز با شورش ما, هیچ قسمتی از قلمرو خود را از دست نخواهد داد. بلکه قلمرو خود را تا دوزخ نیز گسترش خواهد داد, و با شمشیر آهنین بر ما حکم خواهد راند, آنگونه که با شمشیر طلایی بر سایر ساکنان آسمان فرمان میراند.

بنا براین, چه سود است که اینجا نشینیم و پیرامون صلح و یا جنک بحث کنیم؟ ما خود را برای رزمیدن آماده ساخته بودیم, و با شکست جبران ناپزیر مغلوب گشتیم. هنوز هیچ کس شرایط صلح و یا آشتی را درخواست یا التماس نکرده است. زیرا, به راستی چه نوع صلحی بر ما بردگان اعطا خواهد شد, مگر سیاهچال هایی سخت, و ضربات و کیفر هایی که مستبدانه برما تحمیل خواهد گشت؟ در عوض, چه صلحی ارایه خواهیم کرد, مگر همانی را که در حیطه ای قدرت مان است: دشمنی و نفرت, اکراه و مخالفت فنا ناپزیر, و سرانجام انتقامی هر چند با تاخیر....؟ با این حال, همچنان که به توطه ادامه میدهیم, و در این اندیشه به سر میبریم که چگونه میتوانیم فاتح را, به گونه ای در آوریم که کمترین حاصل را از پیروزی خود بدست آورد, و از آنچه ما با شکنجه و رنج بیشتری حس میکنیم, او کمتر شادمان گردد؟ موفقیت برای ما کمتر خواهد بود. نیاز نخواهد بود با حمله ای خطر ناک, آسمانی را که حصار های بلندش از هیچ محاصره یا حمله یا کمینی از سوی این گودال بیم ندارد, به تسخیر خود درآوریم.

آیا راه سهل تر نخواهیم یافت؟ چنانچه پیشگویی ازلی و باستانی آسمان دروغین نباشد, مکانی وجود دارد, که دنیایی دیگر و اقامتگاه سعادتمندانه ای موجود تازه افریده شده ای بنام بشر است...... که ظاهرا در همین دوران, به شکل ما, هر چند با برتری و قدرتی کمتر از ما آفریده شده است؛ اما در پیشگاه آن کس که همه چیز را از بلندا, تنظیم و مقرر میفرماید, از لطفی بیشتری برخوردار است. این خواست و اراده ای قادر مطلق بود که در بین خدایان اعلام فرمود, و با عهدی که همه ای گنبد گردان آسمان را به لرزه افگند, مورد تایید قرار گرفت. از این روی, باشد که همه ای اندیشه ای ما بدان نقطه معطوف گردد, تا دریابیم چگونه ذاتی در آن دنیا میزیند؛ شکل و جوهر شان از چیست؟ از چه استعداد های بهره مند اند, و چه نکات قوت و ضعفی دارند؟ آیا بهترین حمله به آنها, با زور نیرو خواهد بود, یا به مکر و حیله....؟ گرچه آسمان بسته است و فرمانروای مطلق آن, در قدرت و توانایی خود در امنیت به سر میبرد, لیکن این اقامتگاه جدید میتواند در معرض خطر قرار گیرد, هر چند در دورترین نقطه ای قلمرو حکومت این فرمانروا باشد, و دفاع از آن, تنها از سوی کسانی که در آن سکونت دارند مقرر گردد: شاید آنجا بتوانیم موقعیت سودمندی را با حمله ای نا به هنگام و غافلگیرانه به نفع خود به انجام رسانیم, یا با آتش دوزخ, همه ای آفرینش او را به نابودی کشانیم, یا آن هم که آنجا را همچون مکانی از آن خود, تسخیر خواهیم کرد و آن گونه که خود رانده شدیم, صاحبان ضعیف و ناتوان آنرا از آنجا برانیم, یا چنانچه آنها را از آنجا نرانیم, بتوانیم آنها را به سوی خود جلب کنیم, گونه ای که خدا آنان را به دشمن شان مبدل گردد, و ناگزیر شود با دستی پشیمان, حاصل کار خود را به نابودی کشاند. این کار, از انتقامجویی ساده و آسان نیز فراتر خواهد رفت و, از میان رفتن شادی فاتح را از گمگشتگی و سرافگندگی ما موجب خواهد شد. بدین سان, شادی ما از ناراحتی« او » زاده خواهد شد, در حالی که فرزندان دلبندش که همراه ما به پایین سقوط کرده اند تا رنج کشند, اصل آفرینش ضعیف خود, و سعادت نابود شده ای شان را که بدان سرعت پژمرده شد, لعنت خواهد کرد.

مشورت کنید تا در یابیم آیا ارزش تلاش را دارد, و یا ناگزیریم در این مکان تاریک زانوی غم در بغل گیریم, و قلمرو هایی رویایی در خیال یپرورانیم......»

بعلزبوت بدین شیوه, نظریه ای شیطنت آمیز خود را ارایه کرد که نخست شیطان, خود بدان اندیشه, و بخشی از آنها را پیشنهاد نموده بود. زیرا به راستی این نظریه ای واقعا شرارت آمیز از چه کسی مگر خالق همه ای بدیها میتوانست نشات گیرد.....؟

این که نسل بشر را از ریشه ضربه زنند, و زمین و دوزخ را با هم در آمیزند, تا یک دگر را در هم گیرند, و همه ای این اعمال را برای آزردن خالق متعال و عظیم الشان مرتکب شوند......

لیک تحقیر آن شیاطین, هرگز نتیجه ای مگر در جهت افزایش شکوه و جلال و افتخار« او » پدید نمی آورد.

نقشه جسورانه, به شدت مورد پسند آن سران دوزخی قرار گرفت, و شادی عمیقی در نگاه همگان بدرخشید, همه با نظر موافق, رای دادند.

بعلزبوت دوباره رشته ای سخن را بدست گرفت و گفت:

« ای نمایندگان محترم شورای خدایان! نیک قضاوت کردید و به خوبی به این بحث طولانی پایان بخشیدید. شما کاری را که مانند خود تان بزرگ است, تحقق بخشیدید! کاری را که دگر بار ما را از ژرفترین قسمت این گودال و علی رغم سرنوشت, به بالا خواهد کشاند, و دوباره به سرای قدیم مان نزدیک خواهد کرد! شاید با مشاهد ای آن مرز های درخشان, با سلاحهای آماده در دست و حمله ای به موقع, امکان ورودی مجدد به آسمان را داشته باشیم, یا دست کم در منطقه ای یقینا معتدل تر به زندگی بپردازیم, و همزمان نور زیبای اسمان را نیز دریابیم. بدین سان, با پرتو درخشان خاور, ما نیز خود را از این تاریکی و ظلمت رهایی خواهیم بخشید. هوای ملایم و دلپزیر, در بهبود جراحات ناشی از این آتشهای آزاردهنده, مرهم خود را بیرون خواهد دمید.....

اما نخست, باید بدانیم چه کسی را به جستجوی این دنیای جدید اعزام کنیم؟ چه کسی را میتوانیم لایق و شایسته ای این ماموریت بدانیم؟

کیست که بتواند با گامهای پوینده, در آن ظلمت سیاه و بی پایان و بی انتها پیش رود, و از میان تاریکی ملموس, مسیر دشوار و هرگز نا پیموده ای خود را بیابد؟ کیست که بتواند با کمک بالهای خستگی ناپزیر, پروازی بر فراز این پرتگاه شیب دار و پهناور انجام دهد, و سرانجام به آن جزیره ای سعادت و نیکبختی رسد؟.... کدام نیرو, و کدام هنر میتواند برای او بسنده باشد؟ و یا کدام گریز پنهانی قادر خواهد بود او را با امنیت, از میان قراولان درهم فشرده و پستهای نگهبانی بیشمار فرشتگانی که به پاسداری بی وقفه مشغول هستند, بگذراند.....؟ زیرا به راستی در آن مکان, به همه ای دقت و توجه ای خود نیاز خواهد داشت, و در این لحظه, حقیقتا به بیشترین قوه ای تمیز و تفکیک خویش برای این گزینش نیازمندیم.

زیرا همه ای سنگینی واپسین امید مان, بر شانه های کسی فرو خواهد افتاد که او را بدین ماموریت اعزام خواهیم داشت.....»

پس از این سخنان, دوباره نشست و حالت انتظار, دیدگانش را در هوا معلق نگاه داشت و منتظر ماند تا کسی برای رد یا قبول پیشنهادش, و یا حتا انجام آنکار خطرناک به پا خیزد.

اما همه ساکت و نشسته باقی ماندند, و با افکار و اندیشه های ژرف به سنجیدن خطر موجود پرداختند؛ و هر یک با تعجب نومیدی و یاس خود را در ظاهر و رفتار دیگران مشاهده میکرد. در میان آن گلهای سرسبد, و آن برگزیدگان دلاور و قهرمان که علیه آسمان به رزمیدن پرداخته بودند, هیچ موجودی نبود که شهامت کافی داشته باشد تا آن سفر دهشتبار را از برای خود خواستار و پزیرا باشد: تا سرانجام شیطان, با شکوه و افتخار برتر که ویرا والاتر از همراهانش قرار میداد, با غرور شاهانه ای خود, و سرشار از آگاهی از لیاقت و شایستگی والای خود, بی آنکه هیجانی ابراز نماید, این گونه سخن گفت:

« ای آینده سازان آسمان! ای فرشتگان حامل عرش آسمان! شگفتی و سکوت ما, بحق و بجا است, هر چند از روی ترس و وحشت نیست. مسیری که از دوزخ به سوی نور رهسپار است, راهی بس دراز و دشوار است. بدان سان نیز زندان ما, مکان مقتدری است. این گودال عمیق و آتشین, که برای بلعیدن ما چنین خشن میباشد, نه ( 9 ) نوبت محصور مان کرده است, و دروازه های از الماس سوزان, که در برابر مان مسدود است, هر راه خروجی را از این جا مانع میگردد. پس از عبور از این دروازه ها ( چنانچه کسی از آنها بگذرد ) خلای عمیق شبی بی شکل و بی اساس, با وسعت و پهنای بس عریض, و همچنان که دهان خود را کاملا گشوده است, هر آن کس را که خواهان ورود به آن گودال عقیم و بی بار و بر باشد پزیرا خواهد بود, و به نابودی کامل تهدید خواهد کرد..... حال چنانچه جوینده, به دنیای دیگر گریزد – هر کجای که باشد _ و یا به منطقه ای ناشناخته قدم نهد, چه کاری از او ساخته خواهد بود مگر رویارویی با خطراتی ناشناخته و گریزی دشوار؟

اما همکاران گرامی! چنانچه سختی یا خطر راه پیشنهادی که برای خیر و صلاح همگان مفید و لازم اعلام شده است, بتواند مرا از انجام آن منصرف سازد, به سختی سزاوار این تخت سلطنت, و این برتری شاهانه ای که با شکوه و افتخار مزین گشته و به قدرت مسلح است, خواهم بود.

بنابراین چرا باید این امتیاز های ملوکانه را از آن خود بدانم؟ آیا شایسته است چنین فرمانروایی را از آن خود بدانم و با این همه, از پزیرفتن کاری به این عظمت که سهمی یکسان از خطرات و افتخارات در بر دارد, خود داری ورزم؟ سهمی که در خور کسی که فرمانروا است, فقط به او تعلق دارد, و شاید حتا بیش از سایرین بر او واجب است, زیرا بالاتر از سایرین در جایگاهی افتخار آفرین نشسته, جلوس کرده است.

از این روی, بروید ای فرشتگان مقتدر عرش! هر چند از فرو افتادگان آسمانید, لیک از وحشت آفرینان آن نیز بشمار میروید. بکوشید در این سرا – مادامی که سرای ما باشد – آنچه را در توان دارید, برای ملایم تر کردن محنت و فلاکت فعلی مان به انجام رسانید, و دوزخ را برای سکونت قابل تحمل تر سازید, و چنانچه میتوان کاری به انجام رساند, یا جادویی باشد که شکنجه های این اقامتگاه بد را متوقف سازد, یا فریبش دهد و یا دست کم کندترش کند, آنرا بکار گیرید. پیوسته مراقب دشمنی باشید که همواره هوشیار است, همچنان که من نیز با عبور از سواحل این منطقه ای ویران و سیاه, راه نجاتی برای همه خواهم جست. هیچ کس در این ماموریت, با من شرکت نخواهد داشت».

با این سخنان, فرمانروا به پا خاست و هر پاسخی را از سوی دیگران مانع شد. محتاطانه بیم داشت دیگر سران و فرماندهان که از تصمیم او شجاعت یافته بودند, حال به ارایه خدمات خود مبادرت ورزند و به نزدیکش آیند, با این یقین پیشنهادی که در آغاز بیم داشتند بر زبان رانند, با پاسخ رد مواجه خواهد شد, و بدینسان, با دریافت پاسخی منفی, به رقیبانی در این پیشنهاد مبدل شوند؛ و بدین ترتیب, شهرت والایی را که او, با چنان بهایی گزاف و خطرات عظیم میبایست بدست آورد, با بهایی بس نازل از آن خود سازند.....

اما ارواح عاصی, بیشتر از آن ماموریت, از ندایی که آنها به انجام آن کار منع میکرد بیم داشتند, و همراه شیطان به پاخاستند. صدایی که همزمان با بلند شدن از جای شان پدید آوردند, چنان غرش تندر مینمود که از نقطه ای دور دست به گوش رسد. آنها در برابر فرمانده خویش سر تعظیم فرود آوردند, و رفتار عمیقا احترام آمیز نسبت به وی ابراز داشتند, و همچون خدایی برابر با قادر مطلق, که والاترین و رفیع ترین در آسمانها است, به تجلیل از او پرداختند. با تعریفها و ستایشهای که از او به عمل آوردند, بیان میداشتند تا چه حد به تحسین او که به خاطر نجات همگان, نجات خویش را نادیده انگاشته بود همت میگماشتند. زیرا ارواح نفرین شده نیز همه ای صفات شایسته ای خویش را به یکباره از دست نمیدهند, از بیم آن که مبادا اشرار نتوانند در زمین, از اعمال ستایش آمیز آنان, که از خودپسندی و افتخاری بیهوده نشات میگرفت, و یا از جاه طلبی مخفیانه ای که با لایه ای درخشان از ابراز وظیفه شناسی پوشیده میشد, زبان به تعریف گشایند.

بدینسان, شورای شوم و تیره و تردیدآمیز شیاطین پایان پزیرفت, به وجود فرمانده ای بی همتای شان, مباهات کردند, درست مانند آن هنگام که باد شمال در خواب باشد, و ابر های سیاه و تاریک از ستیغ کوه ها به هر سو پخش شوند و چهره ای خندان آسمان را بپوشانند, و آن عنصر سیاه و تیره, بر فراز چشم انداز تاریک, برف یا باران را فرو میبارد, و چنانچه تصادفا افتاب, واپسین اشعه ای غروب را در وداع شرین امتداد بخشد, و دشتها دوباره جان گیرند و پرندگان نغمه سرایی خود را از سر گیرند, و گوسفندان بع بع کنان شادی خویش را که در تپه ها طنین انداز میگردد, ابراز میدارند. شرم بر آدمیان باد! حتا ابلیسیان با ابلیس لعنت شده, در میساقی استوار و پایدار متحد میگردند. تنها انسانها, از میان همه ای مخلوقات با شعور, هرگز نمیتوانند با هم به توافق برسند, هر چند به رحمت الهی نیز امید دارند...... با وجود آن خدای که صلح و آشتی را اعلام میدارد, آنان همچنان با نفرت و دشمنی و نزاعهای گوناگون در میان همنوعان خود به سر میبرند, جنگهای بیرحمانه علیه همدگر آغاز مینمایند, و برای نابودی هم, به نابودی زمین میپردازند. گویی بشر – که شاید ما را به آشتی وادارد- بقدر کافی دشمنان دوزخی ندارد که شب و روز, خواهان نابودی او به سر میبرند.........

پس از انحلال آن شورای دوزخی, سران قدرتمند, به شیوه ای منظم از آنجا خارج شدند. در میان آنان, فرمانروای بزرگ شان گام برمیداشت, و چنان مینمود که تنها دشمن آسمان, و فرمانروای با ابهت دوزخ همو باشد. بر او, حلقه ای از سرافیین آتشین, در شکوه و تشریفات بس عظیم و در جلال شاهانه و تقلید از خدا, او را با درفشهای آراسته به نشانهای مخصوص و سلاحهای ترسناک خویش, محاصره کرده بودند.آن دم, فرمان صادر شد که نتیجه ای جلسه ای پایان رفته را با نوایی شاهانه ای شیپور ها جار زنند. چهار کروبی تیز پا, در چهار سوی آن مکان, آلت موسیقی آهنین را بر دهان نزدیک ساختند, و همه چیز با صدایی جارچی توضیح داده شد. نقاط دوردست گودال ژرف نیز آن خبر را بشنید, و همه ای ساکنان دوزخ, با فریاد های گوشخراش و ابراز احساساتی فراوان, بدان پاسخگو شدند.

از آنجا سپاهیان صف بسته, با ذهن آسوده تر, که با امید ادعا آمیز و دروغین تقویت میشدند از هم جدا شدند, و هر یک به راهی رفتند. هر ابلیس, بنا به تمایل درونی, یا انتخابی غم انگیز که او را بی هدف به جلو میراند, مسیری متفاوت برای خود برگزید؛ هر یک به نقطه ای رفتند, با این پندار که به افکار پریشان و آشفته ای شان پایان بخشند, و ساعاتی کسالت آوری را تا هنگام بازگشت فرمانده ای کبیر شان سپری کنند......

برخی در دشت یا هوای رقیق, بال زنان یا با گامهای شتابان, چونان در مسابقات اولمپیک به هم آویزی پرداختند؛ برخی دیگر به رام کردن مرکبهای آتشین خود, با عبور از کنار مرز دوزخ با چرخهای سریع, یا به صف آرایی سپاهیان خود همت گماشتند. مانند هنگامی که برای هوشدار به شهر هایی مغرور, چنین به نظر میرسد که جنگی در آسمان آشفته حکومت میکند, و سپاهیانی در میدان نبرد هجوم میبرند, بدان سان نیز از هر یک از پیشقراولان, سواران هوایی با نیزه هایی به پایین به پیش میتازند, تا سرانجام سپاهیان بیشمار با هم ملحق شوند, و با بهره گیری از سلاحها, به گمان خود از این سوی عرش اعلی تا دیگر سوی آن, آسمان را غرق در آتش سازند......

سایر ارواح با خشم به کندن تپه ها و صخره ها پرداختند, و به تاخت و تاز در هوای گردباد درآمدند که دوزخ به سختی قادر بود آن همهمه ای وحشتناک را در خود جای دهد.

ارواح آرامتر, که به دشتی خاموش و ساکت پناه برده بودند, و به آواز خوانی با چنگ مشغول بودند, بانوایی ملکوتی, به سرودن و خواندن پیکار های حماسی و قهرمانانه ای خود, و سیه روزی ناشی از سقوط شان پس از رای نهایی برای آن مبارزات, همت گماشتند؛ شکوه میکردند از این که سرنوشت, شجاعت مستقل را از تسلیم نیروی زور, یا اقبال میساخت...... ترانه های آنها در بخشهای مجزا بود. اما هنگامی ( آیا به راستی میتوانست تاثیر کمترینی ایجاد کند؟ بویژه آن هنگام که ارواح جاویدان به آوازخوانی مشغول باشند؟ ) باری, دوزخ را بی حرکت نگهداشته, و جمیعت درهم فشرده را در شیفتگی سحرآمیزی فرو برده بود.

برخی دگر در گوشه ای دور از همگان, در گفتگویی باز هم ملایم تر, ( زیرا هنر بلاغت و سخنوری, موسیقی و حواس را مجذوب خود میسازد ), بر فراز کوهی منزوی نشسته بودند, و مکالمه ای در باره ای اندیشه های تعالی بخش انجام میدادند, و استدلالهای منطقی پیرامون تقدیر و آگاهی پیش از وقوع وقایع, و جبر و اختیار و سرنوشت میپرداختند, و از سرنوشتی ثابت و اراده ای آزاد, و غیبگویی محض سخن میگفتند؛ هیچ پاسخی نمی یافتند, و بس در آن رهرو های پیچ در پیچ, گم گشته مینمودند.....

پیرامون خیر و شر به گفتگوی بسیار پرداختند, و از سعادت و سیه بختی نهایی, از تعصب و بی تفاوتی, از افتخار و سرافگندگی سخن گفتند. اما براستی چه خرد و فضل فروشی بیهوده ای! چه فلسفه ای دروغینی!

چیزی که میتوانست با سحری خوشایند, درد یا اضطراب آنها را برای لحظه ای محسور خود سازد, و امید واهی در آنان تحریک کند, و یا قلب سخت آنان را با بردباری شدیدی که چون پولادی آبدیده مینمود, مسلح سازد.....

دیگران, در گردانها و سپاهیان بیشمار, با اعمالی جسورانه و بی باکانه میکوشند کشف کنند, آیا در نقاط دوردست آن دنیای شوم, فضایی که بتواند زیستن گاه قابل تحمل تری به آنان اعطا کند, وجود دارد؟.... با گامهایی بالدار, در امتداد سواحل چهارگانه ای رود های دوزخی که امواج شوم و سیاه خود را در دریاچه ای سوزان فرو میریختند, پیش رفتند.

بدین ترتیب آن گروه ماجراجو, که در راه پیمایی بی هدف و آواره ای خویش, با نگاهی خیره و رنگی پریده و لزران از وحشت, بی هدف گام بر میدارند, برای نخسنین بار فرجام اسفبار خود را مشاهده میکنند و هیچ آسایش خاطری از این بابت بدست نمیآورند...... از چندین دشت تاریک و خلوت, از چندین منطقه ای دردناک بر فراز چندین کوه یخی و چندین کوه آتشین عبور میکنند. از صخره ها, غار ها, دریاچه ها, مردابها, گودالها, کنامها و سایه هایی مرگبار میگذرند...... عالم مرگبار که خداوند, با لعنت خود آنرا بد آفرید, گونه ای که تنها برای بدی, خوب و مهیا بود...... عالمی که هر هستی به نیستی میگراید, و هر مرده ای در قید حیات است, جایی که طبیعت خبیث, چیز هایی هیولایی, چیز های عجیب و شگفتی آور, نفرت انگیز و وصف ناپزیر خلق کرده است.

با این حال شیطان, دشمن خدا و بشر, با اندیشه های مشتعل از والاترین اهداف, بالهایی تندرو و سریع پیمای خود را از هم گشود, و به قسمت دروازه ای دوزخ به راه افتاد تا مسیری را که ناگزیر بود به تنهایی طی کند, درنوردد. گاه, از کناره ای سمت راست میگذشت, گاه کناره ای سمت چپ را میگزید, گاه با بالهای خود, به سمت پایین میشتافت و با سطح گودال برخورد میکرد, و گاه به سمت بالای آن گودال مخروطی شکل و آتشین اوج میگرفت. مانند آن هنگام که در میان دریا, کشتی در دوردست مشاهده میشود که گویی در میان ابر ها معلق مانده است, میکوشد راهی به سوی قطب بگشاید, بدان سان نیز پرواز دشمن بالدار از دوردست, چنین مینمود....

سرانجام مرز های دوزخ تا سقف تاقدار و وحشتناک آن سر بر افراشت, و دروازه های سه گانه ای که سر نوبت بودند ظاهر گشتند: آن دروازه ها که با سه پوشش برنجین, سه پوشش آهنین و سه پوشش از سنگ الماس بسته شده بود, حالتی بس نفوذ ناپزیر داشت, و با آتشی که در اطراف آنها مشتعل بود و هرگز خاموش نمیشد, محصور شد.

آنجا مقابل دروازه ها, در هر دو سوی, دو موجود ترسناک نشسته بود: یکی تا کمر, به زنی بس زیبا شباهت داشت, لیکن پایین تنه اش به نحوی ناخوشایند, پوشیده از فلسهای تو در تو, به گونه ای حجیم و پهن منتهی میشد, و در شکل ماری مسلح به نیشی مهلک ظاهر میگشت. بر گرد کمرش, گله ای سگ دوزخی که هرگز دست از پارس کردن نمیکشیدند, با پوزه های عظیم و « سر بر گونه ای » خود, همهمه ای بلند و غریبی براه انداخته بودند. با این وجود, چنانچه چیزی قادر بود عو عو شدید سگان را اندکی خاموش کند, آنها میتوانستند بنا به میل خود, با خزیدن و پناه جستن به درون شکم آن هیولا, در آنجا لانه گزینند. با این حال, حتا آنجا نیز به پارس کردن و زوزه کشیدن خود ادامه میدادند بی آنکه دیده شوند.....

موجود دیگر- چنانچه بتوان آنرا هیچ شکل مخصوصی از لحاظ اعضا یا مفاصل یا استخوان نداشت, « وجود » نام نهاد( زیرا هر دو, برای توصیف مناسب مینمود )- چون شب کاملا سیاه و بسان دوزخ ترسناک مینمود, و داس وحشتناکی را در آسمان به اهتزاز درآورده بود: آنچه به نظر میرسید سرش باشد, مزین به تاجی سلطنتی بود.....

شیطان از حالا بدانجا نزدیک میشد, و هیولا با برخاستن از جایگاه خویش, با گامهای سریع و بس نفرت انگیر به نزدیک او رسید. دوزخ در زیر گامهایش به لرزه درآمد. دشمن رام نشدنی با شگفتی به تماشای آنچه در مقابلش بود پرداخت؛ و گرچه به تعجب افتاده بود, لیک از چیزی بیم نداشت. او جز از خدا و پسر آسمانی اش, نه از مخلوقی بیم داشت نه بدان حرمت مینهاد. با نگاهی تحقیر آمیز, زودتر از آن دگر, رشته ای سخن بدست گرفت و گفت:

« ای شکل نفرت آور, از کجا آمده ای و کیستی؟.... کیستی که جرت میکنی با چهره ای هر چند ترسناک و عبوس, صورت بی قواره ات را سد راهم به سوی این دروازه ها قرار میدهی و آنرا مسدود میسازی؟.... تردید نداشته باش که قصد عبور از آنها را دارم, آنهم بی اجازه ای تو. از سر راهم دور شو, یا آنکه پاسخ جنونت را دریافت کن.

ای زاده ای دوزخ! با کسب تجربه, بیاموز که هرگز نباید با ارواح آسمان به بحث و جدل پرداخت! »

هیولا سرا پا خشم پاسخ داد:

« آیا تو همان فرشته ای خاینی؟.... آیا همانی که برای نخستین بار, صلح و ایمان آسمان را که تا آن زمان کس نشکسته بود, در هم شکستی و در اوج عصیان و نافرمانی مغرورانه ای ارتشهایت, یک سوم از نظام پسران آسمانی را علیه قادر مطلق توطه کرده بودند, همراه خود کشاندی....؟

کاری که بخاطر آن, تو و آنها از سوی خدا رانده شدید, و حال در اینجا محکومید روز هایی ابدی را در میان شکنجه ها و کیفر ها و آلامی دردناک سپری کنید...؟ آنگاه خود را به عنوان روحی آسمانی در نظر میپنداری, ای طعمه ای دوزخ؟ آنگاه جسارت, بی پروایی و تحقیر را تا بدانجا میکشانی, که در جایی که چون شهریار حکم- که یقینا همین نکته بر میزان خشمت می افزاید- و آنجا که من شاه و ولینعمت محسوب میشوم, چنین رفتاری از خود نشان میدهی؟ عقب رو! به کیفرت باز گرد, ای فراری دروغگوی! پیش از آنکه با تازیانه ای کژدمها آهستگی ات را تسریع بخشم, بالهایی به سرعتت بیفزای, ورنه با ضربه ای این نیزه ای دو دندانه, ناگاه دستخوش چنان ترسی عجیب و سراسر آگنده از اضطرابی گردی که تا کنون مانند آنرا نچشیده ای...... »

چنین سخن گفت آن موجود ترسناک و رنگپریده: و همچنان که سخن میگفت و تهدید میکرد, ظاهرش ده برابر ترسناکتر و بیقواره تر از پیش شد. از سوی دیگر, سراپا آگنده از خشم و ناراحتی, عاری از وحشت بر جای ماند؛ به شهابی سوزان میمانست که فضای وسیع را در اسمان به آتش میکشید و با یال وحشتناک خود, طاعون و جنگ را بر سر همگان فرو میبارید. دو رزمنده, قصد وارد کردن ضربات مهلک را بر همدگر کردند, بی آنکه دستهای مرگبار شان قصد ضربه زدن برای بار دوم را داشته باشند؛ نگاه های دحشتبار با هم رد و بدل کردند: چون هنگامی که دو ابر سیاه, سرشار از سلاحهای آتشبار آسمان به غریدن میپردازند, و برای لحظه ای رو در روی هم درنگ میکنند تا باد, علامت شروع حمله را بدانان دهد تا بتوانند در برخوردی شوم و سیاه در میان اسمان و هوا, بهم برخورد کنند. بدان سان نیز آن دو قهرمان مقتدر, با نگاهی چنین شوم و خشمگین به یک دگر خیره شدند, که دوزخ با گره خوردن ابروی آنان بیش از پیش به تاریکی گرایید, بس دو حریف با هم شباهت داشتند.... زیرا نه این نه آن, مقتدر نبود, مگر برای تنها یگانه بار دگر, با دشمنی بدان توانایی و بزرگی مواجه شدند... و یقینا در آن لحظه, امکان بروز وقایعی بس هولناک و فاجعه آمیز وجود داشت که میتوانست همه ای دوزخ را به طنین افگند, چنانچه ساحره ای مارپیکری که در کنار دروازه ای دوزخی نشسته بود, و کلید سرنوست ساز آنرا در دست نگاه داشته بود, با فریادی نفرت انگیز از جای برنخاسته, و خود را به میان آن دو رزمنده نیفگنده بود.

گفت: « آه پدر! دستت چه قصدی علیه یگانه پسرت دارد؟... و تو ای پسر! کدام خشم شدیدی تو را بر آن داشته است که نیش مهلکت را بر سر پدرت نشانه گیری؟

آن نیز برای چه کسی؟.... برای آن کس که در جایگاه رفیع نشسته است و بر تو میخندد....؟

تویی که برده ای اویی, و مقدر است هر آنچه را خشمش اراده کرده, و او نام ( عدالت ) را بدان بخشیده است, به پایان دهی؟ خشمی که روزی, هر دوی شما را به نابودی خواهد کشاند...» با این جملات, ناگاه شبح طاعون زده ای دوزخی, از کار خود دست کشید. شیطان نیز با این جملات پاسخ داد:

« فریاد عجیب تو و گفته های بسیار شگفتی آورت, ما را چنان دور از هم ساخت که دست ناگه خشکیده شده و منع شده ام, حال مایل نیست آنچه را قصد داشت با عمل نشانت دهد, به اجرا گذارد..... اما نخست مایلم بدانم تو چیستی, تویی که دارای شکلی دوگانه هستی, و چرا در این دشت دوزخی, و در حالی که برای نخستین بار ملاقاتم میکنی, مرا ( پدرت ) مینامی؟ و چرا این شبح را ( پسرم ) معرفی مینمایی؟... حال آنکه ترا نمیشناسم, و هرگز تاکنون, چیز های نفرت انگیز تر از تو یا او ندیده بودم! ».

دربان دوزخ پاسخش داد:

« آیا مرا بدست فراموشی سپرده ای؟ و آیا اینک در برابر دیدگانت تا این اندازه ترسناک و منفور به نظر میرسم..... منی که در قدیم, تا آن حد در آسمان به زیبایی شهرت داشتم....؟ در میان جمعی حضور داشتی, و با مشاهده ای سرافیونی که همراهت, در توطه ای جسورانه علیه فرمانروای آسمانها شرکت میجستند, ناگاه دردی بس شدید ترا فرا گرفت؛ چشمان سیاهی رفته و خیره ات, در تاریکی فرو رفت و سرت, شعله های شدید و سریع به هر طرف افگند: سپس در سمت چپ سرت, شکافی بزرگ ایجاد شد. پس من با شباهت به تو, با ظاهر نورانی, در اوج زیبایی و درخشندگی, همچون الهه ای مسلح از درون سرت بیرون جستم. شگفتی غریبی بر جنگجویان آسمانی عارض گشت! نخست از شدت ترس به پس رفتند و مرا ( گناه ) نامیدند, و همچون چیزی بدشگون و نامیمون در نظر پنداشتند. اما به سرعت با من آشنا شدند, و مورد پسند شان واقع گشتم و جذابیت های فریبنده ام, آنانی را که بیش از سایرین از من نفرت داشتند بسویم جلب کرد, بویژه ترا! از آنجا که مرا اغلب تصویر کامل خود نضاره میکردی, دل در گرو عشقم سپردی و در خفا, طعم لذت چنان شدیدی را با من چشیدی که باری در بطنم شکل گرفت و رشد کرد......

اما در این هنگام جنگ سر گرفت, و در دشتها و مراتع آسمان, همه به رزمیدن همت گماشتند. برای دشمن قادر و توانای مان, پیروزی خیره کننده ای نصیب گشت- و مگر فرجام دیگری میتوانست باشد؟......- و دسته ای ما در سراسر عرش اعلی, با شکستی سخت مواجه شد و پراگندگی لشکریان ما را موجب گشت..... سپاهیان سرنگون مان به پایین فرو افتادند, در حالی که از فراز آسمان به داخل این گودال سقوط میکردند..... من نیز در این سقوط همگانی همراه شان بودم. در آن هنگام, این کلید قدرتمند به امانت به من سپرده شد, و دستور یافتم این دروازه ها را تا ابد بسته نگهدارم, و هرگز آنها را باز نگشایم تا موجودی از آنها بگذرد!

اندیشناک, در گوشه ای به تنهایی ای نشستم, اما چندی به طول نینجامید که ناگاه پهلو هایم که از تو بارور, و حال بی اندازه سنگین و باردار بود, دستخوش حرکاتی شگفت انگیز شد, و درد های شدید زایمان, بر وجودم عارض گشت...... سرانجام, این فرزند نفرت انگیزی که از تو بوجود آمده است و اینک او را در پیش روی خود مینگری, با حالتی خشونت آمیز راهی برای خروج خود گشود, و پهلو هایم را که از شدت درد و و وحشتی عظیم در هم میپیچید, از هم بشکافت. آنگاه, همه ای قسمت زیرین بدنم بدین شکل عجیب و بی قواره درآمد...... اما او- نوزادی که دشمن من است- از تو بیرون آمد و نیش خود را که برای نابود کردن آفریده شده است, بالا گرفت. گریزان فریاد برآوردم: ( مرگ....! ) دوزخ از شنیدن این نام وحشتناک به لرزه افتاد, و از اعماق دهلیزها و غار ها, آهی برکشید و تکرار کرد: ( مرگ...! ) من نیز همچنان گریزان بودم؛ اما شبح به تعقیبم بود, و به نظر میرسید بیشتر از شهوت مشتعل بود تا خشم. به مراتب سریع تر از من میدوید. سرانجام به منی که مادرش, و سراپا وحشت زده بودم, دست یافت.... پس از هم آغوشی عنیف و نفرت انگیزی با من, این هیولا های که پیوسته نعره هایی بی وقفه سر میدهند, از آن تجاوز وحشیانه به وجود آمدند. همانگونه که مشاهده میکنی, مرا احاطه کرده اند و ساعت به ساعت باردار آنها میگردم, و ساعت به ساعت ناگزیرم آنها را بزایم...... کاری که با رنج و مشقت بس شدید همراه است..... هرگاه بخواهند, به بطنی که آنها را پرورانده بود باز میگردند, و زوزه کشان به خوردن و دریدن احشای من که خوراک مورد علاقه ای آنها است میپردازند؛ سپس ناگهان از وجودم دوباره بیرون میشوند, و مرا با پارسهای چنان غضبناک احاطه میکنند که نه آرام دارم, نه قرار....

نشسته در برابر دیدگانم, پسر و دشمنم: مرگ هولناک, به تحریک این سگان مشغول است. با عدم حضور طعمه ای دیگر, و چنانچه نمیدانست پایان زندگانی ام, به منزله ای پایان هستی او است, حتا مرا که مادرش هستم, یقینا میبلعد...... و چنانچه نمیدانست با بروز این وضعیت, وجودم چون لقمه ای تلخ, و زهر مهلک برای او خواهد بود, یقینا مرا نیز طعمه ای خود میساخت. اما این چیزی است که سرنوشت مقدر فرموده است. و تو, ای پدر! هوشدارت میدهم, از نیش مهلک او بپرهیز, بیهوده سعی نکن در پس لباس رزم درخشانی که ماهیتی آسمانی دارد, خود را آسیب ناپزیر پنداری.....! زیرا هیچ کس مگر آنکس که در عالم بالا فرمانروا است, یارای مقابله و مقاومت در برابر این نیش مرگبار را ندارد.»

این بگفت و دشمن نکته سنج, بیدرنگ درس عبرت گرفت و ملایم شد, و با لحنی آرام اظهار داشت:« دختر دلبندم! حال که مرا پدرت مینامی, و پسر بدین زیبایی را نشانم میدهی- که یادگار لذتها و شادیهای شرینی است که با هم در آسمان چشیده ایم, و امروز با دگرگونی بیرحمانه ای که اینچنین ناگهانی بر وجودمان فرو افتاده است, و هرگز بدان نیندیشیده بودیم, با اندوه بیاد آنها می افتیم.....

دختر عزیزم! بدان که در قالب دشمن به اینجا نیامده ام, بلکه آمده ام تا شما را از این اقامتگاه نفرت انگیز و کسالت بار درد ها و پریشانیها نجات دهم. هر دوی شما را: تو و پسرم, و نیز همه ای سپاهیان ارواح آسمانی را که بخاطر ادعای به حق مان مسلح شدند, و همراه ما بدین جا سقوط کرده اند, و من از سوی آنها بدین ماموریت اعزام شده ام, و قصد دارم این مسیر دشوار را به تنهایی طی کنم, و خود را برای همگان به خطر افگنم. قصد دارم گامهای تنها و بیکسم را بر این گودال بی انتها فرود آوردم, و در این سرگردانی کاوشگرانه, از میان این گودال عظیم, به جستجو روم و دریابم آیا مکانی که خلقت آن از قبل پیشگویی شده بود, و بر اساس بسیاری از نشانه ها, اینک بشکل گرد و وسیع آفریده شده, به راستی وجود دارد....؟ آنجا مکانی سرشار از سعادت و خشنودی, در محلی خارج از حصار آسمان واقع است, و موجوداتی با قامت بلند و ایستاده, که شاید مقدر است جایگاه خالی ما را اشغال کنند, در آن سکونت دارند. گرچه در مکانی دورتر حضور دارند, از بیم آنکه مبادا در آسمانی آگنده از ازدحام جمیعتی بیشمار, مشکلات و اختلافات دیگر بوجود آورد. حال به این دلیل, یا دلیلی با ماهیتی باز هم اسرارآمیز تر, میروم تا به تحقق در این باره همت گمارم. پس از آگاهی یافتن از این راز, بیدرنگ بدین جای باز خواهم گشت. تو و مرگ را به اقامتگاهی که در آن آسوده تر خواهید بود, منتقل خواهم ساخت. جایی که بتوان از هر سو در فراز و نشیب و بی آنکه دیده شوید, در هوایی ملایم و معطر از روایح خوش, در سکوت به پرواز آیید....... در آنجا, به حد وفور غذا خواهید داشت و همواره سیر خواهید بود, و همه چیز, همانا طعمه ای شکار شما محسوب خواهد شد.»

در این لحظه خاموش شد, زیرا هر دو موجود ظاهری رضایتمند یافتند, و مرگ با دانستن این واقعیت که به زودی گرسنگی او تسکین می یافت, لبخند بس وحشتناک بر چهره ای خود ظاهر ساخت؛ از داشتن دندانهای آماده, برای ساعات خوب فراوانی شکر گفت. مادر خبیثش کمتر از او راضی نمینمود, و این سخنان را به پدرش بیان داشت:

« کلید این گودال دوزخی را بنا به حقی که دارم, و بنا به دستوری که از فرمانروایی قادر و قهار آسمانها دریافت نموده ام, پیش خود نگهمیدارم. او مرا از گشودن این دروازه های سخت, منع کرده است. مرگ در برابر هر زور و خشونتی, مجاز است از نیش مهلک خود, بی هیچ واهمه ای از شکست, در برابر هر قدرت زنده استفاده کند. اما مرا چه به دستورات عالم بالا؟ مرا چه به فرمان آنکس که از من بیزاری میجوید, و مرا به این مکان تاریک و عمیق رانده است, تا برای انجام وظیه ای نفرت انگیز, پیوسته نشسته باقی بمانم. منی که ساکن و زاده ای اسمان بودم, و اینک در رنج و عذابی ابدی به سر میبرم, و میان ترسها و نعره های اولاد هایم که از امعا و احشایم تغذیه میکنند, محاصره گشته ام...... حال آنکه این تویی, پدر و آفریدگار من, تویی هستی بخش من: از چه کس مگر تو, اطاعت و فرمانبرداری کنم؟ پیرو کدام کس باشم, جز تو؟ به زودی مرا به آن دنیای نور و نیکبختی رهنمون خواهی شد. در بین خدایانی که به آسایش و آرامش میزییند.... جای که من نیز با کمال لذت, و آنگونه که شایسته تو و دختر تو است, در سمت راست تو بر تخت خواهم نشست, و تا ابد فرمانروایی خواهم کرد.....»

این بگفت و از کمربندش, کلید مزبور را برداشت, آن وسیله ای اندوهباری که سرچشمه ای همه ای مصایب و آلام بود..... و همچنان که گله سگان خود را تا کنار دروازه با خود میکشاند, بی اتلاف وقت, چفت عظیمی را که تنها او قادر بود بردارد, و هیچ یک از قدرتمندان دوزخی نیز به جنباندن آن قادر نبودند برداشت. سپس کلید را در قفلی عجیب و دشوار گرداند, و بی هیچ زحمتی, میله ها و چفتهای را که آهنین, یا از سنگ سخت بود از هم جدا ساخت. ناگاه دروازه های دوزخ با جهشی شدید به عقب رفت, و با صدای ناهنجار از هم گشوده شد: لولا ها با صدایی خشونت آمیز تندری به غرش افتادند.

گناه دروازه ها را گشود, اما بستن آنها, ماورای قدرت او بود؛ پس همچنان گشوده باقی ماند. ارتشی با بالهای گسترده و با درفشهای به اهتزاز درآمده میتوانست, همراه با اسپها و ارابه های جنگی منظم و مرتبی که به هم فشرده نمیشدند, به سهولت از آنجا عبور کند, بس عریض و گشادند آن دروازه ها.

همچنان دهنه ای تنوره ای روشن, مقادیر زیادی دود و شعله های سرخ از خود بیرون دادند....

ناگاه در برابر دیدگان شیطان و آن دو شبح, اسرار آن گودال قدیمی ظاهر میگشت:

اوقیانوسی تاریک و نامحدود, پایان ناپزیر, بی اندازه و بی هیچ مساحتی, گونه ای که طول و عرض و عمق و زمان و فضای آن هرگز معلوم و مشخص نیست.... جایی که شب کهنسال و آشفتگی ازلی, هرج و مرج جاویدانی و عجیبی را در میان همهمه ای جنگها و پیکار های ابدی برقرار کرده اند, و به کمک اغتشاشی پرآشوب, به حمایت از هم میپردازند. گرما, سرما, ورطوبت و خشکی, همچنان قهرمانان چهارگانه ای مغروری خودنمایی میکنند, و هر یک برای برتری نسبت به دیگری, پیوسته به نزاع با هم مشغول است. آنها در اطراف نشانه ای درفش مخصوص شان, در جبهه های گوناگون, برخی به شدت مسلح, برخی به شکل سطحی, برخی تیز و بران, برخی سریع, و برخی آهسته, جمیعت خود را که بیشمار بودند به هر سو می پراگنند تا برای شدت در مبارزه ای باد ها, و برای آنکه همچون وزنه ای برای بالهای سبک شان باشند, حضور یابند ذره ای که شمار زیادی از زرات دیگر بدان میچسپد, برای لحظه ای حاکم بر آن اوضاع میگردد. آشفتگی, داوری اوضاع را به عهده میگیرد, و تصمیماتش بیش از پیش, موجب هرج و مرجی میگردد که با کمک آن, به فرمانروایی مینشیند: پس از او قاضی عالی ( تصادف ) بر همه چیز حاکم است.......

در آن خلای وحشی که گهواره ای طبیعت, و شاید هم مزار او است, در خلایی که نه خشکی است نه دریا, نه هواست نه آتش, بلکه همه ای این عناصری است که به شکلی در هم ریخته, در بنیان حاصل بار خود با هم درآمیخته اند, لازم است تا ابد بدین شکل با هم به مبارزه برخیزند, مگر آنکه خالق قادر و مدبر, مواد و مصالح سیاه آنرا برای شکل بخشیدن به دنیا های تازه, مرتبت سازد. در آن خلای وحشی, شیطان, آن دشمن محتاط که در لبه ای دوزخ ایستاده بود, برای چندی به تماشا پرداخت, به سفر خود اندیشید, زیرا صرفا از تنگه ای کوچک و باریک عبور نمیکرد...... در جهت مقایسه ای چیز های بزرگ با چیز های کوچک, گوش او از صدا های بلند و نا هنجار و نابود کننده, و به همان اندازه خشن آزرده شده بود, و شدتی کمتر از صدا های گوشخراش توفان, آنگاه که دستگاه های صاعقه زننده ای خود را برای نابودی شهر بزرگ بکار میگیرد, نداشت. و یا چنانچه پایه های بنای آسمانی فرو میریخت, و یا عناصر شورش گر, زمین را از محورش برکنده بودند , همهمه ای کمتر از آن نمی نمود.

سرانجام شیطان برای پرواز, باد های خود را همچون باد بانهای عریض از هم بگشود؛ و همچنان که در میان دودی متصاعد به هوا برمیخاست, با پای خود فشاری بر زمین وارد آورد.

تا فرسنگها چنانچه گویی بروی تخته ای ابری نشسته باشد, به پیش رانده شد, و با جسارت و شهامت به بالا صعود کرد؛ اما به زودی آن کرسی برایش کم رسید, و با خلایی عظیم مواجه گشت: با کمال شگفتی, و همچنان که بیهوده بالهایش را بهم میزد, چونان تکه ای از سرب, به اعماق ده هزار فرسخی سقوط کرد, و یقینا هنوز در حال سقوط میبود, چنانچه بنا به اتفاقی شوم و نامیمون, انفجار شدید ابری غران وآشوبگر, و آغشته به آتش و شوره, وی را به اندازه ای همان مقدار فرسنگ, به سمت بالا پرتاب نکرده بود. آن توفان پایان گرفت, در حالی که در ماسه های متحرک و اسفنجین که نه دریا و نه زمین خشک بود, خاموش میگشت. شیطان که تا نیمه در آن فرو رفته بود, نیمی از راه را با پای خود, و نیمه را با پرواز, از آن ماده ای خام گذشت. آن هنگام, بع پارو و بادبان نیاز یافت. سرانجام همهمه عجیب و عالمگیر از انواع اصوات گنگ, و صدا های مبهم که در فرورفتگی آن ژرفنای تاریک پدید آمده بود, گوش شیطان را با شدت تمام آزرد. با جرتی بی باکانه, مسیر پرواز خود را بدان سو تغییر بخشید تا به سمت آن صدا ها پیش رود, و با ماهیت قدرتمند, یا روحی که در آن گودال ژرف, و در آن همهمه ای بلند سکونت داشت مواجه گردد, تا از او دریابد نزدیک ترین مرز آن منطقه ای ظلمانی که به روشنایی منتهی میگشت, در کدامین نقطه واقع است؟......

ناگاه با سریر فرمانروایی عالم هرج و مرج, و خیمه ای سیاهش که با حالت عظیم و وسیع برفرار گودالی از ویرانه ها بر افراشته شده است, روبه رو گشت. شب کهنسال با شنلی سیاه کنار او, برتخت سلطنت جلوس کرده بود. پیش رفت و گفت:

« و تو ای شب کهنسال! به هیچ وجه با سو نیت, یا به جاسوسی نزد تان نیامده ام تا از اسرار قلمرو حکومتی شما با خبر گردم, یا اختلالی در آنها پدید آورم, بلکه ناگزیر از یافتن مسیری برای عبور از این صحرای تاریکم, تا به سمت نور پیش بروم. بدین خاطر از قلمرو فرمانروایی وسیع و بیکران شما میگذرم. تنها و بی رهنما. به گمانم تاحدی راه را گم کرده باشم, و کوتاه ترین مسیری را میجویم که به نقطه ای ختم میشود, که مرز ظلمانی شما با آسمان برخورد میکند. یا چنانچه اخیرا مکان دیگری به فرمان آن شهریار اثیری, در املاک و متعلقات شما تسخیر شده است, مایلم بدانجا راه سپارم, و بدین خاطر است که در این ژرفنای تاریک, به سفر تن داده ام...... تقاضامندم مرا در مسیرم رهنمایی فرمایید. چنانچه به درستی رهنمون باشید, پاداش ناچیزی از این بابت دریافت نخواهید کرد. چنانچه از این منطقه ای گم شده, هر شورش و آشوبی را بزدایم, و آنرا به ظلمت و تاریکی اولیه اش, و به زیر سلطه ای شمشیر تان باز گردانم - زیرا سفر فعلی ام هدف دیگری ندارد.

بار دیگر, درفش شب کهنسال را بر زمین افراشته خواهم کرد. بدین سان جمله ای امتیازات از آن شما باد, من نیز انتقام خود را خواهم ستاند».

بدینسان شیطان سخن گفت. بدانسان نیز آن آشوبگر کهنسال, با صدایی لرزان و چهره های آشفته پاسخش داد:

« غریبه, تو را میشناسم.... تو همان فرمانده ای قدرتمند فرشتگانی هستی که اخیرا, در برابر فرمانفرمایی آسمانها قدعلم کردی و واژگون گشتی. همه چیز را ناظر بودم و شنیدم, زیرا چنین ارتش بیشماری هرگز نمیتواند در سکوت از میان گودال ترسناک, که ویرانه پشت ویرانه, و بیراهه پشت بیراهه, و اشفتگی ای بدتر از هر آشفتگی در بر دارد, به سادگی گریزد: دروازه های اسمان, ملیونها گروه پیروزمند خویش را به تعقیب شما, به پایین سرازیر ساخت. من نیز بدین جا آمدم تا در مرز های خود اقامت گزینم؛ زیرا همه ای قدرتم به سختی یارای دفاع از آن مقدار کمی را که برایم برجای مانده است دارد, که آن نیز درگیر نزاعهای داخلی است, و عصای فرمانروایی شب کهنسال را ناتوان سازد...... نخست دوزخ که سیاهچال شما است, در طول و عرضی زیاد, در زیر پایم گسترده شد؛ سپس اخیرا, آسمان و زمین که جهانی دگر است, بر فراز قلمرو سلطنتی من با زنجیری طلایی, از همان نقطه ای در آسمان که سپاهیانت سرنگون شدند, آویخته شده است. چنانچه در طول راه پیمایی ات, ناگزیر از انتخاب این مسیر باشی, پس به راستی راهی زیادی برای پیمودن نخواهی داشت. به همان نسبت, خطر به مراتب نزدیکتر است. پس بشتابید! زیرا خرابی و ویرانی و قتل و غارت, غنایم جنگی منند......»

این بگفت و شیطان منتظر نماند تا پاسخ وی را بدهد: بلکه سرشار از شعفی عمیق که سرانجام اقیانوسش, ساحلی باز یافته است, با شور و هیجان تازه و نیروی تجدید یافته, همچون هرم آتشین به سوی گسترده ای بیکران اوج گرفت, و از میان برخورد عوامل در حال ستیز, که از هر سو احاطه اش میکردند گذشت, و به راه خود ادامه داد.

شیطان با سختی و دشواری مشقت باری پیش میرفت؛ اما پس از عبور از آنجا, و کمی بعد, هنگامی که بشر نیز سقوط کرد, چه تغییری که ایجاد نگشت...... زیرا بنا به اراده ای آسمان گناه و مرگ که از نزدیک رد پای دشمن را دنبال میکردند, مسیری بس وسیع و هموار, بر فراز آن گودال تاریک که شکاف در حال جوششش, با کمال بردباری تاب آورد تا پلی به طول بس شگفتی آور, از دوزخ تا مدار خارجی آن کره ای شکننده بر آن ایجاد شود, پدید آورد..... ارواح خبیث, با کمک آن ارتباط آسمان, به رفت و آمد مشغول شدند تا فانیان را وسوسه یا مجازات کنند, مگر کسانی را که خدا و فرشتگان پاک و مقدس, با لطف و رحمتی خاص, نگهدار شان هستند......

سرانجام تاثیر ناب و مقدس نور آشکار گردید, و از حصار های آسمان, پرتویی تا بدان جا نفوذ یافت که در مرکز آن شب تاریک, سپیده دمی درخشان پدید می اورد. اینجا طبیعت, دور ترین مرز خود را آغاز مینماید, و عالم هرج و مرج چون دشمن مغلوب و شکست خورده, با کمترین جنجال و همهمه ای خصمانه عقب مینشیند......

شیطان با خستگی کمتر, و سپس با راحتی و سهولت بیشتر, همچنان که با کمک نوری تردید آمیز, به جلو هدایت میشد, بروی امواج ملایم و تسکین بخش لغزید, و همچون ناوگان در هم شکسته ای مینمود که از توفانهای بیشماری گذشته باشد, و با بادبانها و طنابهای پاره, شادمانه وارد بندر میگردد.

در فضای رقیق تری که به هوا شباهت داشت, فرشته, بالهای گشوده ای خود را در هوا معلق نگهداشت, تا از دور دست و با طیب خاطر, آسمان عرش را نظاره گر باشد. گستره ای آن چنان پهناور و بیکران بود که قادر نگشت تا تشخیص دهد آیا محوطه ای آنجا مربعی شکل است یا گرد..... او برجهای شیشه ای شیری رنگ و بارو های کنگره داری را مزین با یاقوت کبودی درخشان مشاهده کرد. جایی که در گذشته, اقامتگاه و زادگاه او بشمار میرفت.... او, آن دنیای معلق را که متصل به زنجیر طلایی, و همچون ستاره ای با کوچکترین بزرگی در کنار ماه واقع بود, مشاهده کرد.

آنجا شیطان نفرین شده, در ساعتی شوم و نامیمون, و سراسر آگنده از میل به انتقامجویی موذیانه ای شتابان پیش رفت........

دفتر سوم

درود بر تو ای نور مقدس, و ای نخست راده ای آسمان! ای پرتو ابدی و ازلی هستی!

آیا مجازم بی آنکه مورد سرزنش قرار بگیرم, ترا اینگونه بنامم؟

زیرا خدای متعال نور مطلق است, و در تمام ابدیت, هرگز در چیزی مگر نوری دست نیافته, حضور نیافته است. از این روی, ناگزیر در وجود تو, که شعله ای درخشان از جوهری فروزان و ازلی هستی, جای گزید! یا نکند مایلی ترا چون نهر ناب اثیری نام برم؟

کیست که از سرچشمه ات آگاه باشد؟ پیش از آفتاب, و پیش از آسمانها تو بودی, و با آوای پروردگار, عالم را همچون شنلی در بر گرفتی و پوشاندی. عالمی که از میان آبهای سیاه و تاریک و ژرف سر بیرون میآورد, و همچون پیروزی فاتحانه ای خلای نامتناهی و بی شکل میمانست.......

حال, پس از گریز از دریاچه ای ماسه های متحرک, بار دیگر با بالهای باز هم جسورانه تر به ملاقاتت آمده ام, هر چند برای مدت طولانی, در آن اقامتگاه ظلمت و تاریکی, اسیر باقی ماندم.......

هنگامی که پرواز کنان, از میان تاریکیها و ظلمات خارجی و میانی عبور میکردم, با آهنگهایی متفاوت, عالم آشفتگی و شب ابدی را به ترانه سرودم. الهه ای آسمانی, به من آموخت چگونه در آن گودال سیاه پیش روم, و به صعود از آن, همت گمارم. کاری که بس نادر و دشوار بود. حال که نجات یافته ام, بار دگر به ملاقات تو آمده ام, و چراغ حیاتی قدرتمندت را به خوبی حس میکنم. اما تو به هیچ روی به ملاقات این چشمانی که بیهوده میگردند تا با پرتو نافذت مواجه شوند, نمی آیی...... چشمانی که دگر با هیچ سپیده دمی مواجه نمیگردند, بس که قطره ای آرام, حفره های شان را کاملا و عمیقا خاموش ساخته, و پرده ای تیره, حجاب بر آنها افگنده است.......

با این حال, پیوسته در اماکنی که گردشگاه الهه است, در کنار چشمه های زلال و شفاف, بیشه های سایه دار, و تپه هایی که از آفتاب طلایی شده اند به گشت و گذار مشغولم, بس که شیفته ای عشق به سروده های مقدسم. شبها به ملاقات تان می آیم......! دیگر نزدیک شدن لطیف و شرین صبح یا شام را شاهد نیستم, دیگر آمدن گل بهاری یا گلسرخ تابستانی, یا گله های چارپایان, و یا چهره ای الهه ای بشر را نمیبینم.....

به جای آن, پیوسته ابر تار و طلمتی همواره جاودان, مرا در بر گرفته اند...... همچنان که از همه ای راه ها و شیوه های خوشآیند انسانها دور مانده ام, کتاب زیبای علم و معرفت, هیچ چیز مگر سپیدی عالمگیری را به من نشان نمیدهد, جای که شهکار های طبیعت پاک شده, و برایم مهر بطلان بر آن زده شده است. خرد و فرزانگی, در یکی از ورودی های خویش را برویم کاملا بسته است.....

ای نور اسمانی! بیش از پیش در باطنم بدرخش. باشد که همه ای قدرتهای ذهنی ام از پرتو های تو بهره مند گردد. دیدگانی به روحم عطا فرما, و همه ای ابر های مه آلود را از مقابل چشمانم پراگنده و دور ساز, تا یارای دیدن و بیان چیز های نامریی برای دیدگان بشر فانی را داشته باشم, و به تعریف از آنها همت گمارم.

از حالا پدر قادر و توانا از فراز آسمان, از عرش اعلای پاک و خالص, از سریری بر فراز بلند ترین بلندا, نگاه خویش را بر نظاره کردن همه ای اثار خلقت خویش, و مصنوعات این آثار آفرینش به پایین دوخته بود. بر گرد او همه ای قدیسیان آسمانی همچون ستارگانی در کنار هم قرار داشتند, و از نظاره کردن خدای فرهمند, غرق در شیفتگی و سعادتی ماورای هر توصیفی به سر میبردند. در سمت راست او, جلوه ای نورانی شکوه و افتخار الهی: یگانه پسرش نشسته بود. پیش از هر چیز, نخستین والدین ما را بر زمین نظاره فرمود. یگانه دو موجودی که از نژاد بشری بودند, و در باغ سعادت جای گرفته, و به خوردن میوه های جاودانه ای عشق و شادی مشغول بودند. شادی پایان ناپزیر, و عشق بی رقیب, در تنهایی و انزوایی سعادت بخش......

سپس دوزخ و شکافی را که میان دوزخ و عالم آفرینش بود, نظاره فرمود. شیطان را بدبد که در کنار حصار آسمان, در آن سوی شی, در همویی رقیق و تاریک حضور داشت, و آماده بود با بالهای خسته و گامهای بی صبرش, بروی سطح خشک و بایر آن دنیا که همچون زمینی سخت و مدور, و بدون گنبد فلک مینمود, فرود اید. فرشته مقرب مردد بود, و نمیدانست آنچه مشاهده میکند اقیانوس است یا هوا. خدای بزرگ با نگاه تعالی بخشی که با آن, حال و گذشته و آینده را همزمان نظاره مینمود, با پیشنگری آینده, بدین شکل با یگانه پسر خود سخن گفت:

« یگانه پسرم! آیا شاهدی چه خشمی در وجود دشمن ما است؟.... نه مرز های تعیین شده, نه میله های دوزخ, نه همه ای زنجیر های که بر وجودش سنگینی میکردند, نه حتا حضور آن گودال ژرف که وقفه ای وسیع ایجاد کرده است, نتوانسته اند او را در جای خود نگهدارند. بس که مایل است انتقامی نومیدانه را که آن نیز بروی سر سرکش عصیانگر خود فرود خواهد آمد, ستاند. حال, پس از گسستن همه ای بند هایش, در نزدیک محدوده ای نور آسمان به پرواز درآمده است, و مستقیما به سمت دنیای تازه آفریده شده, و بشری که آنجا جای داده ایم پیش میرود, با این نیت که سعی کند با زور یا چیزی بدتر- با فاسد ساختنش با فریب و حیله ای دروغین- او را به نابودی کشاند, و راستی او را فاسد خواهد ساخت. بشر به دروغهای تملق آمیز او گوش خواهد داد, و به اسانی از تنها فرمان, از تنها شرطی که به نشانه ای اطاعت و فرمانبرداری او است, تجاوز خواهد کرد.....

بدینسان بشر و همه ای نسل خیانتکارش, به مانند او, مسیر سقوط را خواهند پیمود......

گناه اینکار از آن چه کس خواهد بود؟ از هیچ کس, مگر از خودش! حق ناسپاس! مگر نه آنکه هر آنچه را میخواست, میتوانست از من خواستار شود. من او را عادل و درستکار آفریدم: موجود متکی به خود, هر چند به همان اندازه آزاد به عصیان و سپس به سقوط. مگر نه آنکه همه ای قدرتهای اثیری و همه ای ارواح را اینگونه خلق کرده ام؟ چه آنانی را که با مداومت رستگار ماندند, و چه آنانی را که راه سقوط را در پیش گرفتند: آنانی که رستگار بر جای ماندند, آزادانه رستگار ماندند, و آنانی که سقوط کردند, آزادانه سقوط کردند. چنانچه اینگونه آزاد نبودند, چه مدرک صادقانه ای میتوانستند از اطاعتی واقعی و راستین, از ایمان پایدار و استوار و یا حتا از عشق شان ارایه کنند؟..... آنگاه به هیچ کاری مبادرت نمیورزیدند, مگر آنچه را ناگزیر از انجام آن بودند- و نه بر اساس آنچه دوست داشتند انجام دهند- و به راستی چه ستایش و تجلیلی میتوانستند دریافت کنند؟ آنگاه چه خشنودی و رضایت و لذتی میتوانستم با مشاهده ای چنین اطاعتی بدست آورم, حال آنکه اراده و منطق- زیرا منطق همان اختیار است- هر دو با ماهیت بیهوده و بیفایده, عاری از آزادی, هر دو فعل پزیر, نه به من, بلکه به اصل نیاز کمر به خدمت میبستند......؟

پس آنگونه که حق اراده میکرد, آنان را آزاد آفریدم, گونه ای که نتوانند خالق خود یا طبیعت و یا سرنوشت شان را به حق متهم سازند, چنانچه که گویی وقایع از پیش تعیین شده, بر اراده ای آنان تسلط داشته, و یا بنا به فرمانی مطلق, یا نوع آگاهی جلوتر از همه ای وقایع, اوضاع را به انجام رسانده است. حال آنکه خود آنان اند که عصیان خویش را تحقق میبخشند, و نه من. اگر چه پیشاپیش دانا و عالم بر همه چیز هستم, لیک پیش بینی ام از وقایع آتی, هیچ تاثیری بر گناه آنها, هر چند هنوز بوقوع نپیوسته است, لیکن وقوع آن کاملا حتمی مینماید, اعمال نخواهد کرد. بدین ترتیب, آنها بدون کوچکترین جبر, بدون کوچکترین سایه ای از اعمال زور سرنوشت و یا هر چیزی که از سوی من پیش بینی گردد, مرتکب گناه خواهند شد, و خود مسبب همه ای کار های خود خواهند بود...... هم به آنچه به قضاوت گرفته اند, و هم برای آنچه به گزینش کرده اند: زیرا بدین شکل آنان را آزاد آفریده ام, و باید آزاد بمانند تا خود آنان, یک دگر را به زنجیر بردگی اسیر کنند..... در غیر اینصورت, لازم است طبیعت آنان, و حکم اعلی ازلی را که ماهیتی تغییر ناپزیر و ابدی از سوی آنکس را دارد که آزادی آنان را اراده فرموده است, تغییر بخشم. حال آنکه تنها خود آنان اند که موجب سقوط خویش اند.....

مجرمان اولیه, با اعمال خود سقوط کردند, و خود به وسوسه گراییدند و سپس به فساد روی آوردند. حال آنکه بشر از سوی مجرمان اولیه, مایوسانه فریب خواهد خورد و سقوط خواهد کرد..... از این روی, بشر مورد رحمت الهی واقع خواهد شد!

حال آنکه سایرین با چنین رحمتی مواجه نخواهند گشت. بدینسان, افتخار و جلال من, با رحمت و عدل الهی, در آسمان و زمین پیروز خواهد شد. اما رحمت و شفقت من, که نخستین و آخرین چیز ها است, بیش از همه, با شدت تام به درخشیدن خواهد پرداخت.....»

همچنان که خدای متعال سخن میفرمود, عطر بهشتی همه ای فضای آسمان را آگنده ساخته بود, و در میان ارواح سعادتمند و برگزیده, شادمانی و بهجت تازه و وصف ناپزیری را میپراگند. پسر خدای, ماورای هر توصیف و برابری, در شکوه و افتخار بس رفیع و جلیل تجلی میکرد: در وجود او, جوهر جلیل و فرد محض پدر آسمانی اش, در قالب ذاتی میدرخشید, و عشقی بی پایان و لطفی بیکران, و رحم و شفقت الهی بر چهره اش ظاهر گشت؛ با چنین سخنانی, آنها را بر پدر آسمانی خود آشکار ساخت و فرمود:

« آه! ای پدر آسمانی, سخنی که پایان بخش فرمان نهایی تو بود, به راستی رحمت آفرین است: بشر رهین رحمت الهی خواهد بود. به خاطر این سخن, آسمان و زمین با ترانه ها و سرود های مقدس و بیشمار خویش, به مدح و ستایش بینهایت تو, و صفات اقدس تو در همه جا خواهند نشست, و عرش ترا طنین خواهد افگند, وتا ابد متبرک خواهد شد. زیرا مگر ممکن است بشر, در نهایت از دست رفته باقی بماند؟ آیا لازم است بشر, این جوان ترین پسرت, این مخلوق تازه آفریده ات که هنوز تا این اندازه عزیزش میداری, با مکر و حیله- و هر چند جنون و دیوانگی اش نیز بدان افزود باشد- محکوم به سقوط گردد....؟ دور از ساحت قدس تو باد, ای پدری که به قضاوت و دادگری همه ای آفریده شدگان میپردازی, و یگانه قاضی عادلی......! نکند دشمن به هدف خود نایل آید, و ترا از هدف باز دارد؟ آیا در ابراز شرارش موفق خواهد شد, و رحمت و نیکی ترا به نیستی و نابودی سوق خواهد داد؟ یا نکند سراپای آگنده از غرور, و هر جند در مجازات سنگین تری فرو خواهد افتاد, لیک پس از ارضای انتقام جویی خویش, نسل کامل بشر در پس پشت خویش- که بدست خود او فاسد و خطاکار شده است- به دوزخ خواهد کشاند.....؟ یا این تویی که خواهان نابودی آفریده خود هستی, و به خاطر این دشمن, آنچه را برای افتخار و شکوه و بزرگی خود پدید آورده بودی, نابود میسازی.....؟ بدینسان ممکن است مهر و بزرگی و جلالت زیر سوال برده شود, و کفر گویی هایی آغاز شود بی آنکه به دفاع از خود برخیزی.......

خالق بی همتا بدو پاسخ داد:

« پسرم! ای آنکه جوهر لذت و خوشنودی اصلی ذات مقدسم از تو نشات گرفته است, و ای آنکه زاده ای آغوش پر مهرم و یگانه کلمه ای من, و مظهر خرد و فضلیت و قدرت اجرایی ام بشمار میروی.....! هر آنچه را بیان داشتی, تصویری از اندیشه ای خود من بود, و همان گونه ای که نقشه ای ازلی و ابدی من اینگونه فرمان رانده است. بشر کاملا نابود نخواهد شد, اما هر کس که از نسل بشر خواهان نجات و رستگاری باشد, بدین گونه رستگار خواهد شد؛ هر چند نه بر اساس اراده ای شخصی, بلکه به یاری رحمتی از سوی من که آزادانه بدو ارزانی خواهم داشت......

باری دیگر, قدرتهای از بین رفته اش, هر چند از طریق گناه, با خواسته های ناپاک و خارج از معمول بشر, خطا کار گشته و به بندگی آنها درآمده است, تجدید خواهم کرد. بشر که بکمک من دوباره به پا خواهد خاست تا دریابد وضعیت پست و خفت آورش, تا چه اندازه شکننده و ضعیف و ناتوان است, گونه ای که نجات و رستگاری اش را تنها به من, و نه به هیچ کس دیگر, مدیون باشد.

تنی جند را بنا به رحمتی خاص, برتر از سایرین برگزیده ام: چنین است اراده ای من!

دیگران, ندای مرا خواهند شنید؛ اغلب به آنها هوشدار داده خواهد شد به وضعیت گنهکارانه ای خویش بیندیشند, و در اسرع وقت خشم الهی را فرو نشانند, در حالی که رحمت اعطایی ام, انها را بدین کار دعوت خواهد کرد, زیرا حواس تیره و آلوده ای آنان را به حد کافی, و به شیوه ای مناسب و روشنی خواهم داد, و قلب از سنگ شان را نرم خواهم ساخت تا بتوانند برای اظهار توبه, دست به دعا بردارند و اطاعت و فرمانبرداری بایسته ای را که شایسته ای من است, به من اقرار کنند. آنگاه به دعا, اطاعت و تسلیم و توبه ای که موظف اند به من ابراز دارند- و آن هنگام که با نیتی خالص بیان شود – یقینا خواهم شنید و خواهم دید........ در وجود آنها, داور باطنی خود را که همچون رهنمایی برای آنها خواهد بود و چیزی مگر وجدان نیست, جای خواهم داد: چنانچه بخواهند به ارشاد آن گوش فرا دهند, همواره از انوار پی در پی فیض خواهند برد.

چنانچه به درستی از وجدان شان بهره ببرند و تا انتها مداومت کنند, به ساحل نجات خواهند رسید. اما صبر طولانی من, و روز رحمت بخشم, هرگز شامل حال کسانی که آنها را نادیده انگارند و به تحقیر آنها پردازند نخواهد شد, و هرگز طعم آنها را نخواهند چشید. بلکه آنکه سخت دل است, سخت دل تر, و آنکه نابینا است, نابینا تر خواهد گشت, تا بیش از پیش بلغزند و به پایین سقوط کنند, و هیچ کس مگر اینان را از نعمت خود محروم نگاه نخواهم داشت. با این حال, هنوز آنچه باید تحقق یابد, به وقوع نپیوسته است.

بشر نافرمان, ایمان خود را با شیوه ای خیانتکارانه در خواهد شکست, و علیه عظمت اعلای آسمان دچار گناه خواهد شد......! و هوس دست یافتن به الوهیت, موجب خواهد شد تا همه چیز خود را از کف دهد, و هیچ چیز برای خود باقی نگذارد تا کیفر خیانت خویش را تحمل کند, و بهای آنرا بپردازد.

بدینسان, او و همه ای فرزندانش, سراپا شور و تعهد از برای نابودی و انهدام, ناگزیر از مردن خواهند بود...... یا او, یا عدالت باید از میان برود, مگر آنکه شخصی دیگر, بجای او حاضر بدین کار گردد و خود را داوطلبانه تقدیم کند, تا رضایت سختگیرانه ای الهی را کاملا شامل شود: مرگ در برابر مرگ.....

به من بگویید ای قدرتهای آسمانی, در کجا میتوانیم با چنین عشقی رویا رو شویم؟ کدام یک از شما حاضر خواهید بود در قالب موجود فانی, جنایت مهلکش را خریداری کند؟ یا کدام عدالت پروری, برای رهانیدن بی عدالتی به پا خواهد خاست؟ آیا به راستی چنین شفقت مهرآمیزی در سریر آسمان وجود دارد؟....»

این سوال را خطاب به همگان بیان فرمود, اما همه ای سرودخوانان الهی ساکت و خاموش بر جای ماندند, و سکوت مطلق در آسمان حکمفرما شد. برای حمایت از بشر, نه حامی و پشتیبانی, نه شفاعت کننده ای پیدا نشد, و حتا کسی یافت نمیشد که بخواهد اتهام مهلک را به جان بخرد و خونبهایی پرداخت نماید؛ و بدینسان, محروم از هر نجات و رستگاری, کل نژاد بشر یقینا از دست میرفت و با حکمی سخت, به مرگ و دوزخ کیفر میشد, چنانچه پسر خدا که کمال اکمل عشق الهی در وجود او جای دارد, عزیز ترین وساطت و شفاعت خود را تمدید و تقدیم نفرموده بود:

« ای پدر آسمانی! حکم تو جاری شد, بشر مورد رحمت تو قرار خواهد گرفت. آیا رحمت, راه و شیوه ای برای نجات رستگاری نخواهد یافت؟ رحمتی که تیزپاترین پیک بالدار تو, گذرگاهی برای ملاقات با مخلوقاتت می یابد, و بی آنکه کس را خبر کرده باشد, بی آنکه کسی به التماس آن زبان گشاید و یا در جستجویش براید, به یاری همگان میشتابد......

خوشا سعادت بشر, چنانچه رحمت بدینگونه به سراغش آید! زیرا هرگز پس از آن که سقوط کرده و در گناه مرده باشد, آنرا به کمک خود فرا نخواهد خواند, بدهکار و ورشکسته, نخواهد توانست تا نافرمانی خود را جبران نماید, با تقدیم و پیشکشی هدیه کند.......... از این روی, آماده ام: زندگی در عوض زندگی, من به جای بشر! خویش را پیشکش مینمایم! خشم خود را بر من جاری بفرمای, و مرا به جای بشر گیر. بنا به عشقی که به او دارم, محضرت را ترک مینمایم, و داوطلبانه خود را از این افتخار و شکوهی که با تو سهیمم, جدا میشوم.......

به خاطر او, با کمال رضایت جان خواهم داد. باشد که مرگ همه ای خشم و غضب خود را بر وجود من جاری نماید. زیرا دیر زمانی در زیر سقوط قدرت سیاه و شومش, مغلوب بر جای نخواهم ماند. مگر نه آنکه حیات ابدی را ارزانی ام نموده ای؟

پس به برکت اراده ات زنده خواهم ماند, هر چند اینک, خود را تسلیم مرگ میکنم. از این روی, در هر آن چه میتواند در وجودم فناپزیر و میرا باشد, حق مشروع مرگ محسوب میگردم...... اما پس از تسویه ای این بدهی, یقینا نخواهی گذاشت در گور ناپاک, طعمه ای مرگ گردم.....؟ تحمل نخواهی فرمود روح پاک و عاری از خدشه ام, تا ابد در آنجا با فساد همنشین گردد, بلکه دوباره پیروزمندانه مرا زنده خواهی فرمود, و فاتح خود را که از غارت و تاراج خودخواهانه اش محروم گشته است, تسلیم خود خواهم ساخت. بدین ترتیب مرگ, جریمه ای جراحت مهلک خویش را دریافت خواهد کرد, و فاقد از نیش مرگبارش, و با حالتی بدور از شکوه و افتخار, شروع به خزیدن خواهد کرد...... من نیز از میان هوا, در اوج پیروزی با شکوهی, دوزخ به اسارت گرفته شده را علی رغم خواسته ای دوزخ, با خود خواهم آورد, و قدرتهای به زنجیر کشیده شده ای ظلمات را نشان تو خواهم داد, و تویی که از مشاهد ای این صحنه خشنود خواهی گشت, نگاهی از فراز آسمان به پایین خواهی افگند, و لبخندی ظاهر خواهی ساخت, همچنان که من به یاری تو به آسمان عروج کرده ام, و همه ای دشنامم را که مرگ, آخرین آنها است, به شگفتی خواهم افگند. آنگاه با لاشه ای مرگ, گرسنگی قبر را تسکین خواهم بخشید.....

سپس, همچنان که محصور از جمعی بیشمار که از طریق من دوباره نجات یافته اند و رستگار گشته اند, پس از غیبتی طولانی, دوباره به آسمان باز خواهم گشت؛ به اینجا باز خواهم گشت, ای پدر اسمانی, تا بتوانم روی ترا نظاره گر باشم. چهره ای که هیچ ابری از خشم و کینه, هرگز بر آن باقی نخواهد ماند, بلکه به جای آن, آرامش اطمینان بخش و آشتی کامل نمایان خواهد شد, و از آن پس, خشمی نخواهد بود, بلکه در محضرت, شادی و بهجت کامل برقرار خواهد بود».

در این لحظه, سخنان او به پایان رسید؛ اما ظاهر مهربان و خاموشش, همچنان سخن میگفت, و عشق جاودانه نسبت به مردان فانی ابراز میداشت. عشقی که والاتر از آن, اطاعتی صرفا پسرانه و فرمانگذارانه میدرخشید و بس.

خشنود از آنکه خود را همچون قربانی تقدیم کرده بود, در انتظار اراده ای پدر خود نشست. تحسینی شدید, همه ای فضای آسمان را که از معنای اینکار ها به شگفتی افتاده بود و نمیدانست مقصود از این سخنان چیست, در بر گرفت...... به زودی قادر توانا چنین فرمود:

« ای آنکه در زمین و آسمان, یگانه صلح بدست آمده برای نژاد بشر, در برابر خشم من بشمار میروی.......! ای تویی که تنها مایه ای خشنودی منی! نیک میدانی تا چه اندازه همه ای مخلوقاتم برایم عزیز اند. هر چند بشر واپسین آفرینش من است, لیک کمتر از بقیه نیست, زیرا به خاطر او ترا از دست راست خود – و با از دست دادنت برای چندی..... – از مکان قربی که از آن بهره مندی دور میسازم تا بتوانی همه ای آن نژاد از دست رفته را نجات بخشی. پس ای تویی که آن یگانه موجودی بشمار میروی که گناه بشر را خریداری میکنی: به طبیعت خویش, ذات بشری را نیز بیفزایی, و تو نیز مردی در میان مردان روی زمین باش!

آن هنگام که زمان موعود فرا رسید, از گوشت و استخوان شو, و با تولد معجزه آمیز, از بطن دوشیزه ای باکره قدم به جهان نه!

به جای آدم, رهبر و فرمانده نژاد بشر شو, هر چند پسر آدم خواهی بود...... از آنجا که به خاطر او, همه ای انسانها نابود خواهند شد, از تو, و چون تو از اصلی دگر هستی, همه ای آنانی که باید نجات یابند, رستگار خواهند شد. بی تو, هیچ فردی توان دستیابی به رستگاری را نخواهد داشت. گناه آدم, همه ای پسرانش را گنهکار خواهد ساخت......لیاقت تو, که به آنها نسبت داده خواهد شد, کسانی را که از اعمال و کردار عادلانه یا ناعادلانه ای خویش چشم پوشی کنند مورد بخشایش قرار خواهد داد و در وجود تو زندگی خواهند کرد, و از تو حیات تازه دریافت خواهند کرد. بدین ترتیب صورت بشری تو, آنگونه که عادلانه و به حق است, کیفر نافرمانیهای بشر را خواهد پزیرفت, و مورد قضاوت قرار خواهد گرفت و خواهد مرد؛ و با مردن احیا خواهد گشت, و با به پاخاستن از جای خویش, همه ای برادران نجات یافته اش را با خون گرانبهای خویش, از زمین برپای خواهد داشت. بدینسان عشق آسمانی, با تسلیم ساختن خود به مرگ, بر نفرت دوزخی چیره خواهد گشت, و با مردن خواهد توانست آنچه را نفرت دوزخی با آن سهولت نابود ساخته, و آنانی را که به نابودی کشانده بود, با بهای گزاف خریداری کند.

آه! پسرم...... با تنزل در طبیعت بشری, هرگز نه از میزان طبیعت خویش خواهی کاست, و نه به درجه ای پستی تنزل خواهی یافت. زیرا, هر چند بر تختی جلوس کرده ای که در بالاترین سعادت ممکن جای دارد, و به اندازه ای پروردگارت و در جوار او, از سعادت و نیکبختی الهی بهره مندی, لیک به دلیل آنکه همه چیز را ترک خواهی گفت تا جهانی را از نابودی کامل نجات بخشی, و برای آنکه لیاقت تو, حتا بیش از حق تولدت, ترا لایق ساخته است چنین آسمان زاده ای باشی, بسی بیشتر از بزرگی و جلال و قدرت در اختیار داری. زیرا عشق, بیش از شکوه و افتخار در وجودت شگوفا شده است, و تواضع و فروتنی ات, ماهیت بشری ترا همراه تو تا این تخت سلطنت, ترفیع خواهد بخشید. بدینسان در اینجا, همزمان به عنوان خدا و بشر حکومت خواهی کرد, و همزمان پسر خدا و پسر بشر خواهی بود, و حکم فرمانفرمای عالم نیز چنین به تصویب رسیده است.

ترا قدرت تام میبخشم! برای ابد فرمان بران, و جامه ای لیاقتها و شایستگی هایت را بر تن کن. ترا فرمانفرمای همه ای فرشتگان حامل عرش, و شهزادگان و فرشتگان اقتدار و ملایک مقرب بر میگزینم, و همه ای آنها را تحت فرماندهی تو قرار میدهم.

همگان در برابرت زانو خواهند زد, چه آنهای که در آسمان مقیم اند, و چه آنهای که در زمین و زیر زمین و در دوزخ ساکن اند. آن هنگام که بر فراز ابر ها با فرهمندی و شکوه, محصور از همراهان آسمانی ظاهر میگردی, و آن هنگام که جارچیانت را که همه از فرشتگان مقرب الهی اند, به گوشه و کنار اعزام خواهی داشت تا قضاوت دادگاه قهارت را اعلام بدارند, آن دم, از چهار سوی عالم, زندگان فرا خوانده شده, و مردگانی که از همه ای قرون گذشته به پا خاسته اند, شتابان برای شنیدن رای نهایی, به نزدت خواهند رسید. چه بانگ عظیم و سهمگینی که همه را از خواب بیدار خواهد کرد. آنگاه در اجتماع قدیسان و صالحان, به قضاوت و دادرسی شروران خبیث, اعم از انسانها و فرشتگان خواهی نشست: و در هنگام رای نهایی تو, آنها با قلبی متقاعد و مطمین, سر تسلیم فرود خواهند آورد. آنگاه دروازه ای دوزخ, آگنده از موجودات بیشمار, برای ابد بسته خواهد شد. همزمان, عالم به آتش کشیده خواهد شد, و از میان خاکستر هایش, آسمانی جدید سر بیرون خواهد آورد: زیستگاهی تازه, که عادلانه در آن خواهند زیست. پس از تحمل مصایب و مشقات طولانی, شاهد فرا رسیدن عصری طلایی, پر بار از اعمال طلایی, همراه با شادی و عشق پیروزمندانه و حقیقتی زیبا خواهند شد. آنگاه عصای سلطنت را بر زمین خواهی نهاد, زیرا دگر نیازی بدان عصای سلطنتی نخواهد بود. خدا در همه چیز و همه کس خواهد بود, و اما شما, ای فرشتگان آسمان! به پرستشی آنکه برای تحقق بخشیدن به چنین وضعی, تن به مرگ خواهد سپرد, به پا خیزید. پسر آسمانی را پرستش کنید, و به او نیز حرمت نهید.»

قادر متعال از سخن گفتن باز ایستاد, و ناگاه جمیعت فرشتگان, با شور و هیاهوی بس زیاد که همچون ابراز احساسات جمیعتی بیشمار مینمود, و همزمان چونان صدایی که از سینه ای قدیسیان بر خیزد, با لطافت شرینی به ابراز شادمانی پرداختند:

آسمان آگنده از تقدس و تبرک شد, و بانگ ( هوشیعانا ) در مناطق گوناگون عرش اعلی, از هر سو طنین افگند..... فرشتگان با احترامی عمیق و خالصانه, در برابر آن دو سریر ملوکانه, سر تعظیم فرود آوردند و با پرستشی رسمی, تاجهای طلایی خود را که با گلهای همیشه بهار مزین بودند, بر زمین بر افگندند. همیشه بهاری جاوید و فناناپزیر.......

گلی که در گذشته در جوار درخت زندگی, در بهشت زمینی غنچه داده بود؛ لیک کمی پس از گناه بشر, دوباره به آسمان, و به جایی که در آغاز روییده بود بازگردانده شد, و هنوز آنجا میرویید..... گلی که در کنار چشمه ای زندگی, و در کنار ساحل رود سعادت, که جریان کهربایی خویش را بروی گلهای بهشتی, در میان آسمان روان میسازد غنچه میدهد, و سایه ای دلنشین پدید میآورد. ارواح برگزیده, با چنان گلهای همیشه بهاری که هرگز پژمرده نمیگردند, گیسوان زیبا و انبوه شان را که مزین به پرتو نورانی است میارایند.......

در آن لحظه, آن تاجهای گل, به هر سو بر روی کف زمینی درخشان که مانند دریایی از یشم برق میزد, و با گلسرخ های آسمانی و ارغوانی رنگ, به ظاهر خندان می یابد, با بینظمی, بر افگنده شد. سپس, فرشتگان با تاجهای تازه بر سر, چنگهای زرین خود را که هرگز نیازی به کوک کردن آنها نیست و در کنار شان میدرخشند, و همچون تیردانهای آویخته مینمایاند, بر میدارند. با آهنگی بس ملایم و شرین, ترانه ای مقدس خود را شروع میکنند, و عالی ترین شور و هیجان را در وجود شنوندگان بیدار میسازند. هیچ آوایی ساکت و خاموش بر جای نمیماند. هیچ آوایی نیست که با کمال سهولت با آن ترانه ای زیبا نپیوندد, بس مه در آسمان, هماهنگی اصوات, کامل و عالی است.....

ای پدر آسمانی! آنها نخست از تو ستایش و تجلیل به عمل آوردند, ای قادر توانا! ای آنکه تغییر ناپزیر و جاودانی! ای فرمانفرمای ابدی و جاوید! ای خالق همه ای موجودات! ای سرچشمه ای نور, ای تویی که در میان شکوهی افتخارآمیز, ناپیدا مینمایی و بر تختی دسترسی ناپزیر, تکیه کرده ای! حتا آن هنگام که بر تلالو و درخشش پرتو هایت سایه می افگنی, و از میان ابر های گرد و مدور, شعاعی بر اطرافت که همچون حجابی درخشان است, لبه ای جامه ات را که از درخشش و تابش شدید خود, به تیرگی میزند ظاهر میسازی. با این حال, آسمان همچنان غرق در نور تو خیره مانده است, و درخشان ترین سرافیون نیز, تنها با ایجاد حاجبی برای دیدگان خویش, با کمک بالهایش, به حضور گرانقدرت شرفیاب میگردند.

آنها سپس به مدح و ستایش از تو پرداختند, ای تویی که در همه ای آفرینش, نخستین هستی! ای پسر الهی, ای آنکه با شباهت الهی, صورت قادر متعال, بر چهره ای نورانی ات تجلی گشته است بی آنکه هیچ ابری آنرا بپوشاند, و هیچ مخلوقی غیر آن, قادر نیست در جایی دیگر, آنرا نظاره گر باشد! ای آنکه در وجود تو, شکوه و افتخار و فلک الفلاک, و نیز همه ای قدرتهای را که در آن جای داده است بیافرید, و با کمک تو, آن فرشتگان موکل جاه طلب را به پایان سرنگون کرد......

آن روز, هرگز در پرتاب تندر های ترسناک پدر آسمانی ات قناعت نفرمودی, و چرخهای ارابه های شعله ورت را که همه ای پایه و اساس ازلی آسمان را به لرزه افگنده بود, از حرکت باز نداشتی, همچنان که از روی گردن فرشتگان عصیانگر و پراگنده به هر سو, عبور میکردی! پس از تعقیب آنها, قدیسانت بازگشت ترا با فریاد های تحسین آمیز و پرشور بیشماری بانگ زدند, و به ستایش از تو پرداختند! آری, ترا,, ای یگانه پسر قدرت الهی! ای آنکه مجری قدرت انتقام غرور آفرین الهی نسبت به دشمنانش, و نه علیه بشر بودی........ ای پدری که مظهر رحمت و شفقتی! تو با همان سختگیری و شدت, بشری را که از شرارت و شیطنت ارواح عاصی به پایین سقوط کرده بود, محکوم نفرمودی! زیرا همواره بیشترین تمایلت, به رحم و شفقت است.

پسر عزیز و یگانه ات, به محض آنکه اراده ای ترا در عدم محکوم ساختن بشر ضعیف و ظریف, با آن شدت و تحکم مشاهده فرمود, و دانست که بر ابراز رحمت و شفقت بیشتر تمایل داری, برای تسکین بخشیدن به خشم تو, و برای آنکه مبارزه میان رحم و عدالتی که بر صورت تو مشاهده میکرد پایان بخشید, بی اعتنا به سعادتی که در کنار تو از آن بهره مند بود, خود را برای جبران گناه بشر, به مرگ تقدیم فرمود.....

ای عشق بی همتا, ای عشقی که تنها میتوان در آسمان الهی نظیر آنرا در یافت! درود بر تو ای پسر خدا! ای منجی عالم بشریت! زین پس, نام تو تنها موضوع سروده هایم خواهد بود! هرگز چنگ من, از گفتن مدح و ستایش از تو دست نخواهد کشید, و هرگز تجلیل از تو را, جدای از ستایش و تجلیل از پدر آسمانی نخواهد ساخت.»

بدینسان فرشتگان آسمانی, بر فراز فلک پر ستاره, ساعات سعادتمند خویش را با شادی در خواندن سروده های سپری میکردند. در آن هنگام شیطان که بروی زمین سخت و کدر آن دنیای مدور فرود آمده بود, به نخستین محدبی پای نهاد که مدار های کوچک و روشنی را میپوشاند و آنها را از هرج و مرج ازلی و حمله ای مهاجمانه ای شب دیرین جدا میساخت, این محدب از دور دست, چون کره ای به نظر میرسید؛ حال آنکه از نزدیک, همچون قاره ای بی مرز و پایان ناپزیر و تاریک و ویران و وحشی و غمزده و در معرض اندوه و شبی بی ستاره, و توفانهای همیشه تهدیدآمیز هرج و مرجی که در اطراف به غریدن میپرداختند, به نظر میرسید. آسمانی بی رحم داشت, مگر در سمت حصار آسمان که در نقطه ای بس دور واقع بود؛ آنجا تلالوی ناچیز, با درخششی بس ضعیف نفوذ یافته بود, و از غرش توفان, کمتر از هر جا در رنج و عذاب به نظر میرسید.

در اینجا دشمن خدا, در زمین وسیع به راحتی گام برمیداشت. مانند باد تنها اینجا و آنجا گام میگذارد, و در جستجوی طعمه ای خود بود. تنها بود, زیرا در آن مکان, نشانی از موجودی جاندار یا بیجان, و هنوز هیچ جنبنده ای وجود نداشت. اما بعد ها همان جا, هنگامی که گناه, اعمال بشر را سرشار از عرور و خود پسندی کرد, همه ای چیز های بیهوده و موقت و ناپایدار, مانند بخار هوا, از داخل زمین بیرون زدند......

در آنجا, همزمان چیز های بیهوده, و آنانی که امید اطمینان بخش خویش را برای دستیابی به افتخار, شهرتی پایدار, یا سعادت در این جهان یا در جهان دیگر, بر چیز های پوچ و بی اساس بنا کرده اند, به پرواز درآمدند. همه ای آنهای که بر روی زمین, پاداش خود را که حاصل خرافاتی بس دردناک, یا وظیفه ای کورکورانه است دریافت میکنند, و هیچ چیز مگر ستایش و توصیف انسانها را خواستار نیستند, در اینجا, پاداشی مناسب و عادلانه که مانند اعمال شان, پوچ و تو خالی است دریافت میدارند. همه کار های ناقص و پایان نیافته ای دستهای طبیعت, و کار های شکست خورده و نفرت انگیزی که با حالتی عجیب و غریب با هم درهم می آمیزد, پس از انحلال بروی زمین, بدین نقطه میگریزند, و بیهوده در اینجا آواره میگردند تا سرانجام انحلال و نابودی کامل شان از راه رسد...... آنها به کره ای ماه همسایه نمیروند, آنگونه که برخی آرزوی آنرا در سر داشته اند: زیرا ساکنان این دشتهای وسیع ظاهرا قدیسان یا ارواحی انتقال یافته اند, که حد میانی بین فرشته و بشر هستند.

از دنیای باستان, نخستین فرزندان پسران و دخترانی نا موزون و ناهماهنگ بودند که بدین جا راه یافتند: غولانی که با کار های عجیب و بیهوده شان, به هر حال از شهرت بهره بردند. راه دیگران از نطفه ها, ابلهان, گوشه نشینان, راهبان سفید پوش, سیاه پوش, و خاکستری پوش, با همه ای فریبها و نیرنگهای شان بدانجا بس طولانی خواهدبود..... اینجا زواری به گردش میپردازند که راهی دور را پیمودند. هستند مردانی که در هنگام مرگ ردای فرقه های دیگر را میپوشند و با خود می اندیشند که بدین شکل, با لباسی مبدل خواهند توانست به بهشت داخل شوند. به این اندیشه و تصور هستند که قدیس سنت پیتر کنار دریچه ای آسمان با کلید هایی در دست, در انتظار ورود مسافران است.....آنگاه در پایان پلکان آسمان, پای خود را بالا میگیرند, اما عجبا! ناگهان بادی شدید و جانبی که از هر دو سمت میوزد, انها را ده هزار فرسخ پایینتر, در هوای موج دار واژگون میسازد. آنگاه میتوانید کلاهکها و رداها و سربند های را بنگرید که همراه آنهای که آنها را بر تن دارند, پاره پاره و مندرس شده اند.

اشیای متبرکه, تسبیح, عفونامه, بخشش, حکم رسمی کلیسا, همه و همه, بازیچه ای برای باد های مخالف میشوند. همه ای این چیز ها, از بالا شروع به گردیدن میکنند, و به نقطه ای دور دست بر فراز دنیا, و در اعراف وسیع و پهناوری که زان پس( بهشت دیوانگان ) نام گرفت, به پرواز در میآیند؛ مکانی که به مرور زمان, برای افراد بسیار معدودی ناشناخته باقی مانده است و در آن دوران, هنوز نه مسکونی, و نه کس در آن گام بر داشته بود......

دشمن خدا, گردش کنان, آن کره ای تاریک را یافت؛ برای مدت طولانی آنرا درنوردید, تا سرانجام تلالوی نور ضعیف, گامهای راه پیمایش را به سرعت به سمت خود کشاند. در دور دست, بنایی بس بزرگ, مزین به پلکانی بس با شکوه و مجلل, که تا حصار آسمان بالا میرفت مشاهده کرد. بر فراز آن پلکان, بنایی باز هم مجلل تر, لیک شبه به دروازه ای کاخی سلطنتی که با نمای سردری از الماس و طلا مزین میگشت, ظاهر شد.

درگاه با مروارید های شرقی و درخشان, که هیچ سرمشق یا قلم مویی, همتای آنرا در زمین به تصویر نکشیده است تابناک مینمود, و به پلکانی شباهت داشت که فرشتگان – انبوه نگهبان آسمان حینی که شب هنگام یعقوب برای فرار از چنگ عیسو, بروی آن شده بودند, و به دیدن آن رویای مکاشفه آمیز در هوای آزاد موفق گشته, و سپس با بیدار شدن فریاد برآورده بود:

( اینجاست دروازه ای آسمان).

هر پله رازی را در خود نهفته داشت: لیک آن نردبان, همواره در آنجا حضور نداشت؛ گاه به شکل نامریی به آسمان کشیده میشد. در زیر نردبان, دریایی درخشان از یشم یا مروارید مایع جریان داشت که بروی سطح آن, آنانی که بعدا از آن سرزمین آمدند, بادبانهای خود را بر می افراشتند و به وسیله ای فرشتگان هدایت میشدند, یا با حالتی خشنود, در ارابه ای که مرکبهای آتشین به پیش میراندند, بر فراز دریاچه به پرواز در می آمدند........

آن هنگام نردبان دوباره به پایین می آمد: یا برای وسوسه ای دشمن از طریق صعودی سهل و آسان, یا برای تشدید وضعیت غم- انگیزش که ورود او را به داخل دروازه های سعادت, ممنوع میساخت.

مقابل این دروازه ها, و درست بر فراز آن اقامتگاه سعادتبخش بهشتی, گذرگاهی به سوی زمین باز میشد, گذرگاهی عریض و به مراتب پهن تر از آنچه بعدا به مرور زمان, به قله ای کوه صهیون فرود میآمد و تا زمین موعود, که تا آن حد خدای عزیزش میداشت, پیش میرفت. فرشتگان حامل فرامین اعلی, از این مسیر به ملاقات قبایل سعادتمند میرفتند, و اغلب از این راه عبور و مرور میکردند. قادر توانا نیز بردبارانه به تماشای قبایل میپرداخت.

شیطان با رسیدن به پایین ترین پلکان – که با پله های طلایی تا دروازه ای آسمان صعود میکند – به تماشای پایین پرداخت. از مشاهده ای ناگهانی چشم انداز عالم هستی, سراسر آگنده از شگفتی و حیرت گشت.

چون جاسوسی که تمام شب را به راه رفتن در مسیر هایی تاریک و خلوت و پرخطر سپری کرده باشد, و با طلوع سپیده دمی شاد, سرانجام به ستیغ تپه ای مرتفع و شیب دار میرسد, و ناگاه با حالتی غیر منتظره, چشم انداز خوشایند زمینی ناشناخته ای را که برای نخستین بار دیده بر آن مینهد, یا شهر مشهور و مزین به انواع اهرامها و برجهای درخشان, که آفتاب در حال طلوع, رنگ طلایی با پرتو خود بدانها میبخشید, در پیش رویش گشوده میگردد, بدانسان نیز آن روح شرور, هر چند آسمان را در گذشته نیز مشاهده کرده بود, دستخوش شگفتی و حیرتی بس شدید گشت. اما در آن لحظه, با تماشای جهانی که چنان زیبا مینمود, بیشتر احساس حسادت در دل داشت تا شگفتی.......

او به همه ای فضای اطراف خویش مینگریست ( و به راحتی بدین کار قادر بود, زیرا در نقطه ای بس مرتفع, بر فراز سایبان گرد سایه ای بیکران شب حضور داشت. ): از نقطه ای شرقی برج ترازو و تا ستاره ای پشمی, و از قطب تا قطب دیگر را تماشا کرد, و آنگاه بی اتلاف وقت, مستقیم به پایین, و در نخستین منطقه ای جهان, پروازی شتابزده کرد, و با سهولت تمام از میان هوای خالص و مرمرین, مسیر مورب خویش را از میان ستارگانی بیشمار که از دور دست, همچون سیاراتی میدرخشیدند و از نزدیک, چون دنیا های دیگر مینمودند, دنبال کرد؛ آنها دنیا های دیگر, با جزایر سعادتبخش بودند. مزارعی حاصلخیز و پر برکت, بیشه ها و دشتهای پرگل, و جزایری سه نوبت سعادتمند. اما چه کسی شادمانه در آن میزیست؟ شیطان درنگ روا نداشت تا پاسخ آنرا دریابد. بر فراز همه ای ستارگان, آفتاب زرین, که از نظر شکوه و افتخار با آسمان برابری میکرد, نگاه او را به خود جلب کرد. در آسمان آرام مسیر خود را به سوی آن ستاره تغییر بخشید, اما اینکه از بالا رفت یا از پایین, از مرکز دایره یا از خارج آن, یا طول آنرا پیمود, به سختی میتوان گفت....... به مکانی پیش رفت که آن ستاره ای عظیم, روشنایی را از دوردست به سیارات بیشمار و بی اهمیتی که در فاصله ای مناسب با دیدگان ولینعمت شان حضور دارند, ارزانی میکند. آنها در حرکت خود رقصی نجومی بر اساس شمارش روزها و ماه ها و سالها را تشکیل میدهند؛ و شتابزده اند حرکات متنوع خود را به سوی آن مشعل حیات بخش به انجام رسانند, و یا با پرتو مقناتیسی آن, که عالم هستی را با ملایمت حرارت میبخشد, و در هر بخش داخلی, با نفوذی خوشایند هر چند نا مشهود و ماورای هر توصیف, قدرت نامریی را تا انتهای آن گودال بزرگ ساطع میکند – و بس که موقعیت درخشانش به نحوی خارق العاده ای تعیین شده است – به گردیدن میپردازند.

در آنجا, دشمن فرود آمد. شاید چنین کاری هرگز از سوی آن منجم, با کمک دوربین مخصوصش, در مدار درخشان خورشید رویت نشده باشد.......

شیطان آن مکان تابناک را در قیاس با هر چیزی در روی زمین اعم از فلز یا سنگ, درخشان یافت. همه ای قسمتها, با هم یکسان و شبه نبودند, اما همه به یک اندازه از نوری درخشان بهره میگرفتند, آنگونه که آهن گداخته, در آتش چنین است. چنانچه فلز میبود, بخشی از آن چون طلا و بخشی چون نقره ای ظریف مینمود؛ و اگر سنگ میبود, بخشی از آن چون لعل سرخ یا زبرجد زرد, و بخشی چون یاقوت سرخ یا کهربا مینمود, آنگونه که دوازده سنگ جواهر بروی سبنه بند مخصوص هارون میدرخشیدند. و یا سنگی که اغلب در خیالها تصور شده است تا آنگه کسی حقیقتا دیده باشد.

پس به راستی چه شکوه خارق العاده ای, چنانچه این دشتها و این مناطق, معجون اکسیری ناب و خالصی را از خود ساطع کنند, و چنانچه رود, جریانی از طلای آشامیدنی در خود جاری سازند, هنگامی که تنها با قدرت تماس آن کمیاگر بزرگ: آفتاب - تا این اندازه از ما – میتواند در تاریکی اینجا, و در هم آمیخته با طبایع زمینی, چنین چیز های ارزشمندی را با رنگهای بس شاد و زنده, و تاثیراتی چنین نادر و کمیاب پدید آورد.

در اینجا, ابلیس بی آنکه مجذوب گردد, با چهره های تازه ای برای تحسین کردن مواجه شد. نگاهش به دوردست خیره گشت, زیرا دیدگانش در اینجا نه با سدی مواجه میشد و نه با سایه ای, بس که همه چیز, پرتو نورانی افتاب بود. بدین سان در نیم روز, هنگامی که پرتو افتاب در اوج شدت خود, از فراز خط استوا به پایین فرود میآید, از آنجا که آن لحظه, عمود به پایین ساطع میشود, در هیچ مکان, سایه ای از جسمی کدر, فرو نمی افتد.

هوایی که در هیچ کجا بدان پاکی و شفافیت نبود, نگاه شیطان را برای دیدن اشیایی در دوردست نافذتر میساخت: به زودی در دیدرس خود, فرشته ای فرهمندی را دید که در نقطه ای ایستاده بود؛ همان فرشته ای که قدیس یوحنا نیز در آفتاب مشاهده کرد..

پشت او بدان سو نمایان بود, اما از افتخارش چیزی نمیکاست. تاجی زرین از پرتو بر سر داشت؛ گیسوان وی به همان اندازه درخشان, بروی شانه هایش, جایی که بالهایی به تن وصل بود, موج زنان فرو ریخته بود. به نظر میرسید در حین انجام وظیفه, یا غرق در اندیشه و تعمق است. آن روح ناپاک از این بابت شاد گشت, و امیوار شد بتواند در آن لحظه برای خود رهنمایی بیابد, تا پرواز بی هدفش را به سوی بهشت زمینی هدایت کند. همان مکان سعادتبخش بشری, که پایان بخش سفر شیطان, و سرآغاز همه ای مصایب و مشکلات ما به شمار میرفت.....

اما نخست, دشمن به اندیشه افتاد شکل ظاهری خویش را تغییر بخشد, زیرا بیم داشت با همان شکل, خطر یا تاخیری برایش ایجاد شود؛ ناگاه به فرشته ای نو جوان از نظام کروبیان, هر چند نه از دسته ای اول, مبدل شد. با این وجود بر چهره اش, نیروی جوانی بس ملکوتی و شادمانه ای مشاهده میگشت, و بر همه ای اعضای بدنش, ظرافت و زیبایی به اندازه اعطا شده بود, بس که به خوبی میدانست چگونه تظاهر کند و فریبکار باشد. در زیر تاجی کوچک, موهای مجعدش, در حلقه های بر دوطرف گونه هایش فرو افتاده بود؛ بالهایی داشت که پر های شان از رنگهای گوناگون و پوشیده از لکه های طلایی بود. نیمتنه ای کوتاهش, برای راه پیمایی سریع مناسب مینمود, و در برابر پا های بس شایسته, عصای جادویی سیمینش را نگاه داشته بود.....

سعی نکرد که بیصدا به آن فرشته نزدیک شود؛ همچنان که پیش میرفت, فرشته ای نورانی که صدای نزدیک آمدن او را شنیده بود, چهره ای درخشان خود را به سمت او گرداند؛ بیدرنگ فرشته ای مقرب درگاه الهی: عوریل را شناخت که یکی از هفت فرشته ای است که در پیشگاه الهی, از مقربان نزدیک به بارگاه پروردگار تعالی است, و همواره چون سایرین در انتظار دریافت فرامینی الهی, در حالت آماده باش به سر میبرند.

این هفت فرشته ای مقرب, دیدگان ذات اقدس ابدی هستند. آنها همه ای آسمانها را درمینوردند و یا به پایین, به سمت این سیاره ای زمینی میآیند, و پیامهای خداوند تعالی را به هر چیز خشک و یا تر, و بر زمین سخت و بر دریا حمل میکنند.

شیطان خطاب به عوریل گفت:

« ای عوریل! تویی که از میان هفت روح فروزنده ای درخشانی که در برابر تخت رفیع و جلیل خدای متعال, دست بر سینه آماده ایستاده اند و بدین سمت برگزیده شده ای! ای آنکه مجری اراده ای خدای رفیع بشمار میروی, و نخستین موجودی هستی که آنرا به رفیع ترین آسمان, جایی که همه ای پسرانش در انتظار سفارت تو به سر میبرند حامل هستی! بدون هیچ تردید, در اینجا نیز بنا به فرمان رفیع الهی, از همین افتخار برخوردار هستی, و به عنوان یکی از دیدگان آن ذات ازلی و ابدی, اغلب به دیدن این آفرینش تازه میآیی!

اشتیاقی وصف ناپزیر برای دیدن و شناختن همه ای آثار و مصنوعات شگفت انگیزی که آفریده ای الهی اند, بویژه بشر را که مهمترین لذت و خشنودی خدا, و بیش از همه مورد لطف و عنایت ذات اقدس الهی است, مرا بدین جا کشانده است. بشری که خدای متعال, همه ای این پدیده های خارق العاده را برای او فرمان داده و آفریده است. این اشتیاق, موجب شد تا از میان جمع سرودخوانان کروبی بیرون آیم, و به تنهایی بدین مکان راه سپارم.......

ای نورانی ترین فرشته ای فرشتگان سرافیون! بگو در کدام یک از این دو مدار, بشر اقامت دایمی گزیده است, و یا چنانچه از مسکنی دایمی برخوردار نیست, آیا مجاز است بنا به میل خود, در همه ای این آسمانهای درخشان اقامت گزیند؟.....

به من بگو کجا میتوانم او را بیابم؟ کجا میتوانم با حیرتی نهان, یا تحسین آشکار به تماشای او نشینم؟ همانی که خالق متعال, دنیا هایی را به وی ارزانی کرده, و همه ای این رحمتها را برایش جاری فرموده است...... آنگاه هر دو میتوانیم آنگونه که شایسته است, با مشاهده ای بشر و همه ای این آثار خلقت, به مدح و ستایش از خالق عالم هستی, که دشمنان عصیانگر خویش را به ژرفترین نطقه ای دوزخ فرو افگنده است, زبان بگشایم...... خالقی که برای جبران این محرومیت, این نژاد تازه و سعادتمند بشر را آفرید تا به نحوی بهتری به خدمت و بندگی خدای خود همت گمارد: زیرا به راستی همه ای امور عالم, از حکمت و فرزانگی الهی سرچشمه گرفته است».

بدینسان سخن گفت آن فریبکار دروغگو, بی آنکه هویتش آشکار گردد. زیرا نه بشر, نه فرشته را تشخیص دورویی و تزویر, ممکن نیست: این تنها بدی در آسمان و زمین است که به شکلی نامریی, مگر برای خدا جلوه میکند, و شناخت صرف با رخصت و لطف او صورت میگیرد, و هر چند حکمت و فرزانگی مراقب و هوشیار اند, سوظن در آستانه ای در فرزانگی میخسپد, و مسولیت خود را به ( ساده اندیشی ) میسپارد. بدینسان خیر مبرا از هر آلودگی, هرگز در اندیشه ای پلیدی نیست, بویژه آنجا که به نظر رسد هیچ بدی نباشد. این بود آنچه موجب گشت که عوریل, هر چند شهزاده ای آفتاب و چون روحی آسمانی, که بینایی اش بیش از همه است بود, مرتکب خطا گردد, و با کمال صداقت و صمیمیت, خطاب بدان ریا کار ناپاک و خبیث پاسخ داد:

« فرشته ای زیبا! خواسته ای ترا برای شناختن آثار آفرینش خدای متعال, در جهت آنکه بتوانی بیش از پیش مدح و ثنایش گویی, از هیچ افراطی که سزاوار سرزنش باشد, حکایت ندارد. به عکس! هر چه این خواسته در وجودت بیشتر شدت یابد, بیشتر لیاقت دریافت دریافت ستایش را دارد, زیرا موجب گشته است به تنهایی از اقامتگاهت در عرش اعلی بدین مکان آیی, تا با چشمان خویش, از آنچه برخی شاید صرفا بدان اکتفا کرده اند تا در باره اش در آسمان سخن گویند, یقین حاصل کنی. زیرا به راستی آثار خلقت خدای متعال, خارق العاده, و شناختن آنها بس خوشایند است, و همه از شایستگی کامل برخوردار اند تا با لذت و خوشنودی فراوان, در حیطه ای خاطر باقی بمانند.

کدام روح مخلوقی است که بتواند آنها بشمارد, و یا با درک حکمت بی پایانی که موجب پدیدار گشتن آنها شده, و همزمان علت ایجاد آنها را پنهان میدارد, نایل آید.....؟

او را بدیدم که با فرمانی, حجم بیشکل را – که قالب مادی این جهان بود – بشکل توده ای درآورد.( اغتشاش ) صدای او را شنید, و همهمه ای وحشی نیز, در برابر قوانین تسلیم محض گشت, و فضای لایتناهی بیکران, محدود باقی ماند. با دومین فرمان او, تاریکی و ظلمت بگریخت, و نور شروع به درخشیدن کرد, و از هرج و مرج, نظم زاده شد. عوامل و عناصری نابهنجاری چون خاک و آب و هوا و آتش به مکان مخصوص خود شتافتند: جوهر ناب و اثیری آسمانی به بالا عروج کرد, در حالی که به اشکال گوناگون جان میگرفت, و به صورت مدور به گردیدن پرداخت و به ستارگان بیشمار مبدل گشت, آنگونه که اینک شاهدی: هر یک به اساس حرکت خود, جایگاه خود را اشغال کرد, و هر یک مسیر خود را پیمود! مابقی, عالم هستی را دایره وار محصور کرد......

آن کره را در پایین بنگر! همانی که این سویش, از نوری که از اینجا دریافت میدارد, درخشان است. آنجا زمین, و اقامتگاه بشر است. این نور, همان روز زمینی محسوب میشود که بدون آن, شب این قسمت از کره ای زمین را مانند نیمکره ای دیگر آن, در تسلط خود میگرفت, اما کره ای ماه - زیرا چنین نام دارد این سیاره ای زیبایی که در مقابل کره ای زمین قرار دارد – در مجاورت است, و به موقع, یاری خود را بدان میرساند: دایره ای خود را برای یکماه رسم مینماید, و هر بار با پایان رساندن مدت خود, و در حالی که در میان آفتاب, و به کمک نوری که از آن به امانت گرفته است, شکل سه گانه ای خویش را تمدید میکند. از این نور, به نوبت آگنده و تهی میگردد تا زمین را روشن سازد, و تسلط رنگپریده اش, توقف شب را موجب میگردد. لکه ای که نشانت میدهم همانا بهشت, و اقامتگاه آدم است! آن مکان عظیم و سایه دار نیز منزلگاهش بشمار میرود: یقینا خواهی توانست مسیرت را به اسانی بیابی؛ من نیز از سوی وظیفه ام فراخوانده میشوم».

این بگفت و بگردید شیطان, آنگونه که رسم آسمان است, با تعظیم عمیق در برابر روحی برتر – و هیچ موجودی نیست که از ابراز احترام و ادب نسبت به مخاطب خویش کوتاهی کند – اجازه رخصت گرفت؛ سپس به سمت ساحل کره ای زمین در پایین گروید, و خود را به پایین ماه پرتاب کرد؛ حال که از امید دستیابی به موفقیت, چالاکتر میگشت, پرواز عمودی خود را سرعت بخشید و چون چرخ هوایی به گردیدن پرداخت.

دفتر چهارم

شیطان سراپا آگنده از خشم و غضب, نخستین بار بر زمین قدم نهاد, و پیش از آنکه نزاد بشر را خاین و مقصر سازد, چون وسوسه گری از راه رسید, تا رنج و مشقت ناشی از نخستین نبردی را که در آن مغلوب گشته بود, و نیز گریز خود را به داخل گودال دوزخ را به بشر معصوم و ناتوان به ارمغان آورد و انتقامش را از او ستاند. با این حال, هر چند بی باک و جسور, لیک از سرعت خود آن چنان که باید, خشنود نمی نمود؛ و هیچ علتی برای ابراز غروری مباهات آمیز در آغاز کردن اقدامان دهشتناک خود مشاهده نمیکرد. هدف او که اینک در شرف انجام بود, در سینه پرجوش و خروشش میجوشید, و چون وسیله ای دوزخی, او را بدور خود میگرداند و به عقب میراند......

نفرت و تردید, افکار پریشان و آشفته ای شیطان را از هم میدرید, و دوزخی را که در ژرفای وجود خود نهفته داشت بالا میکشید؛ زیرا دوزخ را در وجود خود و در گرد خود به همراه داشت؛ نه یارای گریز از باطن خود را داشت, و نه نیرویی که اقامتگاه دوزخی خود را تغییر دهد......

شیطان گاه نگاه خود را با شدت به آسمان, و آفتابی که در فلک رفیع نمیروز خود به شدت میدرخشید, معطوف میداشت. پس از مرور همه ای آن افکار و اندیشه ها در ذهن خویش, با آه های بلند چنین با خود سخن گفت:

« ای تویی که مزین به تاج شکوه و افتخاری بی همتا, از فراز قلمرو فرمانروایی یکتایت, همچون خداوندگار این دنیای تازه, به اطراف نظر می افگنی......

تویی که همه ای ستارگان در برابرت, و با مشاهده ای تو, ناگزیر از پنهان کردن سر باریک و کوچک خود هستند! به سوی تو فریاد بر میآورم, لیکن نه با آوای دوستانه. آی آفتاب عالمتاب, نامت را بیان نمیکنم, مگر صرفا برای آنکه بگویمت تا چه اندازه از پرتوت نفرت دارم و از آن بیزاری میجویم.........

وضعیتی را به یاد میآورم که از آن سقوط کردم, و چگونه در گذشته, در اوج شکوهمندی و افتخار بر فراز فلک تو حضور می یافتم.......

غرور و جاه طلبی سقوطم را موجب شد: در آسمان, با فرمانروای آسمان که هیچ شریکی از برای او نیست, به جنگ و ستیز پرداختم...... آه! اما چرا؟...... به راستی مستحق چنین رفتاری از سوی من نبود. خدای که مرا بدان شکل, در مقام رفیع و برجسته ای آفریده, و هرگز بر من از بابت هیچ یک از خیرات و برکاتی که در حقم روا داشته بود, منت ننهاد..... بدانسان نیز کمر به خدمتگزاری او بستن, هیچ سختی و محنتی در بر نداشت. چه کاری آسانتر از آن که به مدح و ستایش او زبان میگشودم؟ ستایش و احترامی که انجام آن, کاری بس سهل و آسان بود. به راستی تا چه اندازه مستحق دریافت چنین حمد و ثناگویی بود. با این حال, رحمتش, هیچ تاثیری مگر بر بروز شرارت و بدی در وجودم نداشت, و تنها موجب بروز عناد و کینه توزی شد. آنگاه که بلند مرتبه بودم, و در مقام چنان رفیع به سر میبرم, پزیرش بندگی او را موجب حقارت خود دانستم و آنرا نادیده انگاشتم. با خود اندیشیدم تنها با یک درجه ارتقای مقام و منزلت, بسان قادر توان, بلند مرتبه خواهم شد و در یک لحظه, بدهی عظیم حقشناسی ابدی نسبت به او را, که به راستیی سنگین و طاقت فرسا مینمود, ادا خواهم کرد. همواره در اندیشه ای پرداختن جبران, همواره در اندیشه ای بدهکاری به سر میبردم........ چون که از یاد برده بودم که همچنان مشغول دریافت رحمت بیدریغ او هستم...... درنیافتم که روحی حقشناس و واقف به بدهی خویش, هرگز بدهکار نیست, بلکه پیوسته بدهی خویش را ادا میکند.

کاش تقدیر قدرتمندش, مرا همچون فرشته ای با مقامی پست تر می آفرید. آنگاه, همچنان سعادتمند, در نیکبختی به سر میبردم. آنگاه هرگز امیدی نامحدود, موجب بروز جاه طلبی نمیگشت. شاید آنگاه قدرتی دیگر و به همان امدازه بلند مرتبه میتوانست, در آرزوی دستیابی به تاج و تخت فرمانروایی آسمانها باشد, و مرا نیز علی رغم موقف ناچیزم مجذوب خود بسازد....... اما از سوی دیگر, قدرتمندانی به همان اندازه عظیم الشان و بزرگ و بلند مرتبه, به سقوط کشیده نشدند..... بلکه همچنان ثابت و تزلزل ناپزیر, چه از درون و چه از بیرون, علیه هر وسوسه ای, مسلح و استوار باقی ماندند. مگر تو نیز از همان اختیار آزادانه, و ار همان نیرو برای مقاومت بهره مند نبودی؟ آری از آن برخوردار بودی! چه کس و چه چیز را میتوانی متهم سازی, مگر عشق آزادانه ای را که در آسمان به یک اندازه نسبت به همه عمل میکند.....؟

پس نفرین باد بر این عشق! زیرا عشق با نفرت برایم یکسان است, و نگبت و فلاکت ابدی را برایم به ارمغان میآورد. نه ! نفرین و لعن ابدی بر خود تو بادر! چرا که بر اساس اراده ات که خلاف اراده ای الهی بود, آنچه را امروز با چنین ندامت به حقی, از انجام آن پشیمان هستی, آزادانه برگزیدی.

آه! فرجی نشانم ده, آیا به راستی هیچ راهی برای ابراز پشیمانی و توبه, هیچ راهی برای ابراز رحم و شفقت بر جای باقی نمانده است؟ هیچ راهی مگر با ابراز تسلیم و اطاعت نیست...... و غرور و تحقیر, مرا از بیان آن واژه باز میدارد, و بیم از خجلت و سرافگندگی در برابر ارواحی پست تر, مرا بدان کار مجاز نمیسازد. آنان را با وعده های دیگر و متفاوت از تضمینهای ناشی از تسلیم پزیری و اطاعت فریفتم, و با تضمینهای متکبرانه لاف زدم که یارای تسلیم کردن قادر متعال را دارم. همچنان که مصروف پرستش کردن من در تخت سلطنت دوزخ اند, هیچ نمیدانند بابت این لاف زدن بیهوده, چه بهای گزافی میپردازم, و به پست ترین موقعیت سقوط کرده ام, و تنها از نظر سیه بختی, برترم! چنین است شادمانی و سروری که از جاه طلبی عاید میگردد........

حال, با این گمان که امکان توبه باشد, و با رحمت الهی که شامل حالم خواهد گشت, دوباره وضعیت اولیه خود را باز یابم..... اما..! بزرگی و فرهمندی و جلال و مقامم, دوباره موجب بروز افکاری بزرگ و جاه طلبانه در ذهنم خواهد شد: آنگاه با چه سرعتی, آنچه را با تظاهر, به تسلیم و فرمانپزیری بدان سوگند یاد کرده بودم, از من پس گرفته خواهد شد! سپس رفاه و راحتی, سوگند های را که در اوج دردمندی و رنج یاد کرده بودم, چون سوگند های پوچ و توخالی, آشکار خواهد ساخت....... زیرا هرگز آنجا که جراحاتی ناشی از نفرتی مرگبار عمیقا رخنه کرده باشد, امکان صلح و آشتی حقیقی و راستین نخواهد بود. تنها موجب خواهد شد به سوی خیانت باز هم بدتر, یا سقوطی بیش از پیش سخت تر و سنگین تر سوق داده شوم....... از این روی, حاضرم فرصت کوتاه را با بهایی گزاف, و در عوض دو برابر شکنجه خریداری نمایم.

آن کس که کیفر دهنده ای من است, نیک از این واقعیت آگاه است, به همین اندازه که هرگز حاضر نیستم به گدایی از او پای پیش کنم, او نیز حاضر نیست آشتی و صلح خود را به من اعطا کند. حال با نابودی هر امیدی, به جای ما رانده شدگان و تبعدیان مطرود, بشر را که لذت تازه ای او بشمار میرود آفریده, و این جهان را برای او خلق کرده است. بدینسان, پدرود ای امید ها و شادمانی ها! و همراه امید, پدرود ای ترسها , و تاسف و پشیمانی...... هر خیر و برکتی از وجودم رخت بربسته است...... ای بدی! از این پس, تو تنها دارایی و سرمایه ای من باش. دست کم با تو, قلمرو فرمانروایی آسمانی را میان خود و فرمانروای آسمان به دو نیم خواهم کرد؛ شاید با تو, بیش از نیمی از عالم هستی را فرمان برانم. آنگونه که بشر و این دنیای نو, در مدتی کوتاه آن را درخواهند یافت....»

همچنان که بدین شکل سخن میگفت, هر احساسی, صورتش را که از شدت خشمی شدید و حسادت و نومیدی, سه بار تغییر رنگ داده بود, تیره تر میساخت..... احساساتی که صورت غیر واقعی و امانت گرفته اش را بی قواره میساخت, و یقینا میتوانست به دیدگانی که با دقت براندازش میکرد, لباس مبدلش را بشناسد؛ زیرا ارواح پاک آسمانی, همواره عاری از چنین امراضی شرم آور اند....... شیطان به سرعت این نکته را به خاطر آورد, و آشوب و آشفتگی درونی خود را با ظاهر آرام مخفی ساخت: او بود که نخستین بار, به عنوان خالق مکر و حیله, به تمرین تزویر, در پس ظاهر پاک و مقدس همت گماشت, تا شرارت عمیق خود را که در انتقامی سخت جای داشت, پنهان بدارد...... لیک هنوز آنچنان که باید, در هنر خود مهارت نیافته بود تا بتواند عوریل را پس از وقوف بر جریان, فریب دهد: نگاه فرشته ای مقرب درگاه الهی, شیطان را در مسیری که پیش گرفته بود تعقیب کرد.

پس شیطان به مسیر خود ادامه داد, و به مرز عدن رسید: آنجا که بهشت زیبا, اینک در فاصله ای نزدیکتر, چنان خیابانی عریض

در ییلاق مفرح, عرصه ای صاف و هموار مکان خلوت و منزویی را همچو دیهیمی, با حصار سبز درونی خویش, مزین ساخته بود. کناره های خشن و نا هموار دشت, که از میان بیشه ای انبوه, با حالت آشفته و بینظم و وحشی سر بیرون میزد, هر راه ورودی را میبست. بر ستیغش, و در ارتفاعی دست نیافتنی, بلند ترین درختان سدر و چنار و گردو و کاج و نخل روییده بود, و صحنه ای به راستی سر سبز و جنگلی ارایه میکرد؛ و از آنجا که صفوف درختان, سایبانی در کنار سایبانهای دیگر ایجاد میکرد, صحنه ای تیاتر جنگلی را با شکوهمند ترین و موقر ترین شکل ممکن پدید می آورد. لیک, باز هم بالاتر از بلندای درختان, حصار سر سبز بهشت سر بر آسمان کشیده بود: آن حصار چشم اندازی وسیع و بیکران بر مناطقی که در جوار قلمرو پدر اولیه ای مان واقع بود, در بر داشت؛ و باز بلند تر از حصار مدور که بر فراز آن گسترده میشد, حلقه ای از بهترین درختان, و پر بار از زیباترین و شرین ترین میوه ها وجود داشت. گلها و میوه های همزمان زرین, همچون مینایی پوشیده از رنگهای در هم آمیخته مینمودند: آفتاب, با لذت بیشتر از هنگامی که در ابری زیبا در هنگام غروب نور افشانی میکند یا در رنگین کمان مرطوب, آن هنگام که خداوند به سیراب کردن زمین مشغول است, پرتو می افگند..... بدینسان آن مکان, زیبا و دل انگیز مینمود. همچنان که شیطان بدانجا نزدیک میشد, از هوایی پاک باز هم به هوایی خالص تر و پاکتر قدم مینهاد که لذتی عجیب, و بهجت بهاری خاصی را در قلب و جان ایجاد میکرد, گونه ای که هر اندوهی مگر نومیدی را, از خود میراند...... نسیمهای ملایم, بالهای معطر خود را میجنباندند, و روایحی طبعیی به هر سو عطر افشانی میکردند, و راز اماکنی را که این غنایم معطر را از آنجا ربوده بودند, فاش میساختند.

شیطان با ظاهری اندیشناک, به آهستگی از دامنه ای تپه ای انبوه و شیبدار صعود کرد. لیک به زودی پی برد هیچ کوره راهی برای پیشروی نیست, بس که خار های انبوه و درهم پیچیده ای که همچون بیشه ای یکدست و ممتد ادامه می یافت, و نیز رویش شدید گیاهان گوناگون, هر راه عبوری را که برای بشر یا حیوانی که از آن مسیر قصد عبور داشت, مسدود میساخت. بهشت تنها یک دروازه داشت, که از نقطه ای مخالف, و رو به شرق گشوده میشد؛ چیزی که بزرگترین دشمن با مشاهده ای آن, ورودی اصلی را نا دیده انگاشت, و از سر تحقیر, از محوطه ای آن تپه و بالاترین حصار موجود گذشت, و با جهشی سبک بداخل پرید و با پای فرود آمد.

چون گرگی در حال گشت, که از شدت گرسنگی ناگزیر از گشتن و یافتن رد پای طعمه ای, در کمین مکانی مینشیند که شبانان شب هنگام, گله های خود را درون چراگاه های امن در میان مزارع جای داده اند, و به سهولت از فراز پرچین میجهد, و به چراگاه قدم مینهد؛ و یا چون سارقی که خواهان ربودن دارایی شهروندی است؛ و از هیچ حمله ای بیمناک نیست, ناچار از پنجره ها و شیروانی بالا میرود: بدانسان نیز نخستین سارق بزرگ, از دیوار سرای الهی بالا رفت. آنگونه که زان پس, مزدوران ناپاک, بر کلیسای خداوند چیره شدند.

سپس شیطان به پرواز درآمد, و همچون مرغی ماهیخوار, بروی شاخ و برگ درخت زندگانی نشست ( درخت میانی که نیز بلندترین در سراسر بهشت بود ). او به حیات واقعی دست نیافت, بلکه در اندیشه ای مرگ کسانی فرو رفت که در قید حیات به سر میبردند. به همان اندازه, مطلقا به صفات نیکوی آن درخت حیاتبخش که استفاده صحیح آن, ضامن جاودانگی بود نیندیشید, بلکه صرفا در جهت گستردن دید خود تا نقاط دور دست, از آن درخت استفاده کرده بود. بس که حقیقت دارد احدی, مگر خدای متعال, دانا به ارزش خیر و نیکی موجود نیست, و همواره بهترین چیز ها, با بدترین کاربرد ها یا سو استفاده های ننگین, فاسد و آلوده میگردد........

شیطان در زیر دست خود, در فضایی تنگ و کوچک, همه ای ثروت و غنای طبیعت را که صرفا برای لذت و خشنودی حواس بشری در آن مکان گرد آمده بود, با حیرتی تازه شاهد شد. شاید بهتر باشد بگویم عالم بهجتی را در روی زمین مشاهده کرد. زیرا آن بهشت سعادتبخش, باغ خدا بود, که دست ایزدی اش, در شرق عدن کاشته بود. خدای متعال زیباترین باغ خود را شکل بخشید. از زمین حاصلخیز آنجا, شریف ترین نوع درختان را که برای بینایی و بویایی و چشایی مطبوع بود, رویاند؛ و در میان آنها, درخت زندگانی با قامتی بلند و مرتفع, قدعلم کرده بود و میوه ای بهشتی معطر, و طلای گیاهی خود را میشگوفاند؛ و در کنار زندگی, مظهر مرگ ما: درخت دانش رشد میکرد..... دانش خیر که با بهای گزاف شناخت بدی, خریداری شده بود.

در سمت جنوب, نهری عریض از میان عدن جاری بود که هرگز مسیر خود را تغییر نمیبخشید و در زیر خاک و خاشاک انبوه کوه, به زیر زمین فرو میرفت. خدای متعال آن کوه را همچون زمین بارور باغ خود, بر فراز آن رود سریع بر افراشته بود؛ رود از میان رگه های زمین شکافدار, که تشنگی دلپزیری داشت به بالا جذب میشد, و همچون چشمه ای زلال به بیرون جاری میگشت, و به سیراب کردن باغی با نهر های بیشمار میپرداخت. از آنجا, این نهر ها در کنار هم, به درون بیشه ای شیبدار فرو میریختند و دیگر بار, با رودی که از گذرگاه تاریک و نا معلوم خود بیرون آمده بود, مواجه میشدند: سپس به چهار انشعاب اصلی تقسیم میشدند و هر یک, مسیری متفاوت را بر میگزید, و از سرزمینها و قلمرو های معروفی که نام بردن از آنها در اینجا بیفایده است, عبور میکردند......

چنانچه هنر به گفتن آن قادر باشد, به جای آن بهتر است بگویم چگونه از آن حوض نیلی رنگ, نهر های مارپیچی, بروی مروارید های شرقی و ماسه های طلایی فرو میغلتیدند, و چگونه با مسیر های مارپیچی, بی هدف در زیر سایبانهای درختان خمیده و فرو افتاده, به پخش کردن شهد شرین نکتار ( نوشابه ای خدایان در اولمپ که با عسل درست میشد. هر انسان فانی که از آن مینوشید, از حیات ابدی بهره مند میگشت ), و دیدار از هر گیاهی میشتافتند, و به تغذیه ای گلهایی که شایسته ای حضور در بهشت بودند, میپرداختند...... آن گلها, هرگز با کمک هنری ظریف و دقیق, در لایه های مرتب یا دسته های عجیب و جالب پیدا نشده بودند, بلکه طبیعت سخاوتمند, آنها را به وفور در سطح تپه, و بر دره و دشتی که آفتاب صبحگاهی نخست به حرارت بخشیدن دشت باز و وسیع میپردازد, و آنجا که شاخ و برگهای انبوه و نفوذ ناپزیر, همه ای بیشه ها را در هنگام نیم روز, در تاریکی فرو میبرد, پراگنده ساخته بود.

چنین بود آن مکان, پناهگاهی سعادتبخش و دشت روستایی, با مناظر متنوع و بیشه هایی که درختان انبوه و شاخ و برگ شان, اشکهای از بلسان و صمغهای معطر میگریستند؛ و درختان دیگری که میوه های شان با پوسته های طلایی و صاف و صیقلی, با ظاهر زیبا و خوشایند از شاخه ها آویزان, و دارای طعمی بس لذیذ بود. میان این درختستانها, بیشه ها و زمینهایی با چمنی کوتاه وجود داشت, و گله های که در کمال صلح و آرامش به چریدن علفزاری نرم مشغول بودند, و یا تپه های پوشیده از درختان نخل سر بر آسمان کشیده مشاهده میشد....... سینه ای پر گل دره ای پر آب نیز, گنجینه های خود را میگشود: گلهایی رنگارنگ, و روز های بدون خار...........

از دیگر سو, غار ها و رهرو هایی سایه دار به شکل پناهگاه های خنک وجود داشت؛ تاکستانی با شنل خود میپوشاند شان, و خوشه های ارغوانی انگور خود را در معرض دید قرار میداد, و در اوج برازندگی و زیبایی, غنای خود را آشکار میساخت. همزمان از فراز تپه های شیب دار, آبشار های زمزمه گر به پایین میریخت, یا به هر سو انشعاب می یافت, و نهر های جداگانه ای خود را درون دریاچه ای که آبگینه ای بلورین خود را با ساحلی که همچون توری نازک مینمود, و با تاجی از مورد سبز مزین میشد میگسترد, متحد میساخت؛ پرندگان غرق در اجرای نغمه های دل انگیز خود به سر میبرند. در هوای اطراف, نسیمهایی بهاری, با دمیدن عطر دشتها و بیشه ها, برگهای لرزان را همزمان هماهنگ میساخت.

دو موجودی, با شکلی به مراتب شریف تر, با قامت بلند و ایستاده, راست همچون قامت خدایان, آراسته به وقار و متانتی ذاتی, در برهنگی با عظمت و شکوهمندی و با ظاهری که زیبنده ای ولینعمتان و صاحب اختیاران هر چیز است, در چنان وضیعتی به نظر میرسیدند...... زیرا در نگاه ملکوتی آنان, مظهری از نور مطلق خالق فرهمند و عظیم الشان, به همراه حقیقت و شعور و خرد و پاکی خالصانه و بی پیرایه ای میدرخشید, لیکن در حیطه ای اختیاری آزادانه و راستین که در خور آفریده هایی چون آنان است, و قدرت حقیقی انسان بشمار میرود, جای گرفته بود.

آن دو موجود یکسان نبودند, به همان اندازه, جنسیت آنها مشابه نبود: او ( آدم ) برای تعمق و شجاعت شکل گرفته بود, و آن دیگری ( حوا ), برای لطافت و جذابیتی شرین؛ او تنها برای خدا بود, و آن دیگری تنها برای خدای متجلی در آن اولی! پیشانی زیبا و بلند مرد, و نگاه پاک و منزه اش, از برترین قدرت حکایت داشت؛ موهایش چون گل سنبل, در جلو به دو سو تقسیم میشد, و با حالت مردانه همچون خوشه ای انگور, حلقه حلقه به پایین فرو میغلتید, و تنها تا پایین شانه های تنومند و پرقدرتش میرسید.

زن نیز گیسوان طلایی خود را همچون حجابی, در انبوهی آشفته, بی هیچ آرایش و تزینی, تا پایین کمر باریکش سرازیر میساخت, گیسوانی که همچون حلقه هایی هوسباز پیچ و تاب میخورد, و چون تاکستانی که ساقه هایش خم و راست است, بر اطراف خود داشت, که به نشانه ای وابستگی او بود: لیک از نوعی که با قدرتی ملایم از سوی زن ارزانی میشد, و با شیوه ای باز هم بهتر از سوی مرد دریافت میگشت؛ چیزی که با تسلیم و اطاعتی شایسته, غروری خاضعانه, مقاومت ملایم و تاملی عاشقانه ارزانی میشد....... بدانسان نیز, هنوز هیچ یک از قسمتهای مرموز اندامشان پنهان نبود, هنوز آن هنگام, شرم گنهکارانه وجود نداشت:

ای شرم ناپاک از کار های طبیعت, ای شرافت غیرشرافتمندانه! ای فرزند گناه! چه بسیار با تظاهراتی خارجی, به آزردن نژاد بشر پرداختی! تظاهراتی محض, برای ارایه ظاهر پاک.....! ای تویی که از زندگی بشری- همانا سعادتمند ترین جلوه ای زندگی اش- سادگی و معصومیت بی خدشه را محروم ساختی!

بدانسان, زوج برهنه گام بر میداشتند: مرد, نه از نگاه خدا, و نه از نگاه فرشتگان اجتناب نمیکرد, زیرا هرگز در اندیشه ای بدی به سر نمیبرد. بدینسان, زیبا ترین زوجی که از آن پس, در هم آغوشی عاشقانه ای به یک دگر پیوستند, دست در دست هم گام برمیداشتند: آدم بهترین از میان مردانی که پسران او گشتند؛ و حوا, زیباترین از میان دخترانی که از او زاده شدند.

آنها در زیر بیشه ای انبوه و سایه دار, که آهسته بر چمن سبز زمزمه میکرد, کنار چشمه ای با آب زلال و شفاف نشستند, از کار باغبانی شادمانه شان, تنها آن مقدار خسته بودند که نسیم خنک را برای شان خوشایند تر, استراحت را لذتبخش تر, و گرسنگی و تشنگی را سودمند تر جلوه میداد......

آنها میوه های خوراک شبانه شان را چیدند, میوه های معطر و لذیذ که شاخه های سخاوتمند, تسلیم آنان میکرد, در حالی که بروی کرکی نرم و ملایم لایه ای مخملین از گلها دراز کشیده بودند. شهد شرین میوه ها را میمکیدند, و هرگاه تشنه میشدند, با کمک پوسته ای میوه ها, از آبی لبریز مینوشیدند.

در آن مهمانی, نه سخنان شرین, نه تبسمهای محبت آمیز, نه نوازشهای جوان و تازه کارانه و طبیعی برای زوجی آنچنان زیبا, که با پیوند سعادتبخش زناشویی به هم وابسته, و کاملا تنها بودند, کمبود نداشت. در اطراف آنها, حیوانات روی زمین, که مدتها پس از آن پس طبعی وحشی یافتند, و انسان در جنگلها و بیابانها, در صخره ها یا درون غار ها به شکار آنها میپردازند, مشغول گردش بودند, شیر بازیگوش به هوا میجهید, و در پنجه هایش بچه های غزالی را تاب میداد, خرسها, ببرها, یوزپلنگها, پلنگها در برابر آنها راه میرفتند, فیل بیقواره, برای سرگرم ساختن آنها, از همه ای قدرت خود استفاده میکرد و خرطوم انعطاف پزیر خود را به هر سو تاب میداد؛ مار حیله گر, به نزدیک آنها میخزید, و دم خود را پیچ و تاب میداد, و از مکر شومش, نشانه ای غیر قابل درک ارایه میکرد. سایر حیوانات که بروی چمن دراز کشیده, و از شدت چریدن کاملا سیر بودند, بی هدف به هر سو چشم میدوختند, و یا نیمه خواب آلود, به چریدن ادامه میدادند. زیرا آفتاب در شرف غروب, کره ای متمایل خود را سریعا به سمت جزایری در اوقیانوس پیش میبرد, و در نردبان صعود کننده ای آسمان ( کنایه از مجره است ), ستارگانی که از فرا رسیدن شب خبر میدادند, طلوع میکردند.

شیطان اندوهگین, همچنان در شگفتی و حیرتی که در آغاز بدان گرفتار شده بود, به سختی قدرت کلام خود را باز یافت:

« آه, دوزخ! دیدگانم چه چیز هایی را با چنین درد و رنجی شاهد است......؟ به جای ما موجوداتی از جنسی دیگر, شاید از خاک, بی آنکه ارواحی پاک باشند, در این جایگاه رفیع سعادت و نیکبختی خلق شده اند و بدین مقام جلیل ارتقا یافته اند, لیک در مقایسه با ارواح پاک و درخشان آسمانی, چندان هم پست تر نیستند.......! افکارم با شگفتی و ناباوری بدانها وابسته مانده است. میتوانم بدانها دل بندم, بس که شباهت الهی در وجود آنها تا این حد شدید است, و دستی که آنها را ورز داده تا بدین شکل درآورد, چنین لطافتی بر اندام شان ارزانی داشته است! آه, ای زوج زیبا! هرگز گمان نخواهید برد که به چه زودی تغییر و دگرگونی شما فرا رسد: آن هنگام که همه ای این لذات از بین برود, و شما را دست بسته تحویل بدبختی دهد, فلاکت و سیه روزی شومی, که در مقایسه با شادی و لذتی که اینک میچشید, به مراتب شدید تر خواهد بود. ای زوج سعادتمند! ای کسانی که به نادرستی از شما مواظبت میکنند, تا بتوانید برای مدت مدید, نیکبخت باقی بمانید. این اقامتگاه رفیع آسمانی که از آن شما است, چون آسمان, به بدترین شکل پاسبانی میشود, تا یارای بیرون راندن دشمنی را که از هم اینک بدین جا راه یافته است, داشته باشد. نه بدان معنا باشد که دشمن سوگند خورده ای شما هستم. شاید حتا به شما که اینگونه تنها و بیکس رها شده اید, در دل رحم آورم, هر چند کسی نسبت به من احساس رحم نکرد.....

در جستجوی برقراری اتحاد و پیمانی با شما هستم..... دوستی و رفاقتی متقابل و دو جانبه, چنان نزدیک و صمیمی که در آتیه من با شما, یا شما با من به زندگی ادامه دهیم...... شاید اقامتگاهم آنچنان که این بهشت زیبا, خوشایند حواس شما واقع گشته است, خوشایند تان واقع نگردد..... با این حال, آنرا بدان گونه ای که هست, پزیرا شوید. آنجا نیز از اماکن آفریده ای خالق تان است, آنرا به من بخشیده است, و من نیز به نوبه ای خویش, با کمال سخاوتمندی به شما میبخشمش.

دوزخ, برای پزیرا شدن از هر دوی شما, عریض ترین دروازه های خود را خواهد گشود, و همه ای شهریارانش را به استقبال تان گسیل خواهد داشت. آنجا, برخلاف این حصار های محدود و بسته, از جایگاهی وسیع و دلگشا بهره مند خواهید شد, و فرزندان بیشمار تان را در آن اسکان خواهید داد....... چنانچه آنجا بهتر از اینجا نیست, از آنکه علی رغم میل باطنی ام, وادارم ساخت انتقامم را از شما بگیرم, شمایانی که هیچ اذیت و آزاری به من نرسانده اید, شاکر باشید! آنکه به من اهانت روا داشت! و آن هنگام که مانند حال, دل بر معصومیت بی خطر تان میسوزانم, بنا بر این مصلحت عمومی و به حق, بنا به شرافت, و نیز بنا به قلمروی که با حس انتقامجویی ام برای فتح این دنیای جدید, باز هم گسترده تر خواهد شد, مرا بر این میدارند که هم اینک, و هر چند موجود نفرین شده ام, دست بکاری زنم که در غیر اینصورت, از انجام آن بیزاری میجستم........!»

بدین شکل, دشمن الهی سخن گفت, و بنا بر مصلحت ( که همیشه بهانه ای ستمگران ظالم است ), از برای نقشه ای شیطانی خود متمسکی جست.

او از جایگاه رفیعی که بروی آن درخت داشت, به پایین فرود آمد و به گله ای چارپایانی که آنجا مشغول بازی بودند پیوست: گاه به شکلی, و گاه به شکلی دیگر در میآمد, و بر این اساس اینکه کدام یک برای انجام یافتن نقشه های که در سر داشت مناسبتر مینمود, پیوسته تغییر شکل میداد. از فاصله ای نزدیکتر, به تماشای طعمه ای خود نشست, بی آنکه پرده از رازش برداشته و یا کشف شود, در کمین ماند تا از وضعیت و حال آن زوج, و از سخنانی که بر زبان میراندند, و یا اعمال و کردار شان اطلاعاتی بیشتر بدست آورد. چون شیری بدیده ای درخشان, در اطراف آنها به رفتن پرداخت؛ سپس همچون ببری که ناگاه با دو بچه آهوی زیبا که در حاشیه ای جنگل مصروف بازی اند مواجه شود, و آنان را دنبال میکند, حیوان بی رحم شروع به خزیدن میکند, و مدام نیمخیز میگردد, و گیوسته محل کمین خود را تغییر میدهد, و چون دشمن بی رحم, محلی را برمیگزیند تا بتواند با جستی, آن دو بچه ای آهو را با اطکینان بیشتری در هر یک از پنجه های خود گرفتار نماید

آدم, نخستین مرد از نژاد بشر, این سخنان را خطاب به حوا, نخستین زن, بیان داشت. این موجب شد که شیطان, با دقت به سخنان آنها گوش سپارد, تا جاری شدن زبان تازه ای را به درستی بشنود......

آدم و حوا در بهشت:

دو تن از آن موجودات, با شکلی به مراتب شزیف تر, با قامت بلند و ایستاده, راست همچو قامت خدایان, اراسته به وقار و متانت ذاتی, در برهنگی با عظمت و شکوهمندی و با ظاهری که زیبنده ای ولینعمتان و صغاحب اختیاران هر چیز است, در چنان وضعیتی به نظر میریبدند.... زیرا در نگاه ملکوتی آنها مظهری از نور مطلق خالق فرهمند و عظیم الشان شان, به همراه شعور و حقیقت و خرد و پاکی خالصانه و بیپیرایه میدرخشید, لیکن در حیطه ای اختیار آزادانه و راستین که در خور آفریده های چون آنان است, و قدرت حقیقی انسانها بشمار میرود, جای گرفته بود.

آن دو موجود یکسان نبودند, به همان اندازه, جبسیت آنها مشابه نبود: مرد برای تعمق و شجاعت شکل گرفته بود, و زن از برای لطافت و جذابیت شرین؛ او تنها برای خدا بود, و آن دیگری برای خدای متجلی در آن اولی! پیشانی زیبا و بلند مرد, و نگاه پاک و منزهش, از برترین قدرت حکایت داشت؛ موهایش چون گل سنبل, در جلو به دو سو تقسیم میشد, و با حالت مردانه همچو خوشه های انگور, حلقه حلقه به پایین میغلتید, و تنها تا پایین شانه های تنومند و پرقدرتش میرسید.

زن نیز گیسوان طلایی خود را همچو حجابی, در انبوه آشفته, بی هیچ آرایش و تزیینی تا پایین کمر باریکش سرازیر میساخت؛ گیسوانی که همچو حلقه های هوسباز پیچ و تاب میخورد, و چون تاکستانی که ساقه هایش خم و راست است, بر اطراف خود داشت, که به شانه ای وابستگی او بود: لیک از نوعی که با قدرت ملایم از سوی زن ارزانی میشد, و با شیوه های باز هم بهتر از سوی مرد دریافت میگشت؛ چیزی که با تسلیم و اطاعت شایسته, غرور خاضعانه, مقاومت ملایم و تامل عاشقانه ارزانی میشد.... .. بدان سان نیز, هنوز هیچ یک قسمتهای مرموز اندام شان پنهان نبود؛ هنوز آن هنگام, شرم گنهکارانه وجود نداشت: ای شرم ناپاک از کار های طبیعت, ای شرافت غیر شرافتمندانه! ای فرزند گناه! چه بسا با تظاهرات خارجی, به آزردن نژاد بشر پرداختی! تظاهرات محض, برای ارایه ظاهر پاک.... ای توی که از زندگی بشری- همانا سعادتمندترین جلو زندگی اش! – ساده و معصومیت بی خدشه را محروم ساختی!

بدانسان زوج برهنه گام برمیداشتند: مرد نه از نگاه خدا, و نه از نگاه فرشتگان اجتناب نمیکرد, زیرا هرگز در اندیشه بدی بسر نمیبرد! بدین سان زیبا ترین زوجی که از آن پس, در عم آغوشی عاشقانه ای به هم دیگر پیوستند, دست در دست هم گام برمیداشتند: آدم, بهترین از میان مردانی که پسران او گشتند؛ و حوا زیباترین از میان دخترانی کزو زاده شدند!

آنها در زیر بیشه انبوه و سایه دار, که آهسته بر چمن سبز زمزمه میکرد, کنار چشمه ای با آب زلال و صاف نشستند. از کار باغبانی شادمانه شان, تنها آنمقدار خسته بودند که نسیم خنک را برای شان خوشآیند تر, استراحت را لذت بخش تر, و گرسنگی و تشنگی را سودمندتر جلوه میداد. آنها میوه های خوراک شبانه شان را چیدند؛ میوه های معطر و لذیذ که شاخه های سخاوتمند, تسلیم آنان میکرد, درحالی که بروی کرک نرم و ملایم لایه ای مخملین از گلها دراز کشیده بودند. شهد شرین میوه ها را میمکیدند, و هرگاه تشنه میشدند, با کمک پوسته ای میوه ها, از آب لبریز مینوشیدند.

در آن مهمانی, نه سخنان شرین, نه تبسم های محبت آمیز, نه نوازشهای جوان و تازه کارانه و طبعی برای زوجی آنها چنان زیبا, که با پیوند سعادتبخش زناشویی به هم وابسته, و کاملا تنها بودند, کمبود نداشت! در اطراف آنها, حیوانات روی زمین, که مدتها پس غاز آن پس طبع وحشی یافتند, و انسان در جنگلها و بیابانها, در صحرا ها و درون غار ها به شکار آنها میپردازد, مشغول گردش بودند. شیر بازیگوش به هوا میجهید, و در پنجه هایش بچه غزالی را تاب میداد؛ خرسها ببر ها, یوزپلنگها پلنگها در برابر آنها راه میرفتند؛ فیل بی قواره , برای سرگرم ساختن آنها, از همه قدرت خود استفاده میکرد و خرطوم انعطاف پزیرش را به هر سو تاب میداد؛ مار حیله گر, به نزدیک آنها میخزید و دو خود را همچون گره گوردین پیچ و تاب میداد, وز مگر شومش, نشانه ای غیر قابل درک ارایه میکرد. سایر حیوانات که بروی چمن دراز کشیده, وز زشت چریدن کاملا سیر بودند, بی هدف به هر سو چشم میدوختند و یا نیمه خواب آلود, به چریدن ادامه میدادند.

شیطان اندوهگین, همچنان در شگفتی و حیرت به سختی قدرت کلام خود را باز یافتک آه دوزخ! دیدگانم چه چیز های را با چنین درد و رنج شاهد است. به جای ما موجوداتی از جنس دیگر, شاید از خاک, بی آنکه ارواح پاک باشند, در این جایگاه رفیع سعادت و نیکبختی خلق شده اند و بدین مقام جلیل ارتقا یافته اند, لیک با مقایسه با ارواح درخشان آسمانی چندان هم پست نیستند.

آه ای زوج زیبا! هرگز گمان نخواهید برد که به چه زودی تغییر و دگرگونی شما فرا میرسد: آن هنگام که این لذات از بین برود و شما را دست بسته تحویل بدبختی بدهد! فلاکت و سیه روزی شومی, که در مقایسه با شادی و لذتی که اینک میچشید, به مراتب شدید تر خواهد بود.! ای زوج سعادتمند! ای کسانی که به نادرستی از شما محافظت میکنند, تا بتوانید برای مدت مدیدی, نیکبخت بمانید! ای اقامتگاه رفیع آسمانی که از آن شما است, چون آسمان, به بدترین شکل پاسبانی میشود, تا یارای بیرون راندن دشمنی را که هم اینک بدین جا راه یافته است, داشته باشد! نه بدان معنا باشد که دشمن سوگند خورده ای شمایم! شاید به شمایانی که بدین گونه تنها و بیکس رها شده اید, در دل رحم آورم, هر چند کسی نسبت بمن رحم نکرد!

در جستجوی برقراری اتحاد و پیمانی با شمایم. دوستی و رفاقت متقابل و دوجانبه, چنان نزدیک و صمیمی که در آتییه من با شما و یا شما با من به زندگی ادامه دهیم. شاید اقامتگاهم آنچنان که این بهشت زیبا, خوشایند, حواس شما واقع شده, خوشایند تان واقع نشود. با این حال, آنرا بدان گونه که است پزیرا شوید! آنجا نیز از اماکن آفریده خالق تان است! آنرا به من بخشیده است, و من نیز به نوبه خویش, با کمال سخاوتمندی به شما میبخشمش! دوزخ برای پزیرایی از هر دوی شما, عریض ترین دروازه های خود را خواهد گشود, و همه ای شهریارانش را به پیشواز شما گسیل خواهد کرد! آنجا, برخلاف این حصار های بسته و محدود, از جایگاه وسیع و دلکشا بهرمند خواهید شد, و فرزندان بیشمار تان را در آنجا اسکان خواهید داد. چنانچه آنجا بهتر از اینجا نیست, از آن که علی رغم میل باطنی ام, وادارم ساخت, انتقامم رغا از شما بستانم, شما یان که هیچگونه اذیت و آزاری به من نرسانده اید, شاکر باشید! آنکه به من اهانت روا داشت! و آن هنگام که مانند حال, دل بر معصومیت بیخطر تان میسوزانم, بنا برمصلحت عمومی و بحق, بنا به شرافت, و نیز بنا به قلمرویی که با حسن انتقام جویی ام برای فتح این دنیای جدید, باز هم گسترده تر خوغاهد شد, مرا بر این میدارد که هم اینک, و هر چند موجود نفرین شده ام, دست بکاری زنم که در غیر این صورت, از انجام آن بیزاری میجستم!

شیطان این دلایل را اساس و پشتوانه کارش قرار داد.

او از جایگاه رفیعی که بروی درخت بزرگ داشت, به پایین فرود آمد و به گله چهارپایانی که آنجا مشغول بازی بودند پیوست: گاه به شکلی, و گاه به شکلی دیگر درمیآمد, و بر اساس این که کدام یک برای انجامک یافتن نقشه ای که در سر داشت مناسب تر مینمود, پیوسته تغییر شمل میداد. از فاصله نزدیک تر به تماشای طعمه ای خود نشست؛ بی آن که پرده از رازش برداشته و یا کشف شود, در کمین ماند, تا از وضعیت و حال آن زوج, و از سخنانی که بر زبان میراندند, و یا از اعمال و کردار شان اطلاعات بیشتری بدست آورد. چونان شیری در اطراف آنها به راه رفتن پرداخت؛ سپس همچو ببری که ناگه با دو بچه آهوی زیبا که در حاشیه جنگل به بازی مشغول اند مواجه میشود, و آنان را دنبال میکند, حیوان بیرحم شروع به خزیدن میکند, و مدام نیم خیز میگیرد و پیوسته محل کمین خود را تغییر میدهد.

آدم نخستین مرد از نژاد بشر, این سخنان را خطاب به حوا, نخستین زن, بیان داشت. این موجب شد که شیطان, با دقت به سخنان آنها گوش سپارد, تا جاری شدن زبان تازه را به درستی بشنود.

متن بالا تکرار آمده

( ای یگانه همدمی که تنها شریک این لذات در کنارم هستی, و بیش از هر چیز برایم عزیز هستی....! یقینا آن قدرتی که ما را آفریده, و این دنیای بیکران و وسیع را برای مان خلق کرده, بینهایت نیک است, و به نسبت همان سخاوتش, مهربان و رحمان است, و به همان مقدار که در خیر و نیکی, بخشنده و کریم است, از ذات نامتناهی و بیکران برخوردار است! همو که ما را از خاک ساده آفرید, و در این مکان پر سعادت جای داد! مای که عاری از لیاقت و شایستگی برای دریافت این مقدار خیر و برکت از دستان قدرتمند او, و ناتوان و عاجز از انجام هر کاری که بدو کمکی کند, هستم: براستی خواهان هیچ چیزی از ما نیست مگر همان یک چیز, مگر وظیفه بس سهل و آسان: که از میان همه درختان بهشتی که میوه های گوناگون و لذیذ دارند, تنها میوه درخت دانش را که در کنار درخت زندگی است, برخود ممنوع سازیم! در چه فاصله نزدیکی به هستی, مرگ میروید! اما به راستی مرگ چیست؟ بدون تردید چیز بس هولناک! زیرا تو نیز میدانی که خدای متعال ما فرموده است چشیدن از میوه درخت دانش, به معنای مرگ است. همانا تنها نشانه اطاعت و فرمانبرداری نسبت به او, همین است که باید رعایت کنیم.

نشانه ها و آثار قدرت و سلطه ای که بر ما ارزانی شده است, و آن نیز پس از آن که فرمانروایی بر روی همه موجودات دیگری را که در زمین و هوا و دریا است, به ما اعطا شده است, از این جهت بهتر است که این ممنوعیت ساده و سبک را همچو چیز سخت و دشوار نپنداریم! آن هم کسانی چون ما , که از آزادی کامل و بیدریغ برای استفاده و بهره وری از همه ای چیز های دیگر اینجا برخورداریم. و از همه لذات اینجا, انتخاب نا محدود داریم! حال, خدا را تا ابد شاکر باشیم و سپاس گویش باقی بمانیم, و از مهربانی و رحمت او به درگاهش, زبان به تسبیح گشایم! پس به انجام وظایف خوشایند و شرینمان, و رسیدگی به این گیاهان روبه رشد و رویاندن این گلها ادامه بدهیم! وظیفه ای که حتا اگر ماهیتی خستگی آور داشته باشد, در کنار تو, شزین مینماید).

حوا پاسخ داد: ای تویی که بخاطر تو, از وجود خود تو آفریده شدم و گوشتی از گوشت توام! ای تویی که بدون تو, هستی ام بی دلیل است! آه, ای رهنما و رهبرم! آنچه گفتی, معقول و بجاست. حقیقت این است که باید از خالق متعال مان سپاسگزار باشیم, و به شکرانه نعمتهای که به ما ارزانی داشته, هر روز شکر و ثنایش گویم: بویژه من, که از بهترین سهم بهرمند گشته ام, و از وجود تو لذت میبرم! از تویی که به دلیل ویژگیهای بیشمارت, از همه برتری, و هرگز نتوانم همدمی همانندت برای خود بیابم.

اغلب, روزی را به یاد میآورم که برای نخستین بار, از خواب بیدار شدم؛ خود را در زیر سایبان گلهای یافتم, در حالیکه شگفت زده و حیران, نمیدانستم, چیستم, کجاستم, و چگونه از کدامین نقطه بدانجا آورده شده بودم؟ نه چندان دور از آن مکان, زمزمه ای آبی که همچو گستره ای مایع, در همه جا پخش میشد, و آنگاه همچو پهنه ای آسمان, پاک و آرام باقی میماند, از درون غاری بیرون میزد؛ با ذهن و اندیشه ای عاری از تجربه, بدانجا ره سپردم. در کناره ای سبز رنگ نهر دراز کشیدم تا به تماشای سطح یکدست و روشن دریاچه که همچو آسمان دیگر به نظرم میرسید, بپردازم. همچنان که خم میشدم تا خود را تماشا کنم, درست در نقطه ای مخالف, شکلی در آب بلورین ظاهر گشت, و به جلو خم شد تا مرا بنگرد؛ لرزیدم, و به عقب جهیدم: آن شکل نیز لرزید و به عقب جست؛ اما پس از کمی, با حالت مجذوب, دوباره نزدیک رفتم. او نیز مجذوبانه, و با نگاه های سرشار از همدلی و عشق به سویم باز گشت. چنانچه ناگه ندایی از عالم غیب, با چنین جملاتی هوشدارم نمیداد, دیده ام هم چنان به آن تصویر خیره میماند, و سراپا آگنده از نیاز بیجا در جا ایستاده میماندم: ( ای موجود زیبا! آنچه میبینی, خودت هستی! همراه تو او نیز میآید و میرود. حال همراه من بیا! ترا به نقطه ای رهنمایی میکنم که تنها شبه سایه وار در انتظار آمدن و آغوش شرینت نباشد! به نزدیک کسی که تصویر خود او بشمار میروی, و خواهی توانست تا ابد بی آن که هرگز از او جدا شوی, از مصاحبتش بهره مند گردی! همو که برایش فرزندان بیشمار بدنیا خواهی آورد که به شکل تو خواهند بود, و از این بابت, همانا تو را ( مادر نژاد بشر ) خواهند نامید.

چه کار از من انتظار میرفت, مگر آن که بدنبال آن ندای غیب بروم, در حالیکه به طرز نامریی هدایت میشدم؟ آنگاه ترا دیدم که با قامت بلند و واقعا زیبا, در زیر درخت سپیدار حضور داشتی. با این حال, به نظرم کمتر زیبا رسیدی, و از جذابیت و لطافت کمتر از آن تصویر ناملموس در آب, بهره داشتی. کوشیدم دوباره از همان راهی که آمده بودم باز گردم, اما دنبالم آمدی و ندا سر دادی: باز گرد, حوای زیبا! از کی این گونه گریزانی؟ اما تو زاده ای همانی که از او گریزانی! تو همانا گوشت و استخوان اویی! برای آن که هستی بخش تو باشم, به دنده ای خود, آنچه بیش غاز همه به قلبم نزدیک بود, حیات جسمانی بخشیدم تا برای ابد در کنارم باشی, و همچو تسکین دهنده خاطر جدا نشدنی و عزیز برایم بمانی! ای بخشی از روح و جانم, ترا میجویم, و حال ترا چون نیمه دیگر خویش آرزو میکنم. آنگاه با دست مهربانت, دستم را گرفتی, تسلیم تو گشتم, و زان پس, دریافتم تا چه اندازه جذابیت مردانه, از زیبایی مطلق, و نیز از فرزانگی که به راستی تنها چیز زیباست, پیشی میگیرد. )

بدین شکل مادر همگان, با نگاه های آگمده از جذابیت و ملاحت که تنها از زن شوهردار آشکار میگردد سخن گفت, که از دیگری پزیرفته میشد؛ در تسلیم پزیری محبت آمیزی به جلو خم شد, و پدر اولیه مان را در آغوش کشید. نیم از سینه برهنه اش که در زیر انبوه گیسوان انبوه طلایی رنگ و آشفته اش پنهان بود, با سینه شوهرش تماس گرفت.

آدم, مسحور از زیبایی و تسلیم پزیری جذاب او, با دلدادگی و عشق برتر لبخند زد. شیطان از حسادت عمیق سر خود بگرداند؛ لیک با نگاه خبیث و پر از حسد, آنها را از گوشه چشم مینگریست, و اینگونه زبان به شکوه گشود:

( آه, از این منظره ای نفرت انگیز! آه, از این صحنه شکنجه آور! بدین سان این دو موجود بهشتی در آغوش یکدیگر اند, از سهم کاملی از سعادت در پی سعادت دیگر, بهره مند خواهند گشت! حال آنکه من به دوزخ فرو افتاده ام! جایی که نه از شادی, نه از عشق اثر نیست, و به جای آن , خواسته شدید, شکنجه ای که شدتی کمتر از بقیه کیفر هایمان ندارد! در دلم شعله ور است, و به خاطر آن که این حس هیچگاه ارضا نخواهد گشت, همواره در عذاب دردناک و زجرآور شوق عمیق, سوزان باقی خواهد ملاند.

لیک مبادا آنچه را که از زبان خود آنها شنیدم بدست فراموشی سپارم: درخت خطرناک در اینجا واقع است که نامش( درخت دانش ) است. چشیدن از میوه آن برای آنها ممنوع است ! دانش ممنوع؟ بنظر تردیدآمیز و نامعقول میرسی. چرا بایستی خالق آنها, نسبت به این دانش بدانان رشک ورزد؟

آیا دانستن گناه است؟

آیا به نشانه مرگ است؟

آیا تنها به نداستن میتوانند زنده باشند؟

آیا این است وضعیت سعادتمندانه ای آنها و مایه اطاعت و ایمان شان؟

آه, براستی چه پایه گزاری میمون و مسعودی برای پیریزی نابودی شان!

از این طریق, شور و شوق بازهم شدیدتر برای دانستن و نادیده انگاشتن آن فرمان غبطه آور در وجود شان ایجاد خواهم کرد. فرمانی که صرف در جهت چیره گشتن بر کسانی که به کمک دانش, به درجات رفیع تری نایل آمده اند, با چنین آرزوی در دل, و این که تا آن حد رسند, از آن میوه میچشند و تن به مرگ خواهن سپرد.

چه امری بدیهی تر از این وقوع خواهد یافت؟

اما نخست, با تحقیقاتی بس دقیق, به گردش در اطراف این باغ میروم, و هیچ جای آنرا بدون بررسی موشگافانه, باقی نخواهم گذاشت. شاید با روحی آسمانی بربخورم که در گوشه ای در گردش و یا در کنار برکه ای, در میان درختان سایه دار قرار گرفته باشد, مواجه شوم؛ بدین سان هر چه لازم باشد در مورد این زوج خوشبخت از آن روح خواهم پرسید. با این سخنان شیطان با احتیاط و مکر و حیله به کار خود آغاز کرد. به جستجوی جنگلها, دشتها و فراز تپه ها و اعماق دره ها پرداخت.

در منتهی علیه باختر که آفتاب در حال غروب به آهستگی فرو میرفت و با دروازه شرقی بهشت, به شکل افقی برخورد میکرد. آن دروازه, از صخره های مرمرین که تا ابر ها صعود میکرد ساخته شده, و از دور دست نیز قابل رویت بود: صخره های شیب دار سر به آسمان کشیده بود که همزمان پیشبرآمدگی برجسته ای را ایجاد میکرد, و هیچ موجودی یارای صعود از آن را نداشت.

میان دو ستون صخره ای, جبریل, فرمانده نگهبانان ملکوتی نشسته بود, و فرا رسیدن شب را انتظار میکشید. در کنار او, نوجوانان غیر مسلح آسمانی, مشغول انجام دادن یک سلسله تمرینات و بازیهای دلاورانه بودند؛ در کنار آنها زره های آسمانی, سپر ها و کلاه خود ها و نیزه ها از نقطه ای آویزان بودند, و بقه آتش فروزان سنگهای الماسین و طلا میدرخشیدند.

عوریل سوار بر نواری از پرتو آفتاب, از میان هوای شبانه گذشت و بدانجا فرود آمد. این سخنان شتابزده را خطاب به جبریلبیان فرمود:

ای جبریل! مقام رفیع تو, موجب گشت تا مراقبت و محافظت از اینجا رابا دقت به عهده گیری, تا هیچ موجود زیانکار و شروری نزدیک بدان مکان سعادتبخش مجاز نباشد! اما امروز, در هنگام نیمه روزع روحی به فلک من قدم نهاد که به ظاهر مشتاق بود تا با بسیاری از مصنوعات و آثار خلقت قادر توانا آشنا شود؛ اما بیش از همه مایل بود بشر را که آخرین تصویر الهی است, از نزدیک مشاهده کند. مسیر سریع و نزدیک رسیدن به این مکان را برایش توضیح دادم, و آنگاه متوجه حرکت او در هوا شدم: بر فراز قله کوهی که در شمال عدن سر برافراشته توقف کرد, به زودی نگاه های بیگانه و عجیب او را به سوی آن فلک شاهد گشتم, که با سختی احساسات بدکردارانه شدید و شریرانه ای به تیرگی گرایید. باز او را با نگاه خود دنبال کردم, لیک در زیر شاخ و برگ انبوه درختان از نظر پنهان شد. بیم آن دارم که از دسته مطرودان باشد که شاید از گودال دوزخ فرار کرده باشد تا بار دیگر مشکلات تازه پدید آورد. وظیفه تو یافتن او است.

جنگجوی بالدار پاسخ داد:

عوریل! به راستی جای تعجب نیست که با حضور در میان حلقه ای درخشان افتاب, بینایی بی نقص تو تا نقاط دور دست نیز نفوذ دارد. از این در کس مجاز عبور از آن نیست. نگهبانانی که اینجا کار گذاشته ام, هرگز کسانی را که از آسمان نیامده باشند و آشنا نباشند, بدین مکان راه نمیدهند. بدین سان از نیمه روز تا کنون هیچ موجود آسمانی به اینجا نیامده است. همچنان که خود آگاهی و میدانی, روحی از نوع دیگر برای هدف خاص از محدوده زمین گذاشته باشد, به سختی میتوان وی را که موجود روحانی است, با سد راه مادی متوقف ساخت. اما اگر یکی آن چنانچه اکنون نامبردی, پنهانی در میان حصار این گردشگاه وارد شده باشد, او را در قالب هر شکل تغییر یافته ای هم که پنهان باشد شناسایی کرده و فردا با طلوع آفتاب از آن مطلع خواهم شد.

جبریل چنین وعده داد, و عوریل آن فرشته نگهبان, دوباره سوار به همان پرتو آفناب شده رفت.

اینک شب به آرامش گام برمیداشت, و غروب خاکستری, همه ای مناظر اطراف را با لباس مخصوص و موقر خود پوشانده بود. سکوت نیز همراهیش میکرد. حیوانات و پرنده ها هر یک به گوشه ای پناه برده بودند: اینان در بستر های پوشیده از چمن و آنان بداخل آشیانه های خود. تنها بلبل هنوز بیدار بود, و همه شب را به نغمه سرایی گذراند, و ناله های عاشقانه سرداد.

به زودی آسمان با یاقوتهای رخشنده و فروزان روشن گشت. قرص ماه چون ملکه ای بی حجاب, در اوج شکوه و افتخار, در میان ابرها طلوع کرد و نور بیهمتای خود را ظاهر ساخت, و شنل سیمین خود را بر روی تاریکی فرو افگند.

آدم خطاب به حوا چنین گفت:

ای همدم زیبا! با فرا رسیدن ساعات شبانه, همه ای موجودات به گوشه ای غنودند و ما را به استراحت مشابه دعوت میکنند. خدای متعال, کار و استراحت را همچون روز و شب تعیین نموده است, به گونه ای که جایگزین یکدیگر میشوند. شبنم خواب که با سنگینی ملایم و آرامش بخش خود به موقع فرو میافتد, پلکهای مان را فرو میبندد. سایر موجودات که در تمام روز, بی هدف و بیکار به هر سو میروند, نیازمند استراحت کمتر اند: حال آن که بشر, وظایف روزانه و مطابق به کارکرد جسم یا ذهن خویش دارد؛ این همان چیزی است که وقار و بزرگ او را متمایز میسازد, و حکایت از توجه آسمان نسبت به همه کار های او دارد. برخلاف ما, حیوانات به هر کاری آزاد اند و توجه خدای متعال را نسبت به خود ندارند. فردا, پیش از آن که صبح خنک, نزدیک شدن نخستین روشنایی را از سمت شرق اعلان کند, لازم است به پا خیزیم و برای انجام کار های خوشآیندمان باز گردیم. نهال غرس کنیم. کوره راه ها را که گردشگاه نیمه روز ما است و از علفها و شاخ و برگ درختاها پوشیده است, مرتب نمایم. درختانی که از ناآگاهی ما از شیوه پرورش گیاهان به خنده میافتند, و نیازمند دستهای یاری دهنده بیشتری هستند, تا رویش وحشیانه آنها را حذف کنیم. این گلها و این صمغها که قطرات شان به پایین میچکد و به زمین پخش میشود و جلوه بس ناخوشایندی برای بیننده دارد نیز مایلند از زمین برداشته شوند, تا بتوانیم براحتی گام برداریم؛ اما حال بنا به اراده طبیعت, شب فرمان استراحت ما را صادر میکند.

حوا مزین به زیبایی و جمالی کامل جواب داد:

ای هستی بخش, و ای ولینعمتم! هر آنچه را فرمان دهی, فرمانبردارم! چنان که خدای متعال فرمان رانمده است! خدای متعال, قانون تو, و تو نیز قانون منی! بیش از این ندانستن, از شکوه و افتخارات زن, و سعادت بخش ترین دانش او است. گفت و گو با تو زمان را از خاطرم میزداید, و ساعات و تغییرات شان خوشایندم واقع میگردد. چه شرین است نفس صبحگاهی! چه شرین است طلوع صبح با زیبایی پرندگان صبحگاهی! وچه خوشایند و دلنواز است آفتاب در این باغ زیبا, آن هنگام که نخستین پرتو افشانی خود را بروی چمنزار ها, درختان, میوه ها و گلهای که از شبنم درخشان گردیده اند, آغاز میکند! چه عطر آگین است.

زمین حاصلخیز, پس از بارانهای ملایم! چه دل انگیز است. فرارسیدن شب آرام و زیبا! چه دل انگیز شب ساکت و خاموش, و این ماه بس زیبا, و این مروارید های آسمانی که دربار نجومی و پر ستاره اش را تشکیل میبخشند! اما نه نسیم سحرگاه, آن هنگام که با لطف و ملاحت پرندگان صبحگاهی از راه میرسند, و نه آفتاب بامدادی در حال طلوع بر فراز این باغ چشم نواز, و نه چمنزارها, و میوه ها و نه گلهای که از قطرات شبنم درخشان گشته اند, و نه عطر زمین پس از بارانی کوتاه, و نه شب ارام و زیبا, و نه شب ساکت و خاموش با پرنده هایش, و نه گردش در زیر مهتاب آرام و زیبا, و یا در زیر نور تابناک و لرزان ستاره ها, بدون وجود تو هیچ لذتی در بر ندارد.

اما براستی چرا این ستاره ها در طول شب میدرخشند؟

این نمایش باشکوه آنگاه که خواب چشمان ما را بسته است برای کیست؟

آدم پاسخ داد:

ای دخت خدا و بشر, ای حوای به حد کمال رسیده! این ستاره گان ناگزیر اند مسیر خود را برجگرد زمین, از شبانگاه تا سحرگاه طی کنند. ناگزیر اند از سرزمینی به سرزمینی بروند, تا روشنایی فراهم آمده برای مللی را که هنوز زاده نشده اند, به هر سو ساطع نمایند. آنها افول و طلوع مینمایند. زیرا بیم آن میرود در طول شب, ظلمتی مطلق از راه رسد, و مالکیت دیرینه خود را از سر اغلام نماید, و حیات و هستی را در طبیعت و در همه چیز ها, خاموش سازد. و این شنزار های ملایم آتشین ر, نتنها همه چیز را روشنی میبخشند, بلکه بنا به حرارت دوستانه با تاثیر متفاوت, همه چیز را میپروراند, حرارت میبخشند, معتدل میسازند, تغذیه میکنند و یا بخشی از نیروی نجومی خود را به انواع موجودات هستی که در روی زمین پرورش یافته ان منتقل میسازند, و آنها را بیشتر مستعد دریافت و پزیرش حالت کمال, در قدرتمندترین پرتو آفتاب میکنند. از این رو هر چند این ستاره ها در در ژرفای شب تاریک قابل رویت نیستند, لیک بیهوده نمیدرخشند. بدین پندار باطل مباش, چنانچه بشر نمیبود, هیچ بیننده ای در آسمان نمیبود, و خدای تعالی از حمد و ثنا محروم میماند.

ملیونها موجود روحانی, در سراسر عالم هستی بشکل نامریی در حرکت اند, چه آن هنگام که در بیداری بسر میبریم, و چه آن هنگام که خواب ما را ربوده است. همه آنها با سرود های پایان ناپزیر, از آثار و مصنوعات قادر متعال زبان به تجلیل میگشایند و او را تسبیح میگویند, و روز و شب به نظاره کردن ذات اقدس الهی مشغول هستند.

بدین سان با هم سخن گفتند, و دست در دست هم, به تنهایی به حریم خوابگاه سعادت آفرین خویش داخل شدند. آنجا مکان برگزیده بود, که عالی ترین باغبان, آن هنگام که همه چیز را برای استفاده لذت آفرین بشر آفرید, از برای شان برگزیده بود. تاقی پوشیده از برگهای انبوه, مکان سایه دار, با برگ درختان غاز درهم پیچ خورده بود, و آنچه بالاتر میرویید, از شاخ و برگی سفت و معطر تشکیل میشد. بوته های از گیاه کنگر وحشی در هر سو, و بیشه های معطر و انبوه, حصار سبز برافراشته بودند؛ گلهای زیبا با طیفی از رنگهای گوناگون, کلهای یاسمن, ساقهای شگفته خود را بر می افراشتند, دسته ها و اشکال موزاییم را تشکیل میدادند.

هیچ موجود دیگر از چارپا و پرنده, حشره و خزنده جرت ورود بدان مکان را نداشت. چنین بود احترامی که به بشر ابراز میداشتند. آنجا در محوطه ای که با گلها و تاج گلها و علفهای با رایحه جنگلی و شرین و دل انگیز محصور میشد, بستر زفاف خود را برای نخستین بار چون تازه عروس زینت بخشیده بود, و سرود خوانان آسمانی, سرود زناشویی را سر داده بودند. آن روز فرشته پیوند زناشویی حوا را در اوج زیبایی برهن خود, برای پدرمان آدم به ارمغان آورده بود.

آدم و حوا با رسیدن به بستر سایه دار خود, ناگاه از حرکت ایستادند, و هر دو به عقب برگشتند تا در گستره باز آسمان, خدایی را که همزمان آسمان و هوا و زمین و بهشت را که آنها نظاره گر آن بودند, و نیز کره ای درخشان ماه و قطب پر ستاره را آفریده بود, پرستش کنند.

( ای خالق توانا, همانا آفریننده شب تویی! و روز را که در آن بکار پرداختیمو وظیفه خود را در آن به پایان رساندیم, خوشبخت از همیاری متقابلمان, و عشق متقابل به یکدگر, که چون تاج, و گل سر سبد سعادتی است که تو, برای ما اراده فرموده ای! و تویی که این امکان بی اندازه وسیع را برای مان آفریده ای, گونه ای که چنین نعمت وافر را هیچ شریکی برای ما نیست, و بروی زمین درو ناشده فرو میریزد. اما نژادی را که از ما دو تن بوجود خواهد آمد, و همه زمین را از حضور خود آگنده خواهند ساخت, بما وعده فرموده ای! نزادی که همراه ما به تسبیح گفتن از تو, و ستایش از مهربانیها و رحمت بی پایانت, چه آن هنگام که از خواب بیدار شده ایم, و چه آن هنگام که مانند حال, در جستجوی خوابی هستیم که همانا هدیه ای از جانب تو است, زبان خواهند گشود. )

آنها بدین شکل و یکصدا, این جملات را بیان کردند, و تنها به انجام دادن همان پرستش خالصانه که خدا بیش از هر چیز دوست میدارد, اکتفا نمودند.. سپس دست در دست هم, به پنهانی ترین محل در خوابگاه شان گام نهادند, و از آنجا بینیاز از درآوردن آنچه ما برتن داریم بودند, در کنار هم غنودند؛ و علی رغم آنچه را که بصورت سخت و ناخوشایند, دورویان و پرهیزگاران ریایی, در باره پاکی و بهشت و معصومیت سختگیرانه ابراز داشته اند, و آنچه را خداوند متعال پاک اعلان نموده است, ناپاک اعلام کرده اند, به گمانم نه آدم از همسر زیبای خود روی برتافت, و نه حوا در پزیرش مراسم مرموز عشق زناشویی, سر به مخالت نهاد.

آفریده گار مان که فرمان تکثیر نسل را داده است: چه کسی فرمان پرهیز از آنرا, مگر نابود کننده ای بشر و دشمن خدا و آدم صادر کرده است؟

پس درود برتو ای عشق زناشویی, که قانون مرموز, و سرچشمه قانون بقای نسل بشری! و ای یگانه مایملک خصوصی در بهشتی که همه چیز های دیگر آن, همگانی و عمومی بود! به یاری تو بود که شوق در زنا, از وجود مردان بیرون کشیده شد, و به میان گله حیوانات منتقل شد! به یاری تو, روابط محبت آمیز و همه رحم و شفقتهای پدرانه, پسرانه و برادرانه, براساس منطق دقیق, عادلانه و خالصانه, برای نخستین بار شناخته شدند! بدور از مکن که بنویسم که مظهر گناه یا شرم عمیق هستی! و یا بیندیشم که جایگاه تو در مقدس ترین اماکن نیست, ای تویی که سرچشمه لطافتها و شرینیهای زناشویی بشمار میرویی! تویی که بسترت پاک و عفیفانه, بدور از آلودگی از حال و گذشته اعلام شده است, و قدیسان و اولیای خدا بدان وارد گشته اند.

آدم و حوا به صدای بلبلان نوازش میشدند, و همچنان که همدگر را در آغوش میفشردند, بخواب رفتند. بروی اندام عریان شان, تاق پرگل, بارانی از گل سرخ به پایین فرو میبارید, و با فرا رسیدن صبح تازه, درباره جای خالی آنها پر میشد. بخواب رو ای جفت قرین رحمت! ای زوجی که همیشه خوشبخت حواهی ماند, چنانچه در یافتن حالت باز هم سعادتمندانه تر نکوشی, و بدانی که بیش از این نباید بدانی!

شب با مخروط تاریک خود نیمی از مسیر را رفته بود؛ کروبیان که در ساعت معمول, برای محافظت شبانه از دروازه عاجی بیرون میآمدند, و به لباس زرمی مجهز بودند, که ناگاه جبریا که در قدرت نسبت به او پایینتر بود فرمود:

عوریل! نیمی از این جنگجویانت را بردار, و به قسمت جنوبی رو, و با دقت و وسواس تمام به پاسداری مشغول شو! نیم دیگر, به سمت شمال رود! سپس همه ای پاسداران در غرب, با هم ملاقات خواهند کرد.

آنها چون شعله های آتش از هم جدا شدند, و نیمی بسوی سپر های خود, و نیم دیگر بسوی نیزه های خودرفتند. جبریل دو فرشته نیرومند و چالاک را که در کنارش حضور داشتند, به نزد خود فرا خواند, و چنین فرمان صادر کرد:

ایتوریل و زوفین! با بیشترین سرعت این باغ را درنوردید! هیچ گوشه و کنار آنرا نادیده نگذارید! از همه جا دیدن کنید, اما بیش از همه, به مکانی که آن دو موجود زیبا ساکن اند, و شاید اینک در خواب باشند, و خود را دور از هر بدی و شرارت میدانند, بشتابید! امشب, از آن نقطه که غروبگاه آفتاب است, فرشته ای بدین جا آمد, وز ورود روحی دوزخی بدین مکان خبر داد. روحی که ظاهرا گامهای خود را بدین سو گشتانده است؛ روحی که ظاهرا از پشت میله های دوزخ گریخته است, و بیشک نقشه های شرورانه در سر دارد: او را در هر کجا که یافتید بگیرید, و نزد من, بدین جا آورید.

ایتوریل و زوفین بیدرنگ به سمت خوابگاه آدم و حوا شتافتند, تا آنرا که در تعقیبش بودند دریابند. آنها او را در گوشه ای, و در حالی که ماننذد وزغی پاهایش را در بغل گرفته بود, در کنار گوش حوا یافتند که سعی داشت با هنر شیطانی خود, به اعضاب نیروی تخیل او نفوذ کند, و با کمک آنها, تصاویری خیالپردازانه و غیر واقعی, از اشباح و رویا ها بنا به میل خود بیافریند؛ و یا سعی داشت با دمیدن نفس زهرآگین خویش, اعضای حیاتی او را که از خون ناب پدید آمده بود, و چون نفسی شرینی که از رود زلال بیرون میزند مینمود آلوده سازد. همان جاست که افکار بهم ریخته و نامربوط, و ناشی از عدم رضایت, امید های بیهوده, نقشه های باطل, خواسته های نامنظم و آگنده از عقایدی خود پسندانه که از منشه غرور است, زاده میشد.

همچنان که شیطان بدین کار مشغول بود, ایتوریل با سرنیزه خود او را لمس کرد, زیرا هیچ فریبگار ناپاکی یارای تحمل دست موجودات آسمانی را ندارند, زیرا بیدرنگ بشکل طبعی خود بر میگردند! شیطان که بدین شیوه کشف و غافلگیر میشد, بع لرزه افتاد: چونان هنگامی که بروی توده باروت, که در بشکه ای در مخزن انبار شده است, تا در هنگام بروز شایعات جنگی مورد استفاده قرار بگیرد, جرقه ای فرو میجهد, و پ

ودر سیاه با انفجاری به هر سو پخش میشود و هوا را مشتعل میسازد: بدان شکل نیز دشمن, در شکل واقعی خود منفجر گشت.

دو فرشته زیبا, گامی به عقب برداشتند, متعجب از دیدن ناگهانی آ ن فرمانروای ترسناک! لیک, بی آن که دستخوش ترس گردند, به سرعت او را خطاب قرار دادند:

( کدام یک از آن ارواح نافرمان هستی که به دوزخ سپرده شدند؟ آیا از زندانت گریخته ای؟ و چرا به شکل دیگر, همچو دشمنی در کمین نشسته ای, در کنار بستر اینان که در خواب فرو رفته اند, به تماشا نشسته ای؟

شیطان با لحن آگنده از تحقیر پاسخ داد: مرا نمیشناسید؟ آیا به راستی مرا نمیشناسید؟ با اینحال در گذشته مرا میشناختید, نه همچون دوستان, اما نشسته در جایگاهی که هرگز جرت نمیکردید بدان جا عروج کنید! نشناختن من بدان معنا است که اعتراف میکنید خود نیز ناشناسید, و در پست ترین رده نظامی بسر میبرید, و اما چنان که مرا میشناسید, چرا از من سوال میکنید, و با چنان شیوه بیهوده ماموریت را شروع میکنید, که به همان اندازه, بشکل بیهوده پایان خواهد یافت.

زوفین تحقیر او را به همان شیوه تحقیر آمیز جواب داد:

ای روح نافرمان چنین مپندار که شکل دست ناخورده ات, و یا شکوه رخشنده ای کاستی ناشده ات, باید همچو دورانی که راست و درست کردار و پاک سرشت در آسمان قدعلم میکردی, از سوی همگان شناخته شود! آن شکوه و افتخار,, آن هنگام که از نیکی دست کشیدی, از تو جدا گشت, اینک به گناهت شباهت داری, و به آن جایگاه تاریک و آلوده و کثیف و محکومیتت! حال همراه ما بیا! تردید نداشته باش که لازم است به آن کسی که ما را بدین جا اعزام فرموده است, گزارش دقیق پس دهی, کسی که وظیفه اش, مراقبت از این مکان نفوذ ناپزیر است, و حفاظت اینان از هر شرارت و بدی است.

شیطان گفت: چنانچه لازم است به نبرد برخیزم, چه بهتر که فرمانده علیه فرمانده به رزمیدن برخیزد. یعنی علیه آنکس که ترا به اینجا فرستاده است, و نه آن کس که به اینجا فرستاده شده است! یا این که ناگزیرم علیه همه شما به مبارزه تن دهم. بدین شکل افتخاری بیشتر و یا کمتر نصیبم خواهد شد. او را به طرف غربی باغ بردند. جبیریل با نیروی تحت فرمانش در آنجا گرد آمده بود. شهزاده دوزخ را شناخت, و به نیروی خود هوشدار داد. ایتوریل و زوفین وارد شدند و جریان را گزارش دادند.

جبریل با نگاه خشم آلود چنین فرمود:

( ای شیطان چرا از محدوده ای که برای عصیانت در نظر گرفته شده است, فراتر آمده ای؟ چرا آمده ای برای تحت الحمایه های کسانی که هرگز قصد ندارند مانند تو , سربه شورش نهند و عصیان کنند, مزاحمت بیافرینی؟ لیک این قدرت و حق را دارند که علت ورود جسورانه ترا بدین مکان از تو جویا شوند. مکانی که ظاهرا سرگرم مزاحمت و تجاوز به خواب کسانی بودی که خدای متعال در این مکان ساعادت جای داده است, و سعی داشتی مایه نگرانی و اضطراب شوی.)

شیطان با چهره تحقیر آمیز پاسخ داد:

( ای جبریل, همواره در آسمان به موجود دانا و خردمند شهرت داشتی, و من نیز ترا چنین میپنداشتم, اما سوالی که از من کردی, مرا به شک میافگند. باشد تا آن کسی که دوستدار عذاب و شکنجه است, در دوزخ اقامت گزیند. کیست که با یافتن راه و وسیله ای از دوزخ فرار نکند, هر چند محکوم به زیستن در آن باشد؟ حتا تو نیز خواستار چنین کاری بودی. تو نیز به دورترین نقطه از مکان درد و رنجت پر میکشیدی, جای که امید وار بودی دردت را به لذت تبدیل کنی. این همان چیزی بود که من نیز بدنبال آن بودم. شاید این برای تو که با هیچ چیز مگر خیر و نیکی آشنا نیستی, و هرگز در انجام بدی تلاش نکردی, دلیل موجه نباشد. نکند قصد داری اراده آنکس را که ما را به زنجیر کشیده زیر سوال ببری؟

چنانچه قصد دارد ما را در آن جهنم تاریک و شوم, محبوس نگهدارد, لازم است دروازه های آنجا را با دقت و شدت بیشتری با زنجیر ببندد و قفل کند! این در پاسخ سوالت بود. اما آنچه را برایت گزارش داده اند صحت دارد. آنها مرا در نقطه ای که گفتند یافتند, اما در وضع من هیچ نشانه ای خشونت یا آزاری از سوی من نبوده است). جلد 2سطر 740 ص 723

فرشته ای جنگجو که به هیجان آمده بود, با پوزخند تحقیر آمیز پاسخ داد:

« آه! به راستی از زمان سقوط شیطان, و آن هنگام که بر اثر جنونش سرنگون شد, آسمان چه قاضی دادگری را از دست داده است, و حال, پس از گریز از زندان خود, بدین جا باز میگردد و عمیقا مردد, که ایا ناگزیر است کسانی را که بازجویی از او را به عهده دارند, و مایلند بدانند به کدام جرات, و چگونه بی اجازه جرات کرده است, محدوده ای دوزخی را که جایگاه ابدی او است ترک گوید, همچون موجودات دانا و خردمند در نظر گیرد یا نه! بس که گریز از درد و رنج به هر شکلی را, و شانه خالی کردن از کیفر را, عاقلانه میپندارد. ای گستاخ.......! آنچنان به قضاوت نشین, که سرانجام, خشمی که با فرارت دامنگیرت میشود, هفت نوبت با فرارت مصادف گردد, و با ضربات تازیانه, خردی را که هنوز کاملا به تو نیاموخته است که هیچ رنجی یارای برابری با خشم بی پایان الهی را ندارد, به همان مکان باز گرداند.

حال بگو چرا تنهایی؟ چه شده است که همه زنجیرگسیختگان دوزخی همراهت نیامده اند؟

نکند کیفری که آنجا است, برای آنان کمتر شکنجه آور است تا برای تو؟

آیا شدتی کمتری برای آنان در بر دارد, یا نکند تو کمتر از آنان مقاوم و استواری که بتوانی تاب تحمل آنرا داشته باشی؟.....

به راستی چه فرمانده ای شجاعی! چنانچه به ارتشی که ترک شان کرده ای, این علت را برای گریزت از آنجا بیان میکردی, یقینا تنها فراری بدین مکان نمی بودی!»

دشمن با شنیدن این جملات, ابرو در هم کشید و با چهره ای ترسناک پاسخ داد:

« ای فرشته ای اهانتگر, نیک میدانی که تاب و توانم در تحمل شکنجه, کمتر از سایرین نیست, و نیز هرگز در مقابل هیچ چیز عقب نمی نشینم. بویژه آن هنگام که در طول نبرد, ضربه ای سیاه و شوم تندر, به سرعت به یاری ات شتافت, و با کمک نیزه ات که باکی از آن نداشتم, با شدیدترین خشم تو مواجه گشتم. اما سخنان تو که مانند همیشه آنها را بی فکر بر زبان نمیرانی, از عدم تجربه ای تو است که نمیدانی شایسته است فرمانده ای وفادار, چه کار های را پس از تلاشهای سخت و موفقیتهای ناکام گذشته به انجام رساند و نباید او در مسیر های خطرناک, دست به هر کاری زند که خود, تجربیاتی در آنها نیندوخته است. بدین سان بود که بر آن شدم نخست و پیش از همه, به تنهایی از آن گودال غم انگیز پرواز کنم, و دنیایی را که به تازگی آفریده شده بود کشف نمایم. جایی که حتا در دوزخ نیز, شهرتش در خاموشی و سکوت باقیمانده است. با این امید, بدین جا ره سپردم تا اقامتگاه بهتری بیابم, و به روی زمین یا در هوا, فرماندهان و سپاهیان ناراحت و دردمندم را مستقر سازم؛ حتا اگر لازم بود برای تصاحب آن, بار دگر آنچه را تو و سپاهیان با شکوهت علیه ما جرت یافتید به انجام رسانید, آغاز نمایم: کسانی که بر ایشان سهل تر بود به خدمتگزاری ولینعمت خود بر فراز آسمان بپردازند, و سود های در مدح و ستایش از عرش اعلای او بخوانند, و با رعایت فاصله و رفتاری احترام آمیز و مشخص, به تعظیم و کرنش مشغول شوند, تا آنکه به جنگ و مبارزه بپردازند! »

فرشته ای مبارز بیدرنگ پاسخ داد:

« ای شیطان! گفتن مطلبی, و سپس بیدرنگ خلاف آنرا بیان داشتن....؟ نخست ادعایی مبنی بر این که گریز از کیفر, نشان از درایت و خرد دارد, و سپس تبلیغ جاسوسی.....؟

این نه نشانه ای یک فرمانده بزرگ, بلکه نشانه ای یک دروغگویی ماهر است. آنگاه جرات میکنی عنوان( وفادار ) بر خود نهی؟ آه! ای نام مقدس( وفاداری و ایثار ) که اینگونه پایمال میشوی. وفادار بکدام کس؟ نسبت به گروه عصیانگرت؟ به سپاهیان فاسد و آلوده ات؟ کالبدی که حقا به چنین سری, مناسب است. آیا این است انضباط و ایمان سوگند خورده ای تان؟ اطاعت و فرمانبرداری نظامی شما؟ اینکه سوکند وفاداری خود را نسبت به عالی ترین قدرت آشکار پایمال کنید؟ و تو ای موجود ریا کار و مکار! ای کسی که امروز, خود را قهرمان آزادی بشمار میآوری: چه کسی در گذشته بیش از تو تملق گفت, کرنش کرد, و در نهایت بندگی به پرستش آن فرمانروایی مقتدر آسمان پرداخت؟.....

چرا اینگونه ای, مگر نه آن است در این خیال خام به سر میبردی که او را از تاج و تخت پادشاهی برکنار کنی, و خود به جای او فرمانروا شوی؟

اما اینک بشنو آنچه را اندرز گونه, به تو پند میدهم:

از اینجا دور شو. به همان نقطه ای که از آنجا گریخته ای, بگریز. چنانچه از این ساعت, دیگر بار در این محدوده ای مقدس حضور یابی, با غل و زنجیر ترا بدان گودال دوزخی خواهم کشاند. سپس به گونه ای ترا در آنجا میبندم, که دیگر نتوانی بر دروازه های سهل العبور دوزخ را که به کونه ای ساده بسته شده است, تحقیر نمایی.....»

بدین سان وی را تهدید نمود. اما شیطان کوچکترین توجهی به این تهدیدات نشان نداد, بلکه با خشمی که هر لحظه بر شدت آن افزوده میشد پاسخ داد:

« ای کروبی مغرور که مرز ها را پاس میداری. تنها آن هنگام که اسیرت خواهم شد, از غل و زنجیر سخن گوی!

اما پیش از فرا رسیدن آن زمان, تو نیز در انتظار حس کردن وزن باز هم سنگینتر بازوی پیروزمندانه ای من بمان, گرچه فرمانروای آسمانها بر فراز بالهایت میتازد, زیرا تو و همنوعانت که برای تحمل یوغ آفریده شده اید, به کشیدن چرخهای پیروزمندانه ای عرش او, در مسیر جاده ای آسمانی پر از ستارگان, مشغول هستید.....!»

همچنان که سخن میگفت, سپاهیان ملکوتی چون آتشی گدازان به سرخی گراییدند, و به تیز کردن نوک هلالی شکل سر نیزه های شتن پرداختند, و او را با نیزه های ساکن خود محاصره کردند: چون کشتزار گندمی در فصل درو, که با جنگلی از خوشه های رسیده, با حرکت مواج بادی که سر آنها را به هر سویی که بخواهد به تعظیم فرود میآورد, و دهقان نگران به هر سو مینگرد, بیمناک از اینکه در هنگام خرمنکوبی, از خوشه های گندمی که تنها امیدش بشمار میروند, هیچ چیز مگر کاه بر زمین باقی نماند, به همان اندازه نیز شیطان, مضطربانه, همه نیروی خود را فرا خواند و با حالت منبسط و فراخ به هما برخاست.

بی تردید وقایع هولناک به وقوع میپیوست, و نه تنها بهشت, بلکه شاید تاق پر ستاره ای آسمان, یا دست کم همه ای عناصر آن, از شدت خشونت چنین پیکاری, نابود و درهم ریخته و آشفته میشد, چنانچه خدای متعال, برای پیگیری از آن فتنه ای دهشتناک, نخست به اندازه گیری همه ای چیز های آفلریده شده, زمین گرد و معلق, که هوا همچون مکمل وزنش بشمار میرفت اقدام ورزید؛ سپس به محاسبه و موازنه ای وقایع, نبرد ها و قلمرو های فرمانروایی پرداخت: دو وزنه در کفه ای نهاد, که یکی سرآغاز, و دیگری نبرد بود؛ کفه ای دوم به سرعت بالا شتافت, و با شاهین ترازو برخورد کرد.

جبرییل با مشاهده ای اینکار, به دشمن چنین فرمود:

« شیطان! همچنان که از قدرتت آگاهم, و تو نیز از قدرت من آگاهی, نه قدرت من و نه قدرت تو, از آن ما نیست, بلکه بما ارزانی شده است. پس چه سود از کار های که فقط ساز و برگ نظامی آنرا انجام میدهند, حال نه قدرت من و نه قدرت تو نمی نمایند. مگر آنچه خداوند متعال اجازه فرموده است؟... گر چه اینک قدرتم دو برابر گشته است. در جهت تصدیق گفته هایم به بالا بنگر, سرنوشتت را در آن صور فلکی بخوان, تا چه اندازه سبک مینمایی, تا چه حد ضعیف و ناتوانی هستی! » شیطان از فرصت استفاده کرد و پیکارش رفت و همراه او, همه ای سایه های شبانه نیز گریختند.......

دفتر پنجم

آن هنگام که آدم, به عادت معمول بیدار شد, چندی میگذشت که صبح, گامهای صورتی رنگ خود را در مناطق شرقی آسمان پیش نهاده بود, و مروارید های مشرقی را در زمین میکاشت؛ زیرا خواب او که چون هوا سبک مینمود, و با هضمی سالم و بخار هایی ملایم و معتدل محفوظ میماند, تا اندازه ای از زمزمه ای نهر های مه آلود و برگهای وزانی که چون بادبزن سحرگاه مینمودند, و سرود صبحگاهی و پرشور پرندگانی بروی شاخه ها, مغشوش گشته بود: با مشاهده ای آنکه هنوز حوا بیدار نشده بود, بیشتر دستخوش شگفتی شد. گیسوان حوا آشفته, و گونه هایش گویی در خواب ناآرام, به سرخی گراییده بود.... آدم نیمخیز شد, و به آرنج خود تکیه داد, و عاشقانه بروی چهره ای همسرش خم شد, و با نگاهی حاکی از عشق گرم و صمیمی, به تماشای آن جمالی چه در بیداری و چه در خواب, سرشار از جذابیت و ملاحتی خاص و درخشان بود, پرداخت.....

آنگاه با صدای ملایم, و همچون زمانی که باد صبا بر دشت و گلها میوزد, دست حوا را با ملایمت لمس کرد, و این جملات را زیر لب نجوا کرد:

« برخیز, مهروی زیبایم! همسرم! ای آخرین برکت باز یافته ام! ای بهترین و واپسین ارمغان آسمان! ای شوق و لذتی که همواره برایم تازه مینمایی! برخیز!

روشنایی صبح میدرخشد و دشت شاداب و با طراوت, ما را به سوی خود فرا میخواند! برخیز, تا مبادا ساعات اولیه ای روز, و لحظه ای چگونگی رویش گیاهانی را که بدانها رسیدگی میکنیم, و شگوفایی بیشه ای درختان لیموی مان را که صمغ خوشبوی مرمکی از آن فرو میچکد, و آنچه را موجب تقطیر نیزار معطر و بلسانی میگردد, و نیز چگونگی رنگین شدن طبیعت را با زنگهای خود, و بر گل نشستن زنبور عسل را تا استخراج آن مایع شرین را از دست ندهیم.....»

با چنین زمزمه ای حوا را بیدار کرد؛ اما حوا با در آغوش کشیدن آدم, و نگاهی وحشتزده, چنین بدو سخن گفت:

« ای تنها موجوی که افکارم در وجودت, به آرامش دست می یابد! ای شکوه و افتخار فرهمندم! ای مظهر کمال من! به راستی از دیدن رویت, و فرا رسیدن دگر بار روز, تا چه حد خشنودم.......

دیشب, - زیرا تا حال, هرگز چنین شبی را به روز نرسانده بودم! – خوابی دیدم.......! چنانچه به راستی در خواب یوده باشم.... – نه از تو, آنگونه که اغلب میبینم, یا از کار های روزی که بر ما گذشت, و یا از وظایف روز بعد! بلکه یک رویایی کابوس مانند بدیدم, که ذهنم, هرگز تا این شب ناراحت کننده ای که بر من گذشت, بدان آشنا نبوده است..... چنین به نظرم رسید که شخصی نزدیک گوشم, با آوایی ملایم صدایم میزند, تا مرا به گردش ببرد. پنداشتم آوای تو است! چنین میگفت: ای حوا! آخر چرا غنوده ای...؟ هم اینک ساعتی زیبا مفرح و خاموش از راه رسیده است. مگر آنجا که سکوت, جایگاه خود را به پرنده ای خوش آوازی شبانه میسپارد که اینک در کمال بیداری, لطیف ترین ترانه ای خود را که عشق به وی آموخته است, آه کشان بیان میدارد...... حال قرص کامل ماه که مدار خود را کاملا در بر گرفته است, و با روشنی خوشایند تری, صورت چیز ها را در سایه آشکار میسازد؛ اما براستی چه سود است, چنانچه کسی بدان نظر نیفگند.....؟

ای شوق و خواسته ای طبیعت! آسمان با همه ای دیدگان خود به پاسداری مشغول است, تا به نظاره ای چه کسی مگر تو نشیند؟..... با نظاره کردن به تو, همه چیز دستخوش شادی و بهجت میشود, مجذوب زیبایی و جلال تو میگردد تا پیوسته و در نهایت شیفتگی, بیش از پیش به تماشای تو بنشیند»

چنانچه گویی آوازت را شنیده باشم, از جای خود برخاستم, اما در هیچ کجا نیافتمت! برای یافتنت گامهایم را به حرکت واداشتم؛ به نظر رسید به تنهایی از کوره راه هایی میگذرم, که ناگاه نزدیک درخت دانش ممنوعه هدایتم کردند....... چه زیبا مینمود. بی اندازه زیبا تر از آنچه در هنگام روز در نظرم میرسید! همچنان که با شگفتی بدان مینگریستم, شخصی را در کنارش ایستاده دیدم, که از لحاظ شکل و اندام ظاهری و بالهایی که داشت, به یکی از ساکنان آسمان که اغلب دیده ایم, شباهت داشت:

حلقه های مویش که از شبنم مرطوب مینمود, عطر خوش بهشتی به اطراف میپراگند. او نیز به تماشای درخت مشغول بود.

چنین میگفت:

« ای گیاه زیبا! ای که پر بار از میوه های فراوانی.....! آیا هیچ کس, نه خدا و نه بشر نیست که ترا از وزن سنگین میوه هایت آسوده کند, و از شرینی آنها بچشد.....؟ آیا دانش, تا بدین حد مورد تحقیر است؟ نکند حسد یا نوعی ممنوعیت, مانع از خوردن میوه هایت میگردد؟ که میخواهد, مرا از این کار باز دارد, هیچ کس نخواهد توانست بیش از این, مرا از نعمتی که به تو ارزانی شده است, محروم نگهدارد: ورنه چرا این میوه ها اینجا است؟......»

این بگفت و با دست بی باک, میوه ای از درخت چید و آنرا چشید....... بیدرنگ از شنیدن آن سخنان جسورانه که با عملی بیش از پیش جسورانه تایید میشد, من, سراپا منجمد, به ترسی هولناک دچار گشتم....... اما او که سراپا شادی مینمود, اظهار داشت:

« ای میوه ای الهی! ای آنکه به تنهایی شرین, اما پس از آنکه چیده میشوی, بیش از پیش ماهیت شرین می یابی, و در اینجا ممنوعی! به نظرم میرسد که هر چند, تنها شایسته ای خدایان باشی, لیک همزمان قادری از انسانها, خدایانی بیافرینی! چرا اینگونه نباشد؟ بویژه آنکه هر قدر خیر و نیکی بیشتری به دیگران منتقل شود, بیشتر وفور خواهد یافت, زیرا خالق این برکت, نه تنهخا به هیچ روی ناخشنود نمیگردد, بلکه بیش از پیش خشنود و مفتخر خواهد شد. بدین جای رهسپار, ای موجود سعادتمند! حوا! ای فرشته ای زیبا روی.....! تو نیز با من سهیم شو: هر چه اینک در اوج سعادت به سر میبری, لیک میتوانی بیش از پیش به سعادت روی آوری, هر چند هیچ کس بیش از تو, لایق و سزاوار نیکبختی نیست! طعم مزه این میوه را بچش, و از این پس, در میان خدایان حضور یاب! تو نیز همچون الهه ای مینمایی, اما دیگر به زیستن در زمین محکوم نخواهی بود, بلکه همچون ما, گاه در هوا خواهی بود, و گاه بنا به لیاقت و شایستگی فردی خود, به آسمان عروج خواهی کرد, و در خواهی یافت در آنجا خدایان, چگونه زندگانی ای به سر میبرند, و تو نیز از چنان حیاتی برخوردار خواهی شد.....» سخن گویان نزدیکم آمد, و همان قسمت از میوه های را که از شاخه های درخت چیده بود و در دست داشت, به سمت دهانم نزدیک ساخت: رایحه ای لذیذ و خوشایند آن, اشتهایم را چنان بیدار ساخت که به نظرم غیر ممکن رسید از آن میوه نچشم. بیدرنگ همراه آن روح, بر فراز ابر ها به پرواز درآمدم, و در زیر پای خود, گستره ای پهناور زمین را که به راستی چشم انداز وسیع و متنوع در برابر دیدگانم آشکار میساخت, مشاهده میکردم. در ارتفاعی بس شدید, در حیرت پرواز و دگرگونی ام غرق بودم, که ناگاه رهنمایم ناپدید گشت؛ و به نظرم رسید که من نیز به پایین سقوط مینمایم, و بر زمین فرو میافتم, و به خواب رفتم. اما چه شادمانی و بهجتی, آن هنگام که از خواب بیدار شدم, و دریافتم که تنها رویایی بیش نبوده است.»

بدینسان, حوا داستان شبی را که بر او گذشته بود نقل کرد, و آدم, اندوهگین, وی را چنین پاسخ داد:

« ای آنکه تصویری کامل تر از من هستی! ای عزیزترین نیمه ای وجودم! پریشانی افکارت در خواب, در شبی که گذشت, مرا نیز چون تو, آشفته و ناراحت میسازد. بیم دارم این رویای بی معنی که منشه ای شر است, بدلم خوش نیامده باشد......

اما این بدی از کجا آمده است؟ زیرا در وجود تو هیچ بدی جای ندارد, ای موجود پاک سرشت! اما این را بدان که در روح بشری, چندین قابلیت, کمر به خدمت فرمانروای شان که ( منطق ) است, بسته اند. در میان آنها نیروی تخیل, نخستین وظیفه را عهده دار است: از همه ای چیز های خارجی که نشانگر پنج حواس بیدار است, او است که انواع خیالپردازیها و تصورات و اشکال هوایی را که منطق به ساختن یا تفکیک آنها میپردازد پدید میآورد, و هر آنچه را تایید و نفی میکنیم, و هر آنچه را دانش یا نظر و عقیده ای مان نام نهاده ایم, شکل میبخشد. آن هنگام که طبیعت در استراحت به سر میبرد, منطق به اتاقک مخفی خود پناه میگیرد: اغلب در طول غیبتش, نیروی تخیل که همواره به مخالف جلوه دادن همه چیز تمایل دارد, در کمین مینشیند تا به تقلید از او رود. از آنجا که به وصل کردن اشکال با حالتی مبهم مینشیند, اغلب پدید آورنده ای اثری عجیب و غریب پدید میگردد: بویژه در رویا ها...... هنگام, گفته ها را با تازه ترین وقایع معاصری که صورت گرفته, یا وقایعی که مدتها از زمان آن گذشته است, با ناهماهنگی درهم میآمیزد.

بدینسان, به نظرم میرسد در رویای توآ آثاری از واپسین گفتگوی مان را در شب گذشته مشاهده میکنم: اما با اضافاتی عجیب..... لیک, اندوهگین مباش! بدی میتواند به اندیشه ای بشری یا آسمانی در رفت و آمد بپردازد, بی آنکه اندیشه آن وضع را بپزیرد, و بی آنکه اثر و یا پشیمانی ای بر جای نهد.....

آنچه دلم را امیدوار میدارد, این است که هر چه را در طول خواب از دیدن آن بیزاری میجستی, هرگز در بیداری به انجام دادن آن مبادرت نخواهی ورزید. پس, اینگونه ناراحت و ناامید مباش, و نگاهت را که شادتر و آرامتر از نخستین لبخند صبحی زیبا در روی زمین است, با چنین حجابی مپوشان!

بیا بر خیزیم, و به مشغولیت تازه ای مان در میان بیشه ها و چشمه سار ها و گلستان بپردازیم که اینک, سینه ای آگنده از زیباترین و برگزیده ترین عطر های شان را که از شب گذشته, برای تو محفوظ نگهداشته اند, برایمان گشوده اند.»

بدین شکل همسر زیبای خود را جانی تازه بخشید, و حوا, دوباره شور و شادمانی خود را باز یافت؛ اما دیدگانش در سکوت, قطراتی اشکی را به ملایمت فرو چکاند, و با گیسوان خویش, زدود شان....... از حالا, دو قطره اشکی گرانبهای دیگر, در سرچشمه ای بلورین خود نمایان میشد؛ آدم آنها را که چون نشانه های زیبای ندامتی شرین و خجلتی پرهیزگارانه, که بیم آن داشت خطایی کرده باشد, بیش از آنکه به پایین فرو چکند, با بوسه ای چید.

بدینسان آن ناراحتی پایان یافت, و آنها شتابان به سوی دشت رفتند, اما هنگامی که از زیر تاق خوابگاه, که از درختان جنگلی پوشیده میشد بیرون آمدند, نخست خود را در برابر روزی نو و آفتاب تازه طلوع کرده, که هنوز با چرخهای ارابه ای خود, لبه ای اوقیانوس را لمس میکرد, و پرتو شبنم گونه ای خود را موازی به سمت زمین ارسال میداشت, و موجب میگشت همه ای سمت شرقی بهشت و دشتهای سعادتمند عدن, در چشم انداز وسیع و بیکران ظاهر گردد, مشاهده کردند. بیدرنگ با تعظیمی ژرف, به پرستش خدای متعال پرداختند, و در ستایش از خالق شان, دعای خود را که هر صبح به شکلی هر بار متفاوت, با کمال دقت و وظیفه شناسی پیشکش میکردند, آغاز کردند؛ زیرا نه در شیوه ای متفاوت, و نه در ابراز اشتیاقی پاک و مقدس, هیچ نوع کاستی از سوی آنان مشاهده نمیشد, و بدون آمادگی و تمرین, و با هماهنگی دقیقی که در جملات یا سرود شان به خالق متعال تقدیم میکردند, به مدح و ستایش از خدا زبان میگشودند, که با بلاغتی فصیح و شیوا, به سرعت از لبانشان بیرون میتراوید, گاه به نثر, و گاه به سروده هایی طولانی, و سراسر آگنده از هماهنگی, گونه ای که دیگر نیاز به تار و یا چنگی نبود و تا به لطافت آن بیفزاید, و بدینسان, به پرستش پرداختند.......

« ای منشه ای نیکیها! ای قادر توانا, به راستی آثار شکوهمندت در هر سو مشاهده میگردد! ساختار بی همتای عالم هستی که بینظیر و زیبا است, از آن تو است. پس به راستی تو خود, چه شکوهمند و آگنده از فرهمندی خارق العاده ای هستی, ای آنکه زبان از توصیف عاجز و قاصر بر جای مانده است! ای تویی که نشسته بر فراز آسمانها, گاه ناپیدا و گاه آشکار, حتا در پست ترین آثار و مصنوعاتی که آفریده ای, برای مان جلوه گر میشوی! و همین آثار است که رحمت و قدرت الهی ات را فراسوی هر تصوری بر ما آشکار میسازند!

ای شمایان پسران نور, ای شمایان فرشتگان! زبان به سخن گشایید! شمایانی که بهتر میتوانید از این بابت به وصف او نشینید. زیرا همواره نظاره گر اویید, و با سرود ها و ترانه های گروهی, در روزی که هرگز شبی را به دنبال ندارد, و سراسر آگنده از شادی و بهجت است, عرش اعلی او را محصور کرده اید, ای شمایی که در آسمان حاضرید.........

باشد که همه ای موجودات روی زمین, به تسبیح گویی و ستایش او نشینند. همو که با آنکه اول و آخر, و در میان است, و پایان و انتهایی از برایش نیست......

آه! ای زیباترین از میان ستارگان! ای واپسین, از راه پیمایان شبانه! ای تویی که دایره ای درخشانت, دیهمی بر سر صبح خندان مینهد. چنانچه به سپیده دم, که ضامن فرا رسیدن روز است تعلق نداری, تو نیز با فرا رسیدن سحر, در این نخستین ساعت زیبا ولینعمت مقتدرت را در مدار خود تسبیح گوی! و تو ای آفتاب عالمتاب! ای که همزمان چشم و جان این عالم بزرگی! خدای متعال را بزرگتر از خویش شمار, و ستایش و تجلیلت را در مسیر مدار ابدی خود, چه در هنگام صعود از آسمان, چه آن هنگام که به نقطه ای اوج خود در نیمه روز میرسی, و چه در هنگام غروب, با بانگی بلند ابراز بدار!

ای ماه! ای آنکه گاه در سمت شرق با آفتاب برمیخوری, و گاه همراه ستارگان ثابتی که در مدار همیشه گریزان محبوس اند, میگریزی! و شمایان, ای آتشهای آواره( کنایه از سیارات منظومه شمس بدون زمین و خورشید ), که هر پنج تایتان, رقصی مرموز, با ترانه ای هماهنگ به انجام میرسانید! به مدح و ستایش همو که از تاریکی و ظلمت, نور را آفرید, زبان بگشایید!

ای هوا! و نیز شمایان ای عناصر! ای نخستزادگان بطن طبیعت! ای شمایانی که در تربیع چهارگانه ای تان, دایره ای ابدی را میپیمایید, و با اشکال گوناگون, همه چیز را در هم میآمیزید و پرورش میدهید! باشد که تغییراتی پایان ناپزیر تان, دستخوش تحول و تنوع شوند, و ستایشی تازه برای خالق بزرگمان بیافرینند!

ای ابر و مهی که در این دم, خواه به رنگ خاکستری, خواه بیرنگ, از تپه یا دریاچه ای مه آلود به بالا عروج میکنید, تا سرانجام افتاب, لبه ای دامن پشمینه ای تان را رنگی زرین زند! به پاس احترام به خالق عالم هستی, بپاخیزید! و خواه آسمان بیرنگ را با ابر هایی بپوشانید, خواه زمین تشنه را با بارانهای سیل آسا سیراب کنید, خواه در حین صعود به هوا, خواه در حین فرود, همواره ستایش از او را به هر سو بگسترانید!

و شمایان, ای باد های که از چهار گوشه ای زمین میوزید! ستایش از او را خواه با ملایمت, خواه با شدت به هر سو بدمید! و شمایان, ای درختان بلوط, سر به زیر افگنید! و شمایان ای گیاهان از هر تیره, به نشانه ای پرستش خدای متعال, به اهتزاز درآیید!

ای چشمه ها! ای شمایانی که در هنگام جاری شدن, زمزمه ای بس خوش آواز سر میدهید! با زمزمه ای تان, ستایش کنید او را......

ای ارواح زندگان! همگی صدایتان را با هم متحد سازید: ای پرندگانی که نغمه زنان, به دروازه ای آسمان عروج میکنید! ستایش از او را بر بالهای تان, و در سرود هایتان جای دهید!

ای شمایانی که در میان آبها میلغزید, و شمایانی که به گردش در زمین مشغول هستید, و یا با شکوه و وقار, قدم برزمین مینهید, یا با تواضع میخزید.....! شاهد باشید که نه در هنگام صبح, و نه در هنگام شب, سکوت اختیار نمیکنم: بلکه آوازم را به تپه ها و دشتها, به چشمه ها یا نقاط سایه دار جنگل میسپارم, و ترانه ام, شیوه ای ستایش از خدا را بدانان میآموزد!

درود بر تو, ای ولینعمت عالم! همواره بخشاینده ای سخاوتمند باش, تا خیر و نیکی ارزانی مان فرمایی! و چنانچه شب, چیز بدی را در خود جای داده یا پنهان ساخته است, آنرا بیدرنگ از اینجا دور ساز: آنگونه که اینک نور, ظلمت و تاریکی را به عقب میراند»

این دو با کمال معصومیت, غرق در عبادت و مناجات به سر میبردند, و افکار شان به سرعت با صلحی استوار و آرامشی معمول, جایگزین گشت. سپس یبدرنگ به سمت کار روزانه ای شان رفتند که در کشتزار, در میان شبنم و گلها, آنجا که چندین ردیف درختان میوه, پوشیده از شاخه های بیشمار, شاخ و برگهای انبوه و بلند خود را به هر سو میگسترد, و نیازمند دستی بودند که مانع در آغوش کشیدن های بی برکت شان گردد. آنها تاک را برای جفت کردن با چوب نارون به کنارش آوردند؛ تاک نو عروس, بازوان نو عروس خود را به دور گردن شوی خود حلقه کرد, و انگور های پیوند خورده اش را همچون جهیزیه به ارمغان آورد, تا شاخ و برگهای نازای او را مزین سازد.

فرمانروای مقتدر آسمان, با دیده ای رحمت, شاهد مشغولیت نخستین والدین ما بدین شکل بود؛ سرانجام رافایل را نزد خود فرا خواند: همو که چون روحی خوش برخورد و گرم , عنایت کرد و با طوبیا همسفر شد, و ازدواج او را با باکره ای که هفت نوبت به تزویج دیگران درآمده بود, میسر ساخت.

فرمود:

« رافایل! اینک میدانی که شیطان, با گریز از دوزخ, و با عبور از آن گودال هولناک و تاریک, چه بینظمی و اغتشاشی در بهشت پدید آورده است, و چگونه در شبی که گذشت, آن زوج بشری را آزرده است, و چگونه قصد دارد همزمان, نسل بشر را به نابودی کشاند. بشتاب! همچون دوستی که با دوست خود به گفتگو میپردازد, نیمی از روز را با آدم به صحبت نشین. او را در خوابگاهش, یا زیر سایبانی درختی خواهی یافت که از گرمای نیم روز, بدانجا پناه آورده است تا لختی, خستگی را از وجود خود بزداید, و با تناول خوراک یا استراحت کوتاه, برای چندی از کار روزانه اش فارغ شود.

چونان به صحبت نشین که یاد آور وضعیت سعادتمندانه اش باشی: سعادتی را که آزادانه در اختیار دارد, و در اختیار آزاد او است, به یادش آور! اراده ای که هر چند آزاد, لیکن متغییر است: از این روی, هوشدارش ده که مراقب باشد از امنیت دور نگردد. اما بیش از هر چیز, از خطری که تهدیدش میکند سخن گوی, و این را که این خطر از سوی کدامین موجود است. به او بگوی کدام دشمن – که خود نیز به تازگی از آسمان فرود افتاده است – حال در نظر دارد دیگران را نیز چون خود, از حالتی سعادتی که به سر میبرند, به سقوط وادارند. نه با خشونت, زیرا به عقب رانده خواهد شد, بلکه با مکر و حیله و دروغ...... همه ای این مطالب را برایش روشن بساز, تا مبادا پس از انحراف از راه راست, بهانه آورد که غافلگیر شده است, و مدعی شود که آگاه نبوده است, و نه کسی پیشاپیش, از این اوضاع برحذرش داشته بود.»

چنین سخن فرمود خدای متعال, و عدالت را بر قرار داشت. قدیس بالدار پس از شنیدن ماموریت خود معطل نکرد. از میان هزاران سرافیون پرشور آسمانی, و همچنان که خود را با بالهای شکوهمندش محبوب نگهداشته بود, سبکبال به هوا برخاست و در پهنه ای آسمان به پرواز درآمد. سرودخوانان ملکوتی, از هر دو سو به کناری رفتند و گذرگاهی, از میان مسیر فلک الافلاک برای پرواز سریعش گشودند, تا سرانجام به کنار دروازه های آسمان رسید, و دروازه ها خود به خود از هم گشوده شدند و بروی پاشینه های طلایی خود چرخیدند: بنایی الهی, ساخته ای عالی ترین دست مهندس! از آنجا, هیچ ابر و ستاره ای در برابرش نبود. آنگاه, زمین را که بس هر چند کوچک مینمود, ولی تا اندازه ای به کرات درخشان دیگر شباهت داشت, مشاهده کرد.

باغ خدای متعال را دید که با دیهمی از درختان سروی سر بر افراشته بر فراز همه ای تپه ها, مزین میشد.

رافایل در آنجا, پرواز شتابزده ای خود را به سمت پایین سرعت بخشید, و از میان اسمان پهناور و اثیری, به گردش در میان دنیا های گوناگون پرداخت. گاه با بالی بی حرکت, بر فراز باد های قطبی به پرواز خود ادامه داد؛ و گاه بالهایش, همچون بادبزنی زنده, هوای سبک و مواج را تازیانه میزد, تا سرانجام با رسیدن به ارتفاعات معمولی که جایگاه عقابان است, در برابر سایر پرندگان, چنان ققنوسی عظیم به نظر رسید, و از سوی همگان, چون آن پرنده ای یگانه و بی همتا, که در جهت جای دادن استخوانهای متبرک خویش در معبد درخشان آفتاب, به سمت تب ( شهر مصر که پایتخت فراعنه بود ) در مصر به پرواز درآمد, با نگاهی تحسین آمیز در نظر گرفته شد.

ناگه, فرشته بر فراز ستیغی کوهی در شرق بهشت فرود آمد, و شکل معمول خود را باز یافت, و چون سرافیونی بالدار نمایان شد. برای پوشیده نگهداشتن اعضای ملکوتی خود, صاحب شش بال بود؛ جفت بالهایی که چون زینتی شاهانه بر روی شانه هایش قرار داشت, مانند شنلی بروی سینه اش فرو میافتاد؛ جفت بالهای که در قسمت میانی بدنش بود, کمرش را همچون کمر بندی پرستاره در بر میگرفت, و کمر و رانهایش را با کرک طلایی و رنگهای که تنها در آسمان موجود است, میپوشاند؛ سومین جفت بالها, پاهای او را از نظر پوشیده میداشت, و با پر های انبوه و لکه دار به رنگ آسمان, نمایان میشد: بالهای خود را تکان داد, و ناگاه رایحه ای آسمانی, همه ای آن منطقه ای وسیع را معطر ساخت.

بیدرنگ همه ای فرشتگان پاسدار, او را باز شناختند, و به نشانه ای احترام به مقام و مرتبه ای او, و پیامی که از سوی آن عالی ترین به همراه داشت, به پاخاستند؛ زیرا همه به درستی حدس میزدند که حامل پیامی بس مهم است. او از کنار خیمه های درخشان آنها عبور کرد, و به آن کشتزار سعادتمند قدم نهاد, و از میان بیشه های مرمکی, و روایح تند سنا و سنبل الطیب و بلسان گذشت. به راستی صحرایی از عطر های گوناگون بود.

زیرا آنجا, طبیعت, دوران کودکی خود را به بازی گوشی میگذراند, و با میل و رغبت با خیال پروری های بکر خود به بازی مشغول بود, و لطافت و زیبایی وحشیانه ای خود را بر فراز مقررات موجود, هنر, به وفور جاری میساخت؛ آه, چه عظمتی در آن سعادت موجود بود......

رافایل در آن جنگل معطر پیش رفت؛ ناگاه آدم, که در کنار آستانه ای خوابگاه خود نشسته بود او را دید, همچنان که آفتاب نیم روز, پرتو سوزان خود را برای حرارت بخشیدن به ژرف ترین نقاط زمین, به پایین ساطع میکرد, حوا نیز داخل خوابگاه, با دقت به ساعت روز, خوراکی از میوه های لذیذ و خوش طمع آماده میساخت؛ میوه هایی بهره مند از طعمی که به مذاق و اشتهای واقعی خوش اید, و موجب گردد تشنگی در فواصل گوناگون, با نوشیدن شیرابه یا شهد میوه های چون بهی یا انگور, از میان نرود. آدم, حوا را نزد خود فرا خواند:

« حوا! بدین جا بشتاب! به منظره ای که لایق تماشای تو است بنگر: در سمت شرق, میان این درختان, موجودی فرهمند از این کوره راه در راه است! به راستی همچون سپیده دم دیگری است که در نیم روز طلوع کرده باشد. شاید این پیام آور, حامل فرمانی بزرگ از آسمان برایمان باشد, و منت بر ما گذارد و مهمان مان گردد. اما اینک به سرعت, آنچه را برای خوردن فراهم کرده ای, به نزد مان بیاور! در فراوانی و وفور خوراکیها, کمال سخاوت و بخشندگی را آشکار کن, تا به نحوی شایسته, از بیگانه ای آسمانی مان پزیرا شویم. به یقین میتوانیم نعمتهایی را که آنان به ما اعطا فرموده اند, به آنها هدیه کنیم, و با سخاوت و بخشندگی تام, آنچه را با سخاوت تمام به ما ارزانی شده است, و در جایی که طبیعت, تولیدات حاصلخیز خود را کثرت میبخشد, و با تهی ساختن خود بیش از پیش پربار میشود, بذل و بخشش کنیم. این به ما میآموزد که هرگز قناعت را پیشه نورزیم....»

حوا به او پاسخ داد:

« ای آدم! ای آنکه قالب مقدس خاکی ای بشمار میروی که از خدای متعال الهام گرفته است! در مکانی که این همه خوراکیها, در همه ای فصل رشد میکنند و برای بهره وری, از شاخ و برگها آویزان اند, به خوراکی کمی نیاز است, به غیر از میوه های که در اندازه ای کم, سفت و سخت میگردند و با دفع رطوبت اضافی خود, ماهیت بیشتر مغذی دارند. اما من نیز شتاب خواهم کرد, و از هر شاخ و ساقه ای, از هر گیاه و بته ای کدوی آبدار, به چیدن میوه های چنان متنوع و گوناگون خواهم پرداخت تا بتوانیم به درستی از مهمان ملکوتی خود پزیرایی کنیم. گونه ای که با مشاهده ای آن خوراکها, او نیز زبان به اقرار گشاید که اینجا, در روی زمین, خدای متعال, انعام و برکات خود را همچون در آسمان, بذل و بخشش نموده است....»

چنین بگفت و با نگاهی شتاب زده؛ غرق در اندیشه های مهمانوازی خود, به سرعت از آنجا دور شد. با این تفکر که چگونه میشد بهترینها را برگزید؟..... از چه نظم و ترتیبی میتوانست پیروی کند تا طعم خوراکیهای گوناگون را در هم نریزد؟ و یا آنرا با ناهماهنگی و صورت نازیبا در کنار هم نچیند؟ و کاری کند که هر طعم شرین, با طعم خوشایند دیگری, و با تغییری بس دلنشین, جایگزین گردد؟......

حوا شتابان دوید, و از هر ساقه ای ظریف و نازک آنچه را زمین, این مادری که همه چیز را در خود دارا است. میوه های زیاد چید, و با دست سخاوتمندانه بروی میز انباشت.

برای نوشیدنی از انگور, مشروب ملایم و بی خطر آماده کرد. آنگاه چندین بهی, به همراه بادامهایی شرین را فشرد, و مایع غلیظ را در هم آمیخت: به همان اندازه نیز, زمین را پوشیده از گلبرگهای گلسرخ کرد, و ساقه های نهالهای معطر را که هرگز با آتش سوزانده نشده بودند, برزمین فرو پاشید.

در این مدت, نخستین پدر مان, برای استقبال از مهمان آسمانی خود, از خوابگاهش بیرون آمد, بی آنکه هیچ همراهی مگر صفات کامل موجود در خویشتن را داشته باشد, در وجود او, همه ای دربارش خلاصه میشد. درباری به مراتب رسمی تر از تشریفاتی کسل کننده ای که شهزادگان دنبال میکنند, و صف طولانی و مجلل ملازمان و مهتر های ملبس به جامه های زرین, که اسپها را با دست به پیش میرانند, و تماشاچیان را محسور خویش میسازند, و آنان را با دهان باز, حیران و شگفت زده بر جای مینهند.

به محض آنکه آدم به حضور فرشته ای مقرب شرفیاب شد, هر چند عاری از ترس و اضطراب, لیک با ظاهر بس فروتن و فرمانبردار, و با ملایمتی احترام آمیز, به ادب در برابر او سر فرود آورد, و گویی در برابر طبیعتی برتر, بدو گفت: « ای زاده ای آسمان! – زیرا هیچ مکانی مگر در آسمان, موجودی چنان با شکوه را در خود جای نمیدهد – حال که با فرود از آن سریر های آن مکان رفیع که مقر فرشتگان حامل عرش در عالم بالا است, پزیرفته ای که برای مدت کوتاه, خود را از فراز آن قلمرو سراسر سعادت, به نشیب زمین آیی, و با تشریف آوری بدین مکان مفتخر مان سازی, همراه ما که هر چند دو تن بیشتر نیستیم, لیک بنا به عطایی ملوکانه, صاحب جایگاهی چنین وسیع هستیم, مرحمت فرما و در سایه ای این جایگاه استراحت کن: بنشین, تا از آنچه در این باغ بهترین ها است, میوه هایی بچشی تا گرمای نیم روز بگذرد, و از حرارت آفتاب کاسته شود و سرانجام, غروب کند.»

فرشته مطهر با ملایمت پاسخ داد:

« آدم, بدین خاطر است که بدین جا آمده ام: زیرا گونه ای خلق شده ای که در چنین اقامتگاهی در اینجا جای داری, و اغلب میتوانی ارواح آسمانی را که به دیدنت میآیند, نزد خود پزیرا باشی. بنا بر این, مرا به همان استراحتگاه سایه دارت هدایت کن, زیرا از ساعات میانی روز, تا هنگام فرا رسیدن شب, فارغ از هر کاری هستیم!»

بدین ترتیب, به خانه ای شاد جنگلی, که به انواع گلها و عطر های خوشبو مزین بود, رسیدند.

اما حوا, که تنها با زیبایی طبیعی اش مزین بود, - و حتا از پریان جنگلی نیز زیبا تر مینمود – ایستاده بود تا از مهمان اسمانی خود پزیرایی به عمل آورد, پوشیده از عفت و نجابتی ذاتی, نیازمند هیچ حجابی نبود, و هیچ اندیشه ای ناپاکی, معصومیت صورتش را دگرگون نمیساخت. فرشته بر او درود فرمود. همان درود مقدسی که بعد ها, برای تبرک مریم عذرا که دومین حوا بود, مورد استفاده قرار گرفت.

( درود بر تو, ای مادر بشر! ای آنکه بطن بارورت, دنیا را از پسرانت آگنده خواهد ساخت, و تعداد شان حتا بیشمار تر از میوه های گوناگونی خواهد بود که درختان با حضور خود, این میز را مزین ساخته اند.»

میز آنها چمنی مرتع و انبوه بود, و با نشیمنهای از خزه های جنگلی همراه میشد, بروی سطح و سیع و مربع شکل آن, از این سو تا آن سو, همه ای پاییز به نمایش گذاشته شده بود, گرچه در آن هنگام, بهار و پاییز دست در دست هم به رقص و پایکوبی مشغول بودند......

آدم و فرشته برای چندی به گفتگو نشستند – زیرا بیم آن نمیرفت که غذای شان سرد شود. آنگاه پدرمان, بدین گونه سخن آغاز کرد:

« ای غریبه ای آسمانی, باشد که از چشیدن این برکاتی که روزی رسانمان, که هر خیری کاملی به فراوانی, از سوی او به پایین جاری میگردد, و به زمین دستور فرموده است خوراکیهای لذیذ تسلیم ما کند, لذت بری. ماییده های که شاید برای طبایع روحانی, فاقد طمع خوشایند باشند...... اما از این واقعیت آگاهم که پدر آسمانی, از رحمت خویش به همه ای موجودات, ارزانی میفرماید»

فرشته پاسخ داد:

« باشد که همگی تا ابد به ستایش او ادامه دهند! بدینسان, شاید آنچه را به بشر نیمه روحانی ارزانی فرموده است, برای ارواح پاکتر, خوراک آنچنان ناخوشایند نباشد. ارواح, همچون عناصر با شعور شما, نیازمند خوراک اند؛ هم اینان و هم آنان نیز از حواس فرودین برخوردارند, و با کمک آنها میشنوند, میبینند, حس میکنند, لمس میکنند و میچشند: قوه ای چشایی تفکیک میکند و در خود فرو میبرد, هضم میکند, و هر چیز ملموس را به ناملموس تبدیل میکند.

باید بدانی هر آن آفریده ای, نیاز مند خوراک برای بقا است؛ در میان عناصر, نابهنجار ترین, به تغذیه ای ناب میپردازد: زمین, دریا را قدرت میبخشد, زمین و دریا, هوا را؛ هوا نیز آتشهای اثیری, و نخست ماه را که پایین تر از همه قرار دارد نیرو میبخشد. از آنجا, بروی گرد او, آن لکه ها را که بخار های ناپاک اند و هنوز جامد نشده اند, قوت میدهد. ماه نیز این نیروی مغذی را از کره ای مرطوب خویش, به مدار های برتر ارسال میدارد. آفتاب نیر اهدا کننده ای نور به همگان است, و از همه سو, و در تصاعداتی مرطوب, پاداشهای مغذی و نیروبخش خود را دریافت میدارد, و هنگام شب, خوراک خود را با اوقیانوس تناول میکند. هر چند در آسمان, درختان زندگانی, میوه های معطر و بهشتی دارند و تاکستانها شهد آسمانی پدید میآورند, گونه ای که هر صبح, از روی شاخ و برگها, شبنم انگبینی بر میگیریم, و زمین را پوشیده از دانه های مرواریدی شکل می یابیم, لیک در اینجا خدای متعال, احسان خود را با لذاتی چنان متنوع بر شما ارزانی فرموده است, که میتوان این باغ را با آسمان مقایسه کرد. و هرگز مپندار که چنان موجودی سختگیر و مشکل پسند باشم, و یا از این برکات نچشم......»

بدینسان, فرشته و آدم در گوشه ای نشستند و به خوردن خوراک پیشروی شان مشغول شدند. فرشته نه به شکل ظاهری خود, و با هاله ای از نه ( آنگونه ای که روحانیون همواره بیان میکنند ), بلکه با شتابی که ناشی از گرسنگی واقعی بود, و نیز با حرارتی بسیار که برای استحاله و هضم کردن آن لازم مینمود, شروع به خوردن کرد؛ و بدین ترتیب, هر آنچه هضم نگردد, به سهولت از وجود ارواح تبخیر میشود؛ از این بابت نباید به تعجب افتاد, چنانچه کمیاگر با تجربه های بی پایه قادر است فلزات را با آتش زغال سیاه تغییر ماهیت بخشد, و یا گمان برد امکان دگر دیسی ناخالص ترین فلزات به طلایی کاملا خالص – چون طلای معادن- وجود دارد.

در طول این مدت حوا عریان, به خدمتگزاری مشغول بود, و هر بار با تهی شدن جامهای شان, آنرا با مایعی خوش طمع پر میساخت. آه! چه معصومیتی شایسته ای بهشت! پس چنانچه پسران خدا ( منظور از فرشتگان است ), بهانه ای برای دوست داشتن می یافتند, یقینا آن هنگام, و با مشاهده ای او بود. اما در قلب آن موجودات, تنها عشق روحانی و محجوب حاکم بود, و از حسادت که دوزخ عاشق خیانت دیده است, بی اطلاع بودند........

سرانجام هنگامی که از خوردن و نوشیدن, بی آنکه با سنگینی به طبیعت خود داده باشند سیر گشتند, ناگاه این اندیشه به ذهن آدم رسید که از فرصت مساعد که امکان گفتگوی شایسته را با آن فرشته میدهد استفاده برد, و پرامون هر آنچه بر فراز کره ای اقامتگاهش وجود دارد اطلاعاتی بدست آورد, و از موجوداتی که در آسمان زندگی میکنند و به وضوح, در برتری از او پیشی میجستند, و درباره ای اندام نورانی شان – مظهر عظمت و درخشش الهی - و قدرت برتر شان که از اندام و نیروی بشری به مراتب فراتر میرفت, سوالاتی کند. پس بدین شکل, چنین گفتگوی احتیاط آمیزی را با سفیر عرش اعلا آغاز کرد و گفت:

« ای تویی که در محضر خداوند تعالی به زندگی میپردازی! حال که از لطف و عنایتت, و از افتخاری که به بشر ابراز فرموده ای نیک مطلع شدم, ای تویی که زیر سقف ساده و حقیرانه ای خانه ام داخل گشتی, منت بر من نهادی, و از میوه های زمینی, که ماییده های برای فرشتگان نیست تناول کردی, و به هر ترتیب آنها را پزیرا شدی, گونه ای که هرگز از ماییده های با شکوه آسمانی, بهره مند نگشته بودی: لیک به راستی چه مقایسه ای! »

فرشته ای بالدار عظیم الشان در پاسخ به او چنین گفت:

« ای آدم! تنها یک خدای یگانه است که همه ای چیز ها از او شکل گرفته است. چنانچه از خیر و نیکی آنها کاسته نشده باشد, دوباره به نزد او باز میگردند. همه ای چیز ها از نظر کمال الهی, شبه به هم خلق شده است! همه چیز از ماده ای اولیه برخوردار از اشکال گوناگون, با درجات متفاوتی از عناصر, بیشتر به خدای متعال قریب و نزدیک باشند, یا سعی در تقرب داشته باشند, ظریف تر, روحانی تر و ناب تر هستند, و هر یک در افلاک فعال و گوناگونی که بر ایشان در نظر گرفته شده است, حضور دارند تا سرانجام کالبد جسمانی, در محدوده های مناسب با هر نوع و جنسی, تا سطح ذهن ترفیع یابد.

بدینسان ساقه ای سبز, با حالتی سبکتر از ریشه اوج میگیرد؛ از این ساقه, برگهای باز هم بیش از پیش بلند تر سر بیرون میزنند, و سرانجام گلی کاملا بی نقص, جوهر و عصاره ای خوشبوی خود را به هر سو میافشاند. گلها و میوه شان چون خوراک بشر, به تدریج تبخیر میشوند و به عناصر حیاتی, حیوانی و ذهنی مبدل میگردند. آنها همزمان جان و حس, و تحلیل و شعور را پدید میآورند, و از این رو است که روح دارای منطق میگردد, و منطق برهانی, جوهر ناب جان بشمار میرود؛ اغلب منطق برهانی از آن شما است, حال آنکه منطق بیشتر از آن ما است؛ هر چند تنها تفاوت, در میزان درجه است, و در نوع, تفاوتی نیست. از این روی, به شگفتی میفت از اینکه آنچه را خداوند متعال, برای شما مناسب مشاهده فرموده است, من نیز میپزیرم و چون شما, آنرا در وجودم تغییر میبخشم, و آنرا مناسب با عنصر خود درمیآورم. شاید زمانی فرا رسد که انسانها بتوانند با طبیعت فرشتگان در هم بیامیزند, بی آنکه به قناعت و امساک نامناسب, یا خوراکی بی اندازه سبک رو به رو شوند. شاید کالبد های شما, با تغذیه از این خوراکهای جامد, در نهایت قادر شوند به روحی کامل مبدل گردند, و به مرور زمان تکامل یابند و مانند ما به کمک بالهایی, به پرواز در هوا درایند, و یا در اینجا یا بهشت برین, بنا به میل خویش, و به شرایط آنکه شما را مطیع و فرمانپزیر یابند, و چنانچه عشقی ثابت و مطلق به آن کس که مخلوقات او بشمار میروند, در وجود تان محفوظ نگهدارید, به زندگی ادامه دهید...... تا انتظار آن زمان, از همه ای نیکبختی این حالت سعادتمندانه, کاملا بهره مند شوید, زیرا بیش از این مقدار, در این حالت موجود نیست».

سالار نژاد بشر بدو چنین پاسخ داد:

« ای روح بخشنده و موافق, ای مهمان شایسته! به راستی مسیری را که میتواند دانش و آگاهی ما را به درستی هدایت فرماید و نردبان طبیعت را که از مرکز خاک به محیط افلاک خود پیش میرود, به طرز شایسته توانستی به ما بیاموزی! از آنجا به بعد, و با نظاره کردن آفریده ها, به تدریج صعود میکنیم تا سرانجام به خدای متعال برسیم! اما بگوی, این هوشدار اضافی چه معنا دارد؟ فرمودی: چنانچه ما را مطیع و فرمانپزیر یابند؟ مگر میتوان از او نافرمانی کرد, و یا برای ما ممکن است عشق به ذات مقدسی را که ما را از خاک آفرید و در این مکان جای داد, و بیش از اندازه از سعادتی ماورای آنچه را خواسته ها و آرزو های بشری میتوانند در نظر تصور کنند یا به جستجوی آن همت گمارند بهره مند ساخت, رها سازیم و ترک آن کنیم؟...»

فرشته بدو گفت:

« ای پسر آسمان و زمین! گوش فراده! اینکه در سعادت به سر میبری, آنرا مدیون خدایت هستی. اینکه هنوز به زیستن ادامه میدهی, به خود تو بستگی خواهد داشت. یعنی به اطاعت و فرمانبرداری تو وابسته است: پس در همین اطاعت استوار و ثابت قدم باقی بمان! این هوشداری است که به تو دادم. آنرا از یاد مبر, و همواره در خاطر نگهدار. خدای متعال, ترا کامل آفریده است, اما نه تغییر ناپزیر, و نیز ذاتا خوب؛ اما مداومت بر پاسداری در این کار را به خودت واگذار نموده است؛ خدا فرمان رانده است که اراده ات, طبیعتا آزاد باشد, و تحت الشعاع سرنوشت و تقدیری اجتناب ناپزیر, یا نیازی انعطاف ناپزیر نباشد. او خواهان خدمت داوطلبانه ای ما است, نه خدمتی بنا به اجبار: چنین خدمتگزاریی, هرگز برای او مقبول نیست و نمیتوانمد باشد. زیرا چگونه میتوان اطمینان یافت که قلبهای فاقد آزادی, داوطلبانه کمر به خدمت بسته اند یا نه؟

قلبهای که هیچ چیز مگر آنچه را سرنوشت وادار شان میسازد بخواهد خواهان نیستند, و همزمان نمیتوانند هیچ انتخاب دیگری انجام دهند؟ خود من و همه ای لشکر بیشمار فرشتگانی که در پیشگاهی الهی, مقابل عرش خدای متعال همیشه ایستاده ایم, چونانیم که حالت سعادتمندانه ای مان, مادامی ادامه دارد که اطاعت و فرمانبرداری ما ادامه دارد, و این همچون وضعیت شما است: ما از هیچ اطمینانی دیگری برخوردار نیستیم. آزادانه به خدمتگزاری مشغول هستیم, زیرا آزادانه عشق میورزیم, آن نیز به این دلیل که در سرنوشت و اراده ای ما است که عشق بورزیم؛ و محفوظ بمانیم, یا رو به سقوط پیش رویم.....

برخی سقوط کردند زیرا نافرمان شدند, و بدینسان از فراز آسمان, به ژرف ترین دوزخ سرنگون گشتند: آه! چه سقوطی! از کدامین نقطه ای رفیع سعادت, به ژرف ترین فلاکت و نگبت سقوط کردند! ».

نیای بزرگوارمان فرمود:

« ای معلم الهی! با دقت به سخنانت گوش فرا دادم, و حتا شیفته تر و مجذوب تر از هنگامی که در ساعات شبانه, به ترانه ای کروبیانی که از تپه های اطراف, موسیقی سبکبالانه ای زیبایی به هر سو میپراگنند گوش میسپارم!

بی اصلاع نبودم که با اراداه و اختیاری آزاد خلق شده ام؛ هرگز از یاد نخواهم برد که خالق متعال مان را دوست بداریم و به او عشق بورزیم, و به اطاعت از ذات مقدسی گردن نهیم که تنها فرمانش در هر شرایط, مبتنی بر عدل و انصاف است: افکار و اندیشه های ثابت و پایدارم, همواره این را به من خاطر- نشان میساخت. با این حال, بنا به آنچه اظهار داشتی که در آسمان رخ داده است, تردیدی را در وجودم پدید آورده است؛ اما بیش از آن, خواسته ای باز هم شدید تر را بیدار میسازد, که چنانچه موافقت کنی, کل ماجرای آنرا از زبانت بشنوم؛ این داستان, عجیب و لایق شنیدن در سکوتی عمیق و جدی است؛ و هنوز فرصت زیادی در پیش روی مان باقی است, زیرا آفتاب تنها نیمی از مسیر خود را پیموده, و به تازگی باقی مانده ای مسیر خود را در منطقه ای بزرگ آسمان آغاز کرده است.»

بدینسان آدم درخواست خود را مطرح کرد.

رافایل بعد از لختی درنگ, بدین شکل به سخن آغاز کرد:

« ای نخستین بشر!

به راستی وادارم میسازی تا موضوع با عظمتی را برایت بازگو نمایم. وظیفه ای براستی دشوار و غم انگیز! زیرا, چگونه خواهم توانست کار های به راستی دشوار و نادیده ای ارواحی مبارز را برای بشری توصیف نمایم؟......

چگونه میتوانم بدون آنکه اندوهگین گردم, ویرانی و نابودی شماری زیادی از فرشتگانی را برایت بازگو کنم که در گذشته, مادامی که وفادار به عهد شان بودند, موجوداتی فرهمند و پر افتخار و کامل بودند؟...... و سرانجام, چگونه از دنیایی دیگر پرده بر کشم...؟ دنیایی که شاید مجاز نباشم در برابر دیدگانت آشکار سازم؟

لیک, در جهت خیر و صلاح تو, هر درخواستی مجاز است. بنا براین, آنچه را ماورای قابلیت درک بشری است, به بهترین شکل و به توضیحاتی مناسب, و به مقایسه ای اشکال روحانی با اشکال جسمانی توصیف خواهم کرد: چنانچه زمین, شبحی ( منظور سایه است ) از آسمان باشد, پس آیا همه چیز در این دنیا و آن دنیا, بیش از آنچه در زمین میپندارید, به هم شباهت ندارند؟.... ( عالم اکبر و عالم اصغر است ) آن هنگام که هنوز این دنیا آفریده نشده بود, هرج و مرج بر همه چیز حکمفرما بود: جایی که اینک افلاک بر گرد خود میچرخند, و زمین در تعادلی کامل, در مرکز اصلی به سر میبرد: روزی, ( زیرا هر چند زمان در ابدیت به سر میبرد, در هماهنگی در جنبش و حرکت, به سنجیدن همه چیز های بادوام و مستمر در چارچوب حال, گذشته و آینده میپردازد ) باری, در یکی از روز های که سال بزرگ آسمانی پدید میآورد, لشکریان فرشتگان آسمانی, با فراخوانی الهی, از هر سوی آسمان احضار شدند, در انبوهی بیشمار, برابر سریر فرمانفرمای مقتدر و توانا, در کنار سران و فرماندهان خود, در نظم درخشان به صف ایستادند.

ده هزار درفش در هوا به پیش آمدند. پرچمها و درفشهایی در میان چارچوبهایی کوچک, در میان پسقراولان و پیشقراولان, در هوا به اهتزاز درمیآمدند, و معرف نظامهای ملکوتی, و صفوف و درجات فرشتگان آسمانی بودند, و با نشانهای مقدسی را بروی پارچه های براق و درخشنده ای خود, که از اعمال برجسته و ناشی از وظیفه شناسی و عشق حکایت میکردند, بر خود داشتند.

بدینسان, هنگامی که آن سپاهیان در دایره هایی با محیطی توصیف ناپزیر و ناگفتنی, بی حرکت شدند, و هر گردان در گردانی دیگر جای گرفت, خدای لایزال که پسر آسمانی, در جوار آن ذات مقدس در مرکز سعادت حضور یافته بود, و چونان که از فراز قله ای کوهی مشتعل که درخشش و نور آن, ستیغش را نامریی ساخته باشد, آغاز به سخن فرمود و گفت:

( ای فرشتگان آسمانی, همگی گوش فرا دهید! ای آفریدگان نورانی! ای فرشتگان نظام حامل عرش الهی, ای فرشتگان موکل, ای فرشتگان اعظم, ای فرشتگان تقوا و ای فرشتگان اقتدار! به فرمان برگشت ناپزیرم گوش فرا دهید!

امروز, آنچه را به عنوان « پسر یگانه ام » مینامم خلق کرده ام, و بر فراز این کوه مقدس, او را که هم اینک در سمت راستم نظاره میکنید, دیهیم سلطنت بر سرش نهادم, او را چون رهبر تان برگزیدم, و با خود سوگند یاد کردم همه در آسمان, در برابر او زانو بر زمین نهند, و او را ارباب و ولینعمت خود بدانند. زیر لوای فرمانروایی این نایب السلطنه ای بزرگ و مقتدر, همواره متحد باقی بمانید, و تا ابدیتی سعادتمندانه, همچون روح یگانه و تقسیم ناپزیر باشید! آن کس که از او فرمان نبرد, از من نافرمانی کرده است, و این وحدت را از هم میدرد.....

در آن روز, از سوی خدا و آن منظره ای سعادت آفرین, رانده خواهد شد, و در ظلمت و تاریکی خارجی فرو خواهد رفت, و در ژرفنایی عمیق سقوط خواهد کرد و جایگاهی که برایش معین گردد, برگشت ناپزیر و ابدی خواهد بود.......)

آن روز, همچون سایر روز های رسمی, وقت را به سرود خوانی و پایکوبی هایی در اطراف تپه ای مقدس سپری کردند ( رقصهای روحانی, که فلک پر ستاره ای سیارات و ستارگان ثابت, در همه ای گردشهای کامل خود, بیش از همه بدان شبه است, و از کوچکترین پیچ و خمهای دشوار و عجیب و در هم گره خورده ای آن تقلید مینماید, و هرگز بیش از زمانی که ظاهر نامرتب دارند, منظم تر نیستند.)؛ در حرکات آنها هماهنگی الهی, نوا های محصور کننده ای خود را ملایم میسازد, چنانکه حتا خدای مهربان نیز با خشنودی بدان گوش میسپارد.

اینک شب فرا میرسید – زیرا ما نیز از شب و روزی برخوردار هستیم, هر چند نه بنا به نیاز, بلکه در جهت تنوعی خوشایند.... – ارواح, پس از رقص و پایکوبی, خوراک لذیذ را خواستار شدند. همچنان که در گرد هم جمع بودند, ناگاه میز هایی پوشیده از ماییده های آسمانی مخصوص فرشتگان ظاهر گشت! شهدی به رنگ یاقوت و حاصل لذیذ که تنها در آسمان میروید, در جامهایی از مروارید, الماس و طلای ناب جاری شد......

فرشتگان بروی بستری از گلها, و مزین به تاج گلهایی با طراوت, به تناول ماییده ها نشستند, و تشنگی خود را تسکین بخشیدند, و در جمع مهرآمیز و دوستانه, با جرعه هایی طولانی به نوشیدن جاودانگی و شادمانی و بهجت پرداختند. هرگز در محضر خدای بخشاینده ای مهربان, که با دست سخاوتمندانه, برکاتی بدان ارزانی میدارد, و از لذت آنها خشنود است, بیم هیچ افراطی در بهره بردن از آن وفور نعمت نمیرود, و میزان کامل, تنها محدودیت در افراط است.

بدینسان شب عطرآگین و بهشتی, با ظاهر شدن ابر هایی از فراز کوه رفیع الهی, که سایه روشن, همزمان از آن بیرون میزند, چهره ای درخشان ترین آسمان را به غروب دلنشین تغییر بخشیده بود – زیرا هرگز شب در حجابی تیره تر بدانجا راه نمی یابد – و شبنمی معطر به رایحه ای گلاب, همه را مگر دیدگان الهی را که هرگز نمی خسپند, به استراحت ترغیب کرد؛ در دشتی وسیع و پهناور, و بسیار گسترده تر از آنچه همه ای کره ای زمین به صورت دشتی عظیم مبدل گردد, ( آخر چنین است دربار الهی! ), لشکریان ملکوتی, در گروه ها و صفوف گوناگون, در امتداد نهر های جاری و درختان زندگی پراگنده شدند؛ به ناگاه, خیمه هایی بیشمار در هر سو سر بر افراشتند؛ چادر های آسمانی که فرشتگان, در برابر نسیم خنک در آنها به استراحت پرداختند, مگر آنانی که در طی مسیر خود, تمام شب به گردش مشغول اند, و در اطراف عرش الهی به سرودن آهنگهایی خوش آواز سرگرم هستند......

اما شیطان بدین گونه بیدار نبود ( اینک او را چنین مینامند, و دیگر نام نخستینش در آسمان, بر زبانها رانده نمیشود. )؛ و هر چند نخستین فرشته ای مقرب درگاه الهی نبود, لیک در میان نخستینیان جای داشت: توانمند از قدرت و جاه, مورد لطف و عنایت, و در موقعیتی برجسته و ممتاز به سر میبرد. لیک علیه پسر آسمانی که همان روز مورد لطف و عنایت پدر آسمانی خود واقع شده, و رسما عنوان ( فرمانروای منجی ) را از آن خود ساخته بود, سرشار از کینه و حسد گشت و سراپا غرور, یارای این که آن منظره را تحمل کند نداشت, و خود را خوار و تحقیر شده میپنداشت.......

از آنجا بود که کینه و حسد و شرارتی عمیق در وجود خود احساس کرد, و به محض آنکه نیمه شب, تاریکترین ساعتی را که صمیمی دوست خواب و سکوت است به ارمغان آورد, برآن شد همراه همه ای لشکریان خود آنجا را ترک گوید, و بی اعتنا به عالی ترین سریر آسمان, از آن نافرمانی کند و به ستایش و پرستش از آن نپردازد......

بدینسان, نخستین فرمانبر تابع خود را بیدار ساخت و با صدایی آهسته, بدو چنین گفت:

« ای رفیق همدل, آیا غنوده ای....؟

آخر کدام خواب قادر است چشمانت را بر هم گذارد؟ آیا حکم دیروز را که چنان دیر هنگام, از بیان فرمانفرمای آسمان بیرون جست, به خاطر نمی آوری؟ همواره بر این عادت به سر میبری که افکارت را با من در میان نهی..... من نیز بنا به عادت, از افکار خود برایت سخن میگویم......

حال که بیداریم, پس یکی بیش نیستیم! حال, چگونه ممکن است که خواب تو, ما را مخالف هم سازد؟ همانگونه که خود نیز شاهدی, قوانینی تازه ای وضع گردیده است.... قوانینی تازه از سوی همان که فرمانروا است, میتوانند احساساتی تازه و مسایلی تازه برای بحث در باره ای امکاناتی که از راه خواهند رسید, در وجود ما که فرمانبریم, پدید آورند. بیش از این گفتن در این مکان, امن نمی نماید..... همه ای فرماندهانی گردانهایی را که بر آنها فرمان میرانیم, فرا بخوان. به آنان بگو, فرمان صادر شده است تا پیش از آنکه شب تاریک, ابر های تیره ای خود را از پهنه ای آسمان بر کشد, ناگزیریم همراه همه ای آنانی که تحت فرماندهی ام, درفشهای خود را به اهتزاز در میآورند بشتابیم, و به سرعت در اردوگاهی که در مناطق شمالی داریم باز گردیم, تا برای پزیرایی از پادشاهمان, منجی بزرگ و فرماندهان تازه اش, تدارک لازم و شایسته ای در نظر گیریم. زیرا در نظر دارد از همه ای نظامهای ملکوتی, به سرعت و در اوج پیروزمندی شان ببیند, و قوانین وضع شده ای خود را بر آنها اعلام فرماید».

چنین سخن گفت آن فرشته مقرب پلید, و تاثیر بس شرارت آور در دل بی مبالات همرزم خود بار آورد؛ او نیز به نوبه ای خویش, سران و رهبرانی را که تحت فرماندهی خود او به سر میبردند, یک به یک, یا جمعا فراخواند. آنگونه که وظیفه داشت با آنان سخن گفت, و این که بنا به فرمان آن والاترین فرمانده, و پیش از آنکه شب سیه, پهنه ای آسمان را ترک گفته باشد, درفش بزرگ سپاهیان باید به پیش عزیمت کند. او علتی را که این وضعیت را موجب میگشت بدانان گفت, و در لابلای سخنان خویش, کلمات کنایه آمیز و حسادت آفرین بیان کرد, تا شرافت و صداقت آنها را بیازماید, یا آنرا با فساد و عصیان بیالاید...... اما همه, در برابر علامت همیشگی فرمان بردند, و با بانگ بلند فرمانده ای بزرگ خود, اطاعت پیشه کردند. زیرا به راستی نام او بزرگ و فرهمند, و مقامش در آسمان, بس والا بود...... حالت ظاهر او, بسان ستاره ای صبحگاهی که به رهنمایی گله ای نجومی مصروف است, آنان را محسور و شیفته ای خود ساخت, و دروغگویی و نیرنگهایش, سومین بخش از مهمانان آسمانی را به دنبال به راه انداخت......

لیکن دیدگان الهی که همواره قادر است پنهانی ترین افکار را دریابد, از فراز کوه مقدس خود, و از میان چراغهای طلایی که هر شب در محضر او میافروزند, بدون یاری از نور آنها, شاهد عصیان در شرف شکل گیری شد. خدای متعال مشاهده فرمود در وجود کدام کس شکل گرفت, و چگونه آن عصیان را در میان پسران صبح پخش کرد, و چه جمیعت بیشماری را در مخالفت با فرمان ملوکانه ای الهی, همدست شدند......

پس با تبسمی, خطاب به یگانه پسر خود فرمود:

« پسرم, ای تویی که شکوه ملوکانه و افتخار خویش را در اوج جلال و عظمت, در وجود تو مینگرم!

ای آنکه جانشین قدرت تام من به شمار میروی! اینک واقعه ای مربوط به ما, و قدرت عظیم الشان ما شکل گرفته است: و اینکه با چه سلاحهایی قصد داریم آن چه را از دیر باز, همچون قلمرو فرمانروایی و الوهیت خود میدانیم, محفوظ نگهداریم. دشمن قد علم کرده, و مصمم است تخت سلطنت خود را با سریر فرمانروایی ما برابر سازد, و آنرا در تمام منطقه ای شمالی مستقر سازد. تنها بدین کار اکتفا نکرده است, بلکه همت گماشته که با نبردی, در صدد تسخیر آنچه به عنوان قدرت مطلق ما است, برآید. پس به تدبیری در این باره بیندیشیم, و با در نظر گیری خطری که در کمین مان نشسته است, نیرو های را که برای مان باقی مانده است, جمع آوری کنیم. از همگی آنان در نیروی دفاعی مان استفاده کنیم, و از مقام والایمان, و نیز اقامتگاه و کوه مان مراقبت به عمل آوریم, تا مبادا مورد حمله غافلگیرانه قرار گیرد....»

پسر آسمانی با ظاهر آرام, پاک وصف ناپزیر, بیدغدغه . درخشان از ماهیت الهی پاسخ داد:

« ای پدر قادر و توانا! به راستی دشمنانت را به حق, تمسخر میفرمایی. در امنیت مطلقی که از آن تو است, به نقشه های باطل و هیاهوی بی نتیجه شان میخندی, و این موضوعی که مایه ای شکوه من است, از نفرت و کین آنان, حکایت دارد. بویژ آن هنگام که همه ای قدرت شاهانه ای را که ارزانی ام شده است مشاهده کنند, و دریابند که چگونه غرور آنها را رام و تسلیم خواهم ساخت, و به آنها خواهم آموخت که به راستی در سرکوب کردن عصیانگران مرتد قادرم, ورنه لازم است به عنوان آخرین موجود, در آسمان در نظر گرفته شوم.....»

چنین سخن فرمود پسر آسمانی.....

اما از حالا شیطان, با نیرو های نظامی خود, پرواز کنان به مقصد نزدیک شده بودند:

لشکری بیشمار همچون تعداد ستارگان شبانه, یا قطراتی شبنمی مینمودند که چون ستارگان صبحگاهی اند, و آفتاب هر یک را به مرواریدی درخشان بر روی هر گل و هر برگ مبدل میسازد.....

مناطقی که جز مناطق حکومتی سرافیون و فرشتگان اقتدار و فرشتگان موکل, در نظام سه گانه شان بود, گذاشتند؛ ای آدم! مناطقی که قلمرو تو در برابر آنها, به سان این باغ کوچک, در مقایسه با کل مساحت خشکی و دریا, و همچون کل کره ای زمین است که به درازا گسترانیده باشند......

پس از عبور از آن مناطق, سرانجام به مرز شمالی رسیدند, و شیطان بر فراز اقامتگاه سلطنتی خود بر فراز تپه ای بلند, که از دور دست به سانی کوهی بر فراز کوه مرتفع دیگری مینمود, و با هرم های گوناگون و برجهای کنگره دار, با قطعاتی بزرگی از الماس و صخره های طلا مزین میشد, رسید؛ کاخ لوسیفر عظیم الشان! ( نام این بنا را میتوان در زبان بشری چنین نامید ).... مکانی که چندی بعد, با قصد او مبنی بر برابری جستن با خدای عزو جل, و به تقلید از کوهی که منجی عالم در برابر همه ای آسمان, بر فراز آن برگزیده شد,, از سوی شیطان ( کوه اتحاد ) نام گرفت.....

زیرا آنجا بود که همه اطرافیان و ملازمانش را با این بهانه که فرمان یافته است در باره ای ضیافت برزگی که لازم مبنمود برای شهریار شان که به زودی از راه میرسید برپا سازند به صحبت بپردازد, گرد هم آورد...... بدینسان, با هنر فتنه انگیزی که حقیقت را به صورتی غیر از آن جلوه میداد, گوش شنوندگانش را به خود جلب کرد و گفت:

« ای فرشتگان حامل عرش, ای فرشتگان موکل, ای فرشتگان اعظم, ای فرشتگان تقوا و ای فرشتگان اقتدار!

چنانچه این عناوین فرهمند صرف نامهایی بیهوده نباشند, و هنوز هم پایدار بر جای مانمده باشند, بویژه از زمانی که بنا به حکم الهی, موجود دیگر خود را از همه ای قدرتها بهره مند ساخته, و با عنوان ( شهریار تاجدار ) ما را از نظر ها افگنده است...... به خاطر او است که با شتابی هر چه فراوان, این راه پیمایی در نیمه شب را به انجام رساندیم, و بی رعایت نظم و ترتیب در اینجا حضور یافتیم تا صرفا به بحث و گفتگو در این باره بپردازیم, و دریابیم با کدامین افتخارات تازه میتوانیم پزیرای کسی باشیم که اخیرا سوگند وفاداری ما را, آن هنگام که در برابرش زانو بر زمین نهادیم, از ما دریافت کرد ( عملی که هنوز پاسخ دریافت نداشته است ) و به راستی سجده ای خفتبار و تحقیر آور است! کاری که انجام آن در برابر آن یکی بسیار اضافی مینمود, چه رسد بدان که به دو بار تکرار گردد! چگونه میتوان آنرا تحمل کرد....؟ انجام آن در پیشگاه آن نخستین, و حال تکرار آن در برابر آن کس که به تصویر او است, و اینک شهریار و فرمانروایی همه کس اعلام شده است, تحمل ناپزیر است. اما چه باک از این..؟

چرا نباید مشاوره ای بیشتر, ذهنمان را بیشتر روشنی بخشد, و به ما بیاموزد چگونه این یوغ را برداریم, و از خویشتن دور سازیم؟

نکنید مایلید گردن تان را پیش برید و آنرا فرود آورید؟ یا ترجیح میدهید زانوی نرم و انعطاف پزیر بر زمین خم کنید؟

یقینا خواهخان چنین کاری نخواهید بود, آنگونه که مفتخرم شما را نیک بشناسم, و یا چنانچه خود شما, با خصوصیات باطنی تان چون پسران و زادگان آسمانی که پیش از ما, کسی صاحب آن نبوده است, به خوبی آشنا باشید. گرچه شاید با هم برابر نباشیم

تاریخچه عصیان شیطان

رافایل برای ابلاغ پیامی مهمان آدم و حوا میشود. آدم ضمن پزیرایی از این موجود آسمانی, در مورد سابقه و گذشته شیطان از او طالب معلومات میشود.

رافایل پس از لختی درنگ,بدین شکل سخن آغاز کرد:

( ای نخستین بشر! به راستی وادلرم میسازی موضوع با عظمتی را باز گو نمایم! وظیفه به راستی دشوار و غم انگیز! زیرا, چگونه خواهم توانست کار های به راستی دشوار و نادیده ای ارواحی مبارز را برای حواس بشری توصیف نمایم؟

چگونه میتوانم بدون آن که اندوهگین گردم, ویرانی و نابودی شمار زیادی از آن فرشتگانی را برایت بازگو نمایم که در گذشته, مادامی که وفادار به عهد شان بودند, موجودات فرهمند و پر افتخار و کامل بودند؟ و سر انجام چگونه از دنیای دیگر پرده بر کشم؟ دنیای که شاید مجاز نباشم در برابر دیدگانت آشکار سازم؟

لیک در جهت خیر و صلاح تو, هر درخواستی مجاز است. بنابراین, آنچه را ماورای قابلیت درک بشری است, به بهترین شکل و توضیحات مناسب, و به مقایسه ای اشکال روحانی با اشکال جسمانی توصیف خواهم کرد:

چنانچه زمین شبحی از آسمان باشد, پس همه چیز در این دنیا و آن دنیا, بیش از آنچه در زمین میپنداری, به هم شباهت ندارند؟

آن هنگام که هنوز این دنیا آفریده نشده بود, هرج و مرج و آشفتگی بر همه چیز حمکفرما بود: جایی که اینک افلاک به گرد خود میگردند, و زمین در تعادل کامل, در مرکز اصلی به سر میبرد: روزی, ( زیرا هر چند زمان در ابدیت به سر میبرد, در هماهنگی با جنبش و حرکت, به سنجیدن همه ای چیز ها های بادوام و مستمر در چارچوب حال, گذشته و آینده میپردازد.) باری, در یکی از روز های که سال بزرک آسمانی پدید میآورد, لشکریان فرشتگان آسمانی, با فراخوان الهی, از 9هر سوی آسمان احضار شدند! در انبوه بیشمار, برابر سریر فرمانفرمای مقتدر و توانا, در کنار سران و فرماندهان خود, در نظم درخشان به صف ایستادند!

ده هزار درفش در هوا پیش آمدند! پرچمها و درفشهای در میان چارچوبهای کوچک, در میان پس قراولان و پیش قراولان, در هوا به اهتزاز درآمدند, و معرف نظامهای ملکوتی و صفوف و درجات فرشتگان ملکوتی بودند, و یا نشانهای مقدسی را بروی چارچه های براق و درخشنده ای خود, که از اعمال برجسته و ناشی از وظیفه شناسی و عشق حکایت میکردند, با خود داشتند!

بدین سان, هنگامی که سپاهیان در دایره های با محیط های توصیف ناپزیر و ناگفتنی, بی حرکت شدند, و هر گردان در گردانی دیگر جای گرفت, خدای لایزال که پسر آسمانی, در جوار آن ذات مقدس در مرکز سعادت حضور یافته بود, و چنان که از فراز قله ای کوهی مشتعل که درخشش و نور آن, ستیغش را نامریی ساخته بود, آغاز به سخن فرمود و گفت:

( ای فرشتگان آشمانی, همگی گوش فرا دهید! ای آفریدگان نور! ای فرشتگان نظام حامل عرش الهی, ای فرشتگان موکل, ای فرشتگان اعظم, ای فرشتگان تقوا و ای فرشتگان اقتدار! به فرمان برگشت ناپزیرم گوش فرا دهید!

اکروز,آنچه را به عنوان ( پسر یگانه ام ) مینامم خلق کرده ام, و برفراز این کوه مقدس, او را که هم اینک در سمت راستم نظاره میکنید, دیهم سلطنت بر سرش نهادم! او را چون رهبر تان برگزیدم, و با خود سوگند یاد کردم همه در آسمان, در برابر او زانو برزمین نهند, و او را ارباب و ولیتعمت خود بنامند. زیر لوای فرمانروایی این نایب السلطنه ای بزرگ و مقتدر, همواره متحد باقی بمانید, و تا ابدیتی سعادتمندانه, همچو روحی یگانه و تقسیم ناپزیر باشید. آن کس که از او فرمان نبرد, از من نافرمانی کرده است, و این وحدت را از هم میدرد. در آن روز, از سوی خدا و آن منظره سعادت آفرین, رانده خواهد شد, و در ظلمت و تاریکی خارجی فرو خواهد رفت, و در ژرفای عمیق سقوط خواهد کرد و جایگاهی که برایش معین گردد, برگشت ناپزیر و ابدی خواهد بود.

چنین سخن فرمود قادر متعال. همگان از این سخنان, راضی و خشنود به نظر رسیدند؛ همه به نظر چنین میرسیدند, اما همه چنین نبودند.

آن روز همچون سایر روز های رسمی, وقت را به سرودخوانی و پایکوبی هایی در اطراف تپه ای مقدس سپری کردند. شب فرا میرسید- زیرا ما نیز از شب و روزی برخورداریم, هر چند نه بنا به نیاز, بلکه در جهت تنوع خوشایند. ارواح, پس از رقص و پایکوبی, خوراک لذیذ را خواستار شدند, همچنان که در گرد هم جمع بودند, ناگاه میز های پوشیده از ماییده ای آسمانی که مخصوص فرشتگان است, ظاهر گردید. شهدی اذیذ برنگ یاقوت و حاصل تاکهای که تنها در آسمان میروید, در جامهای از مروارید, الماس و طلای ناب جاری شد.

فرشتگان بروی از بستر گلها, و مزین با تاج گلهای با طراوت, به تناول ماییده ها نشستند, و تشنگی خود را تسکین بخشیدند, و در جمع مهرآمیز و دوستانه, با جرعه های طولانی به نوشیدن جاودانگی و شادمانی و بهجت پرداختند. هرگز در محضر خدای بخشاینده و مهربان, که با دست سخاوتمندانه, برکاتی بدان ارزانی میدارد, و از لذت آن خشنود است, بیمی هیچ افراط در بهره بردن از آن وفور نعمت نمیرود, و میزان کامل, تنها محدودیت در افراط است.

بدین سان شب عطرآگین و بهشتیع با ظاهر شدن ابر های از فراز کوه رفیع الهی, که سایه روشن, همزمان از آن بیرون میزند, چهره ای درخشان ترین آسمان را با غروب دلنشین تغییر بخشیده است- زیرا هرگز شب در حجاب تیره تر در آنجا ره نمییابد!- و شبنم معطر به رایحه ای گلاب, همه را مگر دیدگان الهی را که هرگز نمیخسپند, به استراحت ترغیب کرد؛ در دشتی وسیع و پهناور, و بسیار گسترده تر از آنچه همه ای کره زمین بصورت دشتی عظیم مبدل گردد, ( آخر چنین دربار الهی! ), لشکریان ملکوتی, در گروه ها و صفوف گوناگون, در امتداد نهر های جاری و درختان زندگانی پراگنده شدند؛ به ناگاه, خیمه های بی شماری در هر سو سر بر افراشتند؛ چادرل های آسمانی که فرشتگان, در برابر نسیم خنک به استراحت در آنها پرداختند, مگر آنانی که در طی مسیر خود, تمام شب به گردش مشغول اند, و در اطراف عرش الهی به سرودن آواز های خوش آو سرگرم اند.

اما شیطان بدان گونه بیدار نبود( اینک او را چنین مینامند, و دیگر نام نخستینش در آسمان, بر زبان رانده نمیشود.)؛ و هر چند نخستین فرشته ای مقرب بارگاه الهی نبود, لیک در میان نخستینیان جای داشت: توانمند از قدرت و جاه, مورد لطف و عنایت, و در موقعیت برجسته و ممتاز به سر میبرد. لیک علیه پسر آسمانی که همان روز مورد لطف و عنایت پدر آسمانی خود واقع شد], و رسما عنوان(( فرمانروای منجی )) را از آن خود ساخته بود, سرشار از کینه و حسادت گشت و سراپا غرور, یارای این که آن منظره را تحمل نماید نداشت, و خود را خوار و تحقیر شده میپنداشت. از آنجا بود که کینه و حسد و شرارتی عمیق در وجود خویش احساس کرد, و به محض آن که نیمه شب, تاریک ترین ساعاتی را که صمیمی ترین دوست خوا و سکوت است به ارمغان آورد, بر آن شد که همراه همه لشکرایان خود آنجا را ترک گوید, و بی اعتنا به عالی ترین سریر آسمان, از آن نافرمانی کند و به ستایش آن نپردازد. بدین سان, نخستین فرمانبر خود را بیدار ساخت و با صدای آهسته, بدو چنین گفت:

( ای رفیق همدب, ایا غنوده ای؟ آخر کدام خوا است چشمانت را بر هم فرو گذارد؟ آیا حکم دیروز که چنان دیر هنگام, از لبان فرمانفرمای آسمان بیرون جست, به خاطرت نمیآورد؟ همواره بر این عادت به سر میبری که افکارت را با من در میان نهی. من نیز بنا به عادت, از افکار خود برایت سخن میگویم. حال که بیداریم, پس یکی بیش نیستیم. حال, چگونه ممکن است که خواب تو, ما را مخالف هم سازد؟ همان گونه که خود نیز شاهدی, قونین تازه ای وضع گردیده است. قوانین تازه از سوی همان که فرمانروا است, میتوانند احساساتی تازه و مسایلی تازه برای بحث در باره ای امکاناتی که از ره خواهند رسید, در وجود ما که فرمانبریم, پدید آورند!

بیش از این گفتن در این مکان, امن نمینماید. همه ای فرماندهان گردانهای را که بر آنها فرمان میرانیم, فرا بخوان! به آنان بگو فرمان صادر شده است تا پیش از آنکه شب تاریک, ابر های تیره خود را از آسمان برکشد, ناگزیریم همراه همه ای آنانی که تحت فرماندهی ام, درفشهای خود را به اهتزار درمیآورند بشتابیم, و به سرعت در اردوگاهی که در مناطق شمالی داریم باز گردیمع تا برای پزیرایی از پادشاه مان, منجی بزرگ و فرماندهان تازه اش, تدارکات لازم و شایسته ای در نظر بگیریم. زیرا در نظر دارد از همه نظامهای ملکوتی, به سرعت و در اوج پیروزمندی ببیند, و قوانین وضع شده خود را بر آنان اعلام نمایند ).

چنین سخن گفت آن فرشته ای مقرب پلید, و تاثیر بس شرارت آور در دل بی مبالات همرزم خود بار آورد؛ او نیز به نوبه خویش, سران و فرماندهانی را که تحت امر او به سر میبردنمد, یک به یک, یا دسته جمعی فرا خواند. آن گونه که وظیفه داشت با آنها سخن گفت, و این که به فرمان آن والاترین فرمانده, و پیش از آن که شب سیه, پهنه ای آسمان را ترک گفته باشد, درفش بزرگ سپاهیان به پیش حرکت کند. او علتی که این وضعیت را موجب میگشت برای آنها گفت, و در لابلای سخنان خویش, کلماتی کنایه آمیز و حسادت آفرین بیان کرد, تا شرافت و صداقت آنها بیازماید, یا آنرا به فساد و عصیان بیالاید. اما همه, در برابر علامت همیشگی فرمان بردند, و با بانگ بلند, فرمانده بزرگ را فرمان بردند. زیرا به راستی نام او بزرگ و فرهمندع و مقامش در آسمان, بس والا بود. حالت ظاهر او, بسان ستاره صبحگاهی که به رهنمای گله ای نجومی مصروف است, آنان را مسحور و شیفته خود ساخت, و دروغگویی و نیرنگهایش, سومین بخش از مهمانان آسمانی را بدنبالش کشید.

لیک دیدگان الهی که همواره قادر است پنهانی ترین افکار را دریابد, ار فراز کوه مقدس خود, و از میان چراغهای طلایی هر شب در محضر او میافروزند, بدون یاری از نور آنها, شاهد عصیان در شرف شکل گیری شد. خدای متعال مشاهده فرمود که در وجود کدام کس شکل گرفت, و چگونه آن عصیان را در میان پسران صبح پخش کرد, و چگونه جمیعت بیشملری در مخالفت با فرمان الهی, همدست شدند.

پس با تیسمی, خطاب به یگانه پسر خود فرمود:

( پسرم, ای تویی که شکوه ملوکانه و افتخار خویش را در اوج جلال و عظمت, در وجود تو مینگرم! ای آن که جانشین قدرت تام من بشمار میروی! اینک واقعه مربوط به ما, و قدرت عظیم الشان ما شکل گرفته است: و این که با چه سلاحهای قصد داریم آنچه را از دیر باز, همچون قلمرو فرمانروایی و الوهیت خود میپنداریم, محفوظ نگهداریم. دشمنی قدعلم کرده, و مصمم است تخت سلطنت خود را با سریر فرمانروایی ما برابر کند, و آنرا در تمام مناطق شمالی مستقر نماید. تنها بدین کار اکتفا نکرده است, بلکه همت گماشته است که با نبردی, در صدد تسخیر آنچه به عنوان قدرت مطلق ما است, برآید. پس به تدبیری در این باره بیندیشیم, و با در نظر گیری خطری که در کمین ما نشسته است, نیرو های را که برای ما باقیمانده است, جمع آوریم. از همگی آنان در نیروی دفاعی مان استفاده کنیم, و از مقام والایمان, و نیز اقامتگاه و کوه مان مراقبت به عمل آوریم, تا مبادا مورد حمله غافلگیرانه قرار گیرد.)

پسر اسمانی با ظاهر آرام, پاک و وصف ناشدنی, بیدغدغه و درخشان از ماهیت الهی پاسخ داد:

( ای پدر قادر و توانا! به راستی دشمنانت را به حق, تحقیر و تمسخر میفرمایی! در امنیت مطلق که از آن تو است, به نقشه های باطل و هیاهوی بینتیجه آنها میخندی, و این موضوعی که مایه شکوه من است, از نفرت و کین آنان, حکایت دارد. بویزه آن هنگام که همه قدرت شاهانه ای که به من ارزانی شده است مشاهده کنند, و دریابند که چگونه غرور آنها را رام خواهم ساخت و به آنها خواهم آموخت که به راستی در سرکوب کردن عصیان گران مرتد قادرم, ورنه لازم است به عنوان آخرین موجود, در آسمان در نظر گرفته شوم.)

اما از حالا شیطان, با نیروهای نظامی خود, پرواز کنان به مقصد نزدیک شده بودند: لشکر بیشمار همچون ستارگان شبانه, یا قطراتی شبنمی مینمودند که چون ستارگان صبحگاهی اند, و آفتاب هر یک را به مروارید درخشان بروی هر گل و هر برگ مبدل میسازد. آنها از مناطقی که جز مناطق حکومتی سرافیون و فرشتگان اقتدار و فرشتگان موکل, در نظام سه گانه شان بودند, گذشتند؛ آی آدم! مناطقی که قلمرو تو در برابر آنها, بسان این باغ کوچک, در مقایسه با کل مساحت خشکی و دریا, و همچون کل کره زمین است که به درازا گسترانیده باشند.

پس از عبور از آن مناطق سرانجام به مرز شمالی رسیدند, و شیطان به اقامتگاه خود بر فراز تپه ای بلند, که از دور دست بسان کوهی بر فراز کوه مرتفع دیگری مینمود, و با هرم های گوناگون و برجهای کنگره دار, با قطعات بزرگی از الماس و صخره های طلا مزین میشد, رسید؛ کلاخ لوسیفر عظیم الشان ( نام این بنا را در زبان بشری میتوان چنین گفت )

, مکانی که چندی بعدع با قصد او مبنی بر برابری جستن با خدای عزوجل, و به تقلید از کوهی که منجی عالم در برابر همه ای آسمان, بر فراز آن برگزیده شد, از سوی شیطان ( کوه اتحاد ) نام گرفت. زیرا آنجا بود که همه ای اطرافیان و ملازمانش را به این بهانه که فرمان یافته است در باره ای ضیافت بزرگی که لازم مینمود برای شهریار شان که به زودی از راه میرسید برپا سازند به صحبت پردازد, گرد هم آورد. بدین سان با هنر فتنه انگیزی که که حقیقت را بصورت غیر از آن جلوه میداد, گوش شنوندگانش را به خود جلب کرد و گفت:

( ای فرشتگان عامل عرش, ای فرشتگان موکل, ای فرشتگان اعظم, ای فرشتگان تقوا و ای فرشتگان اقتدار!

چنانچه این عناوین فرهمند صرف نامهای بیهوده نباشد, و هنوز هم پایدار بر جای مانده باشند, بویژه از زمانی که بنا به حکم الهی, موجودی دیگری خود را از همه ای قدرتها بهرمند ساخته است, و با ( عناوین شهریار تاجدار ) ما را از نظر افگنده است. به خاطر اوست که با شتاب هر چه تمام تر, این راه پیمایی در نیمه شب انجام شد, و بدون رعایت نظم و ترتیب در اینجا حضور یافتم تا به بحث و گفتگو در این باره بپردازیم, و دریابیم با کدام افتخارات تازه میتوانیم پزیرای کسی باشیم که اخیرا سوگند وفاداری ما را, آن هنگام که در برابرش زانو بر زمین نهادیم, از ما دریافت کرد( عملی که هنوز پاسخی درفت نداشته است ) و به راستی سجده خفتبار و تحقیر آور است. کاری که انجام آن در برابر یکی بسیار اضافی مینمود, چه رسد بدان که دوبار تکرار گردد. چگونه میتوان آنرا تحمل کرد؟

انجام آن در پیشگاه آن نخستین, و حال تکرار آن در برابر آن کس که به تصویر او است, و اینک شهریار و فرنروای همگان اعلام شده است, تحمل ناپزیر است. اما چه باک از این؟

چرا نباید مشاوره ای بیشتر, ذهن مان را بهتر روشنی بخشد و به ما بیاموزد چگونه این یوغ را برداریم, و از خویشتن دور سازیم؟

نکند مایلید گردن تان را پیش برید و آنرا فرود آورید؟

یا ترجیح میدهید زانوی نرم و انعطاف پزیری بر زمین خم کنید

یقینا خواهان چنین کاری نخواهید بود, آنگونه که مفتخرم شما را نیک بشناسم, و یا چنانچه خود شما, با خصوصیات باطنی تان چون پسران و زادگان آسمانی که پیش از ما, کسی صاحب آن نبوده است, به خوبی آشنا باشید. گرچه شاید با هم برابر نباشیم, لیک همه آزاد, و به یکسان آزادیم: زیرا درجات و مقامها را با آزادی منافات نیست, و در هماهنگی شایسته ای بسر میبرند. بنا بر این کدام کس, به حق یا بنا به منطق, میتواند حق فرمانروایی بر کسانی را داشته باشد که گرچه از لحاظ عظمت و قدرت برابر او نیستند, دست کم از لحاظ آزادی با او برابر هستند و بنا به حق, یکسان میزیند؟

و یا چه کسی میتواند قوانین و فرامینی در میانمان وضع نماید؟ آن هم در میان کسانی چون ما, که حتا بدون قانون و مقررات راه خطا پیش نگرفته ایم؟

پس چه بسا کمتر از ما محق است چون ولی نعمت مان عمل کند, و سپس متوقع باشد او را پرستش کنیم, و این القاب و عناوین سلطنتی را که شهادت دهنده وجود مان برای فرمانروایی و نه خدمتگزاری است, زیر پا نهیم؟

تا آن لحظه توجه به آن سخنان جسورانه, و بی آن که تسلطی بر شنوندگان نیاز باشد, ابراز میشد؛ اما ناگاه در میان سرافیون عبدیل- که هیچ موجودی بیش از او, پرستشگر خدای متعال نبود, و مطیعانه به فرامین الهی گوش نمیداد, به پا خاست, و در آتش وظیفه شناسی پرهیزگارانه ای, علیه سیل خشمگین سخنان شیطان, چنین سخن گفت:

( آه! چه استدلال کفر آمیزی, دروغین و مغرورانه ای!

سخنانی که هیچ گوشی انتظار شنیدن آنرا در آسمان الهی نداشت! از سوی تو, کمتر از دیگران, ای حق ناشناس! ای آن که از درجه ای باز هم رفیع تر از همنوعانت برخوردار هستی. آیا به راستی میتوانی با سخنان کفر آمیز و فتنه انگیز, این فرمان درست و عادلانه الهی را محکوم سازی؟ حکم صادر شده که بدان سوگند نیز یاد شده است؟ فرمانی که در برابر پسر یگانه ای خدا, که بنا به حق, صاحب عصای فرمانروایی است, و هر روح آسمانی را متعهد به زانو زدن در مقابل او میسازد, و با ابراز این افتخار بزرگ, موظف است وی را به عنوان فرنروای قانونی و برحق خود معرفی کند؟

تو گفتی این کاری بدور از عدل است؟ کاملا غیر عادلانه مینماید آنانی را که آزاد اند, با قوانینی در بند کرد, و اجازه داد که همسان بر آنان که برابر اویند, به فرمانروایی بر آنان همت گمارد, و تنها یکی بر همگان قدرت داشته باشد, گونه ای که هیچ موجود دیگر حق جانشینی وی را نداشته باشد؟

آیا قصد داری قوانین را به خدای متعال بیاموزی؟

ایا مدعی هستی نکاتی را پیرامون آزادی, با کسی که ترا بدین شکا آفریده است, به مجادله برخیزی؟

به آن کس که قدرتهای اسمان را آنگونه اداره فرموده است, شکل بخشیده و هستی آنان را محدود ساخته است؟

با این حال بنا به تجربه, نیک میدانیم تا چه حد بخشنده و مهربان, و تا چه اندازه در تامین اسایش و حرمت ما دقیق است و توجه ابراز میفرماید؛ و تا چه اندازه دور از اندیشه ای او است که در صدد خوار کردن ما باشد, و بیشتر بدان تمایل دارد که حالت سعادتمندانه ما را تعالی بخشد, و ما را در زیر لوای تنها یک رهبر بیش از پیش بهم وحدت بخشد و متحد سازد! اما چنانچه حق به جانبت دهیم که بدور غاز عدل و انصاف است که آن موجود برابر, بر سایرین که با او برابرند به فرمانروایی بنشیند, پس تو خود, هر چند موجود با شکوه و پر افتخار باشی, ایا در این اندیشه ای کگه تو یا همه موجودات ملکوتی که در یکی جمع گشته باشید, یارای برابری با پسر آسمانی را خواهید داشت؟

همانی که خدای قادر متعال, از طریق او, و از کلمه اش, همه ای چیز را پدید آورده است: حتا تو و همه ای ارواح حاضر در آسمان را که در نظم و ترتیب درخشان و خیره کننده از او آفریده شده اید. خدای متعال, همه را با تاج عظمت و یزرگی مزین فرموده است, و براساس افتخاری که از او بهره مند, آنان را فرشتگان حامل عرش الهی و فرشتگان موکل, و فرشتگان اقتدار, و فرشتگان اعظم و فرشتگان تقوا نامیده اند, که قدرتهخای به راستی از جوهر ناب اند. با حکومت او, نه تنها به گمنامی نگرویده اند, بلکه بیش از پیش به برجسته و پرافتخار گشته اند, زیرا پسر اسمانی, رهبر مان, با کوچک شمردن خویش, به یکی از ما مندل گردد. قوانین او همه ای افتخاراتی را به او تقدیم میکنیم, به خود ما باز میگرداند. پس از این خشم کفر آمیز برگرد, و اینان را وسوسه مکن. بشتاب تا خشم پدر و پسر آسمانی را فربوکش سازی, زیرا مادامی که که طلب توبه و آمرزش, به موقع تقدیم شود, شاید منجر به بخشایش گردد.)

بدینسان سخن گفت آن فرشته ای پرشور. لیکن وظیفه شناسی او هیچ هواخواهی نیافت, و خارج از مبحث, یا عجیب و غیر معمول, و یا جسورانه به نظر رسید.

کافر بزرگ از این بابت خشنود گشت, و با تکبر بیشتر چنین پاسخش داد:

(که مدعی هستی ما را این گونه شکل بخشیدند, و در وهله ای دوم اهمیت قرار دادند تا بنا بر حسب وظیفه, از پدر به پسر منتقل گردیم؟

به راستی اظهار نظر عجیبی است!

بی اندازه مشتاق و مایلم بدانم از کجا با چنین نظریه ای آشنایی یافته ای؟

کدام یک از شما, شاهد شکل گیری این آفرینش بوده است؟

ایا به خاطر داری چگونه خلق شدی, و چه هنگام آفریدگار, جان و هستی ارزانی ات فرمود؟

هرگز با زمانی اشنا نیستیم که در آن, همچون حالا نبوده باشیم. هیچ کس را نیز پیش از خود نمیشناسیم: زیرا از خود زاده شده ایم, و با نیروی حیاتبخش خویش, آن هنگامی که جریان سرنوشت, مدار کامل خود را طی کرد و زمان تولد ما از راه رسید, از وجود مان خارج شدیم, و از اسمان زادگاه مان, چون پسرات اثیری قدم به جهان هستی نهادیم. قدرت ما, از خویشتن مان نشت گرفته است, دست راست خود مان, مهمترین وقایع را به ما خواهد آموخت, تا با مدرک دریابد کدام موجود با ما برابر است/ آنگاه خواهی دی که مدعی شویم که با عجز و التماس, خطاب با او سخن گویم و عرش اعلای او را با خواهش و تمنا, و یا با محاصره ای آن تسخیر کنیم, و به تسلط خود درآوریم.

غاین گزارش و این اخبار را به گوش آن برگزیده ای ولینعمت برسان. و پیش از آنکه بدبختی بزرگی گریزت را مانع شود, از این جا دور شو.

این بگفت و چونان صدای آبهای عمیق, زمزمه ای شدید به نشانه ای تایید آن سخنان از سوی حاضران برخاست. هر چند آن سرافی نورانی, تنها و بیکس, در میان دشمنان خود محاصره شده بود, لیک دستخوش هراس و وحشت نشد و با شهامت بی باکانه پاسخ داد:

( ای رانده شده از بارگاه الهی!

آه! روح ملعون, و محروم از هر نیکی! سقوط ترا حتمی میبینم, و نیز گروه نگونبخت ترا که در این شرارت و بدی گرفتار شده اند, و بدین بیماری سرایت آمیز جنایت, به مکافات کیفر تو مواجه گشته اند. زین پس, به تلاش نپرداز تا بدانی چگونه توانست یوغ منجی خدا را از هم بگسلی. این قوانین ملایم, دیگر هرگز بیان نخواهد شد: از حالا قوانین دیگر, علیه تو صادر شده است که برگشتی در آنها نخواهد بود. آن عصای زرین که واپس زدی از حالا به عصای آهنین مبدل شده است تا نافرمانی ترا ضربه زند, و درهم شکند. پند خوبی بمن هدیه کردی: از اینجا میگریزم, لیک نه با پند, یا در برابر تهدیداتت, بلکه از این جهت از این خیمه های جنایت پیشه و توبیخ آمیز میگریزم, که بیم آن دارم به زودی غضب الهی, ناگاه بسان شعله ای غافلگیر مشتعل شود, و دیگر هیچ تفاوتی را میان خشک و تر نگذارد. به زودی در انتظار باش که تندر الهی را بر فراز سرت احساس کنی. آتشی که همه چیز را فرو میبلعد. آن هنگام, نالان و ضجه کنان, درخواهی یافت آن کس که ترا خلق کرده بود همانی است که قادر است ترا به نابودی نیز کشاند.)

و بدین شکل تنها عبدیل, آن فرشته سرافی چنین سخن گفت, فرشته ای وفادار, در میان بی وفایانی بی ایمان که چون تنها موجود وفادار ظاهر گشت. در میان جاعلان و بزهکاران بیشمار, همچنان تغییر ناپزیر و ثابت قدم و تزلزل ناپزیر بر جای ماند, و با محفوظ نگهداشتن وفاداری خویش, نه محسور آن سخنان شد, نه به وحشت افتاد, و پیوسته عشق و وظیفه شناسی و بزهکاری خود را محفوظ نگهداشت. نه تعداد آنان, نه همگنان اطرافش موفق نگشتند او را از مسیر حقیقت منحرف سازند, و یا ثبات و استواری ذهنی او را, هر چند که در تنهایی و انزوا بود, تغییر بخشند.

او از میان آن لشکر عقب نشست. از میان تحقیر دشمنان مسیر طولانی را طی کرد و رفت.

در توضیح سطر های 454-460 در صفحه 793 چنین آمده است:

سپس این که چگونه داستان سقئط شیطان را بدون آن که هرگز موجب بروز احساس همدردی در روح و جان خواننده نسبت به وضعیت شیطان شود, برای آنان نقل کند.

مباحثی را که خدای متعال در هیچ کدام کتابهای آسمانی برای انسان فاش نساخته بود. میلتون خود را مجاز نمیدید که برخی چیز ها را با نیروی تخیل ذهن خود توضیح دهد. از طریق سخنان رافایل به آدم به تعریف آن میپردازد. به این ترتیب وقایعی که تا ابد در پرده مانده بود با توضیحات او فاش شد. میلتون دقیق ترین و کوتاه ترین توضیحات ممکن را بر اساس نوشته های اسمانی به خوانندگان خود تقدیم نماید. از قول راوی آسمانی ( رافایل ) با استفاده از استعاره و نیروی تخیلی که همواره با ایمان و اعتقاد مذهبی پیش میرفت, جنبه های از حقیقت مکتوم را اشکار سازد.

در توضیح سطر های 643-677 صفحه 797 چنین آمده است:

عبدیل در پایان صحبت عصیان آمیز شیطان میگوید: ( به نظرت میرسد که حکومت یکی در بین سایر موجوداتی که برابر او هستند, امری بدور از عدالت جلوه میکند, اما آیا تو هر چند خود را قدرتمند و بزرگ میدانی, و هر چند فرشته ای کامل و عالی در نظر میپنداری, ایا خود را با مسیح, یکی میدانی؟ ایا خود را با او برابر قلمداد میکنی؟

دفتر ششم

مسیحی که خدای متعال همه ای چیز ها را برای او و بر اساس او آفرید ( از جمله خود تو را که از جمله یکی از فرشتگان آسمانی هستی ). همه فرشتگان آسمان, که با جلوه و پرافتخار هستند, و مسیح را به عنوان ملینعمت خود در نظر میگیرند, هرگز سعی نداشته اند تا از شکوه و افتخار و نورانیت مسیح بکاهند, و همواره بیشترین سعی را کرده اند تا به بزرگی و شکوه و نورانیت مسیح جلال بیشتر ببخشند. زیرا از طریق مسیح است که همه چیز ها خلق شده است: هر آنچه در آسمان و زمین است, و هر آنچه مریی و نامریی است, و همه نظام فرشتگان بنا به حضور مسیح, این گونه شکل گرفته است

عبدیل بعد از پایان جر و بحث با شیطان به راه افتاد و بطرف عرش خداوند آمد. در نزدیکی های عرش خداوند متوجه ساز و برگ جنگی میشود و آزدخش توجه ا. را جلب میکند. دانست خبری که او حامل آن است همگی اطلاع دارند و باعث بروز جنگ شده است.

عبدیل با خرسندی تمام, به دوستان خود در نظام اقتدار ملحق شد. آنها با شادمانی و ابراز احساسات از او استقبال کردند, او را به نزدیک کوه مقدس آوردند, و در محضر عالی ترین سریر, به معرفی او پرداختند. ندای از غیب , با ملایمت بگوش رسید:

( ای خدمتگزار خدا! آفرین بر تو باد! به راستی رفتار شایسته داشتی, در بهترین نبرد به خوبی رزمیدی, ای تویی که به تنهایی, به محافظت از ارمان حقیقت همت گماشتی, و برای بیان حقیقت, توبیخ و سرزنش همگان را به جان پزیرا شدی! یگانه نگرانی تو این بود که در پیشگاه خدایت مورد تایید قرار بگیری, هر چند عوامل بیشمار, تو را فاسد و آلوده در نظر میپنداشتند. اینک پیروزی سهل تری, با همیاری لشکری از دوستانت, در انتظار تو است.)

خدا از تقصیر عبدیل میگذرد. به جبرییل و میکاییل دستور میدهد که فرماندهی ارتش مقدس را بدست بگیرید که از نظر تعداد مساوی به آنهای اند که علیه حق و حقیقت طغیان نموده اند. آنها را از محضر خدا و عرصه ای سعادت خدا دور سازید. شیپور دمیده شد, قوای طرفدار خدا در صفها تنظیم شدند.

در افق دور دست شمال, منطقه ای آتشین که از سویی تا سویی دیگر گسترده میشد, به شکلی ارتشی نمایان شد. کمی بعد, سران قدرتمندی که همدست شیطان بودند از راه رسیدند, همچنان که با پرتو بیشمار نیزه های صاف و سخت, خود خودنمایی میکردند؛ با کلاه خود ها و سپر های متنوع آشکار گشت. آن سپاهیان با شتاب خشمگینانه پیش میآمدند. تصور میکردند که با حمله غافلگیرانه, قله ای کوه الهی را فتح خواهند کرد, و آن جاه طلب آرزومند و مغرور را که به فرمانروایی خدا حسد میورزید, بر آن تخت فرهمند خواهند نشاند. نخست به نظر عجیب و غیر معمول میرسید که فرشته علیه فرشته به جنگ و پیکار برخیزد, و در خصومت خشمگینانه با هم رویارو شوند؛ آنانی که همواره در کمال وحدت و اتحاد, در جشن های شادمانه همدیگر را ملاقات میکردند, و به ستایش ذات پدر ابدی خود سرود میخواندند.

شیطان در میان یاران خود, همچون خدای معظم, بروی عرابه درخشان و افتابی خود, یا مظهر باشکوه الهی, با کروبیان نورانی و سپر های زرین محصور میشد. آنگاه از فراز آن تخت فرهمند پایین آمد. شیطان با گامهای بلند و مغرورانه, ملبس در لباس رزمی از طلا و الماس, در صف پیشقراولان عبوس, در حاشیه نامرتب گردانهای نظامی و پیش از آن که با هم ملحق شوند, چون برجی مستحکم پیش میآمد.

عبدیل از این شکوه و عظمت و قدرت شیطان در حیرت شد, در دل از خود پرسید:

( ای آسمان! آیا به راستی ممکن است در جای که ایمان و واقعیت دیگر موجود نیست, چنین شباهتی با قادر توانا باقی میماند؟

چرا در جای که پرهیزگاری با شکست مواجه گشته است, قدرت از میان نمیرود؟

یا چرا پر مدعا ترین ضعیف ترین محسوب نمیشود؟

گرچه به نظر میرسد شیطان ماهیت شکست ناپزیر داشته باشد, لیک با سپردن خویش بدست قادر توانا و توکل به او این قدرت را بسنجم, و عادلانه نیست آن کس که در پیکار حقیقت پیروز شده است, در رزم نیز پیروزی را از آ« خود سازد, و از هر دو مبارزه پیروزمند بیرون آید؟ برای مبارزه مقابل شیطان حاضر میشود.

شیطان با دیدن او میگوید:

( بدا به حال تو, ای فرشته ای فتنه کر! )

اما آن دم که قصد انتقامجویی دارم, تویی که پیشتر از همه در جستجویش بودم, و پس از گریزی که انجام دادی, دوباره بسویم باز گشته ای! باز گشته ای تا پاداشی را که سزاوار آن هستی دریافت بداری, چرا که زبانت با مخالفت با من الهام گرفته است, پیش از همه جرت یافت با یک سوم از خدایانی که در آن شورا تجمع یافته بودند تا ماهیت الهی خویش را محفوظ نگهدارند, سر به مخالفت نهند. آنانی که شور و قدرت الهی در وجود خود احساس میکنند, هرگز نمیتوانند قدرت مطلق را به هیچ موجود دیگری ارزانی کنند. اما ترا مینگرم که پیشاپیش همراهانت حضور یافته ای. میخواهم این نکته را به تو بیاموزم:

نخست به این فکر بودم که آزادی و آسمان, امر واحد برای ارواح آسمانی اند؛ اما اینک مشاهده میکنم که بسیاری, از روی حقارت و پستی, کمر بخدمت میبندند. ارواح چاکر, که بنده وار و به اجبار در جشنها و سرودها, حضور مییابند. چنین اند کسانی که تو مسلح ساخته ای: مطربان اسمانی, و بردگانی مبارز, علیه آزادی اند).

عبدیل به شیطان حمله کرد. میکاییل, فرمان دمیدن شیپور ملکوتی را صادر کرد, فرشتگان وفادار, در مدح قادر توانا فریاد سردادند. سربازان دشمن نیز به سهم خود, ارام نماندند, آنان نیز به همان اندازه مخوف و هراس آور, در آن برخورد وحشتناک شرکت داشتند.

آیا جای تعجب است, آن هنگام که از این سو و آن سو, حریفان مغرور, با ملیونها فرشته به مبارزه و پیکار پرداختند, گونه ای که ضعیف ترین آنها نیز قادر بود با عناصر گوناگون به خوبی دست و پنجه نرم کند, و خود را با نیروی همه سپاهیان خود, مسلح و مجهز سازد. بدین سان چنانچه فرمانروای عظیم الشان, آسمان را با دستی محکم نمیگرفت. به راستی دو لشکر رزمنده ای که علیه یک دیگر به مبارزه سخت مشغول بودند, با چه قدرت بیشتری میتوانستند شعله ای آتش ترسناک جنگ را دامن زنند, و موجب نابودی زادگاه سعادتمندان گردند. از نظر تعداد, هر سپاه, به ارتش بیشمار شباهت داشت؛ از نیرو و توان نیز, هر دست مسلح, به گردانی توانمند شبیه بود. هر سرباز جنگجویی که به مبارزه میپرداخت, همچون فرمانده ای قدرتمندی مینمود, و هر فرمانده, چون سرباز ساده, به دقت میدانست چه هنگام پیشروی کند. هرگز نه اندیشه فرار و نه اندیشه عقب نشینی و اعمال ناشایست که به نشانه ترس باشد, از کسی بروز نکرد.

اعمالی بیشمار, با شهرت و آوازه ای همواره جاویدان و پاینده به وقوع پیوست, زیرا این جنگ, با عظمت و تنوع خاص انجام میشد. تا مدتها, نبردی با ماهیت برابر, معلق و پایان ناپزیر باقی ماند, تا سرانجام شیطان که در آن روز, قدرت خارقالعاده از خود نشان داده بود, و هیچ موجودی را در ارتش مقابل یارای برابری باقدرت او را داشته باشد نیافته بواد, همچنان که از صفی به صف دیگر میشتافت, سرانجام مکانی را یافت که شمشیر میکاییل, به ضربه زدن و نابود کردن سپاهیان او مصروف بود. شیطان برای متوقف ساختن شمشیر او شتابان به سوی میکاییل دوید و در برابر تیغه ای آهنین شمشیر او, دایره نفوذ ناپزیر خود, و متشکل از ده لایه ای الماس را که سپر عظیم با قطر بس عریض بود, در مقابل او گرفت. با نزدیک شدن او, فرشته مقرب درگاه الهی, برشدت تلاش جنگجویانه خود افزود, با خشنودی تمام, و با این امید که در همان جا, به جنگ داخلی آسمان پایان بخشد. شیطان را مکخاطب قرار داد:

( ای باعث و بانی شرارت! امروز همان گونه که خود شاهد بودی, غرق در انجام چنین اعمال و مبارزات نفرت انگیز هستی, که به راستی برای همه نفرت آور است. هر چند بنا به عدالتی درست, بیش از همه, بر تو و به آنهای که با تو همدست هستند سنگین خواهد بود. آخر چگونه موجب سلب صلح و آرامش سعادتمندانه ای آسمان شدی, و نفاق و نگبتی را در طبیعت به ارمغان آوردی؟ آخر چگونه چندین هزار فرشته را با شرارت و شیطنت مسموم کردی؟)

شیطان در جوابش گفت:

(چنین مپندار که با تند باد تهدیداتت, به آنکس که از طریق اعمالت قادر نیستی بر او مسلط شوی, چیزی به اجبار تحمیل کنی. آیا موفق شده ای کمترین عده آنان را به سقوط افگندی. میخواهی با تهدیداتت مرا از اینجا برانی. غلط مپندار!

نبردی را که نام بدی بر آن نهاده ای, بدین شکل پایان نخواهد یافت. نبردی که ما از این سو, ( پیکار افتخار آمیز ) نام نهاده ایم, ما مدعی پیروزی در آنیم, و یا آن که آسمان را به دوزخ مبدل سازیم. در مکانی که خصوصیات آنرا ( دوزخ ) برایم نقل کردی , چنانچه نتوانیم حکومت کنیم, دست کم در آنجا, آزادانه خواهیم زیست, با این حال در برابر قدرت برتر تو نخواهم گریخت, حتا اگر آن ذاتی که نام قادر توانا را بر خود دارد, به یاری ات بشتابد.)

آن دو فرمانده مقابل هم قرار گرفتند. آن دو فرمانده, همزمان بازوان تهدید آمیز خود را که از لحاظ قدرت, به قادر توانا شباهت داشت, بالا بردند؛ آنها در صدد وارد آوردن ضربه بودند که میتوانست پایان بخش پیکار باشد. آنها از توانمندی نابرابر نمی نمودند, اما شمشیر مکاییل که از انبار سلاحهای الهی برگرفته شده , و چنان شمشیر آبدیده به او ارزانی شده بود, هیچ مخلوق دیگر در برابر نوک تیز, و چه در برابر تیغه آن, یارای مقاومت را نداشت.

با شمشیر شیطان برخورد کرد, آنرا با حرکتی بدو نیم کرد. بلکه با ضربه ای دیگری که با پشت آن وارد شد, سمت راست فرشته را از هم درید. برای نخستین بار در آن هنکام, شیطان با درد آشنا شد, اما ماده اثیری که برای مدت زیادی شکافته و جدا از هم باقی نمیماند, دوباره با هم پیوند خورد, و باریکه ای از شهدی به رنگ خون, از جراحت بیرون جهید. بیدرنگ از هر سو, شمار زیادی از فرشتگانی نیرومند به یاری اش شتافتند, و به دفاع از او پرداختند؛ همزمان برخی دیگر, او را روی سپر های خود گذاشتند و به سمت ارابه اش که دور از صفوف رزمندگان واقع بود, هدایت کردند. آنجا, او را که از شدت درد و خجلت و خشم, دندانهای خود را به هم میفشرد- چون در مییافت بی همتا نیست, بر زمین نهادند؛ با این وجود زود بهبود یافت. در نتیجه جنگ طرفداران شیطان ضربات مهلکی را متحمل شدند و فرار کردند, اما باوجود آن جبهه شیطان پایدار و استوار مانده بود. شب از راه رسید, و همچنان ظلمت و تاریکی را بر آسمان پخش میکرد, سکوت مطلق و آتش بسی خوشایند در برابر همه ای نفرات جنگ ایجاد مینمود. بدین سان, فاتح و مغلوب در زیر پناهگاه شبی ابری پناه گزیدند. شیطان و دار و دسته او در نقطه ای دوری مقیم شدند, و شیطان آنها را به شورای اضطراری فراخواند. در میان آنها, با لحنی که از هیچ نومیدی خبر نمیداد, چنین گفت:

( ای شمای که اینک, طعم خطر را چشیده اید! ای آنانی که بدین واقعیت آگاهید که هرگز در برابر دشمن سر تسلیم فرود نخواهید آورد, ای همقطاران عزیزی که نه تنها لایق آزادی- ارزویی بس ناچیز - بلکه سزاوار افتخار, جاه و حکومت و شهرت هستید- آنچه بیش از هر چیز مورد نظر ما است- به مدت یکروز موفق شدید نبردی نامعلوم را تحمل کنید و تاب آورید- چنانچه یک روز تحمل آوردید, چرا در روز های ابدی تاب نیاوردید؟ و موفق شدید در برابر حملات کسانی پایداری ورزید که فرمانفرمای آسمان, قدرتمندترین شان را از گرد عرش خود, علیه ما اعزام کرده بود. کسانی را که به تصور او میتوانستند ما را به تسلیم اراده اش وادار سازند, حال آنکه چنین اتفاق نیافتاد.

بنا بر این, به گمانم میتوانیم او را شکست پزیر در نظر گیریم, بویژه در زمان آتی! هر چند تا کنون او را عالم بر همه چیز پنداشته بودیم. این نیز حقیقت دارد که با داشتن سلاحهای ناچیز, با ناکامیهای مواجه گشتیم و رنجهای را تحمل کردیم, که تا کنون برای ما ناشناخته بود, اما به محض اطلاع یافتن از این امر, آنها را نادیده انگاشتیم, زیرا اینک دریافته ایم که کالبد آسمانی مان, هرگز ضربه ای مهلکی دریافت نخواهد کرد, و در نتیجه فنا ناپزیر است, هر چند با جراحتی از هم دریده میشود, لیکن به زودی دوباره التیام مییابد, و با نیروی طبعی خود, شفا مییابد, بنا براین, در برابر چنین مشکلی ناچیزی, علاج آنرا سهل و ساده بدانید. شاید در رویا رویی بعد سلاحهای بهتر و برتر و خطرناکتر بتوانند موقعیت ما را بهبود بخشند, و موقعیت دشمنان را وخیم سازند, و یا دست کم وضعیت نابرابری را که هرگز در طبیعت نیست, به برابر سوق دهد. چنانچه علت پنهانی دیگری موجب برتری آنها بر ما شده باشد, مادامی که ذهن مان را کاملا در اختیار خود محفوظ نگاه داریم, و قوه درک مان را سالم نگاه داشته باشیم, با بحث و مشاوره و تجسس فعالانه, آن علت را کشف خواهیم کرد.)

یکی از فرماندهان شیطان از جا بلند شد و به ادامه صحبت فرمانده خود گفت:

( ای آن که آزادی بخش مایی! ای تویی که ما را از اربابان تازه رهایی بخشیدی, و رهنمای ما به سمت بهروری ازادانه از حقوق مان چون خدایان, محسوب میشوی, با این حال, این کار برای خدایان بس دشوار مینماید, وظیفه رزمیدن در اوج درد و رنج, علیه سلاحهای نابرابر, و دشمنان عاری از هر درد و ناراحتی, بی اندازه برای مان نابرابر جلوه میکند.انهدام و ویرانی نقشه هایمان الزاما از همین بدی سرچشمه خواهد گرفت. زیرا چه سود از دلاوری یا توانمندی- هر چند با ماهیت بیهمتا- در آن هنگام که با دردی که همه چیز را تسلیم خود میسازد از پای درآیم, و موجب گردد که حتا قدرتمندترین نیز, همه چیز را رها سازند؟ شاید بتوان احساس لذت را از زندگی مان بر کنیم, و سپس به شکایت زبان نگشایم و با کمال رضایت, آرام ترین زندگی را در پیش گیریم؛ اما درد و رنج و محنت, کاملترین نوع بدبختی و بدترین آلام بشمار میرود, چنانچه به حد افراد درآیدع از حد صبر و تحمل نیز فراتر رود, بنا بر این , کسی که بتواند راه مفید و مناسب تر بیابد, تا جراحاتی بدشمن هنوز آسیب ناپزیر مان وارد نمایم, یا بتوانمد با سلاحهای دفاعی بهتری که به سلاحهای آنها شباهت داشته باشد ما را مجهز سازد, از لحاظ لیاقت با آن که رهایی و نجات مان را مدیون او هستیم, از نظرم یکسان محسوب خواهد شد.)

شیطان با چهره آرام پاسخ داد:

( هم اینک امدادی را که هنوز کشف نشده است, و تو به درستی آنرا برای پیروزی مان الزامی میدانی, به تو اهدا میکنم. مواد سیاه و خام, با کفی خالص, فعال, و آتش زا که از رستنیهای دوزخ به عمل میاید, به محض تماس با پرتو اسمانی مشتعل میگردد, در دسترس ما قرار خواهد گرفت. با جای دادن آن در دستگاه توخالی, دراز و گرد, و با دریچه ای که از سوی دیگر با تماس آتش شعله ور میگردد, این تجهیزات فاجعه آمیز و شرورآمیز را با غرش تندر آمیز, به سمت دشمنان دور دست خود پرتاب خواهد کرد. بدین سان حریفان به وحشت افتاده, گمان خواهند برد که خدای غران و خروشان را از تنها خصوصیت هراس آورش بیدفاع کرده باشیم, کار ما به درازا نخواهد کشید. تا پیش از طلوع افتاب, تاثیرات پدید آمده, انتظار ما را محقق خواهد ساخت, از این روی لازم است جان دوباره باز یابیم, ترس و وحشت را دور کنیم, و بدانیم که هیچ چیز در برابر مهارت زیرکانه ای که دست بدست هم داده باشد, دشوار نخواهد بود, پس چه جای نومیدی است؟)

گفته های شیطان باعث درخشش در صورت پیروان او گردید, و به امید از بین رفته آنها جان تازه بخشید. شیاطین بیدرنگ, از مرحله تفکر به عمل شتافتند. هیچ یک برای بحث, نشسته بر جای نماند, دستهای بیشمار آماده کارزار شدند؛ در یک لحظه به زیر و رو کردن زمین و آسمان پرداختند, در نهایت به مواد مذکور دسترسی پیدا کردند و آنرا انبار نمودند. روز ها همه ای کار ها را در خفا به پایان رساندند, در حالی که تنها شب از کار آنها آگاه بود و بس. با احتیاط و دقت به صفوف منظم درآمدند.

به محض آن که آفتاب صبحگاهی سرزد, فرشتگان پیروزمند برخاستند, و آماده کارزار شدند, به زودی با دشمن که با گامهای آهسته, و درفشهای به اهتزاز درآمده, در صفوف بهم فشرده به پیش میآمدند, مواجه گشتند. کردبیان به هم گفتند: دشمن نزدیک رسیده است! میپندارید همان های که میپنداشتیم امروز, ما از تعقیب طولانی شان آسوده خواهیم بود, به گریز تند داده اند, در واقع, آنان همچو ابر متراکم پیش میایند, و به چهره های شان عزم و اراده را سخی را مشاهده میکنیم.

شیطان در پیشاپیش سپاهیان خود ظاهر شد و فرمان داد:

( پیش قراولان از راست و چپ, جبهه مقدم را بگشایید, تا همه ای آنهای که نفرت ما را بدل دارند, به خوبی بنگرند تا چه اندازه در جستجوی صلح و آشتی به سر میبریم, و آماده ایم تا با آغوش باز از آنها استقبال نمایم..)

وقتی به پیشنهاد صلح شیطان توجه نشد. جنگ آغاز گردید. حملات پیهم شیاطین با استفاده از سلاح جدید, در صفوف سرافیون طرفدار خدا تزلزل ایجاد کرد. شیطان نا امیدی آنها را مشاهده کرد, با تمسخر به دوستان و همرزمان خود گفت: دوستان! چرا این فاتحان مغرور, پیش نمی ایند. دقدیق پیش پیشنهاد صلح و سازش ما را رد کردند. لیک ناگهان تغییر عقیده دادند, پای به فرار نهادند, اما حرکات شان به رقص شبه است. شاید از شنیدن پیشنهاد ما چنان مسرور و خوشحال شده باشند.

یکی از فرماندهان شیطان گفت: راستی عالیجناب فرمانده! صلحنامه ای که برای شان روان کردیم, راستی از مفاد محکم و آگنده از نیروی کارساز برخوردار بود.

خدا وقتی ضعف و ناتوانی را در صفوف طرفدار های خود میبیند, یکی از آخرین امکانات را در اختیار آنها میگذارد. شیطان نیز با استفاده از عین شیوه و روش نیرو و قوتهای خود مجهز میسازد. صحنه چنان دهشتناک بود که اغتشاش دهشتناک روی اغتشاش افزوده میشد, و به راستی همه ای آسملان نابود, و آگنده از ویرانی و انهدام میشد.

خداوند که ناظر بر اوضاع بود, چنین صحنه ای را پیشبینی نکرده بود. برای اینکه خواست بزرگش تحقق بیابد: اینکه پسر تاجدارش را افتخار و بزرگی بخشد, و او را که از دشمنانش انتقام سخت ستانده بود, به گونه ای معرفی کند که آشکار را اعلام گردد هر قدرتی به او منتقل گشته است. بنا بر این به پسری که صاحب تخت سلطنت او بود, چنین سخن فرمود:

( ای شکوه درخشان افتخارم! ای پسر دلبند! ای آنکه بر چهره ات, آنچه را در الوهیت خود نامریی جلوه میدهم, به خوبی نمایان است! ای تویی که دستت, آنچه را فرمان میرانم به اجرا میگذارد و دومین ابر قدرتی! از حالا دو روز- آن گونه که در آسمان شمارش میکنیم- از زمانی که میکاییل با سربازانش از اینجا عزیمت کرد تا آن گروه نافرمان را دستگیر سازد, سپری شده است. نبرد سخت و خشونت آمیزی در بین آنها در گرفت. نیک میدانی که در هنگام خلقت, همه را برابر افریدم, و تنها گناه موجب شد از شباهت با یکدیگر باز داشته شوند, هر چند با این وجود نیز همه چیز بی تاثیر و نامحسوس بود, زیرا حکم شان را به تعویق میافگنم: بنا بر این در نبرد ابدی, لازم است نتیجه نهایی بدون هیچ پایان و سر انجامی باقی بماند, و هرگز هیچ راه حلی یافت نشود. تنها جنگ فرسایشی, آنچه را که جنگ باید به انجام برساند تحقق میبخشد, و حال, لگام خشمی نامنظم را رها ساخته است, و از کوه ها و تپه ها, چون سلاح مخرب استفاده میکند. کاری بس عجیب در آسمان, و خطر آفرین برای همگان. بدین ترتیب دو روز یپری شد. سومین روز از آن تو است . تا کنون صبور و برده بار بودم که شکوه و افتخار پایان بخشیدن این جنگ بزرگ به تو باز گردد. زیرا هیچ موجودی جز تو یارای پایان بخشیدن بدان را ندارد. در وجود تو چنان قدرت و عظمت بی پایان بخشیده ام تا همه چیز, چه در آسمان و چه در دوزخ از قدرت غیر قابل مقایسه ات با خبر شود. بدین سان با پایان یافتن این جنگ و هرج و مرج همه درخواهند یافت که به راستی بیش از همه لیاقت ولایت عهدی را بر همه ای این چیز ها را دارا هستی, و با تدهین مقدس, جانشین و فرمانروای مطلق- که حق مسلم تو است- باشی. اینک بشتابع با قدرت و افتخار پدر آسمانی ات, این شروران را از تمام محدوده آسما بران, و بداخل خلایی که در خارج این محدوده است, بیفگن.)

فرمایشات خدا تمام شد, پرتو های نور الهی مستقیم در وجود پسر آسمانی ساطع شد. او نیز بدون هیچ سخن, همه ذات مقدس پدر توانای خود را که اراده خویش را به خوبی بیان اداشته بود, بر چهره خود دریافت, و پسر اسمانی به سهم خود چنین پاسخ داد:

( ای پدر اسمان! ای فرمانروای فرشتگان حامل عرش الهی! ای نخستین, ای عظیم الشان ترین و ای جلیل! ای مقدس ترین! ای عالی ترین! همواره اراده فرموده ای, پسرت را شکوه و افتخار بخشی. من نیز آنگونه که بسیار شایسته و فروتنامه است, همواره سعی داشته ام ترا ستایش کنم و تسبح گویم . این همه افتخار, ارتقا و سعادت من است, گونه ای که موجب میشود تا این حد از سوی من خشنود و راضی باشی, و هم این که اراده تحقق یافت خود را بیان فرمایی, سعادت و نیکبختی من, در تحقق بخشیدن بدان راز نهفته است. همه ای آنانی را که تو دوستدار شان هستی و در من جای گرفته اند به تو بر میکردانم. اما از آن کسانی که بیزاری, من نیز بیزاری میجویم. در برابر آنها با جامه ای رحم و شفقت و خشم و غضب تو ملبس میشوم, و هر لحظه تصویر تو خواهم بود. تویی که اطاعت از او بالاترین سعادت است, آنگاه قدیسان تو, بی هیچ اختلاطی با کافران ناپاکع و پس از جدایی عظیم از آنها, کوه مقدس ترا محاصره خاهند کرد, و از صمیم قلب به ستایش تو خواهند پرداخت. من نیز رهبر آنها در کنار شان ترا تسبیح خواهم گفت!).

قدرت عظیم الشان الهی, مکسیر پسر آسمانی را آماده میساخت: به فرمان او کوه ها از بن و رسیه بیرون آمدند, دوباره به جای خود بازگشتند, آسمان شکل معمول خود را دوباره یافت.

دشمنان نگونبخت آن وضع را مقایسه کردند؛ لیک همچنان خشن و بی اعتنا بر جای باقی ماندند, و برای نبرد دیگر خود را آماده ساختند. در برابر شکوه فرهمند و افتخار پسر اسمانی, حسادت شدید آنها را در کام خود فرو برد, در حسرت دست یافتن به مقام او سوختند, و دوباره با غرور و پیکار شروع کردند. مصمم شدند در پیکار نهایی به خدا و منجی, به پیروزی دست یابند. پسر اسمان ی به فرشتگان تحت امر خود گفت: شما که تمام توانایی خود را بکار بردید, لیکن مجازات این گروه به بازوی دیگر تعلق دارد, انتقام از آن او است. و او مرا برای ستاندن انتقام برگزیده است. در اینجا شمار و کثرت جمیعت برای پیکار, در نظر گرفته نشده است. پسر آسمانی ظاهرا خود را با چنان هیبتی ترسناک مبدل ساخت, که به سختی یارای نگاه کردن را به او یافتند, به دشمنان خود حمله کرد. دشمنان تار و مار شدند. پسر آسمانی از نیم نیروی خود در برابر آنها استفاده نیکرد, زیرا هدف او نابودی آنها نبود, بلکه بیرون راندن آنها از آسمان بود. آنها عقب رفته از لبه آسمان به زیر افتادند. سقوط آنها نه روز طول کشید. سر انجام دوزخ با دهن باز آنها را در خود پزیرا شد, و پس از آنها بسته شد. دوزخ اقامتگاه شایسته ای آنان, با آتش خاموشی ناپزیر, که سرای درد و پریشانی است. آسمان با دلی آسوده, شادمان گشت. آسمان به ترمیم خود پرداخت.

تنها فاتح نبرد- منجی عالم! همه ای قدیسان او که در سکوت, شاهدان عینی اعمال قدرتمندانه او شده بودند, در اوج شادی و بهجت به پیشواز او شتافتند, به مدح و ستایش از آن پیروزی بزرگ, ستایش و تجلیل از آن فرمانروای فاتح و پیروزمند و آن پسر آسمانی, و آن مظهر ولینعمت همگان زبان گشودنمد, قدرت مطلق به او اعطا شد, و به راستی برای فرمانروایی, شایسته تر از او نبود. پدر آسمانی او را در اوج شکوه و عظمت و افتخار استقبال کرد و اینک در سمت راست و در جوار سعادت جای گرفته است.

فرشته در پایان صحبت و خلوت خود با آدم گفت: رازی که باید در پرده میماند و بشر از آن آگاه نمیشد, برایت توضیح و تشریح کردم. شیطان که از حق خود بیشتر مطالبه میکرد و برای حصول آن عصیان کرده بود , در دوزخ افتاد. او اینک به وضعیت تو حسادت میورزد, و در تلاش است با دسیسه و توطه ترا از اطاعت و فرمان گزاری باز دارد, تا تو نیز همراه او از سعادت ابدی محروم بمانی. به وسوسه های او گوش مده. همرا ضعیف تر خود را نیز در جریان امور قرار بده, خشنود باش, از این که نمونه ای از نافرمانی از اطاعت خدا و جزای آنرا شنیدی و آموختی. این نکته را بخاطر داشته باش که همواره از تجاوز کردن از حد خود بیمناک باشی......»

دفترهفتم

آدم و همدمش حوا, با دقت به آن داستان گوش فرا دادند. آدم سراسر آگنده از تحسین, با گوش دادن به آن سخنان بس عجیب و متعالی, غرق در خیالپردازی ژرفی گشته بود...... چیز های که به نظر شان غیر قابل تصور میرسید: مانند نفرت در آسمان, و جنگی بس نزدیک در میان سعادت, و در جوار صلح و آرامش خدای متعال, که با چنان در هم ریختگی و آشفتگی روی داده بود.... اما به زودی شرارت و بدی از آنجا رانده شده, و چون سیلاب سهمگین بروی کسانی که این شرارت از وجود شان تراوش کرده, فرو ریخته بود! زیرا در هم آمیختنشان با سعادت, غیر ممکن مینمود......

آنگاه بود که آدم موفق گشت مانع شکل گیری تردید هایی شود که در قلبش جان میگرفت؛ همچنان که هنوز عاری از گناه به سر میبرد, مشتاق گشت بنا به خواسته ای برای دانستن آنچه بیش از همه به وی مربوط بود, به پیش برانگیخته شد: اینکه چگونه آن دنیای مشهود و آشکار آسمان و زمین شکل گرفت؟...... کی و از کجا خلق شد؟ بنا به چه حکمت؟ و چکونه پدید آمدن هر آنچه در داخل و خارج از عدن بود, پیش از زمانی که او در خاطر داشت...... چنان مردی که تشنگی او کاملا سیراب نشده باشد, و جریان نهری را که صدای زمزمه ای آن به گوش میرسد با نگاه خویش دنبال میکند, و عطشی تازه را در وجودش تحریک میسازد, آدم نیز بدان شکل, به پرسش از مهمان خود مبادرت ورزید:

« ای سخنگوی الهی! هم اینک چیز های بزرگ و سرشار از شگفتی, و بسیار متفاوت از عجایب این جهان به گوش ما رساندی, و آنرا برای مان فاش ساختی! آن هم بنا به لطف و عنایتی که از سوی عرش اعلی برای هوشدار دادن به هنگام ما, از آنچه میتواند سقوط ما را موجب گردد, به ما نازل شده است! و نکاتی که چنانچه بر ما پوشیده میماند, معرفت بشری هرگز یارای درک و نایل آمدن بدان را نمی یافت.....!

از این روی, سپاس و تجلیلی ابدی و جاودانه به خیر و مهرورزی بیکران خدای متعال ابراز میداریم, و هوشدار الهی را با جدیت و اهمتی جدی پزیرا میشویم, و به طرزی راسخ و استوار بدان ارج مینهیم, تا همواره اراده و خواست متعال او را که همانا مجری آن هستیم, رعایت کنیم.

اما حال که لطف فرموده ای و با صبر و بردباری و رفتاری نیک, ما را در جریان اوضاعی که ماورای اندیشه ای بشری است, قرار دادی تا از آن مطلع گردیم - چیز های که لازم بود بدانیم! – آن گونه که خرد متعال نیز این گونه شایسته میدانسته است, حال عنایت کن و باز هم اندکی پایینتر فرو آی, و آنچه را که شاید از اهمیت کمتری برای مان برخوردار مبیاشد, نقل کن: این که چه وقت آسمانی که در دور دست در آن بلندای رفیع مینگریم, و گویی به آتشهای متعدد و متحرک و بیشماری مزین است, آغاز گشت؟ این هوای متعدل که هر فضایی را ایجاد یا اشغال میکند, چیست؟... هوایی که به شدت در هر سو پخش است, و همه ای چیز های این سر زمین پر گل را فرا گرفته است؟...... چه علتی خالق متعال را بر این داشت تا در آرامش مقدس, و چنین دیر هنگام, چیزی در عالم هرج و مرج بیافریند......؟ و چگونه این کار آغاز شد, و بدین سرعت نیز پایان گرفت؟ چنانچه براین منعی نباشد, میتوانی آنچه را از تو میخواهیم بر من آشکار سازی, نه برای آگاهی یافتن و کشف اسرار فرمانروایی ابدی قادر توانا, بلکه برای بیشتر ستایش کردن و تجلیل گفتن از آثار او, زیرا با آگاهی عمیق تر, بیشتر به ستایش از او خواهیم پرداخت!

در ضمن, هنوز نور بزرگ روز, مسیری زیادی را برای پیمودن راه خویش در پیش دارد, هر چند از حالا رو به غروب است: آفتاب آویزان از آسمان, که با صدای تو نگاه داشته میشود, و به ندای مقتدرانه ات گوش فرا میدهد؛ و یقینا بیش از پیش در جای خود باقی خواهد ماند تا اصل و منشه ای خود, و چگونگی طلوع طبیعت را از سینه ای آن گودال آشفته, از زبان تو بشنود, و اگر ستاره ای شبانه و ماه, قصد دارند با شتاب بیشتری به سویت شتابند, شب, سکوت را همراه خود خواهد آورد! خواب نیز با گوش کردن به سخنانت بیدار خواهد نشست, و یا آن که میتوانیم بدو فرمان توقف دهیم تا چکامه ات به پایان رسد, و ترا پیش از درخشش صبح به آسمان برین باز گرداند.....»

بدین سان, آدم از مهمان عالی قدر خود التماس کرد, و بدان ترتیب, فرشته نیز چونان خداوندگاری, با ملایمت پاسخش داد:

« باشد تا درخواستی که با چنین احتیاطی از من کردی, ارزانی ات گردد! لیک به نقل و بیان آثار قادر متعال را, کدام سخن, کدام زبان سرافینی, قادر است که کفایت کند؟ و یا کدام قلب بشری است که به قدر کافی به درک آن نایل اید؟ با این حال, برای دست یافتن و درک آنچه خواهانی, و در جهت این که کمک شود, بهتر به تسبیح گفتن ار قادر متعال و بی همتا زبان بگشایی, و سادتمند تر گردی, آنچه که لازم است بر تو پوشیده نخواهد ماند! از بالا فرملن دارم به هر آنچه مایلی بداند پاسخ دهم, البته با رعایت محدودیتهایی: ماورای آنها, از پرسیدن هر گونه سوالی بپرهیز! به نیروی تخیلت اجازه مده امیدوار گردد آنچه در پرده ای« غیب» است, برایش آشکار گردد: نکاتی که تنها شهریار عالم که بر همه چیز دانا است, در سیاهی شب مدفون ساخته است, و برای هیچ مخلوقی در زمین یا آسمان, فاش شدنی نیست, به میزان کافی در خارج از آن, مسایلی باقی خواهد ماند تا بجویی, و هر آنچه را مایلی دریابی! اما دانش چون ماییده ای میماند؛ در واقع به اعتدال و صبر نیازمند است تا بتواند اشتها را تنظیم بخشد, و به درستی بداند تا چه اندازه, ذهن قادر است تحمل کند و در خود بگنجاند....... به گونه ای واضح تر, افراط موجب آزار میشود, و خرد را به زودی به جنون مبدل میسازد, آن گونه که غذا به باد مبدل میگردد....

بنا بر این, پس از آنکه لوسیفر( چنین نام داشت, زیرا در گذشته, مانند این ستاره ای که بیش از سایر ستارگان میدرخشد, بیش از همه در ارتش فرشتگان رخشان و فروزان بود! ) همراه سپاهیان مشتعلش, از اسمان به پایین سقوط کردند و با عبور از آن گودال ژرف, به اقامتگاه خود پرتاب شدند؛ و پس از آنکه پسر آسمانی, پیروزمندانه به همراه قدیسان خود برگشت, آن پدر آسمانی – آن قادر متعال – جمع بیشمار آنها را از عرش خود مشاهده فرمود, و بدین شکل با پسر خود سخن گفت:

« سرانجام دشمن حسود ما با شکست مواجه شد, همو که میپنداشت همه چون او, عصیانگر خواهد شد: امید داشت به یاری آنان – و پس از سرنگونی ما از تخت فرمانروایی مان! – این دژ دستنیافتنی و رفیع را که عرش اعلی خدای متعال است, تسخیر کند! در حین انجام عمل خیانتکارانه ای که مرتکب شد, تعدادی را به همراه خود به سقوط واداشت, که دیگر جایگاه شان در اینجا آشنا نیست....... لیک, آن گونه که مینگرم, بخش اعظم فرشتگان, همچنان در مقام و جایگاه خود باقی مانده اند: آسمان هنوز هم پرجمیعت است, و شمار کافی از ساکنان خود را برای اشغال قلمرو های سلطنتی – هر چند وسیع! محفوظ نگهداشته است, تا این پرستشگاه رفیع و بلند مرتبه, با مقررات بایسته و شایسته, و تشریفات رسمی زیارت شود. اما از بیم آن که قلب دشمن از حالا, از شدت شرارتی که مرتکب شده, و موجب کاسته شدن تعداد ساکنان آسمان شده مغرور نگردد – کاری که به خطا میپندارد برایم تاسف بار است!- من نیز به ترمیم این خسارات قادرم, بویژه هنگامی که مربوط به از دست رفتن چیزی باشد که خود به خود, از دست رفته بود...... در دم, دنیای دیگری را خواهم آفرید, تنها از بشری یگانه, نسلی از مردانی بیشمار خلق خواهم کرد, تا نه اینجا, بلکه آنجا به زندگی بپردازند, تا در آنجا به میزانی لیاقتی که از خود بروز میدهند ارتقا یابند, و با اطاعت دراز مدت, مورد آزمایش قرار بگیرند, و سرانجام خود آنان بتوانند راهی برای عروج به اینجا گشایند, و زمین تغییر یافته به آسمان, و آسمان تغییر یافته به زمین, قلمرو حکومتی واحدی را تشکیل دهند, و شادمانه در وحدت پایان ناپزیر به سر برند!......

ای قدرتمندان آسمان! تا فرا رسیدن آن روز, کمتر شتابزده و عجول باشید! و تو ای کلمه ای الهی! ای پسر برگزیده ام! با کمک تو, این کار را به مرحله اجرا مینهم: سخن بگوی, باشد که همان شود! قدرت و روح القدس را که همه چیز را با سایه ای خودش در بر میگیرد, همراهت اعزام میکنم! پیش رو, و به گودالی فرمان بران که در محدوده ای مشخص, زمین و اسمان باشد! از این روی ورطه بی انتها و لامحدود است, زیرا که من چنینم: فضایی بیکران, آگنده از ذات من است! حال آنکه فضا خالی نیست. هر چند در هیچ گستره ای محدود نیستم, لیک خود را از برخی نقاط کنار میکشم, و خیر و رحمتم را که در عمل و عدم عمل آزاد است, به هر سو نمیگسترانم! نیاز و تصادف, هرگز جایی از برای خود در کنارم ندارد! هر آنچه را اراده کنم, تقدیر و سرنوشت است!».

چنین سخن فرمود قادر توانا, و آنچه را به « کلمه ای » خویش: آن پسر آسمانی بیان فرموده بود, پسر بیدرنگ به اجرا گذارد و تحقق بخشید! بس که اعمال الهی, آنا قریب الوقوع است, و به سرعت تحقق می یابد! حتا سریعتر از زمان و حرکت! اما برای گوش بشری, و مگر با روند تکلم, نمیتوان به توضیح آن پرداخت..... بدینسان, گونه ای بیان میگردد که درک و شعور زمینی, به دریافت آن قادر باشد.

آن هنگام که اراده ای الهی, بدین شکل بیان گشت, پیروزی بزرگ و بهجت و شادمانی عظیمی در آسمان برقرار شد! همه به تسبیح خدای متعال زبان گشودند و چنین خواندند:

« عظمت و شکوه از آن قادر توانا است! اراده ای خوب و نیکو برای مردانی که مقدر است آفریده شوند, و پاینده باد صلح و آرامش بر اقامتگاه شان! سپاس به درگاه آن خشم به حق و انتقامجویانه اش, مجرم گنهکار را از برابر دیدگانش و اقامتگاه صالحان عادل, برون براند! سپاس و تجلیل و ستایش از آن او است! آن که خرد بی همتایش, فرمان پیدایش خیر و بدی را صادر فرموده است, و به جای گروهی اشرار و خبیث, نسلی بهتر جای خالی آنان را تصاحب خواهد کرد! و بدینسان خیر و برکت خویش را در دنیا های بیشمار, و فزونی بی پایان گسترش و امتداد خواهد بخشید..........!» چنین خواندند سلسله های نظام ملکوتی.....

بدینسان, پسر آسمانی برای ماموریت بزرگ خویش, و در حالی که از قدرت الهی برخوردار میگشت, با تاجی از پرتو شکوهمند الهی بر سر, همانا مظهر عشق و خردی بی پایان بود ظاهر شد, و همه ای تلالوی ذات پدر آسمانی در وجود او به درخشیدن پرداخت! بر گرد ارابه ای او, تعدادی بیشماری از کروبیان, سرافیون, فرشتگان اقتدار و حاملان عرش الهی, و نیز فرشتگان تقوا و ارواح بالدار و ارابه های بالداری که از تجهیزات جنگی خدا بودند, حضور داشتند: جایی که هزاران ارابه ای بس کهنسال در میان دو کوه برنجین و برای روزی بس مهم, با لگام و افسار مجهز و سواران آسمانی, همواره در حالت آماده باش,, ذخیره نگهداشته شده بودند! در آن هنگام, همزمان از راه رسیدند- زیرا در وجود شان, روحی حضور دارد!- تا به همراهی ملازمان ارباب و ولینعمت شان براه افتند. دهنه ای پهن آسمان گشوده گشت, و دروازه های ابدی اش با صدای گوشنواز و ملایم بر لولاهای ملایم بگردید, تا اجازه ای عبور شهریار فرهمند و پر افتخار را با « کلمه ای » مقتدر خود, و با روح القدس که قصد داشت دنیا های تازه ای را خلق فرماید, از آنجا فراهم آورد!.

آنها روی سطح آسمان توقف کردند, و از لبه ای حاشیه, به تماشای آن ورطه ای وسیع و قیاس ناپزیر پرداختند که همچون دریای طوفانی, تیره و متلاطم و خروشان و وحشی مینمود, و تا انتها, با بادهای شدید و خشمگین آشفته بود, و موجب میگشت امواجی چون کوه های مرتفع سر برافرازند, و در صدد محاصره ای آسمان برآیند, و مرکز آنرا با قطب آن در هم ریزند!

کلمه ای الهی, آن آفریننده ای کل چیز ها, و آن کننده ای همه ای کار ها بانگ زد: « خاموش باشید, ای موجهای خروشان و نیز تو, ای گودال, آرام باش! نزاع تان را پایان بخشید! »

او در جای خود متوقف نماند, بلکه سوار بر بالهای فرشتگان کروبی, و سرشار از شکوه و جلال پدر آسمانی خود, بداخل عالم هرج و مرج, و دنیایی که هنوز زاده نشده بود, قدم نهاد؛ زیرا عالم آشفتگی, صدای او را شنیده بود! گروه فرشتگان, در راه پیمایی تابان و فروزنده ای, بدنبال او در حرکت بودند, تا آفرینش و شگفتیها و عجایب قدرت او را نظاره گر باشند. آن هنگام, چرخهای سوزان خود را متوقف ساخت, و پرگار طلایی را که در گنجینه ای الهی ساخته شده بود, در دست گرفت تا محیط آن عالم, و همه ای چیز های آفریده شده را ترسیم نماید. یک سوی پرگار را در نقطه ای در مرکز فرو فشرد, و سوی دیگر را در آن ژرفنای بیکران و تیره گرداند و فرمود: «ای دنیا! خویشتن را تا اینجا بگستران! محدوده ات تا همین جاست! باشد که همین مقدار, محیط دقیق تو باشد!.»

بدین ترتیب خدای, آسمان و زمین را از ماده ای بیشکل و تو خالی آفرید...... ظلمات عمیق, گودال را با حجاب خود پوشانیده بود: اما بروی سطح آرام آبها, روح القدس بالهای خود را بگشود, و قدرت و حرارت حیاتبخش را از میان آن حجم مایع به داخل فشرد؛ و به همان مقدار, رسوبات سیاه و سرد دوزخی را که در نقطه ای مقابل هستی بود, به سمت پایین سرازیر ساخت. پس همه چیز را با هم ترکیب کرد, و مواد شبه به هم را در توده ای به هم فشرده, با هم مخلوط نمود؛ و مابقی را در نقاط مختلف پخش کرد, و هوا را در میان اشیا گسترش و بسط داد و زمین, خود بخود متعادل گشت, و به روی محور مرکزی خویش قرار گرفت.

خدا فرمود: « نور باشد! »

ناگاه نور اثیری, نخستین از میان چیزها, همچون جوهر ناب از داخل گودال بیرون جهید, و همچون که از زادگاه خود در شرق به حرکت میپرداخت, از میان تاریکی و ظلمت هوا به راه افتاد, در حالی که از هاله ای از ابری نورانی و درخشان, محبوس بود؛ زیرا هنوز آفتنابی نبود: او در آن خیمه ای ابری, چندی اقامت گزید......

خدا مشاهده فرمود نور نکویی است, پس نور را به کمک نیم کره ها, از ظلمات جدا ساخت؛ بدان نور, نام روز را اعطا فرمود, و بر ظلمت, نام شب را نهاد. از آن شام تا بام, نخستین روز پدید آمد! آن هنگام که گروه سرود خوانان آسمانی, برای نخستین بار مشرق را مشاهده کردند که نور را از ظلمات جدا میساخت, به تجلیل از آن واقعه پرداختند, و آن روز, بی آنکه مورد ستایش و تقدیر واقع گردد سپری نگشت! روز ولادت آسمان و زمین بود! آنها با فریاد های شادمانه و ابراز احساساتی فراوان, گردونه ای میان تهی عالم هستی را در بر گرفتند! آن هنگام که نخستین شب شکل گرفت, و ان هنگام که نخستین روز از راه رسید, چنگهای زرین خود را در دست گرفتند و به نواختن پرداختند و با سرود هایی, به تسبیح گفتن از خدای متعال و آثار و مصنوعات آفرینش او زبان گشودند, و آفریدگار بی همتایش نامیدند.!

بار دیگر خدای فرمود: « گنبد اسمان در میان ابها شکل گیرد, و آب را از آبها جدا سازد.....!»

و خدای, گنبد اسمان را پدید اورد: گستره ای از هوای اولیه, مایع, خالص, شفاف, که دایره وار تا حد اعلای سطح محدب آن دایره ای بزرگ گسترده میشد! تقسیمی محکم و مطمین, که آبهای علیا را از آبهای سفلا تفکیک میساخت. زیرا آفریدگار درست مانند زمین, عالم را بر فراز آبهایی آرام و محیط و فروگیرنده, در اوقیانوس عظیم و بلورین, و بسیار دور از آشفتگی و بینظمی عالم هرج و مرج بنا نهاد, از بیم آنکه مبادا نقاط انتهایی نابهنجار مجاور, ساختار کلی آن دنیا را در هم ریزد: و خدای, نام آسمان را بدان گنبد بخشید. بدینسان, از شام تا بام, گروه فرشتگان به تسبیح گفتن و تجلیل از آن روز دوم پرداختند.

زمین آفریده شده بود, اما هنوز همچون جنینی زود رس مینمود, که در بطن آبها مدفون باشد.... کاملا پوشیده بود؛ بر همه ای سطح زمین, اوقیانوس عظیم و پهناور, خود را نه با بیهودگی – گسترده بود, زیرا با رطوبت معتدل و حاصلخیز, همه ای کره ای زمین را ملایم ساخته بود, و مادر همگانی را جان میبخشید تا بارور شود, و با رطوبت مولد و حیاتبخش, سیراب گردد.......

آن هنگام خدا فرمود: « همه ای آبهایی که زیر آسمان اند, در مکان واحد جمع گردند, و عنصر خشکی ظاهر گردد! »

بیدرنگ کوه های عظیم سر برون آوردند, و پشت عریض و عریان شان را تا ابر ها بر افراشتند, و سر های شان تا آسمان صعود کرد! به همان مقدار که کوه های برافراشته سر به بالا کشیدند, بدان اندازه نیز, گودالی عمیق و عریض و ژرف, در پایین, از هم گشوده شد, و همچون بستری برای آبها گشت. آبها با شتاب شادمانه به سوی گودال پهن هجوم بردند, و در حالی که چون قطراتی میمانستند که با زرات گرد و خاک پوشیده میشوند, و از شدت فشار, به زرات مدور مبدل میگردند...... بخشی از این آبها, شتابان به شکل دیواره ای بلورین یا کوهی نوک تیز, به بالا قدعلم کرد! چنین بود سرعتی که فرمانده ای بزرگ, بر امواج چالاک اعمال نمود! چون سپاهیانی که با نفیر شیپور ها, به صف فرا خوانده میشوند- زیرا یقینا نام« سپاهیان » را شنیده ای؟...... و در اطراف درفشهای خود تجمع میکنند, بدانسان نیز آن حجم مایع, به غلتیدن افتاد و موج روی موج به حرکت درآمدند, تا آنجا که در سرازیری عریضی, که همچون آبشار سهمگین و خروشان به نظر میرسد, راهی برای خروج یافتند, و با جریان ملایم در دشت جریان پیدا کردند. نه صخره ها و نه تپه ها, این امواج را متوقف نساختند؛ بلکه در زیر زمین یا در گردابها و پیچ و تابهای عریض, و یا در مسیر های بیهدف و مارپیچی به پیش رفتند, و راهی برای عبور گشودند و در زمین گل آلود, چاه ها و قناتهای عمیق حفر کردند. کاری بس آسان, پیش از آنکه خدا فرمان صادر کرده باشد که زمین در هر جا خشک شود, مگر میان آن لبه هایی که حتا امروز نیز رود هایی که بی وقفه رسوبات مرطوب خود را با خود میکشند, در آن جاری است......

خدای, عنصر خشک را زمین نام نهاد, و مخزن بزرگ آبهایی را که در یک جا جمع آوری فرموده بود, دریا نامید, آنگاه با مشاهده ای آن که همه چیز خوب و نیکو آفریده شده است, فرمود:

« از زمین علف سبز بروید! علفی که دانه بار دهد, و درختان میوه ای که هر کدام به نوع خود, میوه برآورند, و بذر خود را در وجود خوبش, در زمین داشته باشند....»

به محض آن که سخن فرمود, زمین برهنه ( تا آن زمان خالی, عریان و عاری از زینت, و ناخوشایند برای دیدگان ) علفی نرم به خود رویاند که همه ای سطح زمین را یکسان, با سبزی زیبا و چشم نوازی پوشاند! آنگاه گیاهانی با برگهای متفاوت, که ناگاه با شگوفایی خود, رنگهای متنوع خود را نمایان ساختند, سینه ای زمین را که با طرزی شرین معطر میشد, شاد و خرم ساختند. این گلها تازه شگوفا شده بودند که که تاکستان نیز گل بداد, و پوشیده از خوشه های انگور گشت, و کدوی چاق و پر گوشت بر زمین رویید, و ساقه ای گندم در کشتزار خود به حالت نبرد قدعلم کرد, و بیشه ای کوچک و نهال درختها, گیسوان سیخ سیخ خود را در هم آمیختند. سرانجام درختنانی با شکوه, با هماهنگی موزونی روییدند, و شاخه های پر بار و سنگین خود را که پوشیده از میوه یا غنچه های مروارید شکل میشد, به هر سو امتداد بخشیدند. تپه ها, کوه ها پوشیده از جنگل هایی انبوه با درختانی مرتفع گشت؛ دشتها و برکه ها, از خار و خاشاک انبوه, و رود ها نیز در امتداد جریان خود, با نوار ساحلی مزین شد. اکنون زمین چون آسمانی مینمود, و چون جایگاهی که خدایان میتوانستند به زندگی در آن بپردازند, با خشنودی به گردش روند, و با میل و علاقه در زیر شاخ و برگهای سایه دار آن قدم زنند......

لیکن هنوز خدای, باران را بروی زمین فرو نباریده بود, و هنوز هیچ بشری وجود نداشت تا بروی کشتزار ها و مزارع کار کند. اما از زمین, بخار شبنم گونه بر میخاست, و همه ای زمین, و همه ای گیاهان مزارعی را که خدای, پیش از آن که در زمین وجود داشته باشند, و همه ای علفها را پیش از آنکه بروی ساقه ای سبز روییده باشند آفریده بود, رطوبت میبخشید. خدا مشاهده فرمود که خوب و نیکوست؛ و شب و روز, سومین روز آفرینش را جشن گرفتند.

خدای قادر, باز سخن فرمود:

« اجسام نورانی در گستره ای وسیع و مرتفع آسمان شکل گیرند, تا شب را از روز جدا سازند! و نیز به نشانه ای برای فصول و روز ها و گذر سالها باشند, و همچون مشعلهایی روشن بکار آیند! آن گونه که اراده کرده ام, وظیفه آنها در گنبد آسمان, نور بخشیدن به زمین است » و آندم تحقق یافت.

و آنگاه خدای, دو جسم بزرگ نورانی ( بزرگ از نظر فایده ای که برای بشر داشتند ) آفرید! جسم بزرگتر برای حضور در روز, و جسم کوچکتر برای حضور در شب.

سپس ستارگان را آفرید, و آنها را در پهنه ای آسمان جای داد تا زمین را روشن سازند, و نیز برای تنظیم روز و تنظیم شب در حرکات متناوب شان, و برای جدا ساختن نور از ظلمات...... خدا با نظاره کردن به اثر عظیم و با شکوه آفرینش خود, همه چیز را نکو یافت!.

خدا آفتاب را, آن ستاره ای قدرتمندی که نخستین جسم از اجسام آسمانی بود آفرید, که هر چند از ماده ای اثیری بود, لیک در آغاز نورانی نبود. آنگاه کره ای گرد ماه و ستارگان کوچک و بزرگ را آفرید: و آسمان را مانند کشتزاری, پوشیده از ستارگان گوناگون ساخت. او بخش بزرگتری از نور را از خیمه ای ابری و آسمانی خود بیرون کشید, و آنرا در مدار آفتاب جای داد و پیوند بخشید, که با کلفهایی شکل گرفته بود تا نور جاری را دریافت نماید و بنوشد؛ به همان اندازه, آنرا سفت و سخت کرد, تا پرتو های جمع آوری شده را نگاه دارد, گونه ای که امروزه چون کاخ بزرگی از نور میماند..... آنجا ستارگان دیگر, چون سرچشمه ای خود, به ترمیم وضعیت خود پرداختند, و نور لازم را از کوزه های طلایی خود بیرون کشیدند..... و آنجا است که سیاره ای صبحگاهی, شاخهای خود را زرین میکند. این ستارگان, با دریافت و انعکاس نور, حجم کئوچک خود را افزایش میبخشند, هر چند از نظر بشر تا آن حد دور, و چون اجسام بس ریز و کوچک آشکار میشوند. آن مشعل با شکوه, نخست در شرق آفتاب ظاهر گشت, و چون حاکم روز اظهار وجود کرد, و همه ای افق را با پرتو های درخشان پوشیده ساخت: شادمان از دویدن به سمت غرب, و در مسیر بزرگ اسمان: غروب بیرنگ, و خوشه ای هفتگانه ای پروین, رقصهایی در پیش رویش انجام میدادند, و تاثیری نکو از خود ساطع میکردند.......

ماه با درخششی کمتر, در نقطه ای مخالف, لیک در همان سطح در غرب اسمان آویزان بود؛ و چون آینه ای از آفتاب, نور را بروی چهره ای گرد و کامل خود به امانت میگرفت؛ از این زاویه, به هیچ نور دیگری نیاز نداشت, و این, فاصله را تا شب محفوظ نگهداشت؛ سپس به نوبه ای خویش, با گردشی که بروی محور بزرگ آسمان صورت میداد, به درخشیدن در شرق پرداخت؛ در قلمرو فرمانروایی تقسیم پزیر خویش, با هزاران نور کوچک, و هزاران هزار ستاره به حکومت پرداخت. آن هنگام, به گونه ای ظاهر شدند که گویی به بزرپاشی زراتی در نیمکره مشغول اند, و برای نخستین بار, با شب شادمان و روز شادمان, چهارمین روز را نیز جشن گرفتند.

و خدا فرمود:

« سرانجام آبزیان در آبها, زاده شوند, با تخمهای زیاد و بارور, در قالب موجودات زنده, و پرندگان نیز, با بالهای گشاده در پهنه ای باز آسمان به پرواز بر فراز زمین بپردازند.».

و آنگاه خدای, نهنگهای عظیم و همه ای حیوانات جاندار را آفرید. همه ای موجوداتی که در آبها شنا میکنند, و هر کدام بر اساس نوع و تیره ای خود, به وفور تولید مثل میکنند؛ همچنان پرندگان را با بالهایی آفرید که هر کدام نوع و تیره ای خود شان را داشتند؛ و همه چیز را نکو یافت, و همه چیز را تبرک کرد و فرمود:

« رشد کنید و تکثیر شوید! ابهای دریا ها, دریاچه ها و رود ها را پر کنید, پرندگان نیز بروی زمین کثرت یابند.........» بیدرنگ, تنگه ها و هر خلیج و دریا ها و هرساحلی, پوشیده از تخمهای بیشمار, و انبوه عظیمی از ماهیان شد که با ابشش ها و فلسهای درخشان خود, به زیر امواج سبز رنگ آب فرو لغزیدند..... دسته های آنها, اغلب برجستگی هایی را در وسط دریا پدید میآورند. اینان, تنها یا به اتفاق همنوعان خود, جلبکها و خزه ها را که همچون زمین چراگاه آنها است میخورند, و در غار های مرجانی گم میشوند, یا در حین بازی, پیراهن مواج و پوشیده از زرات طلایی خود را- سریع چون برق- در آفتاب آشکار میسازند. برخی دگر, راحت و آسوده در صدف مینایی شکل خویش, در انتظار خوراک مرطوب خویش میمانند, و یا در لباس رزمی که کاملا آنها را میپوشانند, در کمین طعمه ای در زیر صخره ها منتظر میمانند. سگان دریایی و دولفینهای کوهاندار, بروی سطح آب آرام به بازی میپردازند: و ماهیانی به حجمی خیره کننده و شگفتی آور و با سر عظیم, با طمانینه خم و راست میشوند, و توفانی را در اوقیانوس پدید میآورند. آنجا « لویاتان », بزرگترین موجود از میان موجودات زنده, بر سطح ژرفنا, همچون موج شکنی عظیم غنوده, و یا در خواب و یا در حال شنا کردن است, و چون زمین متحرک به نظر میرسد.....گوشهایش, آب دریا را به داخل میکشند, و ششهایش نیز دریایی را بیرون میریزند.

با این حال غار های نیمه گرم, مردابها و سواحل, باعث شگوفایی و باز شدن تخمهای بیشمار میشوند که به زودی در هم میشکنند, و با ترک خوردگیهای طبعی و معمول, بدن تمام اعیار پرندگان بی پر نوزادان آنان را به نمایش میگذارند؛ اما به زودی با پر تازه روییده, از همه ای بال و پر لازم برخوردار میشوند, و اماده ای پرواز میگردند؛ سپس با فریاد پیروزمندانه, در هوای پاک اوج میگیرند, و زمینی را که زیر ابری پنهان است, از دور دست مشاهده میکنند و آنرا نادیده میانگارند. در آنجا, عقاب و قو, بروی صخره های برجسته و ناهموار, و بر بالاترین سرشاخه های سرو, لانه های خود را میسازند.......

برخی از پرندگان, به تنهایی و جدا از دیگران, در منطقه ای میانی هوا مستقر میشوند؛ برخی دیگر با دانایی بیشتری, و همراه با دسته ای پرندگان, مسیر خود را با ایجاد شکلی مشترک, در اسمان ترسیم میکنند: آگاه از حضور فصلها, کاروانهای هوایی خود را بر فراز زمینها و دریا ها به پرواز در میآورند, و با بال مشترک, هجرت شانرا تسهیل میبخشند؛ بدینسان قو های محتاط, که با باد ها به پیش رانده میشوند, بر سفر لانه ای خود نظارت دارند؛ هوا در حین عبور آنها شناور میشود, و گویی بادبزنی با پر های بیشمار ایجاد میشود........

پرندگان کوچکتر, از شاخه ای به شاخه ای دیگر, جنگلها را با نغمه های خود شادمان میسازند, و تا هنگام شب, بالهای مزین به نقوش خود را گشوده باقی میگذارند: در آن هنگام, حتا بلبل جدی, دست از نغمه سرایی بر نمیدارد, و همه ای شب را با خواندن ترانه های عاشقانه ای خود, با آه و ناله سپری مینماید...

پرندگان دیگر نیز, به خیس کردن سینه ای کرکدار خود در دریاچه های سیمین و در رودخانه ها میپردازند. قو با گردن قوس دار, میان دو بال سپید خود که همچو شنلی بس زیبا مینماید, با وقار و متانت به شنا میپردازد, و از پای خود چون بارو هایی یاری میجوید؛ اغلب عنصر آب را ترک میگوید, و همچنان با برافراشتن بالهای گشوده اش, به منطقه ای میانی هوا صعود میکند. بقیه, بروی زمین سفت با تحکم گام برمیدارند؛ خروس تاجدار که شیپورش, در ساعات خاموش و ساکت نفیر میزند, و نیز آن پرنده ای که با دم شاد و درخشانی مزین است, و با رنگهای درخشان رنگین کمان آسمان و چشمانی چون ستاره, غنی گشته است...... بدینسان با آبهای آگنده از ماهیان و هوایی آگنده از پرندگان, صبح و شب, پنجمین روز را رسمیت بخشیدند....

آن هنگام که سرانجام آخرین و ششمین روز آفرینش, با ندای چنگهای شبانه و صبحگاهی به صدا درآمد خدا فرمود:

« زمین, حیواناتی زنده, و هر کدام بنا به نوع و نژاد خود آفریده شوند! »

زمین اطاعت کرد, و ناگاه با گشودن بطن بارور خویش در یک زایمان, موجودات جاندار بیشماری را به دنیا آورد: اشکالی کامل, با اعضای متفاوت و تکامل یافته. از دورن زمین, حیوان درنده, گویی از کنام خود به پاخاست؛ همو که در زیستگاه معمول خود در جنگل خلوت, در بیشه, در میان درختان یا درون غار میزید؛ حیوانات, جفت جفت از زیر درختان برخاستند؛ چارپایان به راه رفتن در مزارع, مراتع و دشتها و چراگاه های سبز پرداختند؛ برخی تنها و معدود, برخی نیز در گله هایی که همزمان به چریدن مشغول بودند, چون گله ای بیشمار, از دل زمین سر بیرنن آوردند. و نیز تپه های پوشیده از چمن, ماده گوساله ای بدنیا میآوردند؛ و نیز, نیمی از بدن شیر حنایی رنگ, زمین را چنگ میزد تا بخش زیرین بدن خود را از زیر خاک زمین رهایی بخشد: آنگاه همچو محبوسی از بند رها شده, به پیش میدوید و همچنان که به پا میخاست, به جنباندن یال خالدار خود میپرداخت. یوز پلنگ, پلنگ و ببر همچون گور کن, خود را از زمین بلند کردند, و زمین خرد و چنگ زده را از روی خود پس کردند. گوزن تیز پا, سر شاخدار خود را از زمین بیرون آورد. فیل, درشت ترین از میان پسران زمین, موفق گشت پیکر عظیم خویش را از درون قالب زمینی خود خارج سازد. گوسفند های پشمی, بع بع کنان چون گیاهانی میروییدند! اسپ ابی و سوسمار نیز با پوست ناهموار و زمخت خود, مردد میان زمین و آب باقی ماندند.......

همزمان, هر آنچه بروی زمین میخزید, حشره یا کرم آفریده شد! برخی بادبزنهای نرم خود را چون بال پرواز میجنباندند, و کوچکترین نقوش و خطوط منظم بدن را با همه ای جامه های شکوهمند تابستانی, با ارایه هایی طلایی و ارغوانی و لاجوردی و سبز میآراستند؛ بقیه, قامت خود را همچو خط صاف به درازا میکشیدند, و زمین را با نشانه ای مارپیچی, خط خطی میساختند....... همه در شمار موجودات ناچیز طبیعت نبودند: برخی از نسل مار, و از نظر طول و بزرگی شگفتی آور بودند: چین و خمهای مارپیچی خود را به هم گره میزدند, و بالهایی بدان نیز میافزودند.

نخست, مورچه ای قانع که همواره در اندیشه ای آینده است, میخزید؛ در کالبدی کوچک, قلبی بس بزرگ پنهان کرده بود! شاید چون نمونه ای « برابری عادلانه ای » در زمان آتی, در میان همنوعان خود محسوب میشد, و قبایل پرجمیعت خود را در اجتماعی واحد وحدت میبخشید.......سپس نوبت انبوه زنبوران عسل ماده رسید, که همسران کاهل خود را با شهد شرین تغذیه میکنند, و سلولهای خود را با موم آگنده از عسل بنا مینهند. مابقی بیشمار اند, و تو نیز از طبیعت آنها آگاهی! در واقع, این تو بودی که نامهایی بدانها نهادی, گونه ای که تکرار نام شان به تو, امری بیفایده است.

برای تو مار- زیرک ترین حیوان دشتها!- نا آشنا نیست, گاه طولی بس دراز, با چشمان اتشین, و یال پر مو و ترسناک دارد...... هر چند براین مضر نیست, و همواره مطیع و فرمانبردار صدای تو است.

آن هنگام, افلاک در شکوه کامل خود میدرخشیدند, و بر اساس حرکاتی که دست نخستین متحرک بزرگ, پیش از همه به مسیر آنها بخشیده بود, میگردیدند. زمین در ظاهر غنی خود تکمیل شده بود, و لبخندی زیبا داشت؛ هوا, آب و زمین با پرنده ای پروازگر, با ماهی شناگر و حیوانی که راه میرفت, محل تجموع و رفت و آمد آنها قرار گرفت؛ اما خلقت ششمین روز هنوز تکمیل نشده بود.....

کمبود شهکار اصلی مشاهده میشد, پایان بخشی هر آنچه آفریده شده بود: موجودی نه خمیده, و نه از نوع حیوانات, و نه چون سایر موجودات جاندار, بلکه بهره مند از قداست شعور و سلامت ذهن, با قامتی راست, و جبینی ارام, که به شناسایی خود همت گمارد, و بر سایرین حکومت کند! موجودی بزرگوار و بخشنده که میتوانست از این جا, با آسمانم ارتباط برقرار کند و همزمان, در اوج حق شناسی و سپاس خود, به درستی دریابد خیر و برکتش از کدامین نقطه نازل شده است, و با قلب و آوای باطنی, و دیدگانی که خالصانه و سرشار از ایمان بدان عالم بالا خیره شده باشد, و خدای رب العالمینی را که وی را رهبر و اشرف همه ای مخلوقاتش کرده بود, پرستش کند و او را تسبیح گوید......! از این روی, خدای عزو جل و ابدی و ازلی, ( زیرا در کجا نمیتوان اثر از او یافت...؟ ) با کمال وضوح با پسر خویش چنین سخن فرمود:

« اینک بشر را به تصویر خود و به شباهت خود خلق کنیم! باشد که بر ماهیان دریا, پرندگان آسمان و حیوانات جنگل, و بر همه ای زمین و همه ای خزندگان و جنبندگانی که بروی زمین اند, حکومت کند و فرمان براند! ».

پس از این, خدای بزرگ ترا ای آدم, آفرید! تو را, ای آن که از خاک زمین پدید آمده ای! و آنگاه در بینی ات نفس حیاتبخش را بدمید...... تو را بر اساس صورتگری خود, و به مانند صورت دقیق خدا آفرید, و به روح زنده مبدل گشتی! تو را مرد آفرید, اما همدمت را برای نسلتان, زن خلق فرمود. سپس, نژاد بشر را تبرک کرد و فرمود:

« بارور باشید, رشد کنید و کثرت یابید! زمین را با حضور تان اشغال کنید و تحت اختیار خود درآورید, و بر ماهیان دریا, پرندگان آسمان و همه ای حیواناتی که در روی زمین اند, و در هر کجا بدین شکل آفریده شده اند, حاکم و غالب باشید, و بدین گونه فرمان برانید, زیرا هنوز هیچ مکانی با نامی مشخص نگشته است......! »

از این جا به بعد, همان گونه که خود نیز میدانی, ترا به این جنگل زیبا و دلپزیر آورد: به باغی آگنده از درختان خدای, که دیدن و چشیدن میوه هایش لذتی بس شرین در بر دارد! آنگاه سخاوتمندانه, همه ای میوه های لذیذ را برای غذایت, ارزانی ات فرمود ( در اینجا, همه ای انواعی که زمین در خود جای داده, با تنوعی به راستی پایان ناپزیر, موجود است! )؛ لیک از چشیدن درختی که میوه ای آن موجب پدید آمدن دانش خیر و شر میگردد, ناگزیری جدا بپرهیزی!

روزی که از آن تناول کنی, خواهی مرد!.......... مرگ, مجازاتی است که برای اینکار در نظر گرفته شده است؛ زنهار مراقب باش! و به اشتهایت به درستی مراقبت کن تا مبادا مظهر گناه, و ندیمه ای سیاهش: مظهر مرگ غافلگیرت سازند......!

در این هنگام, کار خدا به پایان رسید؛ همه ای آنچه را آفریده بود نظاره فرمود؛ و همه چیز را بس نیکو یاقت! بدینسان, شب و روز, ششمین روز را تحقق بخشید؛ البته نه پیش از آنکه خالق بی همتا, هر چند خستگی ناپزیر, کار خود را به پایان رساند و دوباره به بالا عروج کند, و به بالاترین سپهر, به عرش اعلا که جایگاه اعلای او است باز گردد تا از آن نقطه, به نظاره کردن این جهان نو آفریده بنشیند: به دنیایی که به قلمرو فرمانروایی او اضافه گردیده بود, تا ملاحظه فرماید از دور دست, و از جایگاه عرش اعلا چگونه به نظر میرسد, و تا چه اندازه خوب و زیبا, و پاسخگوی اندیشه ای بزرگ او بود.......

با آوای تجلیل آمیز, و ابراز احساسات و نوای خوش آهنگ ده ها هزار چنگ, که آهنگهایی ملکوتی بگوش میرساندند, به بالا عروج کرد. زمین و هوا طنین انداز شدند ( یقینا به یاد داری, زیرا تو نیز آنرا شنیدی ! ) و همه ای افلاک و صورتهای آسمانی با آوای بلند طنین افگندند, و همه ای سیارات در جایگاه خود توقف کردند تا بدان گوش سپارند, در حالیکه مشایعت کنندگان نورانی, در اوج بهجت و شور و شعف به بالا صعود میکردند و چنین آهنگ سر داده بودند: ای در های ابدی! از هم گشوده گردید.....! ای افلاک! در های زنده ای خود را از هم بگشایید, تا خالق بزرگ و بی همتا از کار آفرینش – از آفرینش شش روزه ای دنیای جدید! – باز گشته است, وارد گردد! از هم گشوده گردید و زین پس, گشاده باقی بمانید, زیرا خدای خرسند و خشنود, اغلب با فرهمندی و شکوهی افتخارآمیز بر آدمایان منت خواهد نهاد, و از سرای صالحان عادل دیدن خواهد کرد, و با ارتباط دایمی, پیام آوران بالدار خویش را بدانجا گسیل خواهد داشت, تا پیامهای آگنده از رحمت اعلای خود را به آنها ابلاغ فرمایند! »

بدینسان, چنین آواز سر داده بودند آن مشایعت کنندگان پر افتخار, در حین عروج بر آسمان: « کلمه ای الهی » و در حالی که آسمان دروازه های درخشان و خیره کننده ای خویش را کاملا از هم گشوده بود, مسیر مستقیم را پیمود تا به سرای جاوید و ابدی خدا رسید:

مسیری بس عریض و گشاده, که گرد و خاک آن از طلا, و سنگفرش آن از ستارگان است – همچون ستارگانی که در کهکشان مینگری! – همان راه شیری رنگ که هنگام شب, همچون منطقه ای پوشیده از ستارگان مشاهده کرده ای......

و آنگاه در زمین, همفتمین شب در عدن از راه رسید, زیرا افتاب غروب کرده و تاریکی چون منادی شب, از سمت شرق آمده بود. آن هنگام, پسر مقتدر به قله ای کوهی مقدسی که ستیغ اعلای آسمان, و جایی است که سریر شاهانه ای الهی, تا ابد با کمال قدرتمندی و حالت اطمینان بخش و پر تحکم در آنجا مستقر است, در جوار پدر آسمانی خود جای گرفت! زیرا پدر آسمانی نیز, هر چند در همان مکان حی و حاضر بود – و چنین است امتیاز حضور در همه ای اماکن! - برای تحقق بخشیدن به فرمان, در هیبتی ناپیدا و نامریی فرو رفته بود, همو که آفریدگار سرآغاز, و پایانبخش همه چیز ها است.....

اینک فارغ از کار, هفتمین روز را مورد تبرک و رحمت خویش قرار داد, زیرا آن روز, از همه ای کار های که انجام داده بود, دست کشید و به استراحت پرداخت..... لیک در سکوتی مقدس فرو نرفت؛ آوای چنگ فعال ماند, و هرگز به استراحت ننشست! نی لبک جدی, تار و نیز همه ای ارگ ها با نوایی موسیقایی و دلپزیر, و همه ای اصواتی که برسیم یا زه طلایی لمس میشوند, آهنگ ملایمی را با همراهی سرود خوانان آسمانی یا صدایی تک نفره بگوش رسانند! دودی از عود, که در عود سوز های طلایی میسوخت, قله ای کوه را از نظر ها پوشیده میداشت! سپس فرشتگان سرود خوان, به مدح و ستایش از کار های شش روزه زبان گشودند « ای یهوا.....! به راستی آثار خلقت تو بس شکوهمند و با عظمت و قدرت تو بس بیکران است....! کدام اندیشه به سنجیدن تو, و کدام زبان به وصف تو قادر است؟ اینک بزرگتر و عظیم- الشان تر از زمانی هستی که پس از نبرد با فرشتگان غول پیکر, بدین جا مراجعت فرمودی: زیرا آن روز, صاعقه هایت, تو را بزرگی و جلال بخشیدند؛ حال آنکه آفریدن, کاری بس شکوهمند تر و با عظمت تر از تخریب و نابودی خلقتی افریده شده است.....! ای پادشه قدرتمند! چه کس به آزردن و نابودی تو قادر است؟! چه کس به محدود ساختن قلمرو تو توانا است؟ با چه سهولت و آسانی, عمل مغرورانه ای ارواحی ملحد و کافر را به عقب راندی, و نقشه های بیهوده و باطل آنها را از میان بردی, آن هنگام که در اوج تمرد و الحاد شان, در این خیال خام بودند که تو را ناچیز و حقیر سازند, و ترا از جمع پرستش کنندگانت جدا سازند....! آنکس که در اندیشه ای تحقیر تو است, تنها میتواند قدرت ترا – حتا علی رغم هدف و نیت باطنی خویش! – بیش از پیش آشکار سازد, به راستی شرارت دشمنت را بکار میگیری, و خیر و نیکی بیشتری از آن پدید میآوری! شاهد این جهان نو آفریده باش! در برابر دیدگانت, آسمانی نه چندان دور از دروازه های اسمان, بروی بلور ناب دریایی شیشه ای بنا شده است! اسمان با گستره ای تقریبا باز و وسیع و بیکران, ستارگان بیشماری را در خود جای داده است! و شاید هر ستاره, دنیایی برای سکونت باشد: اما این تو هستی که از زمان آنها معطلی! در میان این جهان ها, زمین که جایگاه بشری است, واقع شده است! زمینی که با اوقیانوس سفلای خود که در هر سو گسترده است, اقامتگاه خوشایند آنان جلوه میکند.

سه بار خوشا به حال مردان و پسران مردانی, که خدای متعال, بدین گونه مورد رحمت خویش قرار داده, و به تصویر خود خلق نموده است, تا در آنجا ساکن شوند و او را پرستش کنند, و چون پاداش خود, بر تمامی آثار و مصنوعات آفرینش الهی در روی زمین, در دریا و هوا فرمان برانند, و نژادی از پرستش کنندگان مقدس و صالح و عادل را کثرت بخشند! سه بار خوشابحال آن دودمانت, چنانچه از سعادت خویش آگهی داشته, و در این راه, کوشا و مداوم پایدار باشند.»

بدینسان سرود سر دادند, و عرش اعلی از فریاد های« سبوح قدوس » به طنین افتاد.

بدینسان, روز شنبه محفوظ باقیماند..... اینک به نظرم میرسد تو را کاملا راضی و خرسند ساخته باشم! تویی که در باره چگونگی پیدایش این جهان و صورت چیز ها, و سرآغاز آنها از من سوال کرده بودی؛ و آنچه پیش از یاد و حافظه ای تو, از همان سرآغاز کار وجود داشته است, تا نوادگانت بوسیله ای تو در جریان امور قرار گیرند, و به سهم خود از آنها مطلع گردند....

حال چنانچه در اندیشه ای چیزی دیگر به سر میبری که فرا تر از هوش و شعور بشری تو نباشد, اینک وقت گفتن آن است». پایان دفتر هفتم

دفتر هشتم

آدم در اندیشه ژرف و بیان ناشدنی فرو رفته است, حوا در مکانی دور از آنها نشسته بود, با تواضعی شکوهمند و سرشار از ملاحت به پا خاست, گونه ای که اگر کسی مشاهده اش میکرد, آرزو میکرد از او بخواهد باز هم بدان حالت باقی بماند, به میان گلها و میوه هایش رفت, با دستهای زیبایش آنها را لمس و نوازش کرد, آنها بیشتر رشد کردند. لیک از این ناحیه به پا نخاست که به شنیدن چنین گفت و گو ها علاقه نداشت, و یا شنوایی او از دیک آنچه از میزان فهم او بیان میشد, قاصر بود, بلکه قصد داشت لذت شنیدن ماجرا را از زبان آدم, برای خویش – که تنها شنونده اس شوهر خود به شمار میرفت, محفوظ نگهدارد, زیرا به راستی شوهر خود را در نقل روایت, بدان فرشته رجحان میبخشید, و بیشتر دوست میداشت, سوالات خود را از او جویا شود. به خوبی میدانست که آدم از وقایع و مسایل دیگر نیز در حاشیه سخن خواهد گفت, و مشکلات دشوار را با نوازشهای شوهرانه حل خواهد کرد. آه! به راستی کجاست آن زوجی که متقابلا در متانت و عشقی متقابل, به هم وابسته باشند؟ بدین سان حوا با گامهای الهه وار آز آنجا دور شد.

را فایل به افتاب نگاه میکند, اعلام میدارد که هنوز برای بازگشتش به آسمان وقت دارد, به صحبت خود ادامه داد:

رافایل مهربان , به سوال تردید آمیزی که آدم از او پرسیده بود, پاسخ داد:

( ترا از این که سوال میکنی و یا مایلی اطلاعاتی بدست آوری سرزنش نمیکنم, زیرا اسمان همچو کتاب خدا است که در مقابلت گشوده شده است و تو میتوانی از درون آن, آثار و مصنوعات خارق الهاده و اعجاب آور او را بخوانی, برای ادراک این مطلب: که آیا آسمان یا زمین به حرکت میپردازد مهم نیست. زیرا آن مهندس بزرگ, با درایت تام, چنان کاری کرده است که مابقی چیز ها را از نوع بشر و فرشته ها پوشیده بدارد, و اسرار خود را فاش نسازد, تا مبادا از سوی کسانی که لازم است بیشتر به تحسین و ستایش او همت گمارند, مورد بررسی و قضاوت قرار گیرد؛ و یا چنانچه مایل اند حدسیات ارایه کنند, ساختار آسمان را برای مجادلات و منارعات شان بر جای نهاده است, تا شاید با عقاید و نظرات مبهم و ظریف خود موجبات خنده او را فراهم آورند. بویژه آن زمان که آسمان را در قالب خاصی جای میدهند, و به شمارش ستارگان میپردازند, و این که چگونه با این ساختار قدرتمند, با مهارت برخورد خواهند کرد و به اداره آن خواهند نشست: این که چه چیز ها خواهند ساخت, چه چیز های را خراب خواهند کرد, تا چه میزان در اندیشه و تدبیر فرو خواهند رفت تا ظواهر امور را توجیه کنند, و توضیحاتی برای فرضیات ناقص خود بیابند! و این که تا چه حد, کره مزبور را با دایره های هم مرکز, و یا دور از مرکز, با مدار ها و دایره هایی که مرکز شان در مدار های باز هم بزرگتر در حرکت است در نظر خواهند گرفت! از حالا! این چیز ها را در استدلال تو حدس میزنم.

خدای متعال برای, برای دور ساختن مسیر های خویش از حواس بشری, آسمان را چنانم دور از زمین قرار داده است, که چنانچه دیدگان زمینی, تمایل یابد به دور دست خیره گردد, در چیز های بی اندازه ظریف و دست نیافتنی گم میگردد و بی آن که هیچ امتیاز و منفعتی از آن بدست آورد.

اما اینکه آیا به راستی این چیز ها این گونه باشد یا نباشد, این که ایا آفتاب حاکم بر آسمان, بر فراز زمین طلوع میکند یا زمین بر خورشید طلوع میکند, این که آیا آفتاب, مسیر شعله ور خویش را از شرق آغاز میکند, یا زمین در مسیر ساکت و خاموش, با گامهای بی خطر بطرف غرب پیش میرود, و بر محور ملایم خود میخسپد, در حالی که با حرکتی یکسان گام برمیدارد و تو را با سستی به همراه جو آرام همراه میبرد, لازم نیست اندیشه هایت را با این چیز های مکتوم بیازاری. این امور را به خدای متعال که در بالا حضور دارد, واگذار! فقط بدین اکتفا کن که به خدمت او همت گماری, و از او بیمناک باشی! بگذار هرگونه مایل است و اراده میفرماید به سایر مخلوقات خویش رسیدگی نماید. از آنچه خدای متعال به تو ارزانی داشته است: از بهشت و از حوای زیبایت به خوبی خشنود باش و لذت ببر! اسمان بیش از این برایت جلیل و رفیع و متعالی است که بتوانی اتفاقات آنجا را دریابی! بکوش متواضعانه, دانا و عاقل باشی: تنها بدانچه مربوط به تو و هستی تو میشود بیندیش, و در رویای عوالم دیگر خیالپردازی نکن!

موجوداتی که با وضعیت مخصوص خود در آن عوالم به زیستن خود مشغول اند, و به موقعیت و مراتب و مقام شان میندیش. تنها بدانچه تا کنون بتو آشکار شده است, شاد و خشنود باش, نه تنها از برای زمین, بلکه در باره عالی ترین جایگاه آسمان).

رافایل به توصیف آدم پرداخت: ای پدر نسل بشر! زبانت عاری از هنر بلاغت نیست, زیرا خدای متعال, با سخاوت و بخشندگی معمول خود, الطاف خود را چه از نظر باطنی و چه از نظر ظاهری به وجودت سرازیر ساخته است, تویی که تصویر درخشان اویی! چه آن هنگام که سخن میگویی و چه آن هنگام که خاموشی, زیبایی و لطفی کامل همراهیت میکند, و هر یک از گفته هایت و هر یک از حرکاتت را شکل میبخشد! در آسمان, تو را کمتر از همقطاران مان در روی زمین نمی پنداریم, و همواره با لذتی وافر, از حکمت و راه های خدا در وجود بشر, پرسش میکنیم. زیرا به خوبی ملاحظه مینمایم که خدای متعال مفتخرت ساخته و در وجود بشر, همان عشق نامتمایز خود را جای داده است.

از قضا روزی که تو زاده شدی, من غایب بودم و در سفر دشوار و عجیب و تاریک در نقطه ای دور دست, در ماموریتی به سوی دروازه های دوزخ به سر میبردم. آن گونه که دستور یافته بودم, در سپاه کامل و بیشمار تجمع کرده و مرقب بودیم در آن هنگام که خدای متعال مشغول انجام کار آفرینش خود بود, هیچ جاسوس و دشمنی از آن جا خارج نگردد تا مبادا خدای, خشمگین از چنان مزاحمت جسورانه ای, تخریب و انهدام را با خلقت و آف6رینش در هم آمیزد! نه آن که ارواح عصیانگر جرت داشته باشند بی اذن او دست بکاری بزنند, اما ما را اعزام فرمودند, تا فرامین معظمش را را به عنوان فرمانروای عظیم الشان, به اجرا گذاریم و ما را نیز به اطاعتی سریع عادت بخشید.

آن دروازه های وحشتناک را کاملا بسته یافتیم, و به طرز دقیقی غیر قابل نفوذ شده: اما خیلی پیش از نزدیک شدن مان به آنجا, صدایی به غیر از رقص و پایکوبی شنیدیم: صدای شکنجه و ضجه ای بلند و خشمی شدید بود. سرانجام با ذهنی خشنود و آسوده, و پیش از غروب شنبه, خود را به سواحل نور رساندیم. زیرا چنین بود فرمانی که دریافت کرده بودیم. حالا داستانت را برایم بازگوی:

( صحبت در مورد این که زندگی بشری چگونه آغاز گشت, کاری بس دشوار است, زیرا کدام کس است که از سرآغاز خود مطلع باشد؟

تمایل برای گفتگوی بیشتر با تو مرا بر این داشته است که به سخن گفتن ترغیب شوم:

چنان که گویی از خواب عمیق بیدار شده باشم, خود را به شکل نرم و اسوده, بروی چمن پرگل غنوده یافتم. همچنان که عرقی معطر بدنم را اغشته ساخته بود, که آفتاب با تغذیه ای خود از رطوبت بخار دار, با پرتو خویش به سرعت خشکاند. دیدگان شگفت زده خود را به طرف آسمان بلند کردم, و برای چندی به تماشای پهنه ای پهناور و بیکران اسمان پرداختم, تا سرانجام با نیروی غریزی به پا خاستم, و گونه ای جهیدم که گویی سعی داشتم خود را به آن عالم بالا برسانم, و آنگاه روی پای خود ایستادم.

در اطرافم تپه ای, بیشه ای, دشتی سایه دار, زمینهای صاف و هموار, که در زیر پرتو آفتاب میدرخشیدند, و نیز جاری شدن نهرهای زمزمه گر, و موجودات زنده را به هر سو حرکت میکردند, مشاهده کردم: برخی راه میرفتند, و برخی در حال پرواز, و پرندگانی نیز بروی شاخهای درختان مشغول نغمه سرایی بودند, همه چیز خندان و شادمانه مینمود.

قلبم از شادی, و فضا از رایحه عطر آگنده گشت.

آنگاه به تماشای دقیق خود پرداختم, و اعضای بدنم را یک یک مورد بررسی قرار دادم, و گاه به راه رفتن میپرداختم, و گاه با مفاصل نرم و انعطاف پزیر میدویدم, و بر اساس نیروی جاندار در وجودم, به جنبش افتادم: اما از این که کیستم, یا در کجا حضور دارم, و بنا به چه دلیلی آنجا هستم, هیچ چیز نمیدانستم.

کوشیدم سخن گویم, و بیدرنگ به حرف آمدم؛ زبانم فرمان برد و توانست هر آنچه را در مقابلم میدیدم نامبرد.

زبان به سخن گشودم و گفتم: ( تو ای آفتاب, ای نور زیبا, و تو ای زمین تابناک, که تا این حد شاداب و خندانی!

شما ای تپه ها و دشتها, شما ای رود ها بیشه ها و مراتع, و شما ای موجودات زیبا که جان در بدن دارید و حرکت میکنید, بگویید!

بگویید آیا مشاهده کردید چگونه به اینجا آمدم, و چگونه در این مکان حضور یافته ام؟

چون این امر به خواسته من نبوده است, بنا براین به اساس اراده خالق بزرگ و عظیم الشان است که در نیکی و قدرت بی همتا است, به من بگویید چگونه میتوانم با او آشنا شوم, چگونه باید آن ذاتی را که به اراده ای او به حرکت درآمده ام, و زنده ام, و احساس میکنم, بیش از آنچه از آن آگاهم, سعادتمند و خوشبختم, بشناسم و پرسش کنم؟

در مدتی که دیگران را این گونه مخاطب قرار میدادم, و به نقطه ای ناشناخته گام برمیداشتم, و دور از مکانی که نخستین هوا را ایتشمام کرده, و برای اولین بار آن نور شکوهمند را مشاهده کرده بودم, حضور به هم رساندم. از آنجا که هیچ پاسخی به من داده نشد, اندیشناک بروی بیشه ای چمنی پوشیده از گل, که با سایه درختان مزین میشد, نشستم. آنجا, برای نخستین بار, خوابی بس دلپزیر مر در ربود, و با فشار ملایم و خوش آیند, بر حواس سست و کرخ شده ام که نشانی از نگرانی و اضطراب نداشت مسلط گشت, گونه ای که با خود اندیشیدم دوباره به همان حالت بی احساسی اولی خود فرو میروم و در آن غرق میشوم.

ناگاه بر فراز سرم, رویایی شکل گرفت که ظاهر شدن باطنی آن نیروی تخیلم را با ملایمت برآن داشت که که باور کنم که از هستی بهره مندم, و در قید حیات بسر میبرم.

به نظرم میرسید شخصی با جوهر الهی به نزدم آمد و گفت: ( ای آدم سرایت دلتنگ تو است. بر خیز, ای نخستین بشر! ای آن که مقدر است نخستین پدر مردانی بیشمار باشی! حال آنکه مرا خواندی, من به عنوان رهنمای تو به این باغ سراسر نیکبختی که از برایت آماده گشته است, آمدم.

با این سخن, دست مرا بگرفت, و در برخاستن یاری ام داد: همچنان که از فراز دشتها, و آبها, بی آن که بروی زمین راه برویم, با ملایمت و آهستگی در هوا شناور میشدیم, سرانجام مرا به کوهستان پر درخت هدایت کرد. جایی که بر قله های آن, دشتی هموار بود, منطقه ای بس وسیع و محصور, پوشیده از بهترین درختان, و گردشگاه ها و بیشه ها, گونه ای که آنچه را پیشتر بروی زمین دیده بودم, در مقایسه با آن به سختی چشم نواز و خوشآیند به نظر میرسید. هر درخت پربار از بهترین و زیبا ترین میوه ها به گونه ای از شاخها آویزان داشت که وسوسه گر دیده میشدند, و این خواسته ای ناگهانی را در وجودم پدید میآورد تا آنها را بچینم و تناول کنم. سپس از خواب بیدار شدم و در برابر دیدگانم, در عالم واقعیت, همان منظره ای را که در رویا با دقت و وضوح, در قالب تصویر در معرض دیدگانم قرار داده بود, مشاهده کردم. در آنجا گردش بی هدفم دوباره شروع میشد. چنانچه همو که رهنمکایم بود, در آن کوهستان و در میان درختانع بر من ظاهر نگشته بود, و حضوری به راستی الهی داشت, سرشار از شادمانی و ترسی احترام آمیز, در حالت تسلیم به سجده افتادم, و در کنار پای او به پرستش او پرداختم, مرا از زمین بلند کرد و با ملایمت فرمود: من همانم که در جستجویش هستی. خالق هر آنچه بر فراز سرت, یا در اطراف, یا در زیر پایت مینگری! بهشت است و آن را به تو میبخشم, آنرا چون ملک خود بدان, و به کشت و زرع در آن مشغول شو, و مراقبت از آن را به خوبی به عهده گیر, و از میوه های آن نیز تناول کن, از هر درختی که در باغ میروید, ازادانه و با طیب خاطر بچش. در اینجا, از هیچ کمبود و محرومیتی غمگین مباش. اما, از درختی که محصول آن, کسب دانش خیر و شر است, درختی که چون نشانه ای از اطاعت و فرمانبرداری و ایمان تو است, و د ر نقطه ای کنار درخت زندگی کاشته ام – و به یاد داشته باش از این بابت هوشدار دارم- جدا بپرهیز. و از نتیجه تلخ آن اجتناب کن. زیرا آن روزی که از میوه آن تناول کنی, و آن هنگام که تنها این ممنوعیتم مورد تجاوز قرار بگیرد, تو نیر بطور اجتناب ناپزیر خواهی مرد, و از آن پس موجود فانی خواهی شد. آنگاه وضیعت سعادت بار را در اینجا از دست خواهی داد, و پس از آن که از این مکان رانده شدی, به جهانی سراسر آگنده از محنت و مشقات فرو خواهی رفت. )

این جمله ای جدی را با سختگیری و شدت تمام ادا فرمود, جمله ای که هنوز هم طنین ترسناک در گوشم میافگند. هر چند تنها بخودم بستگی دارد که از آن تخطی ننمایم. اما دوباره ظاهر ارام خود را باز یافت, و بار دیگر سخنان ملاطفت آمیز را با نرمی و لطف بیان فرمود: نه تنها این منطقه ای محصور و زیبا را, بلکه همه ای زمین را به تو و به نسل تو میبخشم. آنرا همچو اربابی بحق صاحب شوید, و همه ای موجوداتی را که در آن میزیند, چه در دریا, چه در خشکه و چه در هوا مالک شوید. به نشانه این سخن, حیوانات و پرندگان هریک, بر اساس نوع و تیره ای خود, در مقابلت حضور مییابند, آنها را در برابر دیدگانت میآورم تا نام خویش را از زبان تو بشنوند, و با اطاعت عمیق, به ابراز احترام تو برآیند و بندگی خود را ثابت کنند.

همچنان که سخن میگفت تمام حیوانات و پرندگان دو بدو نزدیک آمدند؛ متواضعانه و با روش تملق آمیز, زانو بر زمین نهادند, و هر پرنده بر بال خود فرود آمد. نام آنها را وقتی از مقابلم میگذشتند بر زبان میآوردم, و به خوبی طبیعت شان را درک میکردم( بس عظیم دانشی بود که خدای تبارک و تعالی بر هئش ئ ذهن من عنایت فرموده بود.) اما در بین این موجودات چیزی را که هنوز در جستجویش بودم نمی نیافتم. سرانجام بدین شکل, خطاب بدان تجلی الهی گفتم: ( آه!... با چه نامی بنامم تو را...؟ زیرا از همه ای این موجودات, و از نسل بشر و هر آنچه فراتر از نسل بشر است, برتری! از همه ای چیز های که میتوانم نام ببرم, فرا تر میروی. آخر چگونه میتوانم ترا پرستش کنم, ای تو که خالق این عالم هستی, ای تویی که همه ای این نعمتها و خوبیها را بخاطر راحتی بشر, به او ارزانی فرموده ای, و با چنین سخاوت و بخشندگی, همه ای چیز ها زا برایش فراهم آورده ای؟..... اما در کنار خود هیچ موجودی را نمی یابم که شریک این نعمتها باشد؟ مگر در تنهایی, سعادت هم یافت میشود؟ کیست که به تنهایی لذت ببرد؟ و یا با لذت بردن از همه چیزها, چگونه به رضایت و خرسندی دست یابد؟

بدین سان گستاخانه سخن گفتم, و آن وحی الهی با لبخند بیش از پیش درخشان چنین پاسخ داد:

( چه چیز را تنهایی مینامی؟ مگر زمین و هوا پوشیده از انواع موجودات زنده نیست؟ مگر نه آن که همه تحت فرمان تو بسر میبرند, تا در مقابلت ظاهر شوند و به بازی بپردازند؟ ایا به زبان آنها, و آداب و رفتار شان آشنا نیستی؟.. آنان نیز از قوه ای ادراک برخوردار هستند, و با شیوه پست و حقیرانه استدلال نمیکنند. با ایشان سرگرم شو, و برل آنها فرمان بران, زیرا به راستی قلمروت وسیع و بیکران است.

بدین سان سخن فرمود آن ولینعمت کل جهان هستی, و به نظر میرسید فرامین خود را اعلام کرد. با درخواست متواضعانه, اجازه یافتم دوباره سخن گویم و بدین سان پاسخ دادم:

( ای قدرت آسمانی! امید است سخنانم اهانت به ذات جلیل را موجب نگردد!.. آفریدگارا!... مادامی که سخن میگویم, بر من منت گذار و شکیبا باش. مگر در این مکان, مرا نماینده خود نساخته ای, و مگر این موجودات پست را تحت فرمان من قرار نداده ای؟

در میان موجودات نابرابر, کدام اجتماعی, کدام هماهنگی کدام لذت واقعی میتواند یافت شود؟... به ویزه آنچه متقابل و دوجانبه باشد, و به میزان دقیق و عادلانه مبادله گردد.... اما در هنگام نابرابری چنانچه همواره یکی بر فراز و دیگری در فرود باشد, عرگز برای یکدیگر مناسب و شایسته نخواهد بود, و به زودی ماهیت کسالت آور برای همدگر خواهند داشت. جامعه ای که در نظر میپندارم و از آن سخن میگویم, باید گونه ای باشد که بتواند که در هر لذت به گونه هوشمندانه و عاقلانه شرکت کند, ولی هرگز حیوان, همدم و مصاحب بشر نگردد! هر یک حیوانات از همنوع خود لذت میبرند؛ شیر با ماده شیر, بس آنها را به طرز شایسته, و چون زوج و جفت آفریدی! حتا پرنده نیز یارای گفتگو را با حیوان ندارد. بدین سان بشر از همه کمتر میتواند همنشین حیوان گردد, و کمتر از همه بدین کار قادر است.

قادر مطلق, که به هیچ روی از این حرفها متاثر نگشته بود, پاسخ فرمود:

( آدم! میبینم که سعادت ظریف و لطیف, در انتخاب و گزینش همدمانت برای خویشتن پیشنهاد میکنی؛ و هر چند در مرکز سعادت و لذت به سر میبری, به دلیل تنهایی, به راستی توان چشیدن از طعم هیچ لذتی را در خود نمییابی.... پس مرا وضعیتی را که در آن به سر میبرم چگونه در نظر میپنداری؟

به نظرت, بقدر کافی از سعادت بهره مندم یانه؟ که از ازل تا ابد, تنهایم؟... زیرا هیچ موجود دوم و شایسته ای برای خود نمیشناسم, چه رسد به همسان و برابر. به راستی با چه کسی میتوانم به گفتگو بنشینم, مگر با موجودانی که خود خلق کرده ام. اینان همه پست تر از من قرار دارند, و درست آن گونه که حیوانات از تو پست تر هستند. آنان نیز خیلی پست تر و حقیر از مقام من هستند.

به خاموشی گرایید, و من با کمال تواضع, سخن از سر گرفتم و گفتم: ( ای فرمانروای متعالی همه ای چیز های عالم, برای درک بلندا و ژرفای حکمت ازلیت, مانند هر اندیشه ای بشری نا رسا است. تو کامل و عاری از عیوبی, در ذات مقدست, هیچ نشانی از نقصان نیست. حال آن که بشر این گونه نیست, تنها و به تدریج میتواند به کمال نسبی آرایته گردد: علت میل و اشتیاقش برای اجتماعی با همنوع خود, در این است که که در تحمل کمبودی های خویش یاری گیرد, و یا تسکین خاطر یابد. حال آن که تو بینیاز از تکثیر خود هستی, زیرا از همین حالا بینیاز و بیکران هستی, و هر چند یکه و یگانه ای, لیک در همه ای اعداد, نقطه ای کمالی. اما بشر, با شمار خود ناگزیر از آشکار ساختن نقص فردی خود است, و لازم است از همنوع خود, همنوع دیگر به دنیا بیاورد, و تصویر منفرد خود را در وحدت ناقصش کثرت بخشد, که این نیز مستلزم عشقی دوجانبه و متقابل, و لطیف ترین دوستیها است. اگر چه در راز سر به مهر خود, در تنهایی به سر میبری, لیک به طرز عالی با خود همراه هستی, و در جستجوی روابط اجتماعی نیستی.

با این حال چنانچه موجبات رضایت و خشنودی تو گردد, یقینا میتوانی مقام الهی به مخلوقاتت عنایت فرمایی, و او را به هر میزان از همدلی و وحدتی که بدان مایلی, ارتقا بخشی. حال آن که من هرگز نمیتوانم با گفتگو با این حیوانات پست و خمیده آنان را ایستاده سازم, و یا در راه و رسم آنها, خشنودی و لذت خود را بیابم.

بدین شکل با چنین بی باکی سخن گفتم. بنا به آزادی که به من عنایت شده بود, جرت بیشتر یافتم و سخنانم به استقبال روبرو شد. این موجب گشت پاسخی از آن ندای رحمت بخش الهی در یافت کنم:

( ای آدم!, تا بدین لحظه اراده ام چنین بود که تو را به آزمون گیرم, و مشاهده کردم که نه تنها حیواناتی را که به درستی نام بردی مبشناسی, بلکه خود را نیز شناحته ای, آن نیز با بیان آزادگی روح در وجودت, و به آن دلیل که تصویر من, هرگز به حیوانات ارایه نشد, از این روی مصاحبت با آنها نیز سزاوار و شایسته ای تو نبوده است. و به راستی دلیل خوب و شایسته ای برای ابراز عدم تمایلی آزادانه در اختیار داشتی؛ همواره بدین شکل بیندیش! پیش از این که لب به سخن بگشایی, نیک میدانستم که شایسته نیست بشر, تنها بر جای بماند؛ هرگز مصاحبتی, بدان شکل که در آن هنگام در نظر میپنداشتی, برایت در نظر نگرفته بودم, آنرا صرف چون آزمونی در پیش رویت نهادم, تا دریابم چگونه به قضاوت در باره ای آن چه مناسب و عادلانه است, خواهی نشست. حال یقینا آنچه را به تو ارزانی خواهم نمود, دوست خواهی داشت و مورد پسندت واقع خواهد شد. از این بابت تردیدی به دل راه نده. او شبه تو, و همچو یار و همدم شایسته و نیمه ای دیگر وجودت خواهد بود. آنگاه خواسته ات, دقیقا با آرزوی قلبی ات مصادف خواهد شد.

سخن را به پایان رسغاند. یا دست کم من چیزی نشنیدم, زیرا در آن هنگام طبیعت زمینی من, که به شدت تحت تاثیر طبیعت آسمانی او قرار گرفته بود, طبیعت شیفته و بی اندازه خسته ام, چونان هنگامی که شی فراتر از حواس میرود بر زمین میافتد, و در قالبی خوابی که همان دم بر وجودم چیره گشت به ترمیم خود پرداخت, که همچو امدادی از سئی طبیعت مینمود, و چشمانم را در دم بست.

او بود که چشمانم را بست, اما دریچه تخیل را با همان دیدگان درونم باز گشود؛ از طریق آن, شیفته وار و چون موجودی در اوج خلسه- و هر چند همچنان در خواب به سر میبردم- به نظرم رسید آن تخیل کماکان شکوهمند و پر افتخاری را که در برابرش بیدار مانده بودم مشاهده میکنم که در کنارم خم میشود, و پهلوی سمت چپم را باز میکند, و دنده ای هنوز داغ از منطقه ای جان جانم بیرون میکشد, در حالیکه خون حیت بخش از آن وجودم بیرون میجهد... اندازه جراحت بزرگ بود, اما ناگاه با گوشتی التیام یافت و پوشیده شد.

آن شکل الهی با دستهای خود, به شکل بخشیدن آن دنده پرداخت, در زیر دستان خلاق او, موجودی به شباهت بشر, اما از جنسیت متفاوت شکل گرفت, که به طرز بس خوشایند و مطبوعی زیبا به نظر میرسید. گونه ای که هر آنچه در سراسر جهان زیبا به نظر رسیده بود, حالا نا چیز و ضعیف مینمود, و یا کلا در آن شکل تازه وحدت یافته, و در وجود و نگاه او جای گرفته بود, به طوری که از آن لحظه به بعد, ملایمت و لطافت و مهری را که تا بحال در وجود خویش نیافته بودم, در قلبم احساس کردم.

حالت او به همه چیز ها, حوهر عشق و لذت عاشقانه را الهام بخشید, آن شکل ناپدید گشت و مرا در ظلمات بر جای نهاد.

از خواب بیدار شدم تا او را بیابم, و یا برای ابد, از دست رفتنش را تاسف بخورم و همه لذات دیگر را از وجود خود نفی کنم.

هنگامی که دیگر هیچ امیدی در وجودم باقی نمانده بود, او را کمی دور تر, درست آنگونه که وی را در رویا دیده بودم مشاهده کردم که به همه ای چیز های که در روی زمین و اسمان میتوانست برای زیبا تر شناختنش به او اعطا کند, مزین بود. همراه خالق آسمانی اش ( که نامریی بود ) به پیش آمد, و با صدای او به جلو هدایت شد. از تقدس پیوند و مراسم زناشویی بی اطلاع نبود. در هر گامی که برمیداشت, لطف و ملاحت آشکار بود, و آسمان در چشمانش ماوا گزیده بود, در هر یک از حرکاتش, وقار و متنت و عشق مشاهده میشد. سرشار از شادی, بی اراده با آوای بلند فریاد زدم: ( ای خالق بخشنده و سراسر آگنده از خیر و نیکی! اینبار, جبران خسارتم را بخوبی پرداختی, به عهدت وفا کردی, ای عطا کننده همه چیز های زیبا! اما به راستی این زیبا ترین هدیه, از میان همه عدایای تو است, و هرگز او را با بی رغبتی به من ارزانی نفرمودی, اینک استخوانی از استخوانم, و گوشتی از گوشتم را که خود من, در برابر خویشتنم است, مینگرم! زن نام دارد. نامش از مرد گرفته شده است.

از این رو است که مرد پدر و مادر خود را ترک خواهد گفت و با همسر خود پیوسته خواهد شد., و از یک گوشت و قلب, و از یک روح خواهند بود.

همدمم صدایم را شنید. هر چند بنا به امر الهی به آنجا آورده شده بود, لیکن معصومیت و تواضح بکر و دست ناخورده, همچو صفت پاک او, و آگاهی از ارزش خویش( ارزشی که باید با تقاضا در خواست شود, و هرگز بدون تلاش عرضه نمیگشت, و بی آن که خود را تقدیم و تسلیم نماید, و به همان اندازه که دست نایافتنی تر است, ماهیت خواستنی تر نیز داشت ) باری برای آن که همه چیز بازگو شود, حتا خود طبیعت- هر چند پاک و مبرا از هر گونه اندیشه کفر آمیز باشد, چنان در وجود او تاثیر نهاد که با مشاهده امع روی خود را بگرداند, او را دنبال کردم؛ از آنچه شرافت نامیده میشد مطلع گردید, و با وقارب سراسر آگنده از لطف و اغماض, دلایلی را که برایش آورده بودم, تایید کرد و پزیرفتع او را به سمت خوابگاه زفافمان هدایت کردم, در حالیکه گونه هایش چون ساعات صبحگاهی به سرخی میگرایید, همه ای اسمان و ستارگان خوش افبال, بهترین و نیکوترین تاثیرات خود را در آن ساعات بر ما سرازیر ساختند, زمین و تپه هایش, نشانه ای از تبریک و تهنیت ارایه کردند. پرندگان شادمان شدند, نسیمهای دلگشا و باده ای سبکبال, خبر این پیوند را در میان جنگل زمزمه کردند, و بالهای شان بازی کنان, گل سرخای بیوی مان پرتاب کردند, و نیز روایح تند بیشه ای معطر را, تا سرانجام پرنده ای عاشق شبانه, ترانه عروسی ما را آواز خواند, و به ستاره شبانه فرمان راند, که گامهایش را بروی ستیغ تپه ای تسریع بخشد, تا مشعل مراسم عروسی را روشنی بخشد.

بدیسان, همه ای وضعیت خود را برایت نقل کردم, و داستانم را تا اوج سعادت بشری که اینک از آن بهره مندم, پیشبردم. باید اقرار کنم در همه چیز های دیگر, براستی با لذت رو برو میگردم, اما چه آنرا چشیده باشم یا نه, هیچ تغییر یا خواسته ای شدید در ذهنم ایجاد نمیکند. از لذات چشایی, بینایی, بویایی, از سبزی ها, گلها و میوه ها و گردشها و نغمه های پرندگان سخن میگویم.

اما در آن لحظه تغییر متفاوت ایجاد شد, سراپا آگنده از شادی, دیدم, و سراپا آگنده از شادی, لمس کردمع در آن لحظه نخستین بار احساس عاشقانه را آزمودم که به راستی دگرگونی و تلاطم عجیبی بود.... از همه لذات دیگر, برتر و آرامتر, تنها در این مورد, و در برابر جذابیت نگاه قدرتمند آن زیبایی, سراپا ضعف و ناتوانی شدم... یا طبیعت در وجودم شکست خورد, و بخشی از وجودم را یارای مقاومت در برابر این آزمون باقی نماند, تا بتوانم در مقابل آن تاب و تحمل آورم. شاید آنچه را از پهلویم بیرون کشیده بودند, بیش از آنچه لازم مینمود, خارج کرده بودند. دست کم به زن, مزایای بی اندازه زیادی ارزانی شده بود. با ظاهری از هر جهت تمام و کامل, لیک با باطن کمتر, زیرا به خوبی در مییابم که بر اساس هدف اولیه ای طبیعت, از نظر ذهنی و قابلیتهای باطنی که بیش از همه فعال اند, در سطح پایینتری بسر میبرد؛ به همان نسبت نیز از نظر ظاهری, به صورت آنکس که هر دو نفر مان را آفریده است کمتر شباهت دارد, و کمتر میتواند ویژگی این فرمانروایی را که بر سایر مخلوقات اعطا شده است, بیان نماید. با این حال, هنگامی که با ملاحت و فریبندگیهای او نزدیک میگردم, به نظرم چنان کامل, و چنان شایسته و بایسته و عاری از هر عیبی میرید, و چنان آگاه از حقوق خود, که هر آینه آنچه را قصد بیان دارد یا انجام دهدع به عاقلانه ترین و شایسته ترین, مناسب ترین و بهترین صورت به انجام میرساند. هر دانش برتریع با خفت و حقارت در حضور او سر فرود میآورد. خرد و درایت در گفتگو با او, خجل و گکگشته میگردد, و به نظر مجنون میرسد. قدرت و منطق از او پیروی میکند, و گویی او نخستین آفریده است, و صرفت بنا به تصادف نامعلوم, چون سخص دوم آفریده شده است. برای تکمیل این گفته ها, بزرگی روح و شرافت و وقار, زیباترین جایگاه خود را در وجود او یافته است, و در اطراف او, همچو نگهبان ملکوتی, احترام آمیخته با ترس پدید آورده اند.

فرشته ابرو در هم کشید و به او پاسخ داد:

( طبیعت را از این بابت, متهم مساز؛ زیرا وظیفه خود را به درستی به انجام رسانده است, تو نیز وظیفه خود را به انجام برسان, و نسبت به خرد مشکوک مباش. هنگامی که بیشترین نیاز را در کنار او خواهی داشت, او را از خود مران, زیرا با آن که گاه, اعمیت زیاد به چیز های بس کمتر والا و ارزشمند میبخشی- آن گونه که خود نیز به آن پی برده ای- او ترا هرگز رها نخواهد کرد.

زیرا براستی ترا چه چیز به تحسین واداشته است؟ چه چبز ترا تا ایت اندازه از خود بیخود ساخته است؟ ظاهر امر, البته او بدون تردید زیبا, و براستی شایسته محبت و تحسین و عشق تو است, لیکن سزاوار تو نیست که بندگی او را قبول کنی. خود را در مقایسه با زن بسنجد و سپس به ارزشیابی بنشین. اغلب, هیچ چیز پر فایده از احترام به نفسی نیست, که به خوبی از آن مراقبت شدهع و در عدالت و منطق پایه ریزی شده باشد. هر قدر بیشتر به این دانش بیشتر آگاهی پیدا کنی, بیشتر همدم و شریک زندگیتع ترا چون رهبر و ولینعمت خود خواهد شناخت, و همه ای ظواهر فریبنده اش, در برابر واقهیتها سر سلیم فرود خواهد آورد. او بدین خاطر با این ظاهر زیبا آفریده شده است تا بیشتر مورد پسندت واقع گرددغ و تا بدین حد موقر و با شکوه خلق شده است, تا بتوانی همدمت را با افتخار و احترامی بیشتر دوست بداری.

کسی که, آن هنگام خرد و درایت کمتری از خود آشکار میسازی, همیشه نظرگر همه چیز ها است.

اما چنانچه در حس لامسه, که نژاد بشر به واسطه آن تکثیر خواهد شد, لذتی مافوق همه لذتها به نظر میرسد, پس بدان که این حس, به سایر جانوران نیز داده شده است. چیزی که اگر ارزشمند بود, هرگز بر آنان آشکار نمیشد, و از ماهیت عمومی برخوردار نمیبود, چنانچه به راستی چیز لایق و شایسته, و گونه ای بود که روح بشر را تحت تسلیم خود درآورد, و یا موجب پدیدار شدن احساس شدید عاشقانه در او شود.

همواره آنچه در همصحبتی با همدمت, به نظرت والا, فریبنده, دلپزیر و منطقی میرسد, دوست بدار! با دوست داشتن, کار را درست و نیکو به انجام میرسانی, حال آن که در شهوت و نیاز جسمانی شدید, این گونه نیست؛ زیرا این احساس, در عشق واقعی و راستین موجود نسیت. عشق افکار را پالایش میکند و قلب را وسعت میبخشد. مقر او در منطق است, به راستی ماهیتی دقیق و قاطعانه دارد؛ در واقع, همان نردبانی است که به کمک آن, میتوانی به سوی عشق الهی عروج کنی, و آن هرگز در لذت جسمانی جای ندارد. به همین دلیل است که در میان حیوانات هیچ همدمی برایت یافت نشد).

آدم تا اندازه ای خجل شد, و با شرمندگی پاسخ داد: ( نه ظاهر زنانه ای او که چنین زیبا آفریده شده است, و نه چیزی در امر تولید مثل که در همه ای نژاد ها و تیره ها آفریده شده است, مشترک و عمومی است.( هر چند به گونه ای والاتر و شایسته تر به بستر زناشویی مینگرم, و احترام مرموز و اسرارآمیز نسبت به آن در دل دارم), موجب میشود که همدمم, و این حالات و رفتار زیبایش, و هزاران لطیفه ای شایستگی و حجب و حیای را که همواره از همه ای گفتارش تراوش میکند, بیشتر دوست بدارم, و همه ای اعمال و کردار او که با عشق و رضایت دلپزیر و شرین آمیخته است, و از پیوند صمیمانه و صادقانه ای ذهن و یا وجود روحی یگانه میان ما دو حکایت دارد, بیشتر برایم حایز اهمیت است, کنایه از هماهنگی و تفاهم موجود میان یک زوج است, که مشاهده آن شرینتر و خوشایند تر از شنیدن نوایی موسیقایی دلپزیر است.

با این حال, این چیز ها نیست که مرا تحت تاثیر قرار میدهد, هم اینک آنچه رغا در باطن خود احساس میکنم بر تو آشکار میسازم, بی آن که در این مورد, شکست خورده و مغلوب یه نظر میرسم؛ منی که با اشیا و چیز های گوناگونی مواجه میگردم که هر یک به شکل متنوع و مختلف, به وسیله حواسم بر من متجلی میگردد. با این حال, همچنان که آزاد به سر میبرم, بهترین را تایید میکنم و هر آنچه را خود تایید مینمایم, هستم. تو مرا به دوست داشتن سرزنش نمیکنی, زیرا آن گونه که بیان فرمودی, عشق ما را به سوی اسمان الهی عروج میدهد. در واقع هم مسیر, و هم رهنمای ما برای رسیدن به مقصد محسوب میشود. از این روی, چنانچه آنچه را قصد دارم از تو جویا شوم, برایت مجاز باشد, همچنان عنایت داشته باش و سخنانم را با شکیبایی گوش فرا ده. ... ایا ارواح آسمانی, هرگز عاشق نمیشوند؟ چگونه میتوانند عشق خود را ابراز بدارند؟ صرفا با نگاه خویش/... یا نکند نور درخشان خود را با لمس عینی یا آنی, در هم میآمیزند.

فرشته, با لبخندی که سرخی کلسرخای آسمانی را رنگ میبخشید, و رنگ خاص عشق است, به وی پاسخ داد: ( کافی است بدانی که ما نیز در نیکبختی به سر میبریم, و بدون حضور عشق, هرگز هیچ نشانه ای از سعادت نیست. هر آنچه به عنوان لذتی پاک و خالص در کالبدت میچشی و تجربه میکنی. زیرا پاک افریده شده است. ما آنرا در درجه عالی تر میچشیم. همچنان با هیچ سد راهی همچون اعضای جسمانی و مفاصل که سد راه های انحصاری و محدود کننده اند, رویا رو نیستیم. چنانچه ارواح یک دیگر را در آغوش بکشند, اینگار سهلتر از هماغوشی هوا با هوا, و در چنین مواقعی در هم ادغام میشوند, و تمایل وحدتی که میان موجود پاک با موجود پاک دیگر روی میدهد, نیازی به وسیله ای که برای ارتباط محدود, و برای وحدت یافتن جسم با جسم دیگر, یا روح با روح دیگر لازم است, ندارند.

بیش از این نزدت پاییده نمیتوانم, پایدار و استوار باش, سعادتمند و شادمانه زندگی کن و همواره عاشق باش. اما خدای متعال را بیش از هر چیزی دوست داشته باش و به او عشق بورز. زیرا اطاعت از او به نشانه دوست داشتن او است. فرمان بزرگ او را به درستی رعایت کن؛ زنهار که خواسته ای شدید و یا شهوت, قوه قضاوت ترا گمراه نسازد, و ترا وتدار بکاری نسازد که اختیار آزادت به ارتکاب آن عمل, هرگز راضی نخواهد بود. بدبختی و سعادت تو و پسران تو در وجود تو جای دارد, از این روی مواظب باش. همه ارواح سعادتمند از پایداری و استقامت تو خرسند خواهند بود. ایستادگی یا سقوط, تنها به آزادی و اختیار تو بستگی دارد. حال که در باطن, با کمال آراسته ای, سعی مکن در جستجوی امداد خارجی باشی, و هر نوع وسوسه را برای نافرمانی از خود بران.)

دفتر نهم:

فریب خوردن حوا در اثر حیله شیطان

در فصل پیش خواندیم که شیطان در اثر تهدیدات جبرییل از باغ عدن گریخته بود. به شدت در امر نابودی بشر به سر میبرد, شبانه دور دنیا را دور زد, نیمه شب بدانجا مراحعت کرد. همچنین که میکوشید در برابر روشنایی روز احتیاط را رعایت کند, بویزه پس از آن که عوریل نایب السلطنه ای افتاب, ورود بی اجازه او را در داخل باغ عدن کشف کرده, و سایر کروبیانی را که از آن محل پاسداری میکردند آگاه ساخته بود. شیطان رانده شده از آنجا, سرشار از ترس و اضطراب, به مدت هفت شب پی در پی به همراه سایه ها به گردیدن پرداخته بود, سه نوبت بدور خط اسوا گردید, چهار نوبت هم با عبور از هر یک نصف النهار ها, از کنار ارابه ای شبانه, از این قطب بدان قطب گشته بود. در هشتمین شب دوباره بدانجا بازگشت, و این بار از سمت مخالف دروازه ورودی بهشت و یا محل نگهبانی کروبیان, با شیوه ای پنهانی, گذرگاهی غیر منتظره برای ورود خویش یافت.

در آنجا مکانی وجود داشت که دیگر نیست ( گناه, و نه مرور زمان, موجب این تغییر گشت ): جایی که رود دجله, از پایین بهشت بدرون گودالی به زیر زمین فرو میشتافت, تا بخشی از آبهایش, به شکلی ابشاری در کنار درخت حیات بیرون زند.

شیطان با آن رود به پایین فرو رفت و همراه آن بیرون برآمد, در حالی که در بخاری رو به بالا خارج میشد. سپس در جستجوی مکانی برای پنهان شدن شد.

شیطان سراسر کره ای زمین را درنوردیده, و با دقت وسواس گونه به جستجو در آن پرداخته, و از هر موجود, بررسی موشگافانه و دقیق به عمل آورده بود تا در یابد کدام موجود بیش از همه, در پیشبرد مقاصد فریبکارانه اش, مناسب خواهد بود؛ سرانجام دریافته بود که مار, زیرک ترین حیوانات از میان حیوانات جنگل بشمار میرود.

شیطان پس از تفکرات طولانی, مردد و غرق در اندیشه های خویش, در رنج و عذاب به سر میبرد. سرانجام با عزم و اراده ای نهایی, مناسب ترین پیوند دروغ را برگزید: قالب مناسبی که میتوانست در داخل آن حلول کند, و تلقینات سیاه و شوم خود را, حتی از ناقذ ترین نگاه ها نیز پوشیده دارد. زیرا در وجود مار حیله گر, همه ای نیرنگهای تصنعی, هرگز به نظر کسی مظنون نمیرسید, و همگی بر آن میشدند, که آنرا زاییده ای ذهن و زیرکی فطری آن موجود در نظر پندارند. حال آن که چنانچه این امر در وجود سایر حیوانات مورد توجه قرار میگرفت, شاید موجب ایجاد شدن سوظن نسبت به قدرت شیطانی میشد که در وجود آنها فعال گشته بود, و از میزان هوش و شعور آنها فرا تر میرفت. بنا بر این شیطان تصمیم خود را اتخاذ کرد, اما نخست, رنج و اندوه باطنی, و نیز هیجان و خشم عمیق خود را که به درجه ای انفجار میرسید, با این ناله ها از سینه بیرون راند:

( ای زمین! تا چه حد به آسمان شباهت داری, حتا شاید از آن نیز بیشتر رجحان داده میشوی, اقامتگاهی که برای خدایان بسی شایسته تر است, و مانند آن است که پس از تفکراتی ثانوی ساخته و پرداخته شده باشد, و همچون باز سازی و اصلاح آن آنچه قدیمی است, به شمار میرود. زیرا, به راستی کدام خدایی است که پس از آفرینش شهکاری بهتر, خواهان پدید آوردن اثر بد باشد؟

ای اسمان زمینی که بر گرد آن, افلاک دیگر میدرخشند, و همزمان به این میمانند که چراغهای خدمتگزار شان, تنها برای تو نور در پس نور به ارمغان میآورند, و همه ای پرتو های گرانبهای ناشی از تاثیر مقدس را بر تو, معطوف و متمرکز ساخته باشند.! همان گونه که خدای متعال, مرکز همه ای چیز ها در آسمان است, و همزمان تا همه جا توسعه و گسترش مییابد, تو نیز در مرکز همه, از تمامی این افلاک همه چیز دریافت میداری: در وجود تو, و نه در وجود آنها, همه ای تاثیرات شناخته شده شان در چمن زار و گیاه و شریف ترین ولادت موجودات جاندار با حیات تدریجی, به طرزی سازنده آشکار میگردد: گیاها«, احساس, منطق, همه در وجود بشر یکجا جمع شده است!

چنانچه میتوانستم از چیزی بهره مند گردم, به راستی با چه لذتی دور دنیا را میگردیدم! چه بسا مطبوع و خوشایند از تپه ها و دشتها و رود ها و بیشه ها و جنگلها و گاه خشکیها, گاه دریا ها و گاه سواحل پوشیده از جنگلها و صخره ها و غار ها! اما در آنها, نه سرایی و نه پناهگاهی نیافتم, و هر قدر بیشتر در اطرافم شاهد سعادت و خوشبختی میشوم, بیشتر دستخوش رنج و شکنجه میگردم, درست مانند آنکه مقر نفرتبار تزاد ها باشم. هر خیر و نیکی, برایم به زهر مهلک مبدل میشود, و در آسمان, وضعیتم باز بد تر از این خواهد بود.

اما قصدم نیست در اینجا یا در اسمان باقی بمانم, مگر آن که بر فرمانروای حاکم بر اسمانها تسلط یابم! بدان سان نیز امید ندارم با آنچه میجویم, کمتر نگونبخت باشم. تنها خواهان اینم که دیگران را بسان حالتی که خود در آن به سر میبرم, مبدل سازم. حتا اگر لازم باشد بر میزان درد ها و رنجهای خود بیفزایم. زیرا تنها در نابودی و انهدام است که میتوانم وسیله ارامشبخشی برای اندیشه های ناهنجار و اشفته خود بیابم. پس از آن که بشر- که همه ای این کار ها از برای او صورت گرفته است – نابود شود, یا ناگزیر از انجام کاری شود که موجب سقوط و نابودی ماملش گردد, همه ای این چیز ها به زودی بدنبال او از بین خواهد رفت., و گویی در سعادت و فلاکت, همچو زنجیری به او متصل هستند؛ پس چه بهتر که در سیه روزی بدنبال او روند! باشد که این نابودی و انهدام, به هر سو گسترده شود. آنگاه, افتخار نابودی همه ای این چیز های که در طول شش شبانه روز, بدست آن قادر توانا آفریده شد, در میان قدرتهای دوزخی, در یک روز به من ارزانی خواهد شد. کسی چه میداند قادر متعال چند گاه, در اندیشه پدید آوردن چنین چیز های بوده است؟ به گمانم طولانی تر از زمانی نبوده باشد که من در عرض یک شب, و با رهایی یافتن از وضعیت بندگی عاری از فر و افتخار در بین نیمی از نژاد های ملکوتی, جمیعت انبوه پرستش کنندگانش را با شماری کمتری بر جای باقی نهادم.

او نیز برای انتقامجویی و ترمیم و کاهش شمار پرستش کنندگان خود, و یا به این دلیل که قدرتش از مدتها پیش به پایان رسیده است تا نظام ملکوتی دیگری بیافریند ( چنانچه آنها از مخلوقاتش باشند ) و یا بدین خاطر که ما را بیش از پیش خشمگین و ناراحت سازد, برآن شد به جای ما, موجودی از گل بیافریند که جایگزین ما گردد: او را - آنهم مجودی با چنان اصل و نسب پستی! با کالبد اسمانی که همانا کالبد ما بود, غنا بخشید. آنگاه, آنچه را مقدور فرموده بود, به اجرا نهاد:

انسان را, و این جهان با شکوه را برایش آفرید, و سپس وی را که در سرای خود در زمین سکونت داشت, ازباب و فرمانروای آن نامید. آه, چه خفتی! او بالهای فرشتگان را بخدمت بشر درآورده است, و پیام آوران نورانی را برآن داشته است که روز و شب به محافظت از او همت گمارند, و وظیفه زمینی را خوب به انجام رسانند.

از پاسداری و نگهبانی آنان, به راستی بیمناکم. برای اجتناب از این وضع, همچنان که خود را غبار مه آلود, و در بخار نیمه شب پوشانده ام, بی آن که دیده شوم, به درون میخزم, و در هر بیشه و درختستانی به تجسس میپردازم تا بتوانم به یاری اقبال, مار خفته را بیابم تا بتوانم خود و نیت سیاه و شومی را که در وجود خویش دارم, در پیکر پیچ و تاب خورده اش خود را پنهان کنم. چه حقارت خفت آوری! منی که در گذشته به مبارزه با خدایان پرداختم تا در رفیع ترین نقطه جای گیرم, حال چنان تنزل یافته ام که ناگزیرم خود را با این حیوان پیوند دهم., و با آمیختن خود با این گل حیوانی, در جوهر وجودی او حلول کنم, و به آن که آرزو داشت به مقام رفیه الهی دست یابد, ماهیت پست حیوانی بخشم. به راستی جاه طلبی و انتقام جویی تا چه حد حاضر است دارنده خود را ای خود را تنزیل دهد, کسی که خواهان صعود است, این که ناگزیر است به همان اندازه که در ارتفاعاتی والا پرواز کرده است, در پست ترین وضعیت نیز بخزد, و دیر یا زود, با خفت آورترین چیز ها مواجه شود! انتقام, هر چند در آغاز شرین و خوشایند است, پس از کگمی ماهیتی تلخ مییابد و به درون خود عقب مینشیند. هر چه بادا باد.

دیگر هیچ چیز برایم حایز اهمیت نیست! به شرط آن که ضربتم درست به هدف اصابت کند: زیرا حال که هدف قرار دادن آن نقطه ای رفیع و جلیل, خارج از دسترسم جای دارد, تیرم را به سمت کسی نشانه میروم که حسادتم را در مقام دوم برانگیخته است: منظورم همین سوگلی تازه آسمان است. بشر آفریده از گل, همین فرزند, زاده ای یاس و ناخرسندی است! همو که آفریدگارش, برای آن بیش از پیش در معرض تحقیر و نفرت مانم قرار دهد, او را از خاک, بدین مقام ترفیع بخشید. از این روی نفرت, با نفرت بهتر پاسخ داده میشود.

این سخنان را بیان کرد, و جستجوی نیم شبانه ای خود را از میان بیشه های مرطوب یا خشک, همچون غبار سیاه و خزنده دنبال کرد, تا هر چه زودتر, ما را بیابد. پس از کمی, او را که در خواب فرو رفته بود, در حلقه ای پیچ در پیچ از دایره های چند گانه, پیچیده به دور خود, و با سر سرشار از فریب های حیله گرانه که در وسط آن حلقه ها بالا آورده بود, یافت. هنوز مار در نقطه سایه دار و ترسناک, یا لانه ای مخوف جایی برای خود نیافته بود, و هنوز زیانبخش و گنهکار نبود. از این روی بی هیچ ترسی, و بی آن که ترس و بیم و وحشت را در موجود دیگر موجب شود, در علف انبوه خفته بود. شیطان از طریق دهان, به کالبد او حلول کرد, و غریزه حیوانی او را از قسمت سر یا قلب تصاحب نمود, و به زودی اعمال هوشمندانه به وی الهام بخشید؛ اما خواب او را برهم نزد, و همچنان که در وجود او محبوس بود, فرا رسیدن روز را انتظار کشید.

از حالا, نور مقدس در باغ عدن, و در میان گلهای شبنم زده ای که شمیم عود صبحگاهی خود را ساطع میکردند به تابیدن پرداخته بود: آن هنگام که همه موجودات نفس کشنده, در محراب بزرگ زمین, تسبیح و ثنای خاموش, را با رایحه ای خوشایند, به سوی خالق بی همتای شان تقدیم میکردند؛ زوج بشری نیز از خوابگاه خود بیرون آمدند, و پرسش لفظی و شفاهی خود را با پرستش گروه موجوداتی محروم از سخن گویی, به هم پیوستند. پس از این کار, نیاکان نخستین ما از آن ساعت, که در پخش ملایم ترین عطر ها, و لطیف ترین نسیم ها, بهترین زمان بود, بهره جستند. به صحبت پرداختند که چگونه در آن روز به انجام دادن کار روزانه و روز افزون خویش, به بهترین نحو بپردازند؛ زیرا کار آنها به مراتب بیشتر از فعالیت و تلاش دستهای تنها دو موجودی که قصد رسیدگی و پرورش به آن گستره وسیع و عظیم را داشتند, مینمود.

حوا پیش از آن که شویش به یخن آید, بدین سان با وی شروع به گفتگو کرد:

(آدم, هنوز میتوانیم به زینت بخشیدن این باغ, خود را مشغول سازیم, و به رسیدگی به گلها و گیاه ها و سبزه ها بپردازیم؛ وظیفه ای به راستی خوشایند, که انجام آن بر ما واجب است. اما تا زمانی که دستهای بیشتری به یاری ما آیند, فعالیتی که بدان مشغولیم, روز بروز افزایش خواهد یافت, و اجبارا ماهیتی بیشتر و دشوار تر خواهد داشت: هر آنچه را در طول روز, به عنوان سبزه های هرزه چیده ایم و یا آنچه را که غرس کرده ایم یا کاشته ایم, یا تکیه گاهی برایش فراهم آورده ایم و یا به چیزی بسته ایم, در عرض یک یا دو شب, به دلیل رشد فراوان, دوباره ما را بازیچه میگیرد و تمایل دارد ماهیت وحشی بخود دهد. از این روی, اکنون وقت رسیدگی بدین کار است, و یا این که به نخستین افکاری که هم اینک در ذهنم خطور میکند, گوش فرا دهی...

بیا که کار های مان را تقسیم کنیم: تو به جای که میل و خواسته ات ترا بدانجا میکشاند, و به سمتی که بیشترین رسیدگی را نیازمند است, حال برای گرداندن ساقه ای شمشاد پیچ بدور این خوابگاه باشد, یا رهنمایی کردن پیچکی که قصد دارد به نقطه ای مورد نظر خویش صعود کند, پیش رو! من نیز به سهم خود, در نقطه ای دیگر, در گلزاری که با گلسرخها و مورد سبز در هم آمیخته است به کار میپردازم, و تا نیم روز, گیاهانی را که مستلزم رسیدگی به آنها است, خواهم یافت. زیرا هنگامی که بدین سان, و برای مدت تمام روز, کار های را که باید انجام دهیم با حضور در کنار هم انتخاب میکنیم, جای تعجب نیست که به دلیل همین نزدیکی, نگاه ها و لبخند های صورت گیرند, و یا موضوع تازه موجب گفتگوی غیر منتظره میان ما شود, و موجب گردد از میزان کار روزانه ما کاسته گردد, و برای چیزی کم اهمیت متوقف گردد, هر چند آنرا در هنگام صبح آغاز کرده باشیم. آنگاه نیز زمان صرف خوراک مان فرا میرسد, که به هیچ روی استحقاق آنرا نیافته ایم.)

آدم این پاسخ دلپزیر و ملایم را به او داد:

( ای یگانه حوای من, ای تنها یار و شریک من! ای که برایم قیاس ناپزیر و بی همتا, و در میان همه موجودات زنده, نزد من عزیز ترینی! پیشنهادی به راستی شایسته کردی, و اندیشه ات را به درستی بکار انداختی تا دریابی چگونه میتوانیم به نحو بهتر, وظیفه ای را که خدای متعال به ما محول کرده است, به انجام رسانیم, و یقینا این نکته بی آن که مورد تحسین و تجلیلم قرار گیرد, نادیده نخواهد گذشت, زیرا هیچ چیز در وجود یک همسر, شرینتر و خوشایند تر از این نسیت که وظیفه خانوادگی خود را در نظر گیرد, و شوهر خود را به انجام کار های نیک و شایسته تشویق کند. با این وجود, باید بگویم که ارباب و ولینعمت مان, هرگز ما را تا این حد, مجبور بکار نفرموده است, گونه ای که استراحتی را که بدان نیاز داریم بر ما ممنوع فرماین, خواه برای خوراکمان یا برای گفتگو برای هم- که خوراکی برای روح است – و خواه برای تبادل نگاه ها و لبخند هایمان...... زیرا لبخندی که از منطق سرچشمه گیرد, و حیوانات از آن محروم اند, نوع غذا برای عشق محسوب میشود: زیرا هرگز عشق, کمترین هدف شرافتمندانه در زندگی بشری بشمار نمیرود! زیرا خدای متعال ما را برای انجام کار های شاق و طاقت فرسا نیافریده, بلکه برای تجربه کردن لذت خلق نموده است, و نیز برای لذتی که با منطق پیوند داشته باشد. هرگز تردید نداشته باش که دستهای متحد ما, قادر خواهد بود به سهولت علیه صحرا ی این کوره راه ها و این خوابگاه ها, در گستره ای که نیازمندیم در آن گردش کنیم, به دفاع از ما بپردازند تا به زودی دستهای جوانتر, به یاری ما از راه برسند.

اما چنانچه گفتگوی بیش از حد, تو را خسته میسازد, شاید بتوانم به جدایی کوتاه مدت موافقت نمایم, زیرا گاه تنهایی بهترین مصاحب است, و جدایی کوتاه همواره بازگشت شرین و سریعی را موجب میشود. اما نگرانی دیگری مرا میآزارد. بیم دارم مبادا آن دم که از من جدا گردی, گزندی به تو رسد! زیرا به خوبی میدانی علیه چه موجودی هوشدار مان داده اند, و نیک میدانی کدام موجود شرور و حیله گر, با حسادت به سعادت و نیکبختی ما, و نا امید از سرنوشت خویش, در این تلاش است که با حمله فریبکارانه, شرمساری و فلاکت ما را سبب شود. بدون تردید, در نقطه ای در همین نزدیکی در کمین نشسته است, و مشتاقانه امیدوار است به خواسته ای درونی اش که بیشترین سود را برای او در بر دارد, دست یابد و ما را جدا از هم بیابد! هرگز نمیتوان امیدوار باشد ما را در کنار هم فریب دهد, زیرا در هنگام لزوم, سریعا به یک دیگر یاری خواهیم کرد. خواه اندیشه ای اصلی او این باشد که ما را از ایمان به خدای متعال منصرف بسازد, خواه در این ارزو به سر برد که موجب ناراحتی و ازردگی ما در عشق زناشویی مان گردد- چیزی که بیش از سعادتی که از آن بهره مندیم, آتش حسادتش را دامن میزند!- به هر تقدیر, خواه اینها هدف و نقشه اصلی او باشد, و خواه بدتر از اینها, هزگز از کنار کسی که هستی تو از هستی او است, و پناه دهنده و محافظ وفادار تو است, دوری مجوی! آن هنگام که خطر یا بی آبرویی در کمین زن نشسته باشد, همواره در کنار شوی خود که به محافظت و مراقبت از او خواهد پرداخت, و همراه با همسر خود, همه ای دشواریها و مشقات را تحمل میکند, بیشتر در امنیت و راحتی به سر میبرد.

شکوه و وقار پاک و معصومانه ای حوا, بسان موجود عاشق, که با سختی و شدتی مواجه میشود آمیخته گشت, و با آرامشی جدی و ملایمی چنین پاسخ داد:

( ای زاده ای زمین و آسمان, و ای فرمانروای کل زمین! اینکه دشمنی داریم که همواره در جستجوی شکست و ناکامی ما است, آنرا از زبان تو و نیز آن فرشته در زمان عزیمتش, بی آن که گوش فرا داده باشم, شنیدم؛ آن هنگام که در فرو رفتگی بیشه ای سایه دار, در نقطه ای در عقب ایستاده بودم, و کمی پس از زمان بسته شدن گلهای شبانه میگذشت که بدان جا باز گشته بودم, اما اینکه نسبت به ثبات و استواری و وفاداری ام نسبت به خدای تعالی و یا خودت شک داشته باشی, آن هم به این دلیل که دشمنی است که میتواند ما را وسوسه کند, چیزی است که شنیدن آنرا انتظار نداشتم! تو از خشونت دشمن بیمناک هستی! از این روی, و با وضعیتی که در آن به سر میبریم, و به شکلی که هستیم, و از آنجا که فانی نیستیم, و به تجربه کردن رنج و ناراحتی قادر نمیباشیم, پس نه این و نه آن, در انتظار مان نخواهد بود, یا اگر هم باشد, توان واپس زدن آنرا خواهیم داشت. آیا فریب و مکر او است که ترس و وحشت ترا موجب گشته است؟ چیزی که موجب میشود آشکارا به واهمه بیفتی که مبادا عشق و وفاداری پایدارم متزلزل, و یا مسحور حیله های او گردد؟

آخر چگونه این افکار, در سینه و قلب تو راه یافته است, آدم ...؟ آیا نسبت به آنکس که تا این اندازه برایت عزیز است, بداندیش هستی؟)

آدم به سخنانی برای بهبود بخشیدن به قلب جریحه دار شده ای همسرش, چنین پاسخ داد:

( ای دخت خدا و بشر! ای حوای جاوید, زیرا به راستی چنین هستی, و هنوز به سرزنش و گناه آلوده نگشته ای! به دلیل عدم اعتماد به تو نیست که تو را از غیبت دور از دسترسم منصرف میسازم, بلکه برای جلوگیری از عملیات حیله گرانه دشمن مشترک مان است که چنین سخن میگویم. زیرا آنکس که به وسوسه ای دیگری همت میگمارد, حتا اگر بیهوده به این کار بپردازد, بی آبرویی و لکه بدنامی را بروجود کسی که وسوسه کرده است, فرو میپاشد. زیرا هرگز ایمان او را در برابر آزمون وسوسه, به دور از هرگونه آلودگی و فساد در نظر نپنداشته بود. تو نیز اهانتی را که به تو وارد آمده باشد, با حس تحقیر و خشم در وجودت حس خواهی کرد, گرچه این تلاشها بی اثر مانده باشد... بنا بر این, چنانچه میکوشم ترا از رویا رویی با چنین اهانتی که صرفا نسبت به تو معطوف شده باشد منحرف سازم, آنرا سو تعبیر مکن, و به اشتباه چیزی دیگر میپندار! اهانتی که دشمن, هر چند بس جسور!- به سختی جرت مییابد به هر دوی ما همزمان وارد آورد, و یا چنانچه چنین چرت و شهامتی را در خود بیابد, نخست حمله اش را به سوی من معطوف خواهد ساخت: از شرارت و مکر و حیله اش غافل مباش! یقین بدان آنکس که موفق شد فرشتگان را فریب دهد, موجودی بس مکار و حیله گر است... از این روی, به اشتباه تصور مکن یاری و امدادی دیگر, کاملا زاید و بیفایده خواهد بود. تاثیر نگاه هایت, انواع قدرتها را به من میبخشد:

با مشاهده تو, خود را عاقل تر, هوشیارتر و نیرومندتر, و چنانچه لازم برسد با قدرت ظاهری نیرومندتری احساس میکنم, و همزمان که به تماشا کردنم مشغولی, از شرم آن که مبادا مغلوب گردم یا فریب خورم, از بیشترین نیرو و قوت برخوردار خواهم شد, و همه ای نیرو و توانم را جان تازه خواهد بخشید.

پس چرا تو نیز آن هنگام که در کنارت حضور دارم, چنین احساس را در وجودت نمییابی, و یا ترجیح نمیدهی آزمونت را در کنار من تحمل نمایی؟).

بدین سان, آدم در اوج عشق و ملاطفت و نگرانی زناشویانه سخن گفت؛ اما حوا که میاندیشید به قئر کافی به ایمان صادقانه اش اهمیت و اعتماد ابراز نشده است, با لحن ملایم سخن خود را تکرار کرد و گفت:

( چنانچه وضعیت ما, زندگی در منطقه ای محصور, و در حالی است که دشمنی حیله گر یا خشن آنرا بدین گونه محدود ساخته است( ئ از آنجا که بطور جداگانه, از نیروی برابر برای دفاع و حمایت از خود در هر جا که با ما ملاقات خواهد کرد بهره مند نیستیم ), پس چگونه میتوانیم خوشبخت باشیم و در سعادت زندگی کنیم, و همزمان, پیوسته در ترس رویارویی با بدی, زندگانی به سر آوریم؟... اما بدی هرگز پیشتر از گناه از راه نمیرسد: تنها کاری که دشمن ما با وسوسه کردن ما انجام خواهد داد, اهانتی است که با تحقیر شرم آورش نسبت به صداقت و شرافت ما وارد خواهد آورد! حال آن که تحقیر شرم آورش هرگز وجود ما را با هیچ بی آبرویی خجالت آوری آلوده نخواهد ساخت, بلکه آن اهانت در اوج سرافگندگی, بر وجود خود او سرازیر حواهد شد.

بنا براین, چرا بایستی از او اجتناب کنیم, و از او واهمه داشته باشیم, بویزه هنگامی که ثابت کردیم نقشه ای باطنی او دروغین است, از شرافت و افتخار دو برابر بهره مند خواهیم شد, و در این ماجرا, از صلح و آرامش باطنی و لطف و رحمت اسمانی که شاهد کار ما بوده است, برخوردار خواهیم گشت؟ و به راستی چه معنا دارد وفاداری و عشق و قدرتی که به تنهایی مورد آزمایش قرار گیرد, و با هیچ امدادی از خارج مورد حمایت نباشد.

پس چه بهتر وضعیت سعادتمند مان را گونه ای نپنداریم که گویی از سوی خالق دانا و فرزانه, با ماهیت ناقص بر جای مانده است, و خواه جدا از هم, و خواه متحد و در کنار هم, حالتی نامطمین دارد, چنانچه به راستی سعادت ما این گونه باشد, پی ماهیت شکننده و ظریف را دارا است, باغ عدن در چنین وضعیتی, دیگر باغ عدن نخواهد بود.)

آدم با حرارت پاسخ داد:

( همسرم! آنگونه که خدای متعال همه چیز را اراده فرموده است, همه چیز به نیکو ترین وجه است, دست آفریننده ای او, در هر آنچه آفریده, چیزی ناقص و ناتمام بر جای ننهاده است, چه رسد بر وجود بشر, یا در آنچه میتواند موجب سعادت او گردد, چنین کاری را اعمال کرده باشد! و به راستی همه چیز علیه نیروی خارجی تضمین شده است. خطر بشر, در وجود خود او نهفته است! به همان اندازه, قدرت او نیز در وجودش پنهان است: هرگز نمیتواند خلاف اراده خویش, با بدی و شرارت مواجه شود؛ اما به همان اندازه, خدای متعال, اراده و اختیار بشر را آزاد قرار داده است؛ زیرا هر آن کس که به اساس عقل و منطق عمل کند و مطیع آن باشد, همواره آزاد است, و خدای عقل را راست آفریده است, و به بشر فرمان داده است همواره مراقب باشد, و پیوسته استوار باقی بماند, تا مبادا با چیز فریبنده و زیبا, که ظاهر خوب و شایسته دارد غافلگیر شود, و دستوراتی نادرست صادر کند و اطلاعاتی غلط را به اراده ارایه نماید, تا به انجام دادن کاری وادارش سازد که خدای متعال, آنرا اکیدا ممنوع فرموده است.....

بنا بر این, به هیچ وجه از روی عدم اعتماد نیست که پیوسته ترا هوشدار میدهم, و از تو انتظار دارم که تو نیز به سهم خود هوشدارم دهی؛ بلکه از روی عشق عمیق و لطیف است...... اما تنها با پایداری و اراده استوار تضمین گر بقای خویش هستیم.

با این حال, این امکان نیز است که از راه راست منحرف شویم, زیرا غیر ممکن نیست که عقل و منطق, از سوی آن دشمن مکار و فریبگر, احیانا با موضوع دروغین و عاری از حقیقت مواجه گردد, و در دام فریب غیر منتظره غافلگیر شود, آن هم صرفا به این دلیل که دقت و هوشیاری و آگاهی وسواس گونه ای را آن گونه که به وی هوشدار داده شده بود, رعایت نکرده بوده است..... از این روی, هرگز در جستجوی وسوسه ای که بهتر است از آن اجتناب ورزی مباش! و چنانچه احتمالا از من جدا نگردی, به سهولت خواهی توانست از آن اجتناب کنی: زیرا آزمون همیشه بی خبر از راه میرسد.

آیا مایلی وفاداری و ثبات نفست را ثابت نمایی؟ نخست لازم است فرمانبرداری مطیعانه ات را ثابت کنی! اما چنانچه هرگز مورد وسوسه قرار نگیری, کیست که از آن باخبر گردد؟ کسیت که بدان شهادت دهد؟.

اما چنانچه میپنداری آزمونی که در پی آن نیستم, قادر است ما دو نفر را در امنیتی پیش از آنچه میپنداری در آن حضور داریم بیابد, پس با آگاهی از این وضع, و با هوشداری که دریافت کرده ای, برو. زیرا حضور اجباری و بناخواست تو, تو را بیشتر غایب خواهد ساخت. با معصومیت ذاتی خویش پیش رو, به هر آنچه قدرت و نیرو داری, اتکا ورز, همه ای آنرا در وجود خود ذخیره نگهدار! زیرا خدای متعال, وظیفه خود را نسبت به تو انجام داده است, پس تو نیز وظیفه خود را به انجام برسان).

اما حوا باز اصرار ورزید. هر چند مطیعانه سخن گفت, لیک پاسخ نهایی از او بود و گفت:

( بنا براین با اجازه ای تو, و با آگاهی کامل, و مهمتر از همه به دلیل واپسین گفته هایت که سرشار از عقل و درایت بود, و مرا تحت تاثیر خود قرار داد, از اینجا میروم, زیرا آزمونی که در جستجوی آن نباشم, شاید ما را کمتر از آنچه انتظار میرود, غافلگیر سازد؛ به همین خاطر, با عزم راسخ تر از این جا دور میشوم. زیاد انتظار ندارم دشمنی بدین غرور و تکبر, نخست به سرغ ضعیف ترین از میان ما بیاید؛ زیرا چنانچه بدین کار تمایل داشته باشد, پس در هنگام شکست, از شرمساری و خجالت بیشتری در عذاب فرو خواهد افتاد.)

ادم با نگاه مسحور خود, تا مدتها, وی را با دیده ای مشتعل تعقیب کرد..... اما بیشتر ترجیح میداد حوا در کنارش مانده بود.... چند بار دستور بازگشت سریع را به او تکرار کرد, او نیز به همان اندازه وعده داد هنگام نیم روز, به خوابگاه شان باز گردد تا همه چیز را به بهترین نحو, و با نظم خاص بیاراید, و آدم را برای صرف غذای نیم روز یا استراحت بعد از ظهر, بدانجا فرا بخواند.

آه! ای حوا, به راستی در بازگشتی که در نظر مسلم میپنداشتی, چه مایوس و فریب خورده و سیاه بخت خواهی بود! چه واقعه ای شومی! از آن ساعت به بعد, هرگز نخواهی توانست غذای لذیذ یا استراحت عمیق در بهشت بیابی! دامی میان آن گلها و آن شاخ و برگهای پر سایه گسترده شده بود! کینه ای شدید و خصمانه و دوزخی, که قصد مسدود کردن مسیرت را داشت, و یا بر آن بود تا ترا فاقد معصومیت و وفاداری و سعادت به سرایت برگرداند, به انتظارت نشسته بود.....

زیرا آن لحظه, و از سحرگاه آن روز, دشمن – در شکل ماری ساده, بدانجا آمده بود, و در جستجوی مکانی بود تا بتواندبا تنها موجود بشری که فقط دو تن بودند, اما تمامی نژاد بشری را نمایش میدادند, و او آنان را چون طعمه ای خود میپنداشت, به گونه ای تصادفی مواجه گردد. او در میان بیشه ها و دشتها, جایی که تک درختانی و یا قسمتی از باغ, بوسیله ای تلاش و زحمت آنها یا چمن پیرایی شان, صورت خوشایند تری برای خوشنودی آنها بخود گرفته بود, به جستجو پرداخت, در کنار دریاچه یا نهر ابی کوچک و پر سایه, به جستجوی آن دو رفت. اما به شدت مایل بود سرنوشتش به گونه ای رقم خورد که بتواند جدای از آدم, با حوا ملاقات کند! خواستار این وضع بودع اما نه به امید حقیقی نسبت به آنچه به ندرت رخ میدهد؛ اما ناگاه آن گونه که آرزو کرده بود و امیدوار بود, با حوای پوشیده از ابری عطرآگین, که گلهای روز بسیار سرخ و انبوه و بزرگی, او را احاطه کرده بودند, و در حالی که در نقطه ای تا نیمه پنهان مینمود, به تنهایی رویا رو شد... اغلب حوا خم میشد تا گل ساقه ای ضعیف و نازک را دوباره بلند کند.

گلهای که هر چند تاجهای شان برنگ سرخ درخشنده, ارغوانی, لاجوردی و یا پوشیده از رگه های طلایی بود, لیک بدون هیچ نیرو و توانی, سر به پایین افگنده آویزان مانده بودند. او با ظرافت و زیبایی, آنها را به کمک ساقه ای شمشاد پیچ بلند میکرد, بی آن که بیندیشد خود به عنوان زیبا ترین گل, بی حمایت و ناتوان بر جا مانده است, و بهترین حامی و تکیه گاهش در نقطه ای بس دور حضور دارد, و طوفانی سخت, بی اندازه بوی نزدیک شده است....

مار نزدیک شد. از کوره راه های که پوشیده از با شکوه ترین درختان سدر, چنار یا نخل بودند گذشت: گاه با حرکات مارپیچی و جسورانه, گاه بصورت مخفیانه, در میان نهالهای به هم پیچیده, و گلهای که حاشیه های هر دو طرف کوره راه را – که با دستهای هنرمندانه ای حوا بدان شکل درآمده بودند!- ایجاد میکردند.

نقطه ای براستی دور افتاده و آرام.

شیطان به تحسین آن مکان و باز هم بیشتر, به تحسین آن موجود پرداخت. چونان مردی که برای مدت طولانی در شهری شلوغ, یا خانه های درهم فشرده و فاضلابهای که باعث آلودگی هوا میگشت محبوس شده باشد, و سپس در صبحگاه تابستانی از سرای خود خارج گردد تا به تنفس هوای دهکده های مطبوع و مزرعه های اطراف بپردازد, و با مشاهده ای هر منظره ای در پیش روی خویش, لذتی بس وافر میبرد, و از بوی گندم یا علفهای شخم زده, یا حتا گاو های شیرده و یا انبار های شیردوشی, و نیز از هر شی روستایی و هر صدای جنگلی, غرق در شگفتی و لذت میگردد؛ و چنانچه تصادفا دوشیزه ای بکر و زیبا, با گامهای همچون پریان از کنارش عبور کند, آنچه تا آن لحظه خوشایند آن مرد واقع شده بود, با حضور دوشیزه, ماهیت صد چندان مییابد, و آن دوشیزه از هر چیزی پیشی میگیرد و در عمق نگاهش, همه ای لذات را جمع آوری کرده است: بدانسان نیز مار, از دیدن آن دشت پر گل, آن پناه گاه آرام و زیبایی که حوایی بدان شکل سحر خیز و تنها, در آن حضور یافته بود, لذتی مشابه چشید. شکل ملکوتی و آسمانی او, که با ماهیت خوشایند تر و زنانه تر همراه بود, و نیز معصومیت دلربایانه و همه ای حالات و رفتارش, و یا کوچکترین حرکاتش, موجب عقب نشینی شرارت در وجود شیطان گشت, و یا سرقت شرین و ملایم, از شدت آن نیت خشونت باری که شیطان با خود آورده بود, عمیقا کاست, و آن لحظات شر مطلق و یگانه, در برابر شرارت خود بی دفاع بر جای ماند و در این مدت, به طرز ابلهانه و ساده اندیشانه ای (( نیکو )) باقی ماند: و از دشمنی, تزویر, نفرت, حسد و انتقامجویی, تهی شد.

اما دوزخ شعله وری که پیوسته در وجود او در سوز و گداز بود, و هر چند در مکانی تا نیمه شبه اسمان حضور داشت, به زودی به لذاتش پایان بخشید و شکنجه ای که شدت بیشتر مییافت – زیرا لذتی را به عین شاهد میشد که برای او در نظر گرفته نشده بود – بر جانش حمله برد. آنگاه, نفرت خشمگینانه را فراخواند, و با یادآوری رنجها و مصایب خویش, بدین شکل خود را خشمگین ساخت و به هیجان افکند:

( ای اندیشه های ای من! بکجا هدایتم کردید؟ با کدامین احساس, مرا از آن چه بدین جا رهنمون شده بود, فراموش ساختید؟ نفرت, و نه عشق! و یا امید جایگزین شدن دوزخ با بهشت, و یا حتا امید چشیدن لذتهای این مکان, و بلکه از میان بردن هر لذتی, مگر آن که از نابودی و انهدام بر خویشتن عارض میشود, مرا بدین مکان آورده است: هر شادی دیگر برایم از دست رفته است... از این روی تباید موقعیتی را که ارزانی ام شده است, از کف دهم. اینک زن, به تنهایی در پیش رویم, و در معرض هر گونه حمله ای به سر میبرد. شویش - زیرا نقاط دور دست را نیز نیک میبینم! – در کنارش حاضر نیست! بیش از هر چیز, از هوش والا و نیرویش اجتناب میکنم. با داشتن شجاعت غرور آفرین, و اعضای بدن قهرمانانه – هر چند آفریگار از گل!- به هیچ روی دشمنی نیست که دست کم انگاشته شود, او فارغ از هر زخم و جراحتی است, حال آن که این در مورد من, صدق نمیکند, بس که دوزخ مرا خوار و حقیر ساخته است, و بس که درد و رنج مرا از آنچه پیشتر از این در آسمان بودم, فروآورده است. حوا به ( بند 410 ) راستی زیبا است! بطور الهی زیبا است, و برای عشق خدایان آفریده شده است. به هیچ وجه ترسناک و هراس آور نمینماید... هر چند در عشق و زیبایی, همواره باید ترس ژرف وجود داشته باشد, بویژه آن هنگام که با نفرت شدید مواجه نگردد! نفرتی که در زیر لباس مدل عشق, شدتی باز هم بیشتر مییابد: این همان مسیری است که برای ویرانی و نابودی حوا, بکار خواهم گرفت.)

( بند 415 ) چنین سخن گفت دشمن نژاد بشر و آن مهمان شرور, در کالبد ماری که خود را در داخل آن جای داده بود؛ و بدین شکل, مسیر خود را به سمت حوا پیش گرفت. در آن دوران, هنوز به شکلی مارپیچی و مواج, آن گونه که امروز بدان عادت یافته است, برزمین نمیخزید؛ بلکه کمر خود را راست نگهمیداشت, و پایین بدن خود را بصورت لایه های درهم پیچ خورده, به شکلی برج بلند, و هچو رهروی تنگ که رو به پهنا میرود, به حلقه های بیشمار درآورده بود! تاج لاند بر سر او خود نمایی میکرد, و ( بند 420 ) چشمانش چون سنگ آهن سیاه میمانست. گردنش طلایی مایل به سبزی سوخته مینمود, و با حالتی جهنده خود را بروی چمنزاری در میان لایه های مار پیچی و گرد, راست نگاه داشته بود. شکل خوشایند و زیبا داشت! هرگز زان پس, مار ها تا آن اندازه زیبا نشدند.

حوا سرگرم کار, صدای خش خش برگها را در اطراف خود شنید, اما توجهی ابراز ننمود, زیرا دبدگانش شاهد بازی انواع حیوانات در آن باغ بود. سرانجام مار با جسارت و شهامتی بیشتر, و بی آن که فرا خوانده شده باشد, در برابر حوا قدعلم کرد, اما چنان که گویی در حیرتی عمیق و ناشی از تحسین فرو رفته باشد: اغلب با شیوه ای نوازشگرانه, سر مغرورش را پایین میآورد, گردن صاف و رنگارنگش را خم میکرد, و با لیسیدن زمینی که حوا با پا های خود لمس کرده بود, میپرداخت. سرانجام رفتار محبت آمیز و خاموش او, باعث گشت توجه حوا به حالت عاشقانه او جلب گردد. شیطان, خشنود از آن که توجه او را به خود معطوف ساخته است, با زبان جسمانی مار, یا با کمک تار های صوتی, وسوسه ای هنرمندانه و زیرکانه خود را به این صورت اغاز کرد:

( ای بانوی رفیع! تقتضا مندم چنانچه در توان تو است, غرق در شگفتی و حیرت نگردی! اب آن که تنها شگفتی بشمار میروی! به همان اندازه, نگاهت را با تحقیر مسلح نفرما - ای آسمان لطافت و ملاحت! – ناخرسندی از این که به تو نزدیک میشوم, و ترا بی آن که عطشم فرو نشیند, به طرز سیری ناپزیر مینگرم! بدین شکل, منی که تنها و بیکسم, از رویا رویی با پیشانی پرجلال و موقرت که بدین شکل, ماهیت باز هم با صلابت تر مییابد, بیم ندارم! آه! ای آن که زیبا ترین شباهت را با خالق زیبایت داری!

ای تویی که همه ای موجودات زنده به تحسین تو مشغول هستند, و همه ای چیز های که بنا به لطف الهی از آن تو هستند, به پرستش زیبایی آسمانی تو مصروف هستند, و با شیفتگی نظاره گر آنند! زیبایی و جمالی که چنانچه در کل عالم مورد تحسین قرار میگیرد, بیش از پیش تحسین, و قدر آن دانسته میشود. اما اینجا, در این محوطه ای بکر و وحشی, در میان این حیوانات ( که تماشاچیان بی کفایت و ناهنجاری هستند, و حتا به تشخیصی نیمه از آنچه در وجود تو زیبا است, لایق نیستند! ) به استثنای مرد واحد, کیست که به دیدن تو نایل گردد؟ و نگاه مرد یگانه چه ارزشی دارد, برای تویی که باید در میان رب النوع ها, همچون الهه ای زیبا نظاره شوی, و به وسیله ای فرشتگان بیشمار, که دربار روزانه ترا تشکیل داده اند و کمر به خدمت تو بسته اند, مورد پرستش قرار گیری! ).

چنین بود تملقهای آن وسوسه گر, و چنینی بود لحن سخنان آغازینش: گفته های او راهی در قلب حوا برای خود باز کرد, هر چند حوا از شنیدن آوای مار دچار شگفتی میشدسرانجام, بی آن که دست از حیرت خود بکشد, پاسخ داد:

( این دیگر چیست؟ زبان و اندیشه ای بشری که با زبان حیوانی بیان میگردد؟

حال آن که تا حال میپنداشتم حیوانات از نعمت سخن گفتن محروم اند, و خدای متعال در روز آفرینش, آنها را محروم از بیان هر سخنی آفریده است, و اما در بتره ای قدرت اندیشیدن, در شک و ابهام به سر میبرم؛ زیرا در نگاه ها و اعمال حیوانات, اغلب شعوری فراوانی به چشم میخورد. ای مار! همواره ترا با شعور ترین حیوانات دشت میشناختم! اما نمیدانستم که از نعمت آوای انسانی نیز بهره مند هستی! از این رو این معجزه را تکرار کن, و بگوی چگونه از موجود لال و خاموش, به موجود سخنگو مبدل گشتی؟ بگوی چگونه بیش از سایر نژاد ها, که روزانه در برابر دیدگانم حضور دارند, رفتار چنین دوستانه با من یافته ای؟ بگوی, زیرا چنین شگفتی بزرگی, به راستی به همه ای توجهی که لایق آن است, نیاز دارد.)

وسوسه گر زیرک بدین گونه پاسخ داد:

( ای شهبانوی این دنیای زیبا, ای حوای درخشان و فروزنده! گفتن هر آنچه امروز به من فرمودی, کار آسان برای من است. بجا است که از امرت اطاعت شود. من نیز در آغاز, چون همه ای حیواناتی که چمن زیر پا را نشخوار میکنند بودم. افکارم, پست و حقیرانه, به خوراکی مینمود که میخوردم. تنها میتوانستم به خوراک خود, یا غریزه ای جنسی خود را دریابم, و هیچ چیز والای را درک نمیکردم: تا آن که روزی, همچنان که در دشت و صحرا به گردش مشغول بودم, تصادفا در نقطه ای دور دست, با درخت زیبایی پوشیده از میوه هایی با رنگهای درهم آمیخته ای ارغوانی و طلایی مواجه شدم... نزدیک گشتم تا به تماشای آن بپردازم... نا گاه از میان شاخها و برگهای آن, عطر دل انگیز که برای اشتها خوشایند و مطبوع مینمود, تراوش کرد, حواسم را بیش از بوی خوش رازیانه ای شرین, و یا شیری از پستان میش یا ماده بزی که شب هنگام, شیر مکیده نشده ای بره یا بزغاله ای خود را هنوز غرق در بازیهای خود به سر میبرند, بر زمین فرو میچکانند, مجذوب خود ساخت....

برای ارضای خواسته ای بسیار شدیدم, در چشیدن آن سیبهای زیبا, بر آن شدم که درنگی جایز ندانم: گرسنگی و تشنگی, که با بوی خوش آن میوه ای فریبنده تحریک میشد, خود را به تنه ای خزه گرفته ای درخت چسپاندم و به آن حلقه زدم, زیرا برای دست یافتن به شاخه های بالاتر از زمین, به قامت بلند تو یا آدم نیاز بود. بر گرد درخت, همه ای حیوانات دیگر حضور داشتند و تماشایم میکردند؛ آن ها نیز, از خواسته ای مشابه در رنج بودند, و به من غبطه میخوردند, اما نمیتوانستند خود را به میوه ها برسانند. همچنان که به نیمه تنه درخت, و به جایی رسیدم که آن نعمت به حد وفور, و به حالت وسوسه گر, و چنان نزدیک از شاخه ها آویزان بود, دیگر خود را مقید نساختم و تا آنجا که امکان داشت, به چیدن و خوردن مشغول شدم, زیرا تا آن ساعت, هرگز در خوردن خوراکیها یا حضور در کنار نهری, چنین لذت مشابهی را نچشیده بودم.....سرانجام پس از سیری کامل, طولی نکشید که تغییر عجیبی را در میزان شعور و قابلیتهای درونم مشاهده کردم؛ کمی بعد از نعمت سخن گفتم بهره مند شدم, هر چند شکل ظاهری ام را همچنان محفوظ داشته بودم, از آن لحظه به بعد, اندیشه هایم را با تفکرات تعالی بخش یا ژرف معطوف ساختم, و با ذهن باز به بررسی همه ای چیز های قابل رویت در آسمان یا روی زمین یا در هوای میانی, و همه ای چیز های خوب و زیبا, پرداختم. اما همه ای چیز های خوب و زیبا را در تصویر الهی تو, و در پرتو آسمانی زیبایی و جمالت, یکجا مشاهده میکنم! هیچ زیبایی و جمالی, با آنچه تو از آن بهره مندی قابل قیاس نیست, و یا حتا در مقام دوم قرار نمیگیرد. زیبایی تو, وادارم ساخت به نزدیکت ایم و هر چند مزاحمت میشوم, لیک به پرستش تو دل سپارم.

ای بانوی جهان! ای آن که ترا به حق, فرمانروای مخلوقات کرده اند.....)

حوا, شگفت زده تر از هر زمان, با کمال بی احتیاطی پاسخ داد:

( مار, ستایشهای مبالغه آمیز تو از کیفیت آن میوه, که تاثیرش را نخست در وجود تو به آزمایش گذاشته است, مرا در تردید می افگند. اما به من بگوی! این درخت کجا میروید؟

آیا دور از اینجا است؟

زیرا بیشمار اند درختانی که به فرمان الهی در بهشت میرویند! و بسیاری از آنها برایمان ناشناخته است: چنانچه نعمت وافر در اختیار انتخاب و سلیقه ما گذاشته است که گنجینه ای عظیمی از میوه های ناچشیده را همچنان دست ناخورده, و بی آن که فاسد گردند بر جای مینهم.... آنها تا زمانی که انسانهای به دنیا آیند, بروی شاخه ها باقی خواهند ماند, تا سرانجام به چیده شدن آنها همت گمارده شود, و شماری بیشتری از دستهای بشری, به یاری مان برخیزند تا طبیعت را از بارش, آسوده سازند....)

مار موزی شادمانه و خرسند گفت:

( بانوی فرمانروا! مسیر آن آسان, و به هیچ وجه دور نیست! آن درخت, فرا سوی کوره راهی پوشیده از درختان مرمکی, بر زمین هموار و پوشیده از چمن, در کنار دریاچه واقع است: پس از عبور از کنار بیشه ای کوچک که با رایحه ای شمشادپیچ و بلسم, عطر آگین گشته است, بدان خواهی رسید! چنانچه مرا به عنوان رهنما پزیرا شوی, ترا به زودی بدانجا هدایت خواهم کرد...)

حوا گفت: ( باشد! مرا بدانجا رهنمون باش... )

مار رهنما به سرعت حلقه های خود را به زمین غلتاند, و بدن هر چند مارپیچی خود را صاف جلوه داد, بس که در ارتکاب گناه عجله داشت! امید, او را از زمین بلند کرد, و شادی نیز سرش را روشن و تابناک ساخت: چون آتش کاذب که از بخار علیظ که شب هنگام متراکم میشود, و سرما را محصور میسازد, و با حرکتی, به شعله ای درخشان مبدل میگردد( شعله ای که اغلب شایع است روح شرور را همراه است).... آتشی که به هر سو میجهد و با نور فریبنده برق میزند, و مسافر شب رو را از مسیر منحرف میسازد, و او را به سمت مردابها و چویچه ها پیش میبرد, و از کنار برکه ها و آبگیر ها میگذراند, گونه ای که در نهایت در آنها فرو میرود, و بدون هیچ امیدی برای نجات, از دست میرود...... بدان سان نیز آن مار شوم و سرنوشت ساز, به درخشش افتاده بود و با فریب و تذویر, حوا – مادر ساده اندیش مان را!- به سوی آن درخت ممنوعه پیش برد: درختی که ریشه ای همه ای بدبختیهای ما محسوب میشد...

حوا به محض دیدن درخت, رو به رهنمای خود کرد و گفت:

( مار! میتوانستیم از آمدن به اینجا پرهیز کنیم, زیرا آمدن بی ثمر و بی فایده آشکار میگردد, هر چند میوه ای این درخت به این حد وفور باشد.... نفع موجود در کیفیت آن, صرفا برای تو مناسب بوده است؛ کیفیتی به راستی خارق العاده و جالب, چنانچه چنین تاثیراتی را بار آورده باشد! اما ما مجاز نیستیم این درخت را لمس کنیم, یا از میوه های آن بچینیم! خدای متعال چنین امر فرموده است, و این ممنوعیت را خدا برای ما تعیین نموده, برای سایر چیز ها این مایم که قانون میگذاریم! در واقع قانون ما منطق و شعور ما است).

وسوسه گر, سرسار از نیرنگ و فریب پاسخ داد:

( شگفتا....! آیا بدان معنا است که خدای متعال فرموده است که از همه ای میوه های این باغ نباید بچشید, هر چند اربابان به حق همه ای چیز ها در روی زمین و هوا اعلان شده اید؟).

حوا هنوز معصوم و بیگناه گفت:

( از میوه ای هر درخت این باغ مجازیم تناول کنیم, اما پروردگار مان, برای میوه ای این درخت زیبا در این باغ فرموده است: ( نباید از آن بچشید یا بدان نزدیک شوید, مبادا به هلاکت رسید..)

تازه این جمله را بیان کرده بود که وسوسه گر, با جسارت بیشتر ( و با ظاهر سرشار از اخلاص و عشق نسبت به نوع بشر, و با تظاهر به ناراحتی و نارضایتی در برابر آن بی انصافی علیه بشر ) نقش تازه ای را ایفا کرد. با چهره ای در ظاهر غرق در ترحم, با ناراحتی بدن خود را, که آن نیز ماهیت زیبا در بر داشت, تاب داد؛ سرانجام قدعلم کرد و گویی قصد داشت از موضوع بس مهم داد سخن دهد. با آوردن حرکات اضافی در اندام خود چنین فریاد برآورد:

( آه ای گیاه مقدس! ای فرزانه ای که حکمت و فرزانگی اعطا میفرمایی! ای مادر هر دانش! اینک قدرتی را که روشنی ام بخشیده است, به درستی در وجود خود حس میکنم, و نه تنها چیز های گوناگون را در غلت بروز شان تشخیص میدهم, بلکه به کشف راه ها و شیوه های عاملان رفیع و عظیم الشانی که به هر حال, چون خردمندان فرزانه شهرت دارند, نیز نایل آمده ام! ای شهبانوی عالم حاضر! چنین تهدیدات شدید مرگ را باور مکنید! شما هرگز جان نخواهید سپرد! آخر چگونه ممکن است؟ از این میوه؟ حال آن که برای کسب دانش, حیات به شما نمیبخشد؟ نکند این تهدید از طرف خالق بزرگ باشد؟! اما مرا بنگرید! منی که این میوه را لمس کردم, و از آن چشیدم....! با این حال همچنان زنده ام, و حتا به زندگی کاملتری از آنچه سرنوشت برایم رقم زده بود, دست یافته ام, تنها به این دلیل جرت یافتم خود را فراتر از سرنوشتم برافرازم! ایا آنچه را برای حیوان, مجاز و دست یافتنی است, برای بشر غیر مجاز و دست نیافتنی است؟ یا نکند خدای, آتش خشم خود را برای چنین گناه ناچیزی شعله ور خواهد ساخت؟ ایا برخلاف انتظار, شجاعت رام نشدنی شما را نخواهد ستود....؟ شهامتی که در برابر تهدید مرگی اعلان شده – حال این مرگ هر چه میخواهد باشد- هرگز حاضر نگشت از انجام کاری که میتوانست وی را به زندگانی شادمانه تر و شناخت خیر و شر هدایت فرماید, سرباز زند؟ گفتم شناخت خیر و شر؟

چه چیز عادلانه تر از آن؟ گفتم شناخت خیر و شر؟- چنانچه شر, حقیقتا واقعی باشد- چرا با آن آشنایی نیابیم؟ تا با سهولت بیشتری از آن اجتناب کنیم! پس, خدا نخواهد توانست شما را ضربه زند و همزمان عادل باشد: زیرا چنانچه عادل نباشد, پس به یقین خدا نیست! پس لازم است که نه از او ابا داشت, و نه مطیع دستورات او بود! ترس شما به تنهایی, موجب دور شدن ترس از مردن میگردد.

پس علت چیست که این درخت ممنوعه اعلان شده است؟ مگر برای ترساندن شما؟ مگر برای نگهداشتن شما در پستی و جهالت, شمایی که پرستندگان او بشمار میروید؟...... نیک میدانید روزی که از این میوه ها چشیدید, چشمانتان که تا این اندازه روشن و آگاه به نظر میرسد- هر چند تار و کدر اند.... کاملا باز و روشن خواهند شد, و شما نیز همچون خدایان خواهید بود: همزمان از خیر و شر مطلع خواهید گشت, آنگونه که آنها با این دو آشنایی دارند! این که شما مانند خدایان باشید, آنگونه که من مانند بشر شده ام. هر چند بشری از دورن- به راستی میزان عادلانه ای است که باید محفوظ باقی بماند: حال آن که من از سطح حیوانی به سطح بشری ارتقا یافتم, بدین سان شما نیز از مرحله بشری به مرحله خدایی ترفیع مییابید.

بدین سان, شاید به راستی بمیرید, و این کار را با کندن جامه ای بشری برای پوشیدن جامه ای الهی انجام خواهید داد: و آن هنگام, مرگی خواستنی خواهد بود- هر چند با تهدیداتی اعلان شده باشد- زیرا هرگز به انجام کاری بدتر از این قادر نیست, و مگر خدایان چیستند که بشر نتواند مثل آنها باشد, و ماییده ای الهی تناول کند؟

نخست خدایان موجودیت یافتند, از همین روی, از این امتیاز بهره میبرند تا به ما القا کنند همه چیز, پس از آنها شکل گرفته است..... حال آن که من از این بابت, در شک و تردید به سر میبرم, زیرا این زمین زیبا را که با گرمای آفتاب حرارت یافته است, میبینم که این چنین چیزهای گوناگون را پدید میآورد, حال آن که آن خدایان, مطلقا هیچ چیز را نمی آفرینند! چنانچه به راستی این خدایان اند که همه چیز را پدید میآورند, پس چه کسی دانش خیر و شر را در وجود این درخت محبوس ساخته است؟ گونه ای که هر موجوی که از میوه ای آن میخورد, بی درنگ و بی اذن آنان, صاحب خرد و دانش میگردد.... و به راستی گناه بشر, در کسب توفیق در این امر است؟ و مگر دانش شما, چگونه قادر خواهد بود آسیبی به خدای متعال وارد نماید؟ و یا چگونه این درخت قادر است اطلاعاتی را بدون اراده ای خداوند به شما منتقل سازد؟ چنانچه همه چیز از آن خداوند است؟ یا نکند از روی حسد عمل میکند؟ اما مگر ممکن است حسادت در قلبهای آسمانی ماوا گزیده باشد؟ این دلایل... آه این دلایل و بسیاری دیگر نیازی را که به این میوه ای زیبا دارید, ثابت میکنند! ای الهه ای بشری! از میوه ای این درخت بچین, و با کمال ازادی از طعم آن بچین!)

این را بگفت و سخنان سرشار از فریب و تزویرش, به راحتی راهی برای نفئذ در قلب حوا یافت, و در آن جای گرفت.... حوا با نگاهی ثابت, به آن میوه خیره بود. میوه ای که تنها تماشای آن, میتوانست هر موجودی را وسوسه کند: هنوز هم سخنان متقاعد کننده ای مار که به نظر او, آگنده از حقیقت و استدلالی منطقی بود, در گوشش طنین می انداخت.... سرانجام, نزدیک شدن ساعت نیم روز, اشتهای شدید را, که با رایحه ای بی اندازه دلپزیر آن میوه افزایش می یافت, در وجود حوا برانگیخت....... دیگر به شدت تمایل داشت آنرا لمس کند, و از آن بچشد! به آرزوی شدید, نگاه سراپا خواسته خود را به آن دوخته بود... با این حال, برای لحظه ای درنگ کرد و در باطن خود به این تفکرات پرداخت:

(( ای بهترین, از میان میوه ها! بدون تردید, خواص تو بس فراوان است, ای میوه ای که شهد تو مدتها نادیده انگاشته شده است, و با نخستین نوبت آزمایش, زبان گویا به مار بی زبان اعطا فرمودی, و زبان عاجز از بحث کردن را آموزش دادی تا شایستگیهای ترا به شیوایی بیان کند! هر چند بشر از چشیدن میوه ات ممنوع است, لیکن سزاوار تحسین هستی..... آن کس که ترا برای ما ممنوع ساخته است, همزمان ارزش ترا از ما پنهان نفرمود, و ترا به عنوان درخت دانش خیر و شر معرفی کرد. او ما را از چشیدن تو منع فرمود, اما ممنوعیت او, ترا بیش از پیش برای مان با ارزش میسازد, زیرا خیری را ارزانی میکنی, که دسترسی نداشتن به آن, کمبود ما را آشکار میسازد, زیرا حقیقتا از آن خیر ناشناخته بهره مند نیستیم, و یا چنانچه آنرا دارا باشیم, و همچنان با ماهیت ناشناخته باقی بماند, گونه ای جلوه میکند که گویا به هیچ وجه از آن بهره مند نبوده ایم.....

به گونه ای واضح, او ما را از چه چیزی منع میفرماید؟.... از دانستن؟ ما را از خیر متع میکند؟ ما را از فرزانگی و حکمت منع میکند؟ اما چنین ممنوعیتهایی, فاقد ارتباط با هم اند.... اما چنانچه مرگ با زنجیره های واپسین محاصره مان میکند, پس آزادی باطنی ما, چه سودی به حال ما خواهد داشت؟ روزی که از این میوه ای زیبا بچشیم, رای مجازاتمان صادر خواهد شد: و آنگاه جان خواهیم داد, اما مگر مار به هلاکت رسید؟ او خورد و هنوز زنده است, و اینک دانا است و سخن میگوید و استدلال میکند, و از قوه تشخیص برخوردار است, همانا که تا کنون فاقد شعور به سر برده بود.....

پس آیا مرگ صرف از براب ما آفریه شده است؟ یا نکند این میوه خردبخش که خوردنش برای ما ممنوع شده است, تنها برای حیوانات در نظر گرفته شده است....

اما تنها حیوانی که از آن چشیده است, به جای امساک خیری را نصیبش شده است, به کمال مسرت و شادی به دیگران منتقل میکند, و همچون مشاور مصمم و دوست بشر, دور از تزویر و نیرنگی ظاهر میگردد. پس در واقع از چه بیمناک باشم؟ آیا به راستی میدانم باید از چه چیز موجود در این عدم دانستن خیر و شر, خدا یا مرگ, قانون یا مجازات, بیمناک گردم...؟

اینجا داروی هر چیز میروید: این میوه ای الهی, با ظاهر زیبا و طعم دلپزیر خود, موجودات را دانا و خردمند میسازد! بنا براین, کیست که چیدن آنرا, که همزمان غذای روح و جسم است, مانع گردد؟...))

این جملات را بیان کرد, و دست بی باک و جسورش را در ساعتی شوم, به سمت میوه پیش برد... میوه را از شاخه چید و از آن تناول کرد. زمین, جراحت اینکار را احساس کرد. طبیعت در پایه و اساس خود, و همچنان که از میان همه ای آثار خلقت و پدیده های خود آهی بلند سر داد, نابودی همه چیز را با علایم شوم اعلان داشت....

مار گنهکار, به سمت بیشه ای انبوه گریخت, و به راستی چه کار بهتر از آن...؟ زیرا آن دم, همچنان که حواس و توجه حوا تماما به آن میوه وابسته میگشت, به هیچ چیزی دیگری نمی نگریست. به نظرش میرسید تا آن لحظه, هرگز میوه ای با چنان طعم دلپزیر را نچشیده است.... حال این امر واقعیت داشت, یا زاییده ای نیروی تخیلی مشتاق برای دریافت دانش بود, به هر حال, جنبه ای الهی او, به هیچ روی در اندیشه اش خطور نمیکرد.... با طمع, بی اختیار از میوه خورد, بی خبر از آنکه مشغول خوردن مرگ است. سرانجام, پس از آنکه سیر شد, و گویی از نوشیدن شراب قوی, مست و شاد و هیجان زده شده باشد, سرشار از رضایتی باطنی, با خود چنین گفت:

( آه! ای شهریار همه ای درختان بهشتی, ای درخت خوب و ارزشمند که کار تبرک آمیزت, ارزانی کردن خرد و فرزانگی است! ای که تا کنون ناشناخته, در ذلت و خواری به سر میبردی! میوه ات, چون که گویی بیدلیل آفریده شده باشد, از شاخه آویزان بود! اما زین پس, وظیفه ای صبحگاهی من برای تو خواهد بود, و هر سحرگاه, همواره سرود و ستایشم را که مستحق آنهایی, نثارت, و شاخه های پربارت را با چنین سخاوتی آنرا به همگان ارزانی داشته ای, سبک خواهم کرد تا سرانجام با تغذیه از تو مانند خدایانی که از هر چیز آگاه اند – هر چند به آنچه نمیتوانند به دیگران دهند بخل میورزند- به پختگی لازم در دانش و معرفت دست یابم. زیرا چنانچه این نعمت, از یکی از آنان بود, به یقین این درخت در اینجا نمیرویید.

ای تجربه! ای بهترین رهنمایان! به راستی تا چه حد مدیون تو هستم! با دنبال ناکردن تو, به واقعیت همچنان در جهل و نادانی باقی میماندم, تویی که راه خرد و فرزانگی را بر من گشوده ای, و تا نزدیک آن و علی رغم مخفیگاهی که بدان پناه برده است, رهنمودم شدی.

و شاید من نیز, پنهان باشم..... آسمان بلن و مرتفع است.... بلند و بی اندازه دور, تا بتوان به وضوح, هر چیزی را در روی زمین مشاهده کرد! شاید اموری دیگر, آن منع کننده بزرگ ما را از ابراز دقت و توجه ممتد و بی وقفه نسبت به ما, و با اطمینان به همه ای جاسوسانی که در اطراف خود گماشته است, باز داشته باشد.... اما به چه شکل, در برابر آدم ظاهر شوم؟ آیا لازم است از حالا, تغییر و دگرگونی خود را به اطلاع او رسانم؟ آیا لازم است نیمی از سعادت کامل خود را با او شریک شوم, یا بهتر است اینکار را نکنم؟ یا شاید بهتر باشد امتیاز های دانش را در حیطه ای قدرت خود داشته باشم, بی آنکه آنرا با کسی سهیم گردم, تا بتوانم آنچه در وجود زن ناقص است بدان بیفزایم, و بیش از پیش آتش عشق آدم را نسبت به خویش شعله ور سازم, و خود را بیش از پیش برابر او نمایان سازم, و شاید حتا ( خواسته ای بس آرزومندانه.........! ) گاه نیز از او پیشی گیرم و بر او برتری یابم؟

زیرا کیست آن کس که پست تر باشد, و همزمان احساس آزادی کند؟ اینکار, به راستی امکان پزیر است, اما..... نکند خدا دیده باشد؟ نکند پس از این, مرگ از راه رسد؟ آنگاه دیگر زنده نخواهم بود, و آدم با حوایی دیگر پیوند زناشویی خواهد بست, و در اوج سعادتمندی, کامیاب در کنار وی خواهد زیست, حال انکه من دیگر نخواهم بود..... اندیشیدن بدان, همانا مردن است! حال که در عزم خویش, مصر و استوارم, تصمیم خود را میگیرم: آدم باید در کنارم, شریک سعادت و فلاکتم باشد!

او را چنان عاشقانه دوست میدارم, که در کنا او همه ای مرگها را تحمل خواهم کرد. حال آنکه بدون او زیستن, برایم زندگی نیست و فاقد معنا است.).

پس از این سخنان, گامهایش را از کنار درخت دور ساخت؛ اما پیش از ترک آنجا, با ادای احترام, تعظیم عمیق در برابر درخت انجام داد, و گویی در مقابل قدرتی ساکن در آن درخت حضور داشت؛ حضوری که موجب شده بود شیره ای خردبخش از عصاره ای شرین که همانا نوشیدنی خدایان است, از آن گیاه جاری گردد......

در طول این مدت, آدم که با بی صبری در انتظار بازگشت حوا به سر میبرد, تاجی از زیبا تزین گلها را درست کرده بود تا گیسوان حوا را با آن زینت بدهد, و هچون دهقانی که اغلب عادت دارند تاج بر سر ملکه دروکنندگان خود میگذارند, میخواست از تلاشهای کشاورزی همسرش قدردانی کند... در خیال شادمانی بزرگی را به خود وعده میداد, و در بازگشت دیر هنگام, تسکینی تازه برای خود میجست. با این حال, با حدس اینکه اتفاق ناخوشایندی رخ داده است, اضظرابی را در دل حس میکرد.

او ضربان نامنظم قلبش را به خوبی تشخیص میداد: از این روی, برای پیشواز از حوا, در مسیری که صبح همان روز, همسرش پیش از آنکه از هم جدا شوند برگزیده بود, قدم نهاد. ناگزیر بود از کنار درخت دانش عبور کند, او در همان نقطه با حوا مداجه شد, که تازه قصد دور شدن از درخت را داشت. حوا شاخه ای از زیبا ترین میوه را که پوشیده از کرکی نرم بود, و عطر بهشتی به هر طرف پخش میکرد, تازه از درخت چیده بود؛ آنرا در دست داشت؛ شتابان به سمت آدم دوید! نخست پوزشی که همچون مقدمه ای برای سخنانی که قصد داشت بیان کند, بر چهره اش ظاهر گشت, و نیز عذرخواهی سریع و شتاب زده ای.... سپس خطاب به شویش, سخنانی بس نوازشگرانه که همواره میتوانست بیان کند, گفت:

( آیا از تاخیرم متعجب نگشتی, آدم؟

دلم تا چه اندازه تنگ تو بود, و زمانی را که از حضورت محروم بودم, چه طولانی یافتم. به راستی این شکنجه و رنج عاشقانه را, که تا کنون تحمل نکرده بودم, بار دومی برای من نخواهد داشت. زیرا, دیگر هرگز میل و نیت آزمون رنج و عذاب و دوری از تو را نخواهم داشت- چیزی که با کمال بی تجربگی و جسارت, به استقبال آن شتافته بودم! اما شنیدن علت تاخیرم, به راستی عجیب و خارق العاده و جالب است.

این درخت, آنگونه که به ما گفته بودند, درخت خطرناک نیست آن هنگام که از میوه اش میچشیم, و یا راه را برای شرارت ناشناخته نمگشاید! بلکه از تاثیر الهی برای گشودن دیده ها بهره مند است, و کسانی را که از میوه اش میچشند, به درجه ای خدایی تعالی میبخشد! کسی که آنرا چشیده باشد, این را به نیکی دریافته است. مار دانا, که چون ما از خوردن آن منع نشده بود, و یا موظف به اطاعت نبود, از میوه ای آن چشید و هر گز با مرگی که ما را بدان تهدید کرده اند, مواجه نگشت. بلکه از آن لحظه, از دانش نعمت سخنگویی بشری و حواس بشری بهره مند شد, و با شیوه ای تحسین آمیز و خارق العاده به استدلا پرداخت. سپس با چنان ظرافتی متقاعدم ساخت, که من نیز از آن میوه چشیدم, و تاثیرات آنرا همان گونه که انتظار داشتم یافتم: چشمانم که تا کنون تار و کدر مینمود, گشوده تر گشته است. ذهنم گشادتر و قلبم باز تر شده است. تا مقام الوهیت عروج یافته ام. چیزی که اساسا برای تو میجستم؛ زیرا بدون تو, میتوانم آنرا نا دیده بگیرم؛ زیرا سعادتی که تو از آن سهم برده ای, برای من به منزله ای خوشبحتی است, و چنانچه آنرا با شریک و سهیم نباشم, ماهیت سریعا کسالت آور, و در نهایت نفرت انگیز برایم خواهد یافت. از این روی, تو نیز از این میوه بچش, باشد تا سرنوشتی مشابه, ما را در شادمانی مشابه و یکسان, و در عشق همسان و برابر, به هم وحدت بخشد. بیم دارم چنانچه از خوردن آن اباورزی, وضعیتی متفاوت ما را از هم جدا سازد, و دیگر دیر باشد که بخاطر تو, دست از الوهیت برکشم.... به خصوص آن هنگام که دیگر سرنوشت, چنین کاری را برایم مجاز نشمارد....)

بدینسان, حوا داستان خود را با حالت پرشور بیان کرد؛ اما نگرانی بر گونه اش نمایان گشته بود و به سرخی میگرایید.... آدم نیز به سهم خویش, به محض آن که از نافرمانی شوم و سرنوشت ساز حوا خبر شد, از شدت شگفتی و گمگشتگی رنگ باخت و چحره اش به سفیدی گرایید, و ترسی سرد و وحشتناک در رگهایش به جریان افتاد, و همه استخوانهایش را لرزاند. تاجی گلی که برای حوا بافته بود, از دست پریشان و لرزانش به زمین افتاد؛ و چندی, رنگ پریده و بیصدا بر جای ماند, و همه ای گلسرخهای پژمرده, به هر سو پخش شدند تا سرانجام سکوت باطنی اش را در درون خویشتن, اینگونه در هم شکست:

( آه...! ای زیبا ترین مخلوق آفرینش! ای واپسین و بهترین آفریده ای الهی! ای آنکس که از میان همه ای مصنوعات و آفریده های الهی, هر آنچه داری ماهیت مقدس و الهی و خوب و مهربان و ملایمی است, به عالی ترین شکل ممکن در وجود تو تجلی یافته است...! آخر چگونه از دست رفتی>

چگونه شد که ناگاه از دست رفتی, بی قواره و پژمرده گشتی, و حال محکوم به فنا هستی؟ یا شاید بهتر است بپرسم: چگونه در برابر وسوسه ای نافرمانی از آن ممنوعیت شدید, تسلیم شدی و پا فراتر نهادی؟ چگونه به آن میوه ممنوعه تجاوز کردی؟ آخر چگونه یکی از نیرنگهای دشمن شوم که او را نمیشناختی فریبت داد....؟

و اینک, او مرا نیز در کنار تو, به سقوط واداشت...... زیرا تصمیم من یقینا این است که با تو جان سپارم. آخر چگونه میتوانم بی تو زنده بمانم؟

چگونه میتوانم گفتگوی شرین با تو را, و عشقی که اینگونه ما را با هم پیوند داده است رها سازم تا در این جنگل وحشی تنها و بیکس باقی بمانم.... حتا چنانچه خدای متعال حوایی دیگری بیافریند و من نیز دنده ای دیگری فراهم آورم, باز غم از دست رفتن تو هرگز از دلم بیرون نخواهد رفت! نه!..... بنه به رابطه ای طبیعت, خود را نزدیک به تو حس میکنم: به راستی تو گوشتی از گوشت من, و استخوانی از استخوان منی. سرنوشت منع هرگز از سرنوشت تو جدا نخواهد شد, حال در سعادت باشد یا در رنج و محنت! ).

پس از این سخنان, چون مردی که از وحشتی غم انگیز بیرون آمده باشد, و پس از افکار پریشان و نا منظم, خود را به آنچه بهبود ناپزیر است تسلیم میسازد, به حوا روی گرداند و با لحن ملایم و آرام, این سخنان را خطاب به او بیان کرد:

(ای حوای ماجراجو! به راستی بکار جسورانه مبادرت ورزیدی! خطری بس بزرگ آفریدی! تویی که نه تنها به آن میوه ای مقدس که ممنوعیتی مقدس در برداشت با دیده ای طمع بنگری, بلکه با لحن بازهم جسورانه تر, و علی رغم ممنوعیتی که حتا نسبت به لمس آن داشتی, از آن چشیدی....

اما کیست که بتواند گذشته را باز گرداند, یا آنچه را رخ داده است, از میان بردارد؟

نه خدای قادر و توانا, نه حتا سرنوشت چنین نخواهد کرد!

لیکن شاید حال آنکه مار نیز از آن میوه چشیده است, و با اینکار آنرا مورد بیحرمتی خویش قرارش داده است, جان به جان آفرین تسلیم ننمایی....! شاید تاثیر آن, چنان هم منفور و نگبت بار نباشد, و به میوه ای عادی و عاری از قداست و طهارت مبدل گشته است, آن هم پیش از آنکه بدان دستی برده, و آنرا لمس کرده بوده باشیم....؟ مار خود را فانی نیافت, و مگر نه آنکه هنوز زنده است....؟

همانگونه که میگویی, زنده است و موفق شده است همچون بشر زندگانی کند, و از درجه ای بالاتری از هستی, برخوردار گردد.... این همچون انگیزه ای قدرتمند مینماید تا ما نیز به چشیدن آن میوه, به سطح بالاتری دست یابیم, و به درجه ای رفیع تر و مناسبت تری که همانا مبدل شدن به خدایان, فرشتگان یا نیمه خدایان است, دست یابیم!

هرگز نمیتوانم در ذهن خود بگنجانم که خدای متعال, این خالق فرزانه هر چند تهدید آمیز و قهار, حقیقتا خواهان نابودی ما باشد....! آنهم ما را که نخستین مخلوقات زمین او هستیم, و از لحاظ مقام و منزلت, در این موقعیت رفیع و برتر از همه ای آفریده های او حضور داریم.....! مخلوقاتی که برای ما آفریده است, و الزاما در این سقوط به همراه ما به پایین افتند, زیرا وابسته به ما هستند! آی بدینسان, خدای متعال دست از آفرینش خواهد کشید, آزرده خاطر خواهد شد, و کار های را که انجام داده است, دوباره به نابودی خواهد کشاند و بدین ترتیب, اثار و مصنوعات پدید آمده ای خود را از دست خواهد داد....؟ حال آنکه چنین کاری, از خدای متعال به آسانی تصور نمیرود....!

خدایی که هر چند به تکرار خلقت, قادر و توانا است, لیکن رغبتی به نابودی ما نخواهد داشت تا مبادا دشمن به پیروزی دست یابد و اعلام کند(( به راستی وضع و حال آنانی که مورد مهر و محبت خدای متعال اند, چه بی ثبات و ناپایدار است!

پس کیست که بتواند برای مدت طولانی, مورد مهر و عنایت خدا قرار گیرد؟ نخست مرا به نابودی کشاند! حال نوبت نژاد بشر است.... بعد از آنها نوبت کدام موجودات از راه خواهد رسید؟ و این به راستی موضوع تمسخر و ریشخند است که هرگز نباید برای دشمن, فراهم آورده شود! به هر تقدیر, من سرنوشت خود را با تو پیوند بسته ام, و مصمم هستم که همان کیفر را پزیرا شوم! چنانچه مرگ مرا به تو پیوند دهد, پس به راستی مرگ برایم همچو حیات و هستی خواهد بود! بس که در قلبم, این پیوند و الفت طبیعت را احساس میکنم, گونه ای که با قدرت تمام مرا به سوی خیری که در وجود تو است, مجذوب میسازد! زیرا آنچه هستی, از آن من است و وضعیت ما, جدایی ناپزیر از یک دیگر است. ما یکی هستیم, و در یک تن به سر میبریم: از دست دادن تو, به معنای از دست دادن خویشتنم است...)

حوا چنین پاسخ داد:

( ای آزمون پر افتخار, که از عشق افراطی منشه گرفته است! ای شهادت با شکوه, و ای نمونه ای شریفی که وادارم میسازد به تقلید از آن همت گمارم! اما آدم, از آنجا که شباهتی را به کمال تو دارا نیستم, پس چگونه خواهم توانست بدان دست یابم...؟

منی که افتخارم در این است که از پهلوی تو زاده شده ام, و سخنان ترا در مورد پیوند مان شادمانه میشنوم, که از یک روح و یک دل در دو پیکر سخن میرانی..... امروز این آزمون مدرک شایسته ای برای اثبات این نکات در پیوند مان بود, زیرا هم اینک اعلام داشتی به جای آنکه مرگ یا چیز بدتر از مرگ, ما را از هم جدا کند- آنهم مایی را که با چنین عشق عمیقی به هم وابسته ایم. مصمم هستی آن گناه را- چنانچه بتوان نام آن را گناه نهاد- و جرم چشیدن از طعم آن میوه ای زیبا را که چنین آزمون سعادتبخشی را با کیفیت خود نسبت به عشقت ارزانی داشت, ( زیرا خیر همواره مستقیم و یا غیر مستقیم پیشی گیرنده از شر است! ) در کنارم مرتکب شوی....؟ عشقی که بدون بروز این واقعه, هرگز بدین شیوه ای عالی و با شکوه شناخته نمیشد......

چنانچه میتوانستم باور کنم که مرگ از پیش اعلام شده, قرار است پس از کاری که بدان مبادرت ورزیدم از راه رسد, به تنهایی حاضر میشدم بدترین فرجام را تحمل نمایم و بدان تن دهم, و هرگز سعی نمیکردم ترا در این امر, متقاعد سازم. در واقع, بیشتر ترجع میدادم تنها و رها شده, جان به جان آفرین تسلیم کنم و تو را به انجام عملی که آرامش روحی تو را مخدوش خواهد ساخت, وادار نسازم. خصوصا این که با شیوه ای خارق العاده, از عشق واقعی و راستین تو, که تا این حد خالصانه و وفادارانه بی همتا است, اطمینان خاطر یافته ام....

اما این واقعه را به شکل دیگر بررسی میکنم: و در آن نشانی از مرگ نمیبنم, بلکه از حیات افزایش یافته, چشمان باز, امید های تازه, شادیهای تازه, و طعم چنان الهی برخوردار گشته ام, گونه ای که هر قدر شرینی و لطافتی, حواسم را در گذشته نوازش داده بود, حال در مقایسه با این شادمانی, ماهیتی تلخ یا عاری از هر نوع طعم برایم یافته است......

ای آدم! از این روی, بر اساس تجربه ای که بدست آوردم, با کمال شهامت از این میوه بچش, و ترس از مردن را از وجود خود دور ساز و آنرا به باد هوا بسپار.....)

او این جملات را بیان داشت و گونه های شویش را بوسید, و از شدت شادمانی عاشقانه, در اوج احساسات گریست! در واقع, بسیاری چیز ها بدست آورده بود, بویژه پس از آنکه آدم عشقی را که نسبت به وی داشت, تا بدان اندازه تعالی میبخشید که حاضر بود به خاطر وجود عزیز او, در معرض خشم الهی و حتا مرگ قرار بگیرد........ به عنوان پاداش ( زیرا تسلیم پزیری و موافقتی این چنین نامشروع, مستحق پاداشی بسیار بزرگ نیز بود.), از میوه ای زیبا و فریبنده که هنوز در شاخه ای چیده شده باقیمانده بود با دست سخاوتمندانه به او تعارف کرد, آدم باوجود همه ای آنچه را در آن باره دانسته بود, حتا دمی در خوردن میوه درنگ ننمود. او هنوز فریب نخورد, بلکه به طرزی جنون آمیز, با زیبایی و جذابیت زنانه, مغلوب گشت....

زمین تا ژرفنای وجود خویش به لرزش افتاد, و گویی دوباره غرق دردمندی و رنج زابمان میشد, و طبیعت دومین ناله ای خود را سر داد.....آسمان پوشیده از ابر شد, و غرش ضعیف تندر به گوش رسید؛ و آن هنگام که گناه مهلک اولیه به وقوع می پیوست, اندوهگینانه چند قطره اشکی از دیده افشاند.....

آدم توجهی ابراز نداشت, و تا جای که مقدور بود, از آن میوه تناول کرد. حوا نیز در جهت آنکه شوی خو را با مصاحبت خویش, بیش از پیش مسحور سازد, از تکرار تجاوز اولیه اش سر باز نزد, اینک هر دو, گویی سرمست از شرابی تازه, در شادمانی عجیبی غرق گشتند.... در وجود خود, الوهیتی احساس کردند که موجب میشد روییدن بالهایی را در اندام خود حس کنند, و زمین را نادیده انگارند...

اما آن میوه ای شرم و خاین, تاثیر دیگر پدید آورد, و برای نخستین بار, شعله ای نیاز شهوانی را در وجود آنها برافروخت. آدم با نگاهی آگنده از نیاز و خواسته بر حوا خیره شد, و حوا نیز آن نگاه ها را با تنازی, پاسخ گفت: با وقاحت تمام, در آتش عشق و شهوت سوختند....

آدم با نوازشی ملایم, حوا را به وجد آورد و گفت:

( حوا! به خوبی درمییابم که سلیقه ات به راستی خوب و شایسته است, و این امر, یکی از کمترین بخشهای فرزانگی بشمار نمیرود. زیرا با هر اندیشه, واژه ای(( طعم )) را بکار میبریم و عقلمان را داور و قاضی مینامیم. از این بابت, زبان به ستایش تو میگشایم, بس که در این روز, نعمت خوبی فراهم آوردی! به راستی با محروم ساختن خود از خوردن این میوه ای لذیذ لذت فراوانی را که تا کنون نادیده انگاشته بودیم... چنانچه در آنچه برای مان ممنوع اعلام شده است, چنین لذتی وجود دارد, کاش به جای تنها یک درخت, ده درخت دیگر بدین شکل برای مان ممنوع میشد! اما حال دنبال من بیا! پس از چنین استراحتی, آنگونه که شایسته ای چنین خوراک لذیذی است, به تفریح مشغول گردیم. زیرا از روزی که برای نخستین بار, بر تویی که مزین به همه ای کمال بودی, دیده نهادم, و پیوند زناشویی بستم, هرگز زیبایی و جمالت, اینگونه حواسم را شعله ور نساخته بود. باچنین خواسته ای شورانگیزی از وجودت لذت ببرم. از هر زمان دیگری برایم فریبنده تر و جذاب تر مینمایی.

آه! چه خیر و برکتی در این درخت آگنده از تاثیر نهفته است.)

این جملات را بیان کرد, و نه با نگاه و نه با سخنان خود, نیت عاشقانه اش را پنهان نساخت. حوا نیز بیدرگ خواسته اش را دریافت, و شعله های مشابه از دیدگانش جهید. آدم دست حوا را گرفت, و همسر نا مقاوم خود را به سوی مرغزاری سایه دار که با سقفی از برگهای انبوه و سبز پوشیده میشد و چون خوابگاهی مینمود, هدایت کرد. بستر آنها از گلهای یاس و بنفشه و سنبل پوشیده شده, و نرم ترین و خنک ترین بستر روی زمین بود. آنجا, عشق خود را و نیز بازیهای عاشقانه ای خود را تا حد کمال تسکین بخشیدند..... عملی که همچو مهر اثبات جرمی مینمود که هر دو به یک اندازه آنرا مرتکب شده بودند, و تسکین خاطر برای گناه شان محسوب میشد, تا سرانجام ژاله ای خواب آنها را فرا گرفت, و خسته از بازیهای عاشقانه, به خواب رفتند.

به محض آنکه تاثیر آن میوه ای دروغین, که بخار شرین و سرمست کننده اش, در اطراف ذهن و اندیشه ای آنها به بازی پرداخته, و قابلیتهای باطنی آنها را از مسیر اصلی منحرف ساخته بود از میان رفت, و به محض آنکه خواب عمیقتری که بخارات مضر پدیدآمده و آگنده از رویا های خاطره انگیز بود, آنان را ترک گفت, به گونه ای از خواب بیدار شدند که گویی شب زنده داری کرده بودند.... نگاهی به یکدیگر افگندند, و به زودی دریافتند چگونه چشمان شان باز, و چگونه روح شان به سیاهی گراییده است. معصومیتی که همچون حجابی, آگاهی از شر را از آنها میستاند, اینک ناپدید گشته بود....

دیگر نه اعتماد عادلانه, نه پرهیزگاری و درست کرداری ذاتی, و نه شرافت و احترام در کنار آنها حضور داشت, و آنان را در برابر شرمی گنهکارانه, برهنه برجای نهاده بود: شرم آنها را در بر گرفت؛ اما جامه اش, آنان را بیش از پیش عریان ساخت.

آدم و حوا, برهنه و محروم از همه صفات نیکوی شان, از خواب بیدار شدند. ساکت و خاموش, با گمگشتگی و پریشانی عجیبی برچهره, تا مدتها همچنان نشسته بر جای مانمدند, و گویی لال بودند؛ تا سرانجام آدم, که به اندازه ای همتش شرمنده و سرافگنده مینمود, با لحن آمیخته با سرزنش چنین گفت:

(آه, ای حوا... در ساعتی شوم, به سخنان آن خزنده ای فریبنده گوش فرا دادی.... حال, از کجا آموخته بود به تقلید از آواز بشر سخن بگوید, در باره ای سقوط ما راست گفته, و در باره ای عروج مان دروغ گفته بود. زیرا هم اینک چشمان خود را باز میبینم و در مییابم که همزمان از خیر و شر مطلع و آگاهیم, گونه ای که خیر از دست مان رفته است, و شر را بدست آورده ایم. به راستی میوه ای شوم و اندوهبار دانش است..... چنانچه دانش, همانا دانستن این باشد که چه چیز, ما را بدین شکل برهنه, و محروم از شرافت و آبرو و معصومیت و ایمان و پاکی که زینت ذاتی ما بود, و حال آنرا لکه دار و آلوده شده بر جای مینهد, و علایم شهوت وقیع و ناشایست را بر چهره های مان آشکار میسازد, که در آن گنجینه ای خبیث برای مان بوجود آمده است, گونه ای که حتا شرم را که آخرین بلا بشمار میرود, در آن جای داده است. پس باید از بابت خیر از دست رفته, اطمینان خاطر داشته باشی.... زین پس چگونه خواهیم توانست جمال خدای, با فرشته ای مقربش را نظاره گر باشم؟ منی که اغلب در گذشته, شادمانه و با شیفتگی تمام, بدانها خیره میگشتم؟ اینک این موجودات آسمانی, نگاه این موجود زمینی را با پرتوهای که از درخششی تحمل ناپزیر برخوردار است, خیره خواهند ساخت....

آه! کاش در اینجا میتوانستم در خلوت و عزلت, همچون موجود وحشی در گوشه ای تاریک زندگی نمایم. جایی در میان انبوه درختان, که هیچ درخشش و روشنایی از نور یا خورشید نتواند بدان رخنه کند, و درختان, سایه ای وسیع خود را همچو شبی تیره, به هر سو بگسترانند...... ای درختان صنوبر, ای درختان سرو, مرا در زیر شاخها و برگهای بیشمار تان بپوشانید, مرا چنان مخفی سازید که دیگر هرگز نتوانم دیده بر خدا یا فرشته اش بیفگنم. اما حال بهتر است در این وضعیت اسفبار مان, به بهترین راه ممکن برای پوشانیدن اعضای خود از یمدیگر بیندیشیم. چیزی که شرم آورترین و نامطبوع ترین منظره بشمار میرود.... چنانچه برگهای پهن و نرم یکی از درختان را به هم بدوزیم و بروی کمر مان ببندیم, شاید بتوانند ما را بپوشانند, تا همدم جدید مان(( شرم )) در آنجا بر تخت حکومت جلوس نکند, و ما را به عنوان موجودات ناپاک متهم نسازد....).

چنین بود پیشنهاد آدم. هر دو به انوه ترین قسمت جنگل رفتند.. درخت انجیر را برای این مقصد انتخاب کردند. آدم و حوا از برگهای پهن آن برای مخفی کردن جرم و شرم خود استفاده کردند. اما چه پوشش بیهوده ای, برای مخفی داشتن جرم و شرمی تا بدان حد از آن بیمناک بودند, در نظر گرفته شده بود... آه! تا چه حد از برهنگی اولیه و شکوهمند شان تفاوت داشتند. در حالی که سایر قسمتهای بدن شان برهنه بود, و در میان درختان, برزمین نشستند تا بگریند و اشک از دیده فشانند.....

نه تنها قطرات اشک از دیدگان شان بیرون میشد, بلکه توفانهای عظیم در وجود شان به طغیان افتاد, احساسات شدید و خشونت بار همچو خشم و نفرت, عدم اعتماد, شک, سوظن و نیز نفاق و تفرقه..... این احساسات به شکل دردناک, حالت درونی ذهن شان را متزلزل میساخت: منطقه ای که در گذشته, آرام و سرشار از صلح بود, و اینک متلاطم و آشفته گشته بود.... زیرا دیگر قوه درک و حس انتخاب فرمان نمیراند, و اراده به درس خود گوش فرا نمیداد. اینک هر دو, بنده ای نیاز جنسی بودند, که ماهیت غاصبانه اش – که از پایین منشه میگرفت – برآن همت گماشته بود تا بر منطق برتر, تسلط کامل یابد.....

آدم با قلب دردمند و نگاهی بیگانه و لحن دگرگون, سخنانش را اینطور پی گرفت:

(کاش به سخنانم گوش فرا میدادی و در کنارم باقی میماندی, آنگونه که التماست کردم, آن هنگام که در این صبح شوم, دستخوش این خواسته ای عجیب برای گردش در اطراف شدی, خواسته ای که نمیدانم از کجا به آن مبتلا گشتی, آنگاه همچنان خوشبخت و سعادتمند باقی مانده بودیم, و مانند حال, محروم از همه نعمتهای مان نبودیم, و با این حالت شرم زده و سر افگنده و برهنه و سیه بخت بر جای نمیماندیم... کاش دیگر کسی در پی جستجوی دلیل بیهوده برای اثبات وفاداری خویش نباشد: آن هنگام که با شور و حرارت تمام, در جستجوی چنین مدرکی میرود, میتوان نتیجه گرفت که سقوط خود را اغاز کرده است.)

حوا که بیدرنگ از این لحن سرزنش آمیز, تحت تاثیر قرار گرفت گفت:

(آدم! این چه سخنان سخت و خشونت آمیز است که از دهانت بیرون جست...؟

ایا قصد داری اتفاقی را که ممکن بود به همین شکل ناخوشایند, با حضور خود تو یا حتا همراه تو- کسی چه میداند؟- روی دهد, به ضعف من, یا میل من برای (( گردش در جنگ )) آنگونه که آنرا مینامی اطلاق کنی؟ حتا اگر تو نیز آنجا حضور میداشتی, یا حمله ای آن موجود در اینجا صورت میگرفت, باز نمیتوانستی به کشف نیرنگ مار, به خاطری شیوه ای که سخن میگفت, نایل ایی.... میان من و او, هیچ علت دشمنی و خصومتی اشکار وجود نداشته است, پس چرا خواهان بدی کردن با من بود, یا سعی در آزردن من داشت؟

آیا هرگز نمیبایست از کنار تو دور میشدم؟

ایا بهتر بود همیشه در همین جا رشد میکردم, و همچون پهلوی بیجان بودم؟

حال, با فرض بر آن که من چنین بودمک, چرا تویی که رییس و رهنما هستی, مرا در آن حال که به سوی چنان خطری پیش میرفتم, بصورت مطلق منع نکردی تا از کنارت دور نشوم, آنگونه که تو خودت نیز متذکر شدی؟ اما آن هنگام به سرعت متقاعد شدی, و کوشش زیادی نکردی تا منصرفم سازی! حتا به من اجازه دادی, و مرا تایید کردی, و با رضایتمندی و توافق, مرا به دورتر از خود فرستادی. چنانچه محکم و قاطعانه در مخالفتت پایبند میماندی, نه هرگز پا فراتر از حدم مینهادم, و نه تو در کنارم کنهکار میشدی) آد که برای نخستین بار خشمگین میشد, پاسخش داد:

( چنین است عشق تو؟ آیا این است پاداش من, ای حوای ناسپاس و حق ناشناس؟

پاداش منی که عشق خود را نسبت به تو- زمانی که از دست رفته بودی- پای بجا و تغییرناپزیر اعلام کردم, و هنوز خود در این وضعیت به سر نمیبرم؟ منی که میتوانستم به زندگی ادامه بدهم, و از سعادت جاویدانه بهره مند گردم, لیکن داوطلبانه و بنا به میل خویش, مرگ را در کنار تو ترجیح دادم؟ و حال مرا سرزنش میکنی, از این که دلیل اصلی نافرمانی تو بشمار میروم؟

ایا به نظرت میرسد که با تحکم و قاطعیت لازم با تو برخورد نکردم....؟ آخر چه کاری بیشتر, میتوانستم به انجام برسانم؟.... هوشدارت دادم, سرزنشت کردم, بروز خطر را برایت پیشبینی کردم, و از دشمنی که در نقطه ای در کمین تو نشسته بود, سخن گفتم. فراتر از این, دیگر هیچ نیروی باقی نمیماند مگر اعمال فدرت و زور, حال آنکه هرگز زورمندی علیه اراده ای آزاد, کار ساز نیست. اما اعتمادی که نسبت به خود داشتی, ترا از خود بیخود ساخت, بس که اطمینان داشتی که با هیچ خطری مواجه نخواهی شد, و موضوعی برای آزمون افتخار آمیز خواهی یافت. شاید من نیز مرتکب اشتباه شدم از این که به طرزی افراط آمیز, به تحسین و تجلیل از چیزی که به نظرم در وجود تو, تا این حد کامل میرسید پرداختم, گونه ای که میپنداشتم که هرگز هیچ بدی, نخواهد توانست علیه تو دست به شرارت بزند. اما اینک اشتباهی را که به جرمم مبدل گشته است, و نیز ترا که متهم کننده ای من گشته ای, نفرین میکنم.

آری همواره برای آن کس که بیش از اندازه, به لیاقت و قابلیت زن اعتماد کند, و یا به او اجازه دهد تا بنا به میل و ارادی ای وی به پیش رانده شود, چنین فرجامی پیش آید. هرگز زن در هنگام ناراحتی, هیچ محدودیتی را پزیرا نخواهد شد, و آنگاه که به حال خود رها میگردد, چنانچه برایش شری از راه رسد, نخست اغماض و بردباری ملایم مرد را متهم خواهد ساخت

بدینسان آدم و حوا در اتهامی متقابل, آن ساعات نامیمون را سپری کردند..... اما از آنجا که هیچ یک, به متهم ساختن خود گردن نم نهاد, بدان سان نیز به نظر نمی رسید, پایانی برای آن نزاع بیهوده باشد......

دفتر دهم

در طول این مدت, عمل نفرت انگیز و شرورانه و کینه توزانه ای که شیطان در عدن مرتکب شده بود, مورد اطلاع همگان در آسمان قرار گرفت! همه میدانستند چگونه با حلول در قالب ماری, حوا را فریب داده, و سپس حوا نیز به سهم خود آدم را متقاعد ساخته بود تا از آن میوه ای شوم بچشد...... زیرا, کیست که از برابر دیدگان الهی که بر همه چیز بینا است, قادر به گریز باشد؟ و یا ذاتی را که دانا و عالم بر همه چیز است, فریب دهد؟

آن خدای ابدی که در هر چیز, فرزانه و عادل است, و هرگز مانع آن نشد که شیطان, به وسوسه ای ذهن بشر که به قدرت کامل و اراده ای آزاد برای کشف و واپس زدن فریبها و نیرنگهای دشمن یا دوست دروغین مجهز بود, مبادرت ورزد.... زیرا آدم و حوا, به خوبی از هوشدار آگاه, و موظف بودند همواره اهمیت دستوری را به آنها فرمان میداد که هرگز به آن میوه دست نزنند, در یاد داشته باشند! حال هر موجودی, به هر صورت که باشد, به وسوسه کردن آنها مبادرت میورزید! آنها با ابراز نافرمانی, مستحق مجازات میشدند, مگر میتوانستند انتظاری کمتر داشته باشند..... ؟ پیچیدگی و شدت اهمیت گناهی که مرتکب شده بودند, سقوط آنان را واجب میساخت!

نگهبانان ملکوتی بهشت, شتابان به آسمان صعود کردند, و خاموش و اندوهگین به بشر می اندیشیدند, زیرا از وضعیت او آگاهی یافته بودند؛ در شگفتی و حیرتی بس شدید و ژرف به سر میبردند از این که چگونه دشمن موذی, بی آنکه دیده شود, بدان مکان وارد گشته بود....

به محض اینکه این اخبار ناراحت کننده, از زمین به دروازه ای آسمان رسید, همه ای کسانی که از آن مطلع شدند, به شدت ناراحت و اندوهگین شدند. در آن لحظه غبار اندوهی تیره بر صورتهای الهی فرو نشست؛ که هر چند با آمیزه ای ترحم همراه بود, ولی هرگز به شیفتگی سعادتبخش شان تجاوز نکرد....... کنار تازه واردان, جمیعتی اثیری, فوج فوج از ره رسیدند تا به گزارش اتفاقی که روی داده بود گوش فرا دهند, و از علت و نحوه ای رویداد آن واقعه با خبر شوند. به دلیلی مسولیتی که بر عهده داشتند, به سرعت به سوی عرش رفیع الهی تاختند تا در دفاعیه ای صادقانه, از پاسداری دقیق خود سخن گویند, که آن نیز به سهولت مورد پسند الهی قرار گرفت. در آن هنگام, ذات اقدس و متعال پدر ابدی, از ژرفای ابر مرموز خود, ندای خویش را در میان تندری به گوش همگان رساند و فرمود:

( ای فرشتگان که در این مکان گرد آمده اید! و شمایان, ای فرشتگان نظام اقتدار, که از مامورتی ناموفق باز میگردید! از شنیدن اخباری که از زمین رسیده است, نه افسرده باشید, نه پریشان خاطر؛ مراقبتهای صمیمانه ای شما هرگز مانع شدن از بروز آنرا نداشت! اخیرا اعلام کرده بودم چه اتفاقی روی خواهد داد, آن هنگام که این وسوسه گر, برای نخستین بار از دوزخ خارج شد, و از گودال عظیم عبور کرد. به شما اطلاع دادم که در ماموریت شریرانه ای خود موفق خواهد شد, و بشر, مفتون و مسحور مکر و فریب, با تملق از دست خواهد رفت, و دروغی را که علیه خالقش بدو عرضه میشد, باور خواهد کرد......!

هیچ یک از مقرراتم سقوط او را موجب نمیگشت, و یا با حرکتی هر چند بس ظریف, به اراده آزاد او که در تعادل عادلانه, و در همان حالت مناسب خود باقی مانده بود, برخوردی نداشت!...... اما بشر سقوط کرد, و اینک چه مانده است, جز آن مجازات مرگباری را علیه نافرمانی اش مقرر نمودم به اجرا گذاریم, و مرگ را در همین روز اعلان بداریم؟.... بشر از حالا, آنرا بی اساس و باطل میپندارد, زیرا هنوز آنگونه که بیم آنرا داشت با حرکت ناگهانی اتفاق افتاد, در وجودش به اجرا گذاشته نشده است...... اما به زودی, و پیش از پایان یافتن این روز, درخواهد یافت که مهلت, به معنای عفو نیست: عدالت آنگونه که نیکی نادیده انگاشته شد, از راه خود باز نخواهد گشت...

اما کدامین کس را برای قضاوت گنهکاران بر زمین اعزام کنم؟ چه کسی مگر ترا پسرم, تویی که نایب السلطنه ام هستی.....؟ هر گونه قضاوتی را در آسمان و زمین و دوزخ, به تو وانهاده و منتقل کرده ام! به سهولت و سرعت درخواهند یافت با فرستادن تویی که دوست بشر بشمار میرویی, و نیز واسطه و شفاعت کننده ای اویی, و همزمان خونبها و منجی رستگاری آورنده ای هستی که داوطلبانه بدین کار مبادرت ورزیده ای, قصد دارم رحم و شفقت را نیز در کنار بر زمین فرستم: اری, تویی را که مقدر است به بشری زمینی تبدیل گردی تا بتوانی بشر فرو افتاده را قضاوت کنی....

چنین سخن فرمود پدر آسمانی. آنگاه سمت راست شکوه و افتخار ازلی و درخشان خود را اشکار نمود, و از نور الوهیت غیبی اش, بر پسر خود پرتو انوار خویش را تاباند!

پسر آسمانی, سرشار از درخشش و فروزندگی و جلال و افتخار, ذات الهی پدر اسمانی خود را تماما متجلی ساخت, و با لحنی بینهایت الهی و ملایم چنین پاسخ فرمود:

( ای پدر ابدی! صدور فرمان از آن تو است, و منتهای اراده ای اعلای تو به من باز میگردد, تا همواره خوشنودی و رضایت خویش را در آسمان و زمین, بر من که پسر محبوب تو هستم جاری فرمایی! به زمین میروم تا به قضاوت گنهکاران نشینم! اما نیک واقفی که نتیجه ای قضاوت هر چه باشد, زمانی که وقت موعود فرا رسد, بالاترین کیفر, بر وجود من باید فرود آید....! زیرا در حضور تو, متعهد به انجام اینکار شدم. در واقع از این بابت نادم و پشیمان نیستم, و بدین شکل این حق را مییابم تا از شدت مجازات آنها که بر وجود من جاری خواهد شد, بکاهم! بدین سان, عدالت را با شفقت متعادل خواهم ساخت, گونه ای که بر افتخارات این دو خواهم افزود؛ زیرا آن هنگام, عدالت و شفقت به رضایت کامل دست یافته اند, و تو نیز آرام گشته ای.....

در جایی که احدی نبایستی در آن دادگاه حضور یابد, نه به همرهانی, و نه به ملازمانی نیاز نخواهد بود, مگر همان دو نفری که قرار است قضاوت شوند! سومین گنهکار به دلیل غیبت, به کیفر شدیدتری محکوم خواهد شد! فرار او و نافرمانی اش در برابر همه ای قوانین و مقررات, گونه ای است که محکومیت مار, برای احدی حایز اهمیت شمرده نخواهد شد).

این جملات را بیان فرمود, و آنگاه از مسند خود که از فر و شکوه ناپیدا نورانی میگشت بپاخاست؛ و از رای او, اعم از حاملان عرش, فرشتگان اقتدار, فرشتگان اعظم و فرشتگان موکل, وی را تا نزدیک دروازه آسمان, ( جایی که میشد از آنجا , باغ عدن و همه ای سواحل آنرا مشاهده نمود), مشایعت کردند؛ ناگاه به پایین برفت! زمان هرگز یارای سنجیدن سرعت خدایان را ندارد, هر چند با سریع ترین دقایق مجهز باشد......

در آن هنگام, آفتاب در گردش باختری خود, از نیم روز نیز گذشته بود؛ باد های سبک, که در ساعت موعود برای دمیدن بروی زمین در نظر گرفته شده بود, از خواب بیدار میشد, و خنکی آرامش بخش عصر را به ارمغان می آورد. در آن لحظه, شفاعت کننده با خشم آرام یافته تر, و چون قاضی ملایمی برای اعلام مجازات بشر از راه رسید. با پایان یافتن روز, ندای الهی که در آن لحظه, به گردش در باغ مشغول بود, با نسیم ملایم و شرینی به گوش آدم و حوا رسید. آنها آن ندا را شنیدند, و خود را در میان انبوه ترین درختان مخفی کردند..... اما خدا با نزدیک شدن بدانجا, آدم را با صدای بلند فرا خواند:

( کجایی آدم....؟ تویی که برای استقبال از من, و به محض آنکه از دور دست شاهد آمدنم میشدی, همواره سرشار از خوشی و خشنودی میگشتی؟.....

از غیبت تو در اینجا راضی نیستم, و دلتنگ تو ام! ایا مصاحب تنهایی و انزوا شده ای, در جایی که در قدیم, بی آنکه به جستجویت برآیم, وظبفه ای مشتاقانه ای خود میدانستی که خود را در برابرم ظاهر سازی.....! نکند با درخشش کمتری خود را در برابرت ظاهر ساخته ام؟

علت غیبت چیست؟ چه درگرگونی, غیبت ترا موجب گشته است؟ چه واقعه ای ترا از اینکار باز میدارد؟ به نردیکم بیا.....)

آدم از راه رسید, در حالیکه حوا نیز با تاسف و پشیمانی از پی او روان میشد, هر چند نخستین خطاکار, همو بود! هر دو با حالت پریشان و از خود بیخود از راه رسیدند. در نگاهشان, نه عشقی برای خدا بود, و نه نسبت به یکدگر..... بلکه درآن, گناه, شرم, عذاب وجدان, نومیدی, خشم, سماجت, نفرت و تزدیر نمایان بود.

سرانجام آدم پس ار مدتی که به لکنت افتاد, با جمله ای موتاه پاسخ داد:

( آوایت را در باغ شنیدم, و از ندامت هراسیدم, زیرا برهنه بودم..... از این روی خود را پنهان ساختم.)

آن قاضی مهربان و رحیم, بی آنکه هیچ سرزنشی ابراز بدارد در پاسخ گفت:

( اما تو اغلب آوایم را شنیده ای, و هرگز به ترس و واهمه مبتلا نگشته بودی, بلکه همواره از شنیدن آن, وجدی ترا در بر میگرفت.... حال چگونه است که آوایم تا این حد برایت ترسناک شده است؟

گفتی برهنه ای؟ اما کیست که آنرا گفته باشدت؟ مگر از میوه ای درختی که خوردن آن برایت ممنوع کرده بودم, چشیده ای.؟..)

آدم سرشار از پشیمانی و پریشانی و اندوه پاسخ داد:

( ای آسمان! امروز در چه مسیر تنگ و فشرده ای در برابر قاضی خویش ظاهر میگردم؟ یا باید خویشتن را به ارتکاب آن گناه مجرم اعلام کنم, یا آنکه لازم است نیمه ای دیگر وجودم را متهم سازم..... او را که همدم و شریک زندگی ام است.... همو که بایستی گناهش را از نظر پوشیده دارم, و همزمان وفاداری اش را برای خود باقی گذارم, و با گله و شکوه ای خود, در معرض سرزنشش ننهم! لیکن الزامی شدید و اجباری تاسف بار, مرا به سخن گفتن وادار میسازند, از بیم آنکه گناه و مجازات, با ماهیت تحمل ناپزیر خود, تماما بر سرم سرازیر گردند..... پس آن هنگام که سکوت اختیار خواهم کرد, به سهولت درخواهی یافت در صدد مخفی نگهداشتن چه چیز هستم.....

زنی را که برای یاری رساندن و همدم بودنم آفریدی, و آنرا به عنوان تحقق کامل هدیه ای خود به من ارزانی فرمودی, زنی که تا این اندازه شایسته و مناسب و ملکوتی بود, زنی که هرگز از سوی او, هیچ شرارتی را انتظار نداشتم, و همواره میکوشید کردار و رفتارش را با حالتی را که آنها را به انجام میرساند به اثبات رساند, باری این زن, از میوه ای آن درخت به من داد, و من نیز از آن چشیدم.....)

آن ذات رفیع و جلیل بدین سان پاسخ داد:

( مگر او خدای تو بود که بجای اطاعت از ندای خالقت, از او فرمان بردی....؟ آیا برای آنکه هادی و رهنمای تو,مافوق یا همسان تو باشد آفریده شد, تا مردانگی و مقامی را خدای متعال با نشاندن تو بر فراز او, به تو ارزانی فرموده بود, به او مسترد کنی.....؟ حال آنکه او از تو, و برای تو خلق شده بود! تویی که کمالت, در وقار و حشمتی حقیقی و راستین, از کمال او پیشی میگرفت.....!

او به راستی زیبا و فریبا است تا عشق ترا نسبت بخود جلب کند, نه آنکه ترا مطیع و وابسته خود بسازد, و صفات او به گونه ای بود که برای فرمانبرداری از تو مناسب باشد؛ حال آنکه برای فرمان راندن و تسلط بر تو, به هیچ وجه مناسب نبود.

اقتدار و اختیار و توان, تنها به وجود تو تعلق داشت, چنانچه شناخت کافی از آنها داشتی, و بدانها کاملا آگاهی داشتی.....)

پس از آنکه خدای, سخنان خود را بیان فرمود, این کلمات مختصر و کوتاه را خطاب به حوا گفت:

( ای زن سخن بگوی! چرا بدین کار مبادرت ورزیدی؟ ).

حوا اندوهگین همچنان که در شرم خود غرق میشد, به سرعت زبان به اعتراف گشود و در برابر قاضی خود, نه جسور و نه شیوا, بلکه با لحن شرمنده پاسخ داد:

( این مار بود که فریبم داد, و من نیز از آن میوه خوردم.)

آن ذات مقدس پس از شنیدن آن سخن, بیدرنگ به قضاوت مار متهم پرداخت, و هر چند حیوان بود, لیکن قادر نگشت جنایت او را بر سر کسی که از وی وسیله ای برای ارتکاب آن بدی ساخته بود بیفگند, و بدین سان وی را با پست ترین آفریدگان خود فرو افگند, و او را منصفانه و عادلانه لعنت کرد, و با طبیعت شریر و موذی معرفی فرمود. بشر, بیش از این لازم نبود چیزی بداند, زیرا چیزی بیش از آن نمیدانست. اما این نیز چیزی از میزان گناهش نمیکاست. بدین ترتیب خدای, حکم مجازات را برای شیطان که نخستین موجود گنهکار بود, به اجرا نهاد. اما اینکار را با واژگانی بس مرموز و اسرار آمیز که آن دم به نظرش بهتر از همه میرسید, به انجام رساند؛ و بدین سان,, لعنت و نفرین خود را به سر مار سرازیر فرمود:

( حال که مرتکب این عمل شدی, در میان همه ای حیوانات و جانوران روی زمین, منفور و نفرین شده محسوب میشوی, همواره بروی شکم خواهی خزید, و هر روز از عمرت را, از خاک زمین خواهی خورد. دشمنی و خصومت شدید میان تو و زن خواهم افگند؛ میان نسل او و نسل تو, نسل وی, سر ترا در هم خواهد کوبید, و تو نیز همواره خواهی کوشید ساق پای او را نیش زنی.).

بدین شکل این پیشگویی که برزبان رانده شد, برای آن هنگام که عیسی پسر مریم آن دومین حوا – شاهد فرو افتادن شیطان – آن شهزاده ای هوا همچون آذرخشی از فراز آسمان گردد, به تحقق میپیوست...... آنگاه عیسی با خروج از قبر شهزادگان و قدرتمندان دوزخی را نابود میساخت, و آشکارا و با فر و شکوه تمام, علیه آنها پیروزی مییافت و سپس در عروجی افتخار آمیز, اسارت و محبوس شده و حتا قلمروی را که مدتهای مدید به وسیله ای شیطان غصب شده بود, از میان آسمان عبور میداد, و سرانجام شیطان را در زیر پاهایمان پایمال خواهد کرد! همانی که آن دم, آن جراحت شوم را پیشگویی کرده بود.

سپس به سوی زن گروید تا حکم مجازاتش را علام فرماید:

( در طول بارداری, تو را به چندین آلام, مبتلا خواهم ساخت. در اوج درد و رنج خواهی زایید, و همواره تحت سلطه شویت به سر خواهی برد, و او نیز همواره بر تو فرمان خواهد راند).

و برای آدم که آخرین مجرم بشمار میرفت, چنین حکمی را صادر فرمود:

( به دلیل آنکه به سخنان همسرت گوش دادی, و از میوه ای درختی که ترا از چشیدن آن ممنوع کرده و هوشدارت داده بودم: نباید از آن تناول کنی, چشیدی, زمین از کاری که مرتکب شدی, مورد لعنت قرار خواهد گرفت. تنها با کار و مشقات زیاد خواهی توانست در طول عمر, معیشت خود را فراهم آوری. زمین, انواع خار ها و تیغها را برایت پدید خواهد آورد, تا سرانجام به همان خاکی که از آن آفریده شده بودی, باز گردی. زیرا تو خاک هستی و به خاک باز خواهی گشت ).

بدین سان آدم از سوی کسی که همزمان چون قاضی و منجی عالم بشریت بدان جا اعزام شده بود, قضاوت شد. او ضربه ای ناگهانی مرگ اعلام شده را تا آنجا که در توان داشت در آن روز, به تاخیر انداخت و به عقب راند..... سپس از آنجا که با مشاهده ای آن دو که برهنه در برابرش ایستاده بودند و در معرض هوایی قرار داشتند که زان پس, دستخوش تحولاتی بزرگ میشد, دل به رحم میآورد, بد نپنداشت که شکل خدمتگذاری راستین را دوباره به خود بگیرد: چونان زمانی که پای خدمتکذاری خویش را شستشو داد, بدین سان نیز در آن لحظه, همچو پدر خانواده, برهنگی آنها را با پوست حیوانات پوشاند. پوستهای که یا از حیوانات کشته شده, و یا از حیواناتی که مانند مار ناگزیر هستند پوست خود را هر چند وقت یکبار تجدید کنند, بدست آمده بود. تردید روا نداشت که دشمنان خود را ملبس به پوشاکی سازد که نه تنها برهنگی ظاهری آنها را با پوست حیوانات میپوشاند, بلکه برهنگی باطنی آنها را نیز که ماهیتی یس خفت آورتر داشت پنهان ساخت؛ و با ردای عدل و انصاف خویش آنرا پوشاند, و از دیدگان پدر آسمانی خود پنهان ساخت. سپس به سرعت به سوی خدای متعال عروج کرد. به آغوش سعادتمندانه ای او پزیرفته شد, و چون گذشته به شکوه و افتخار باز گشت. هر چند پدر آسمانی, دانا بر هر چیزی است, لیک آنچه را با بشر برای او روی داده بود, برای پدر آسمانی خشنود خویش حکایت کرد, و داستان خود را با شفاعت ملایم همراه ساخت.

با این حال, پیش از آنکه بشر در زمین مرتکب گناه شود و در همان جا, مورد قضاوت الهی قرار بگیرد, مظهر گناه و مرگ, داخل دروازه دوزخ, رویا روی یک دیگر نشسته بودند؛ دروازه ای که از زمانی که مظهر گناه آنرا باز گشوده, و دشمن از میان آن عبور نموده بود, همچنان کاملا باز باقی مانده بود, و تا نقطه ای دور دست در فضای عالم هرج و مرج, شراره های آتشین شدید و مهار نشدنی پرتاب میکرد. آن دم مظهر گناه, با مظهر مرگ سخن گفت:

( پسرم! چرا بدین شکل در مقابل هم نشسته ایم و به تماشای یک دگر مشغولیم, بی آنکه کاری در پیش روی خود داشته باشیم؟...... در طول این مدت شیطان – خالق بزرگ ما – در دنیا های دیگر سرگرم است و در این اندیشه به سر میبرد که اقامتگاه بهتر و سعادت بارتری را برای ما, فرزندان عزیزش, فراهم آورد.......!

بدون تردید, موفقیتی بزرگ با او همراه بوده است: زیرا چنانچه اتفاق ناخوشایند برای او رخ میداد, بسیار زودتر از این بدین جا مراجعت میکرد, و با خشم و عضب جلادان خویش به بیرون از آنجا رانده میشد, زیرا هیچ مکان دیگری چون این مکان, برای مجازات او یا انتقام آنها نمیتواند مناسب باشد.....

به نظرم چنین میرسد که قدرت تازه ای در وجودم شکل میگیرد, و موجب میشود تا بالهای در بدنم بروید, و گویا تسلط وسیعی در نقطه ای ماورای این گودال, به من اعطا شده است..... نمیدانم چه چیز مرا به سمت خود جلب میکند؟ کشش است یا نیروی طبعی سرشار از قدرت, که در دوستی محرمانه, همه ای چیز های مشابه را با مرموز ترین جاده های که در فاصله های بزرگ از یک دیگرند, به هم متصل میسازد...... و تو ای شبه جدا ناپزیر از من, لازم است همراهم بیایی, زیرا هیچ قدرتی یارای جدا ساختن مرگ را از گناه نخواهد داشت. اما از بیم آنکه مبادا پدر مان برای عبور دوباره از این خلیج عبور ناپزیر و غیر ممکن, با مشکلی دچار باشد, ( و هر چند کاری بس ماجراجویانه و سخت خواهد بود, لیکن در برابر نیروی من یا تو, کاری خارج از میزان توان مان نخواهد بود! ), بکوشیم بروی این اوقیانوس بیکران مسیری بسازیم, که از دوزخ تا آن دنیای نو که شیطان در آن به پیروزی بزرگی دست یافته است, امتداد خواهد یافت. بنای با امتیاز بس بزرگ برای همه ای لژیونهای دوزخی, زیرا مسیر آنان را از این جا, چه در برقراری ارتباط میان خود, و چه در عبور و مرور از اینجا- بر اساس سرنوشتی که هدایت آنها را عهده دار خواهد بود.....- برای شان تسهیل خواهد بخشید. من نیز یارای نادیده گرفتن این مسیر را ندارم, بس که با نیروی شدید به سوی این جاذبه ای نو, و این غریزه ای تازه جلب شده ام.....).

شبح لاغر و استخوانی, بیدرنگ بدو پاسخ داد:

( بدان جا که سرنوشت و نیروی جاذبه گر, ترا به سمت خود میکشانند, ره سپار! در پس و پشت تو درنگ نخواهم کرد, و در پیمودن مسیر گمراه نخواهم شد, زیرا تو چون رهنمای من خواهی بود, بس که بوی قتل و خونریزی که طعمه های بیشمارند, به مشامم میرسد..... بس که طعم مرگ را در تمام چیز های که در آنجا زنده اند میچشم! از کاری که قصد داری به انجام رسانی عقب نخواهم نشست, و من نیز متقابلا ترا یاری خواهم نمود ).

با چنین سخنانی, هیولا رایحه ای تغییر و دگرگونی فانی و مرگباری را که بروی زمین پدید آمده بود, با لذتی آشکار استشمام کرد: چونان هنگامی که دسته ای از پرندگان لاشخوار شکاری, علی رغم فاصله ای بس زیاد و پیش از آغاز روز نبرد, پرواز کنان به دشتی میرسند که سپاهیان, اردوگاه خود را در آن مستقر ساخته اند, و از بوی بدنهای زنده ای که برای روز بعد, در مبارزه ای خونین به مرگ وعده داده شده اند به وجد میآیند: بدانسان نیز آن شکل نفرت انگیز, با بالاتر گرفتن بینی پهن خود در هوای آلوده و مسموم, و از مسافت بس دور, بوی طعمه ای خود را به خوبی استشمام میکرد. سپس آن دو شبح, ناگاه در خارج از دروازه ای دوزخ, و در قلمرو وسیع و خالی عالم تاریک و رطوبت زده ای آشفتگی, در جهت مخالف به پرواز درآمدند. آنها با توانمندی- زیرا از قدرت بسیار زیاد بهره داشتند- چونان که در دریای توفانی باشند, بروی سطح آبها معلق ماندند, و از بالا و پایین, هر آنچه را جامد یا چسپناک مینمود, چون توده ای با هم جمع کردند و به پیش راندند. مرگ, با شمشیر ترسناک و سرد و خنک خود, گونه ای که نیزه ای سه شاخه هم در دست داشته باشد, به آن ماده ای سفت و سخت ضربه زد. دو شبح, سغاحل پدیدآمده را که همچون دروازه های دوزخ, عریض, و چون اعماق آن ژرف بود, به کمک مایع قیرگون استحکام بخشیدند. موج شکنی عظیم, بو قوس منحنی به جلو, تاق مرتفع بر فراز گودال خروشان پدید آورد: پلی با طول و مسافتی خیره کننده, که به حصار تزلزل ناپزیر آن دنیا اینک بیدفاع, که به نفع مرگ مصادره میشد, متصل میگشت..... از آنجا, مسیر عریض و هموار و راحت و یکدست تا دوزخ فرود میآمد.

مرگ و گناه, عملیات خود را- زنجیره ای از صخره های معلق بر فراز گودال رنجدیده و پر طغیان- با هنر خارق العاده, و با دنبال کردن مسیری که شیطان در پیش گرفته بود, و تا نقطه ای که بالهای خود را گشوده و با خروج از عالم آشفتگی, بر سطح خشک آن دنیای مدور رسیده بود, پیش بردند. آنها همه چیز ها را با میخها و زنجیر های از الماس محکم و استوار کردند: و به راستی آنچه را پایدار و با دوام بنا نهادند. سپس در فضای کوچک, با سرحدات آسمان عرش اعلی و آن دنیای تازه مواجه شدند؛ و در سمت چپ, دوزخ, با گودال طولانی حایل قرار میگرفت واقع بود. سه مسیر گوناگون و قابل رویت, که هر کدام, به یکی از آن قلمرو ها منتهی میشد؛ و آن دم؛ دو هیولای مزبور, مسیر عزیمت به سوی زمینی را که از دور مشاهده کرده بودند در پیش گرفتند, و به سمت عدن پیش رفتند. ناگاه در بالاترین نقطه ای آسمان, و همچنان که خورشید در برج قوچ ( کنایه از حمل یا ثور است ) طلوع میکرد, شیطان چنان فرشته ای نورانی, و در حالی که میان کماندار ( برج قوس ) و گژدم ( برج عقرب ) حکومت میکرد, در برابر شان آشکار گردید! با ظاهری بدل, پیش آمد..... اما آنها- فرزندان عزیز و محبوبش- به سرعت پدر شان را هر چند با ظاهری دیگر باز شناختند.

شیطان پس از فریب دادن حوا, به سرعت خود را در میان بیشه ای در همان نزدیکی پنهان ساخته, و شکل خود را تغییر داده بود تا ادامه ای ماجرا را از نزدیک مشاهده نماید؛ او عمل جنایتکارانه ای خود را که از سوی حوا, در کنار شوی خود تکرار گشت مشاهده کرد؛ هر چند اینبار, آن عمل بدون هیچ نیت شرورانه ای صورت گرفته بود..... او شرم و سرافگندگی آنها را شاهد شد, و اینکه چگونه بیهوده سعی میکردند تا تن پوشی برای خود بیابند. اما هنگامی که شاهد فرود آمدن پسر آسمانی گشت که برای قضاوت آنها از راه رسیده بود, آگنده از وحشتی عمیق, از آنجا گریخت. نه با آن امید که جان سالم بدر برد, بلکه از وحشتی که از ارتکاب گناه خود داشت, آن دم, بیم آنرا داشت که پسر آسمانی با خشمی بجا, مجازات ناگهانی برای او صادر نماید. پس از آن, دو بار شب هنگام به نزد آنان برگشت, و به سخنانی گوش داد که آندو سیاه بخت با نشستن در گوشه ای, به هم بیان کرده بودند. سخنانی اندوهبار, و شکوه های گوناگون...... و آن هنگام بود که حکم مجازات خود را از دهان آنها شنید.... و دریافت که اجرا آن حکم, قریب الوقوع نیست, بلکه برای زمان دور و در آینده وقوع می یافت. سرشار از شادمانی و با خبر های نو, دوباره قصد بازگشت به دوزخ را کرد؛ در کنار قلمرو آشفتگی, کنار آن پل جدید و بینظیر, غیر منتظرانه, با فرزند عزیزش که برای استقبال از او بدانجا شتافته بود, مواجه گشت. ملاقات آنها, ماهیت بس مسرتبخش یافت. مشاهده ای آن پل خارق العاده بر شدت شادمانی شیطان افزود: مدتها به تماشا و تحسین آن پرداخت, تا سرانجام مظهر گناه- دختر ساحره اش- اینگونه سکوت را در هم شکست و گفت:

( ای پدر, اینها از اعمال شکوهمند تو سرچشمه گرفته است. پیروزی های که طوری به آنها مینگری که گویی از آن تو نیستند, حال آن که این تو هستی که خالق و نخستین مهندس آن بشمار میروی, زیرا به محض آن که در قلب خویش احساس کردم- زیرا قلبم با هماهنگی مرموز و محرمانه ای با قلب تو میتپد, و با هم در صمیمیت شرین, در وحدت به سر میبرند...... باری به محض آن که دریافتم با موفقیتی عظیم در زمین مواجه گشته ای, که اینک آنرا با نگاهت نیز تایید میکنی- و هر چند دنیا ها از هم فاصله داشتیم- در وجود خویش احساس کردم که همراه موجودی که پسر تو است, به سویت جذب شده ایم! بس که واقعه ای عمیقا شوم, ما سه نفر را با هم متحد میسازد. نه دوزخ یارای نگهداشتن بیش از این در محدوده ای خود داشت, و نه ایت گودال ژرف و تاریک و عبور ناپزیر, قادر نیست ما را از دنبال کردن رد پای شریف تو باز دارد. تو ما را که تا کنون در داخل دروازه های دوزخ محبوس بودیم, آزاد ساختی! این تو بودی که نیروی به مت مرحمت کردی تا بتوانیم به ساختن و مستقر کردن این پل عظیم در داخل این گودال تاریک, تا این نقطه ای دور دست بپردازیم.......

از این پس همه ای این دنیا مال تو است! قدرت تو موفق شد آنچه را دستت به ساختن آن توانا نبود, بدست آورد, و خرد و فرزانگی تو موفق گشت آنچه را جنگ موجب شده بود از دست دهیم, با امتیازی بزرگ, دو باره از آن خود سازیم, و به طرزی کامل, انتقام شکست سخت مان در آسمان, از دشمن بستانیم., اینجا, همچو فرمانروای عالی مقام به حکومت خواهی نشست, حال آنکه آنجا هرگز فرمان نمیراندی! بگذار که پس از آن نبرد, فاتح پیروزمند آن, همچنان به فرمانروایی در آنجا مشغول باشد, و بر اساس حکم مجازاتی که خود صادر فرموده, و این منطقه را به تو واگذار کرده است, از این دنیای تازه کناره گیرد. باشد که زین پس در فرمانروایی همه ای چیز ها که از طریق مرز های عرش اعلی تقسیم گشته است, با تو سهیم گردد: شهری مربع شکل از آن او, و این جهان مدور و گرد از آن تو باشد. کافی است زین پس ترا بیازماید. تویی که اینک خطرناکتر از هر چیز برای عرش او بشمار میروی...).

شهزاده ای ظلمات با شادمانی چنین پاسخ داد:

( دختر زیبا چهره ام! و نیز تویی که همزمان پسر و نوه ام هستی! امروز به راستی ثابت کردید که از دودمان حقیق ( شیطان ) بشمار میروید! از داشتن این نام برخود میبالم, زیرا دشمن سرسخت شهریار قدرتمند آسمانم! به راستی از من و همه ای این قلمرو فرمانروایی دوزخی, لیاقت را به ارث برده اید. شمایی که تا این اندازه نزدیک به دروازه آسمان, با عمل پیروزمندانه به پیروزی من پاسخ گفتید, و در برابر عملیات شکوهمندانه ای من, کاری به راستی فرهمند را به اجرا نهادید, و از دوزخ و این دنیا, قلمرو واحد- قلمروی از آن ما- و قاره ای واحد برای برقراری ارتباطی سهل و آسان پدید آورید....

بدین سان در مدتی که با سهولت تمام و به کمک مسیری که شما برایم فراهم کرده اید, دوباره به دنیای تاریکی فرود میآیم, و نزد دوستان قدرتمندم باز میگردم تا خبر این پیروزی ها را به آنها اطلاع بدهم و با آنها به شادمانی بپردازم, شما دو نفر, مستقیما به سوی بهشت روانه شوید, و در امتداد همین مسیر, در میان این مدار های بیشمار که اینک از آن شمایند, به پیش رویی خود ادامه دهید, در آنجا ساکن شوید, و سعادتمندانه حکومت تان را آغاز نمایید. از آنجا, سلطه ای قدرتمند تان را بروی زمین و هوا اعمال نمایید, بویژه بر بشری که ( اشرف مخلوقات ) نامیده شده است! نخست خدمتگذار سرسپرده و مطمین از او برای خود بیافرینید, و سپس در پایان کار, وی را به هلاکت رسانید. نمایندگانم را به سوی تان اعزام خواهم کرد, و به شما قدرت تام بروی زمین میبخشم! قدرتی که هیچ کسی از آن برخوردار نیست, و تنها از سوی من به شما واگذار شده است. زین پس, همه ای قدرت و تسلط من بر این قلمرو تازه, به نیروی واحد شما بستگی خواهد داشت که با فرمان من ( گناه ) به ( مرگ ) تسلیم کرده است. چنانچه قدرت متحد شما بر هر چیز پیشی گیرد, امور دوزخی از هیچ مشکلی به هراس و وحشت نخواهد افتاد: پس بروید و قوی باشید).

پس از این سخنان, آنها را مرخص کرد و آنان نیز با سرعت بس زیاد, مسیری از میان انبوه ترین مجمع الکواکب برای خود گشودند, و زهر خود را به هر سو پاشیدند: ستارگان آلوده شده رنگ باختند, و سیارات که خود نیز تاثیری شرورانه ساطع میکردند, تسلیم کسوف واقعی گشتند. شیطان از مسیر دیگر, از زمین سنگفرش شده فرود آمد تا به دروازه ای دوزخ رسید. در هر دو سوی, قلمرو تقسیم شده ای عالم آشفتگی, که روی آن بنای تازه ای ساخته شده بود, به فریاد درآمد و با نیرویی شدید, به میله های که به ناراحتی و ناراضایتی او وقعی نمی نهاد, حمله ور گشت.

شیطان با عبور از میان دروازه ای پهناور دوزخ که هیچ نگهبانی نداشت, اطراف خود را خالی یافت؛ زیرا آنانی که مسولیت حضور آنجا را داشتند, مکان پاسداری خود را ترک گفته, و به سوی جهان برتر پر کشیده بودند. مباقی ساکنان دوزخ, به نقطه ای دور دست در داخل, و در اطراف حصار های پاندومونیوم: شهر و مقر با شکوه لوسیفر عقب نشینی کرده بودند.... در آنجا, لژیونهای ( این واژه در امپراتوری روم قدیم بکار میرفت ) دوزخی به مراقبت و پاسداری مشغول بودند, در حالی که بزرگان شهر, در شورایی حضور به هم رسانده بودند, و از اتفاقی که ممکن بود برای امپراتور شان رخ داده باشد, ( که به نیابت از آنها به ماموریت اعزام شده بود ) اظهار نگرانی میکردند..... شیطان با عزیمت از آنجا, بدین سان فرمان داده بود, و آنان نیز دستورات او را مطیعانه گوش فرا داده بودند.

شیطان بی آنکه دیده شود, به شکل فرشته ای جنگجو از پایینترین رده های نظامی, از میان جمیعت عبور کرد. آنگاه به شکل نامریی, از در تالار پلوتن داخل شد, و از تخت رفیع خود که با شکوه فوق العاده و با زیبا ترین پارچه ها مزین میشد, و در انتهای تالار در نقطه ای مرتفع, در فر و شکوه و عزتی شاهانه خودنمایی میکرد, بالا رفت. برای چندی نشسته باقی ماند, و بی آنکه دیده شود, به تماشای اطراف خود پرداخت: سرانجام گویی از میان ابری غلیظ, سر نورانی و نیز شکل ظاهری اش که همچون ستاره ای درخشان مینمود, شاید با درخششی باز هم بیشتر و با افتخاری که بدان مجاز بود, و یا ملبس به شکوه دروغین که از هنگام سقوطش از آسمان, برایش جای مانده بود, ظاهر گشت....جمیعت دوزخی که از آن درخششی ناگهانی به شگفتی افتادند, نگاهشان را به آن سو معطوف کردند, و کسی که انتظارش را میکشیدند مشاهده کردند. رهبر قدرتمند شان دوباره در میان آنها برگشته بود...... شور و استقبال آنها راستی پر سرو صدا بود. سران و بزرگانی که مصروف گفتگو بودند, به سرعت به پیش شتافتند: جلسه ای شوم شورای خود را خاتمه دادند, و با شادی یکسان به شیطان نزدیک شدند تا به وی تبریک و تهنیت گویند.

شیطان با دست خود, همه را به سکوت دعوت کرد و با این سخنان, توجه ای حاضران را جلب نمود:

( ای حاملان عرش, ای فرشتگان موکل, ای فرشتگان اعظم, ای فرشتگان تقوا, و ای فرشتگان اقتدار! زیرا هنوز هم شما را به همان گونه که در گذشته نام داشتید, مینامم, و این چنین اعلام میدارم: نه تنها بنا به حق قانونی تان, بلکه بنا به حق تملک تان نسبت به این عناوین! پس از موفقیتی ماورای هر امیدواری, دوباره به نزد تان بازگشته ام تا شما را به حالت پیروزمندانه از این گودال دوزخی, نفرت انگیز و نفرین شده به بیرون هدایت کنم. جایی که سرای بدبختی و محنت, و سیاهچال شکست خوردگان آن فاتح مستبد ما بشمار میرود. اینک, همچون نجیب زادگان والامقام, به اسانی, به تصرف دنیای وسیع و دلگشا اقدام ورزید. دنیایی که پست تر از آسمان زادگاه مان نیست, و من با ماموریتی دشواری که به عهده گرفته بودم, و با قبول خطراتی بس بزرگ, به تصاحب آن موفق گشتم. باز گو کردن کار های که بدان مبادرت ورزیدم, و اینکه چه رنجها و مصایبی کشیدم, و با چه دشواری و مشقتی, در ژرفنای وسیع و بیکران قلمرو هرج و مرج و آشفتگی که فاقد مرز و واقعیت است, و مظهر گناه و مرگ, به تازگی جاده ای عریض در آن تاسیس کرده اند تا راه پیمایی افتخارآمیز شما را تسهیل بخشند, به سفر پرداختم, بس طولانی خواهد بود.......

حال آنکه من به سختی رنج بردم, تا کذرگاهی مسدود برای خود بگشایم, زیرا ناگزیر از صعود از آن گودال وحشی و رام نشدنی بودم, و میبایست در کام شب ازلی, و عالم هرج و مرج وحشیانه ای که به شدت از اسرار خود محافظت میکردند, و با خشونت شدید و فریادی خشمگینانه و اعتراض شدید در برابر سرنوشت برتر, با سفر عجیب من مخالفت ورزیدند, خودم را فرو بردم....

به شما نخواهم گفت چگونه به یافتن آن جهان نو آفریده که شهرت و آوازه ای آن از مدتها پیش در آسمان پخش شده بود, موفق شدم....... بنایی خارق العاده, در اوج زیبایی و کمال که با تبعید ما از آسمان, اینک بشر در بهشت برین جای داده شده, و به سعادت و نیکبختی دست یافته است! با نیرنگ, بشر را فریفتم, و از خالقش دور ساختم, و برای آنکه بر میزان شگفتی تان بیفزایم, باید بگویم کار را به کمک سیبی به انجام رساندم. پس از اینکار, خالق عالم که بدینسان مورد اهانت واقع شد ( آیا به راستی خنده آور نیست ؟) بشر محبوب خود و آن همه ای آن موجودات آفریده را طعمه ای گناه و مرگ ساخت, و در نتیجه ما موفق شدیم آن دنیا را با هیچ خطر و زحمت و تلاشی, بی هیچ کار و نگرانی از آن خود سازیم و به تصاحب خود درآوریم, حق گردش و سکونت را در آن باز یابیم, و بر بشر و نیز همه ای موجوداتی که بر آنها میتوانست تسلط داشته باشد, غالب گردیم!

البته راست است که خدای متعال, مرا نیز مورد قضاوت خویش قرار داد: در واقع, مرا قضاوت نفرمود, بلکه مار را قضاوت کرد! حیوانی که با حلول در قالب و شکل او, بشر را فریفتم. آنچه در این رای دادگاهی به من مربوط میشود, دشمنی و خصومتی است که خدای, میان من و نسل بشر پدید آورد: همواره ساق پای بشر را با دندان خواهم گزید, و نسل بشر نیز سر مرا متلاشی خواهند نمود.

کیست که حاضر نباشد در عوض تصاحب دنیایی, جراحتی برندارد و یا تن به درد و رنج بیشتری ندهد؟

این بود گزارش هنر نمایی ام! حال, چه کاری باقیمانده است که شما خدایان, باید به انجام رسانید؟..... مگر اینکه برخیزید, و از هم اکنون به سعادت مطلق پای نهید).

پس از این سخنان, لحظه ای خاموش ماند, و در انتظار تحسین و تشویق همگانی, و صدای دست زدن و ابراز احساسات آنان ایستاد تا به گوشش رسد؛ اما ناگاه برخلاف انتظار, از هر سو, آوای شوم و یکسانی که چون خس خس مینمود, در زبانهای بیشمار شنید که صدایی به نشانه ای تحقیر عمومی بود....... شیطان به شگفتی افتاد, اما فرصتی برای تامل نیافت, زیرا هماندم, بیش از پیش از وجود خود به تعجب افتاد. احساس کرد صورتش باریک و دراز و لاغر شد؛ بازوانش به پهلو هایش چسپید, و پاهایش در یک دگر گره خورد, تا سرانجام محروم از داشتن پا ها, همچون مار هیولایی شکل, بروی شکم خزنده خویش فرو افتاد! به مقاومت پرداخت, اما تلاشش بیهوده بود, قدرتی بس برتر بر او تسلط یافته بود, و بر طبق حکم محکومیت به مجازاتش, و دقیقا به همان شکلی که مرتکب گناه شده بود, وی را کیفر میداد.

قصد سخن گفتن را داشت, اما با زبانی که انتهای آن دو قسمت میشد, در برابر حاضرانی که مانند او, زبانی که با انتهای دوگانه داشتند, ناگزیر از خس خس کردن در پاسخ به خس خس آنها گشت...... زیرا از حالا, همه ای شیاطین به یکسان تغییر شکل داده, و به قالب مار درآمده بودند, و گویی همدستان کار جسارت آمیز او بشمار میرفتند.

به راستی صدای خس خس فضای تالار را پر میکرد, بس عجیب و دهشتناک بود. همه جا پوشیده از هیولایی در هم پیچیده شد, که در هم میلولیدند و تنها سر ها و دمهای شان آشکار بود. اما بزرگترین خزنده در میان آنها, همانا شیطان بود که به اژدهایی مبدل شده بود...... با این حال, همچنان قدرت و تسلط سابق خویش را بر دیگران محفوظ نگهداشته بود..... هنگامی که از تالار خارج شد تا به فضای باز قدم نهد, همه در پی او براه افتادند: آنجا, آندسته از لژیونهای شورشی که از آسمان فرو افتاده بودند, در مواضع خود نگهبانی میکردند, یا در انتظار دستور مبارزه به سر میبردند, و با کمال خوشحالی و شادمانی, بیصبرانه در انتظار خروج پیروزمندانه ای شهزاده ای پرافتخار شان از تالار بودند.......

ناگاه با منظره ای بس متفاوت مواجه شدند, و با انبوهی خزندگانی زشت و کریه رو برو شدند. نفرت و وحشت عمیق آنها را فرا گرفت, و همزمان دستخوش حس همدردی دهشتناکی شدند! طولی نکشید که خود نیز ناگاه بدانچه مشاهده میکردند تغییر شکل یافتند. بازو های شان, و نیز نیزه ها و سپر های که در دست داشتند به زمین ریخت؛ سپس کالبد شان نیز به سرعت به زمین فرو لغزید: چندی نگذشت که آنها نیز خس خس نفرت انگیز را تکرار کردند, و شکل تنفرآوری را که به آنها سرایت میکرد, در خود مشاهده نمودند: زیرا همان گونه که در ارتکاب گناه برابر بودند, در مجازات نیز یکسان مینمودند. بدینسان, تشویق و ابراز احساساتی که قصد داشتند با مشاهده ای فرمانده ای خود به انجام رسانند, به انفجاری از خس خسهای بیشمار مبدل گشت. پیروزی شرم آوری که از دهان خارج میشد, تا به خود شان باز گردانده شود......

در نزدیکی آنجا, درختی وجود داشت که به محض دگردیسی آنها بنا به اراده ای آن کس که در عرش اعلی فرمان میراند, در آن نقطه ظاهر گشته بود. برای تشدید درد و رنج آنان, پوشیده از میوه های زیبا, و شبه آنهای که در باغ عدن روییده بودند ظاهر میگشتند: چون طعمه ای که وسوسه گر بزرگ, برای فریب دادن حوا از آن استفاده کرده بود.........

ابلیسیان نگاه مشتاق خود را به آن شی عجیب خیره ساختند, با این تصور که به جای یک درخت ممنوعه, انبوه بیشمار آن در آنجا روییده بود, تا آنان را بیش از پیش در شرم و سرافگندگی و یا بدبختی فرو برد! همچنان که از عطشی شدید و گرسنگی بی رحمانه ای در عذاب بودند. و صرف برای فریب دادن آنها بر ایشان ارسال شده بود....... یارای مقاومت در برابر میوه ها را نیافتند, و دسته جمعی به خزیدن پرداختند, از تنه ها بالا رفتند, و حتا بیش از مار های در هم پیچ خورده ای که در حلقه ای درهم میلولیدند, انبوه و بیشمار بودند....... میوه ای دوزخی که ماهیتی فریبکارانه داشت, قوه ای چشایی را به اشتباه می انداخت, اما نه قوه ای لامسه را..... ارواح شرور, با این امید که گرسنگی خود را تسکین بخشند, به جای میوه ها, خاکستر تلخ را جویدند که قوه ای چشایی اهانت دیده ای شان, آنرا با هیاهو و نفرت از دهانشان بیرون راند! آنها که از شدت گرسنگی و تشنگی به رنج افتاده بودند, کوشیدند دوباره بخت خود را بیازمایند؛ اما هر بار با همان نسبت مسموم میشدند و اشمیزای نفرت انگیز, آرواره های پر از قیر و خاکستر شان را بی قواره میساخت..... آنها مکرر فریب آن توهم را خوردند و نه مانند بشر که بر او پیروزی یافته بودند, و او تنها یکبار در دام فریب افتاد.

بدینسان آنها شکنجه شدند, و سرانجام خسته و ناتوان, رنجدیده از گرسنگی و خس خس طولانی و بی وقفه, دوباره از سوی اسمان اجازه یافتند شکل از دست رفته ای خود را باز یابند. گفته میشود هر سال به مدت چندین روز این سرافگندگی سالیانه را ناگزیر تحمل کنند, تا غرور شان, و شادی و رضایت ناشی از فریب بشر, در وجود شان در هم شکسته شود......

در این مدت زوج دوزخی ( مظهر مرگ و گناه ) خیلی زودتر از موعد به بهشت رسیدند: نخست مظهر گناه, با قدرتمندی تمام به شکلی ناملموس, سپس بصورت حقیقی از راه رسید. اما حال, با کالبد جسمانی خود بدانجا قدم مینهاد, تا بطور دایم در آنجا اقامت گزیند. به دنبال او, مظهر مرگ, گام بگام در پی او روان بود, و هنوز بروی اسپ پریده رنگ خود ننشسته بود. مظهر گناه به او چنین گفت:

( ای دومین زاییده ای شیطان! ای مرگی که لازم است همه چیز را تحت اختیار خود درآوری, و بر همه چیز مسلط شوی! نظرت در باره ای قلمرو جدید مان چیست؟

هر چند با تلاش و زحمت کشی فراوان به تصاحب آن موفق شدیم, ایا بهتر نیست در اینجا حضور داشته باشیم, تا آنکه در آستانه ای دروازه ای دوزخ سیاه, به محافظت از آن نشینیم؟ بی آنکه از هیچ نام و نشان بهره مند باشیم, و یا کسی از ما واهمه داشته باشد, در حالی که تو نیز از شدت گرسنگی, نیمه جان میشدی؟).

هیولایی که زاییده ای گناه بود, بیدرنگ پاسخ داد:

( منی که همواره از گرسنگی ابدی در رنج و عذاب به سر میبرم, دوزخ و زمین و آسمان برایم یکسان جلوه میکند!

جای خوشایند من این است که بتوانم بیشترین طعمه را بدست آورم. هر چند در اینجا, طعمه به حد وفور یافت میشود, لیکن به نظر میرسد برای پر کردن این شکم, و این کالبد حجیم که با پوستی فشرده نمیشود, این مکان کوچک باشد......! )

پس از این سخنان, دو هیولا مسیر های مختلفی را پیش گرفتند تا هر یک به نوبه ای خویش, یا موجودات را از حالت جاودانگی بیرون آورند, و یا نابود شان سازند, و برای انهدامی که دیر یا زود به اجرا گذاشته میشد, آنان را آماده سازند؛ خدای متعال, با مشاهده ای این وضع از فراز عرش اعلی خود در میان قدیسان, ندای الهی خود را برای آن نظام های نورانی به گوش رساند و فرمود:

( آیا مینگرید چگونه این سگان دوزخی, با شوق و اشتیاق فراوان, برای خرابی و انهدام و ویرانی این دنیا پیش میروند....؟ دنیایی که تا این اندازه نکو و زیبایش آفریده بودم و هنوز هم در چنین وضعیتی نگاهش میداشتم, چنانچه جنون بشر, اجازه ای ورود این عجوزه های نابود کننده و مخرب(( فوری )) را که این جنون را نبستم میدهند, نداده بود: چنین میکنند, شهزاده ای دوزخ و پیروانش, زیرا بدین سهولت اجازه داده ام به تصرف و تصاحب چنین سرایی آسمانی موفق شوند, گونه ای که به نظر میرسد برای خشنودی و رضایت دشمنان جسور و گستاخم که مشغول تمسخر و خندیدن هستند عمل میکنم. و همه چیز را به دیده ای اغماض مینگرم..... و گویی سرشار از خشم شدید, همه چیز را برای آنها رها ساخته, و همه چیز را بدست تصادف و بینظمی و هرج و مرج آنها تسلیم کرده ام........ نمیدانند این منم که آنان را چون سگان دوزخی ام, بدین جا فرا خوانده و کشانده ام, تا کثافات و آلودگی این محل را پاک کنند, و به لیسیدن آن بنشینند. زیرا گناه کثیف بشر, لکه ای بروی آنچه تا کنون پاک و مطهر بود, پخش کرده است. اینکار آنقدر ادامه خواهد یافت, تا سرانجام پس از سیراب شدن کامل عطش, و تسکین گرسنگی شان, و در حالی که از شدت مکیدن و بلعیدن آماده ای هلاک شده اند, با حرکت ناگهانی و پیروزمندانه ای بازوی تو- ای پسر فاتح و پیروزمندم- مظهر گناه و مرگ, و نیز قبر دهان گشوده از میان قلمرو هرج و مرج و آشفتگی که همانا دهانه ای دوزخ بشمار میرود, به پایین سقوط خواهند کرد و دهانه ای دوزخ برای ابد بسته, و آرواره های طماعش, مهر و موم خواهد گشت. آن هنگام, که زمین و اسمان از نو پالایش و احیا خواهند شد, تا انچه را دیگر لکه دار و آلوده نیست, متبرک سازند! در آن هنگام نفرینی که علیه آن دو مجرم جاری شده است, به اجرا گذاشته خواهد شد. )

خدای متعال سخنان خود را چنین پایان بخشید, و شنوندگان آسمانی با فریاد های سبوح قدوس که چون صدای امواج دریا مینمود تسبیح گفتند! جمیعت آسمانی چنین ندا سر دادند:

( راه های تو جملگی راست و درست و عادلانه, و فرامین تو نسبت به همه ای آفریده ها و مصنوعاتت منصفانه است, کیست که یارای مقابله با تو را داشته باشد؟)

سپس به تسبیح گفتن پسر آسمانی که مقدر بود که منجی عالم و رستگاری دهنده ای نسل بشر باشد, مشغول شدند: کسی که بوسیله ای او , زمین و آسمان تازه ای در طی اعصاری سر به فلک خواهد کشید, یا از آسمان فرود خواهد آمد.

در این مدت خالق مطلق فرشتگان مقرب و مقتدر خود را با نامهای شان به نزد خود فرا خواند, و به آنها ماموریتهای گوناگون ابلاغ فرمود که برای شرایط کنونی اوضاع, بهترین راه ها بشمار میرسید. آفتاب, نخستین فرمان را دریافت کرد تا به گونه ای حرکت کند که زمین را دستخوش سرما و گرمایی به زحمت تحمل آور سازد, و از سمت شمال, زمستان کهنسال و فرسوده, و از جنوب گرمای نقطه ای انقلاب تابستان را به ارمغان آورد. فرشتگان, وظایف ماه سپیدروی را به او یادآور شدند, و به پنج ستاره ای دیگر ابلاغ کردند چگونه حرکت خود را نظم بخشند, و موقعیتهای نجومی خود را با تاثیراتی مضر و مخرب در وضعیت تسدیس و تربیع و تثلیث نجومی و مغایر با یکدگر قرار دهند؛ سپس آموختند در چه هنگام لازم است در مقارنه ای نحس به هم ملحق شوند, و به ستارگان ثابت گفتند چگونه تاثیر ناهماهنگ و گنگ و شوم خود را اجرا کنند؛ و اینک کدام یک از آنها, همراه آفتاب, طلوع و غروب کنند, یا توفانی شوند. آنها به باد نیز اماکنی بخشیدند, و این که چه وقت به آشفتن دریا, هوا و ساحل بپردازد. به تندر آموختند چگونه در تالار های تاریک هوا, با حالت ترسناک و وحشت آور بلغزد......

برخی گویند قادر متعال به فرشتگان خود دستور داد دو محور قطبهای زمین را به دو نوبت ده درجه متمایل سازند, و آنرا بیشتر روی محور افتاب متمرکز سازند...... آنها با تلاش فراوان, کره ای مرکزی را با حرکت مورب, پیش راندند؛ دگران معتقدند به آفتاب فرمان داده شد عنان خود را در پهنایی یکسان با خط اعتدالین, میان صورفلکی ثور و هفت خواهران اتلانتیک بگردانند, و در مدار راس السرطان طلوع نماید. از آنجا, با فرود به سمت مدار راس الجدی به انجام اینکار مبادرت ورزد تا برای هر ماه, تغییرات و تحولات فصول را به ارمغان آورد. در غیر آن صورت همیشه بهاری دایمی با گلهای با طراوت به زمینی که شبها و روز هایش یک اندازه بودند لبخند میزد, مگر برای ساکنان ماورای دایره های قطبی: برای آنان, روزی بی شب همیشه به درخشیدن میپرداخت, در حالی که آفتاب پایین آمده, به جبران فاصله ای خویش, پیوسته در برابر دیدگا نشان به گردیدن در گرد افق میپرداخت, و آنها نه هرگز با شرق, نه با غرب آشنا میشدند.

ساعتی که آن میوه تناول شد, آفتاب از مسیر پیشین خود منحرف شد. در غیر این صورت, چگونه دنیای مسکونی و هر چند معصوم و عاری از گناه, یارای این را می یافت که بیش از امروز و این برهه ای از زمان, از سرمایی سوزان و گرمایی شدید اجتناب ورزد؟..... این دگرگونی های سماوی, هر چند به کندی انجام شدند, تغییرات مشابه را در زمین و دریا بوجود آوردند: از جمله توفانهای نجومی, بخار, غبار و مه, و هوای سوزان, آلوده و مسموم.........

بدین سان خشونت در چیز های بیجان نیز آغاز شد: اما نفاق, نخستین دختر گناه, مرگ را به میان چیز های فاقد شعور و ادراک وارد ساخت, و اینکار را با ایجاد نفرت و ناهماهنگی خصمانه ای به انجام رساند: بدین ترتیب حیوان با حیوان به جنگ و نزاع پرداخت, پرنده با پرنده, ماهی با ماهی....... حیوانات زنده از چریدن گیاهان روی زمین دست کشیدند, و به دریدن و بلعیدن همدگر پرداختند! دگر ترسی آمیخته به احترام نسبت به بشر نداشتند, و بیشتر میکوشیدند از آنها گریزان باشند, یا در هنگام عبورش, وی را با رفتاری عجیب و خاموش برانداز کنند........

چنین بود بدبختیها و مصایب ظاهری و آشکاری که آدم از حالا, تا حدودی با آنها مواجه شده بود, هر چند در سایه ای تاریک ترین نقطه, خود را پنهان ساخته بود, و غرق در اندوهی عمیق به سر میبرد...... اما در باطن خویش, دردی باز هم جانگداز تر احساس میکرد. همچنان که در دریای خروشان و توفانی احساسات و عواطف گوناگون گرفتار بود و در تگاپو به سر میبرد, میکوشید با این شکوه های غم انگیز و تاثر آور قلب خود را تسکین بخشد:

آه! چه بدبختی و مصیبتی, پس از چنان سعادتی!......

آیا به راستی پایان این نو جهان با شکوه و پر افتخار است؟..... و منی که تا چندی پیش, مظهر افتخار آفرین این افتخار بشمار میرفتم, حال از وضعیتی متبرکی که در آن بسر میبردم, به موجود نفرین شده مبدل گشته ام؟... که مرا از منظر الهی مخفی نگهمیدارد! خدایی که نایل آمدن به دیدارش, بالاترین سعادت برایم بود..... کاش بدبختی و مصیبتم, تا همین مقدار ادامه می یافت. اما به راستی لایق وضعیت فعلی هستم, و حاضرم همه ای بدرفتاری های خویش را تحمل کنم, اما اینکار, هیچ سودی به حالم نخواهد داشت. هر آنچه را میخورم یا مینوشم, یا هر موجودی را که بوجود آورم, به منزله ای تداوم نفرین ابدی است! آه! ای ندایی که در گذشته, با لذتی وافر بدان گوش فرا میدادم آن هنگام که میفرمود: ( رشد کنید و کثرت بیابید). و حال, شنیدن آن برایم مرگبار است.... زیرا, چه چیز را میتوانم پرورش دهم یا کثرت بخشم, همچون نفرینهای بر سرم سرازیر میگردد, جلوه گر نباشد؟ کیست که در اعصار بعدی, با مشاهده ای مصایب و آلامی که از سوی من بر وجودش سرازیر گشته است, مورد لعن و نفرین خویش قرار ندهد.....؟ به یقین خواهد گفت: ( کاش نیای ناپاک مان به هلاکت میرسید! اری ای آدم, اینگونه شکرگزار تو خواهم بود) حال آنکه چنین تشکر و سپاسی, جز لعن و نفرین نخواهد بود!

بدینسان, به غیر از نفرینی که در وجودم سکنی گزیده است, همه ای نفرینهای که از من پدید آمده باشد, با جریان شدید و خشونت بار, به خودم باز خواهد گشت! آنها در وجودم, مانند آنکه در مرکز طبعی خود حضور داشته باشند, تجمع خواهد یافت, و با چه سنگینی در جایشان مستقر خواهد شد! آه! ای شادیهای گریزان بهشتی که بدبختیهای پایدار, با بهای گزاف به خرید آنها همت گذاشت! ای خالق بی همتا! آیا آن هنگام که از گل بودم, از تو خواستم مرا به قالب بشر درآوری؟....

ایا این من بودم که از تو خواستم مرا از تاریکی و ظلمت بیرون کشی, یا مرا اینجا, در این باغ مفرح و زیبا جای دهی؟

از آنجا که اراده ام با هستی ام موافق نبود, این منصفانه و به حق است که دوباره, مرا که بی اندازه مایلم دست بسته تسلیم گردم, و آنچه را دریافت کرده بودم دوباره باز پس دهم- بس که در اجرای شرایط بسیار دشوار تو ناتوانم- به خاک مبدل سازی! شرایطی که به کمک آنها لازم بود به شایستگی, به محافظت از خیری که هرگز در آغاز, در جستجوی آن نپرداخته بودم, برخیزم....... پس چرا از دست رفتن این خیر, که خود دردی به غایت شدید بشمار میرود, احساس بدبختی و اندوهی بی پایان را نیز بدان افزودی؟ به راستی به نظر میرسد عدل و انصاف تو, مرموز و توضیح ناپزیر است.......

اما برای آنکه حقیقت امر را بیان کرده باشم, باید به خود بگویم چه دیر هنگام به اعتراض از این مطالب زبان میگشایم.....! زیرا میبایست از همان آغاز, آن هنگام که این شرایط به من پیشنهاد شدند, با آنها مخالفت میورزیدم!.

آدم خود را مخاطب قرار میدهد:

( اما تو آنها را پزیرفتی! نکند حاضر بودی از خیر موجود لذت بری, و از آن بهره مند گردی, اما در برابر شرایط, سخت گیری اعمال کنی؟ و هر چند خدای متعال, ترا بدون رضایت باطنی ات آفرید, چنانچه پسرت نافرمان شود, و مورد سرزنش و توبیخ تو قرار گیرد, و چنین پاسخت دهد که:

چرا بوجودم آوردی؟ مرا که خواسته ای از برای آمدن به دنیا نبود؟ آیا با نادیده انگاشتن وجودت, حاضر خواهی شد این بهانه ای مغرورانه و متکبرانه را پزیرا شوی؟.........

هر چند خلقت پسرت بنا به میل و انتخاب تو نبوده, بلکه به دلیل نیاز طبیعت بوده و بس............ خدای متعال, تو را به اساس میل و اراده ای خویش آفرید, و با میل و خواسته ای خویش, اراده فرمود به خدمتگزاری از وی کمر ببندی: پاداش تو, همانا لطف و رحمت الهی بود. بنا براین مجازات تو نیز از اراده ای عادلانه ای الهی نشات میگیرد! باشد که چنین مجازاتی به اجرا درآید, زیرا تسلیم اراده ای الهی ام! حکم الهی منصفانه است: از خاک آمده ام و به خاک باز میگردم........

آه! ای ساعتی که در هر زمان از راه رسی, خوش قدم مینمایی..... اما چرا دست قادر متعال, برای اجرا نهادن حکمی که برای همین امروز تعیین کرده است, تاخیر روا میدارد؟.... آخر چرا بایستی همچنان زنده باشم؟ چرا مرگ به تمسخر من همت گماشته است, و چرا در رنج و اندوهی ابدی و زوال ناپزیر فرو رفته ام؟.....

آه, که با چه شادی و لذتی, به استقبال مرگی که حکم مجازات من است خواهم شتافت, و همچون خاک فاقد احساس خواهم شد! با چه شادمانی و بهجتی, در دامان مادرم زمین خواهم غنود...... آنجا در امنیت, خواهم غنود..... آنگاه دیگر ندای ترسناک خالق متعال, در گوشم نخواهد غرید. زیرا دیگر ترس از نگبت و فلاکت شدید تری برای من و دودمانم, مرا به انتظاری بیرحمانه, شکنجه نخواهد داد......

با این حال, هنوز هم تردیدی از آزردنم دست نمیکشد: چنانچه مردن برایم غیر ممکن نماید, و چنانچه نفس پاک زندگی- آن روحی که خدای متعال, آنرا در قالب خاک بشر دمیده است- با مرگ این جسم خاکی فانی نشود و به هلاکت نرسد؟... آنگاه چه؟ در اینصورت, کسی چه میداند, آیا در قبر یا در مکان شوم دیگری, با مرگی زنده, به هلاکت خواهم رسید یا نه؟....آه! چه اندیشه ای وحشتناکی چنانچه واقعیت داشته باشد! اما چرا اینگونه باشد؟ اما این تنها نفس هستی است که مرتکب گناه شده است؛ پس چه چیز میتواند میرا باشد, مگر آنچه حیات و هستی داشته, و به گناه آلوده شده است....؟ حال آنکه کالبد جسمانی, هرگز نه در حیات و هستی و نه در ارتکاب گناه, نقشی نداشته است........ بنا بر این همه چیز با من به هلاکت خواهد رسید: باشد که این اندیشه, تردید هایم را تسکین بخشد, زیرا که ادراک بشری هرگز یارای دانستن و دریافتن فراسوی این اندیشه ها و احتمالات را ندارد........

زیرا هر چند خدای عالم, از ذات لایتناهی بهره مند است, آیا خشم او نیز بدان گونه خواهد بود؟ باشد! اما بشر اینگونه نیست, و محکوم به فنا است, پس چگونه ممکن است که خدای متعال, نسبت به بشری که لازم است با مرگ به هلاکت رسد, خشم بی پایان داشته باشد؟ آیا قادر است مرگ را جاودانه سازد؟ اما این به منزله ای تضادی بس غریب خواهد بود که هرگز نمیتوان به خدا نسبت داد, زیرا از ضعف او حکایت خواهد داشت, نه از قدرت او..... آیا به خاطر خشم خویش, ماهیت فانی و پایان پزیر بشر را مستمر و دوامدار با کیفری ابدی و فناناپزیر مجازات خواهد فرمود, تا خشم هرگز تسکین نیافته ای خویش را تسکین بخشد..... پس این بدان معنا خواهد بود که حکم مجازات را ماورای خاک و قانون طبیعت, که پس از آن, همه ای علل بر اساس ظرفیت و قابلیت موجوداتی که تاثیرات شان روی آن اثر میگذارد, و نه بر اساس گستره ای ظرفیت خود آنان, تداوم خواهد بخشید...... اما تصور این که مرگ, آنگونه که گمان میبردم, به منزله ای ضربه ای که ما را از داشتن احساس, محروم باقی میگذارد نیست؛ و بلکه از هم اینک, به منزله ای بدبختی و مصیبت پایان ناپزیر است که از هم اکنون به حس کردن آن در وجودم و نیز بیرون از وجودم پرداخته ام, و تا ابد ادامه خواهد یافت............ صد افسوس! زیرا این ترس, بار دیگر ماهیتی وحشت آور می یابد, و چون انقلابی بر فراز سر بیدفاعم خواهد بود........

من و مرگ هر دو ماهیتی ابدی داشته, و در وجود یک دیگریم؛ تنها من چنین نیستم: همه ای آیندگان, در وجودم نفرین شده اند..... پسرانم! به راستی چه میراث نیک و ارزشمندی برای تان به ارث برجای مینهم! آه! کاش میشد همه ای آن نفرینها را در وجود خود پزیرا میشدم, و هیچ چیز برای شما باقی نمیگذاشتم! به راستی با چنان محرومیتی, منی که امروزه به عنوان نفرین شده ای شما بشمار میروم, مورد دعای تبرک آمیز تان قرار میگرفتم! آه! چرا بایستی برای گناه تنها یک مرد, نسل بیگناه بشر محکوم شود......؟

چنانچه به راستی بیگناه باشد..... به راستی چه چیز ممکن است از وجودم برآید که ماهیت فساد و آلوده نداشته باشد, و از اندیشه و اراده ای گناه آلوده در عذاب نباشد, و نه تنها آماده ای انجام, بلکه خواهان تکرار همان گناهی باشد که من بدان مرتکب گشتم؟.... بدینسان چگونه میتوانند در محضر الهی تبریه شده و مبرا از گناه باقی بمانند؟

پس از این همه بحث و جدل ناگزیرم خدا را تبریه کنم..... همه ای گریز های بیهوده ام, همه ای استدلالهایم, مرا از میان رهرو های پیچ در پیچ خود, به سوی اعتقاد باطنی ام باز میگردانند. همواره و نخست و از همه واپسین, سرچشمه و اصل فساد, از من جریان می یابد و تنها بر سر من سرازیر میشود, و همه ای سرزنشها, به حق به من فرو می افتد: باشد که همه ای خشم الهی نیز تنها بروجود من سرازیر گردد! اما این خواسته ای جنون آمیز و نا بخردانه است! مگر میتوانی بار این کار را که وزن سنگین تر از زمین در بر دارد, و به مراتب سنگین تر از کیهان است, تحمل کنی؟..... هر چند آن کیفر, میان من و آن زن بدکردار, تقسیم میشود! بدین ترتیب, آنچه بدان امیواری, و آنچه از آن بیمناکی, به یکسان, امید آمرزشت را به نابودی میکشد, و ترا به عنوان موجود بدبخت و بینوا, و جدا از هر مثل و مانندی, چه در گذشته و چه در اینده اعلام میدارد!

در ارتکاب گناه و در تقدیر, شباهت تو تنها به شیطان میماند..... آه! ای وجدان!...... در چه گودال ترس و وحشت مرا فرو افگنده ای؟ برای خروج از آن هیچ راهی نمی یابم, باری از گودال ژرف, به گودال باز ژرف تر سقوط میکنم.....!)

بدینسان آدم با آوایی بلند, شبی را آرام با ناله و شکوه میگذراند, شبی که دیگر مانند پیش از سقوط نبود, و ماهیت سالم و خنک و با طراوت و ملایم را در بر نداشت. بلکه همراه هوایی تاریک و ابر هایی مرطوب و دهشتناک بود که در برابر وجدان پدر نخستین مان, همه چیز را بصورت مضاعف وحشتناک مینمایاند.....

آدم بر زمین سرد غنوده بود, و پیوسته از آفرینش خود بیزاری میجست؛ به همان اندازه و شدت نیز, به نفرین مرگ همت میگماشت, که چنان تاخیری را به اجرا مینهد, زیرا اجرای آن, برای همان روز ارتکاب گناه اعلام شده بود.......

با خود میگفت:

( آخر چرا مرگ از راه نمیرسد تا با ضربه ای سه نوبت سعادت آور, به هلاکتم رساند؟.... نکند حقیقت, وفای به عهد نکند. و آیا عدل الهی در شتاب نیست که عدالت خود را به اجرا گذارد؟ اما مرگ با ندایی که فرا میخوانمش, هنوز از راه نرسیده است! عدل الهی, در برابر دعا ها و فریاد ها, به هیچ روی شتابی در گامهای بس آهسته ای خود انجام نمیدهد! ای جنگلها, ای برکه ها, ای تپه ها, ای دشتها و ای بیشه ها...! که در قدیم, با آوایی دیگر به سایه های تان می آمیختم پاسخم دهید, و در دور دست با سرودی دیگر طنین افگن شوید!.....)

هنگامی که حوای اندوهگین, از نقطه ای که در اوج نا امیدی نشسته بود, رنج و ماتم آدم را شاهد گشت, با نزدیک شدن با او, کوشید سخنان شرین و ملایم, علیه رنج جانکاه او بکار بندد. اما آدم وی را با نگاه سخت خشن, از خود براند:

( از نگاهم دور شو, ای تویی که همچون مار مینمایی...! به راستی این نام, بیش از همه برازنده ای تویی است که با مار همدست شدی, زیرا تو نیز به اندازه ای او, متقلب و مکار و نفرت انگیزی! دیگر هیچ کم و کاست نداری, مگر ظاهر و رنگی شبه مار, تا مکر و حیله ای باطنی ترا اعلام بدارد, تا همه موجودات را در آینده, علیه تو هوشدار دهد تا مبادا این شکل بی اندازه آسمانی که مکر دوزخی را در خود نهفته ساخته است, آنان را به دام افگند!...... بی تو, همچنان سعادتمند و خوشبخت بر جای میماندم, چنانچه غرور و خودپسندی ماجراجویانه ات, هنگامی که کمتر از همیشه در امنیت به سر میبردی, اخطار مرا نادیده نمی انگاشت, و از اینکه مورد اعتماد مکن قرار نمیگرفت, به خشم و ناراحتی مبتلا نمیشد! در این آتش که از سوی شیطان دیده شوی, میسوختی! و با کمال گستاخی و تکبر, بر این پندار به سر میبردی که او را فریب خواهی داد! اما پس از ملاقات با مار, بازیچه ای دست او شدی و فریب خوردی! تو از او, و من از تو! تویی که از پهلویم بیرون آمده بودی, و اسرار دلم را برایت فاش ساخته بودم.... ترا عاقل و دانا میپنداشتم, ثابت و پایدار, با ذهن پخته, و آماده ای رویارویی با هرگونه حمله و هجومی....! حال آنکه این حقیقت را در نیافته بودم که همه چیز در وجود تو, ماهیت بیشتر ظاهری را در بر دارد, تا قدری معنوی و پایدار! و آنگونه که حال مشاهده میکنم, هیچ چیز مگر دنده ای متمایل- که طبیعت بدین شکل خمیده ساخته بود- نبودی, و بیشتر به سمت چپ, که از وجودم بیرون کشیده بودی تمایل داری...... چه بهتر که از داخل آنجا به خارج پرتاب شدی, زیرا در برابر رقم صحیح و درست من, عدد اضافی بشمار میرفتی.....

آه! آخر چرا خدای متعال, آن خالق فرزانه که آسمانهای اعلی را با ارواحی ذکور اشغال فرمود, در پایان کار, این خلقت تازه, این نقص زیبای طبیعت را بروی زمین آفریدی؟.....

آخر چرا ناگاه دنیا را پوشیده از مردان نساخت, آنگونه که آسمان را از فرشتگان, و عاری از حضور زنان, آگنده ساخت؟

چرا شیوه ای دیگری برای تکثیر و تجدید مثل نسل بشر برنگزید؟ بدینسان نه این بدبختی, و نه همه ای مصایب و آلامی که قرار است از راه رسند, هرگز به وقوع نمی پیوست! آه, چه مشکلات و اختلالات بیشماری در زمین که با مکر و حیله ای زنان, و داشتن ارتباط نزدیک با این جنس, جامه ای تحقق نمپوشد..... زیرا مرد, هرگز نخواهد توانست همدمی را که مناسب او است, برای خود بیابد! و هر بار, از فلاکت و اشتباه, صاحب همسری خواهد شد! یا آن هم که اگر زنی را بیش از سایر زنان خواستار باشد, بندرت او را از آن خود خواهد ساخت, که آن نیز بنا بر شرارت و بدخواهی آن زن خواهد بود, و او را خواهد دید که به وسیله ای مردی کم لیاقت تر از خود تصاحب خواهد شد؛ و یا چنانچه زنی دوستش داشته باشد, والدین زن, وی را از این کار باز خواهد داشت, و یا چنانچه حق گزینش بس سعهادتمندانه در پیش روی مرد نهاده شود, در زمانی بس دیر هنگام خواهد بود: که با تعهدات دیگر, در غل و زنجیر پیوند زناشویی, با دشمن بی رحم گرفتار است, که یا مایه شرم یا نفرت او است! بدین سان, فاجعه پایان ناپزیری بروی افراد بشر امتداد خواهد یافت, و صلح و آرامش سرای خانوادگی را بر هم خواهد زد) .

آدم بیش از آن سخنی نگفت, و روی خود را از حوا بر گرفت. اما حوا که به سهولت مایوس نمیشد, با قطراتی اشکی که پیوسته از صورتش فرو میچکید, با گیسوان کاملا درهم رفته و آشفته, با خضوع به پای او به زمین افتاد, و با بوسه زدن بر آنها, آشتی با وی را خاضعانه التماس کرد, و شکوه خود را چنین بیان کرد:

( آدم....! مرا اینگونه رها نکن, آسمان به عشق صمیمانه و صادقانه ام, و نیز احترامی که در قلب خود نسبت به تو دارم, گواه است! به راستی بی هیچ علتی تو را آزردم, در حالی که به طرز فلاکتبار فریب خورده بودم! چون که حال, زبان به التماست میگشایم, و رحم و شفقت ترا گدایی میکنم, و پایت را غرق در بوسه میسازم....... مرا از آنچه به خاطر آن میزیم, محروم مساز! مرا از نگاه های ملایمت, از یاری ات, از نصایحت, که در این نومیدی مفرط, یگانه نیرو و یگانه تکیه گاه من بشمار میروند, محرو منما!

چنانچه از سوی تو رانده شوم, بکدام سو پر کشم....؟ در کجا به زندگی ادامه دهم؟ در مدتی که همچنان به قید حیات به سر میبریم ( شاید برای ساعتی کوتاه و سریع ) باشد که صلح و آشتی میان ما دو تن, برقرار گردد! حال که در ارتکاب گناه همدست شده ایم, پس علیه دشمنی که آشکارا بنا به حکم الهی, به عنوان مار بیرحم مشخص شده است, در ابراز خصومت نیز همدست شویم. نفرت و کین خود را برای این رویداد فجیع, علیه من روا مدار. منی که از حالا از دست رفته محسوب میشوم, و بیش از تو نگونبختم.... ما هر دو مرتکب گناه شدیم, اما تو تنها علیه خدا, حال آنکه من علیه خدا و تو! آماده هستم دوباره به همان جایگاه قضاوت باز گردم, و در آنجا با فریاد های خود, مزاحم آسمان خواهم شد تا حکم نهایی, از وجود تو برداشته شود و بر من فرود آید. منی که تنها علت این همه بدبختی برای تو هستم. من تنها, من باید مورد خشم و غضب برحق الهی قرار بگیرم.)

او با گریه به سخنان خود پایان داد, و رفتار خاضعانه اش که همچنان در همان حال باقی مانده بود تا سرانجام پس از گناهی که خود بدان اعتراف کرده, و از آن عمیقا ناراحت بود, مورد بخشایش قرار گیرد, موجب شد تا قلب آدم به رحم آید...... به زودی, قلب او برای همدمش به رقت آمد. برای همانی که در گذشته, جان و لذت او بشمار میرفت, و حال با رفتاری سراپا تسلیم, و در اوج یاس و نا امیدی به پایش افتاده بود..... موجود بس زیبا که میکوشید با کسی که ناراحتی او را موجب گشته بود به صلح رسد, و نصایح و یاری او را استمداد کند. آدم همچون مردی بدون سلاح, همه ای خشم خود را از خاطر زدود؛ همسرش را از زمین بلند کرد, و به زودی این الفاظ صلح جویانه را بیان کرد:

( ای بی احتیاط! حال نیز مانند گذشته, بی اندازه نسبت به کاری که هیچ شناختی از آن در اختیارت نیست تمایل داری, و خواهان آن هستی که تمام مجازات بروی تو فرو افتد! افسوس! نخست لازم است مجازاتی را که از آن تو است, تحمل کنی. زیرا پس از آن, هرگز یارای تحمل خشم الهی را نخواهی داشت. خشمی که هنوز کوچکترین زره ای آنرا تجربه نکرده ای... تویی که حتا یارای تاب آوردن ناخشنودی مرا نیز نداری. چنانچه قدرت دعا, یارای تغییر بخشیدن به احکام خدای متعال را میداشتی, من نیز شتابان و پیش از تو, خود را به جایگاه قضاوت میرساندم, و با نیروی بیشتر, آوای خود را بگوش خدا میرساندم تا تنها سر من مجازات شود, و تو را از بابت ظرافتی که داری, و جنسیتی که ترا بس ضعیف تر از من میسازد, مورد بخشایش خود قرار دهد. تویی که به من سپرده شدی, و از سوی من در معرض خطر قرار میگرفتی....

اما اینک برخیز. دیگر نزاکتی در میان مان نباشد, و زبان به نکوهش همدیگر نگشایم. زیرا به قدر کافی در نقطه ای دیگر, مورد ملامت و توبیخ قرار گرفته ایم. بلکه بکوشیم به کمک عشق, بار سنگین بدبختی را برای همدگر سبک کنیم, و آنرا با هم سهیم باشیم, زیرا روزی که برای مرگ اعلان شده است, آنگونه که مینگرم, ناگاه از راه نخواهد رسید؛ بلکه به شکل درد و با شرارتی با گامهای کند و آهسته, از راه خواهد رسید: روزی که به کندی به پایان خواهد رسید, تا بر میزان رنج و بدبختی مان بیفزاید. فلاکتی که به نسل ما نیز منتقل خواهد شد. آه! ای نسل نگونبخت........!

حوا دوباره با امیدواری پاسخ داد:

( آدم! بنا بر تجربه ای غم انگیز, نیک میدانم که سخنان سرشار از خطا و اشتباهم که بنا به واقعه ای عادلانه, چنین شوم و برگشت ناپزیر باقی مانده است, تا چه پایه میتواند ارزش ناچیزی نزد تو داشته باشد......... با این همه, و هر چند که بس حقیر و نالایقم, حال که دوباره پزیرای من شدی و جایگاه نخستم را به من باز گرداندی, سرشار از امید و آرزو برای باز یافتن عشق و علاقه ای تو نسبت به خود- تنها رضایت قلبی ام, خواه بمیرم, خواه زنده بمانم.......- افکاری را که در سینه ای پر اضطرابم بوجود آمده است, از تو پنهان نخواهم ساخت: اندیشه های که هر چند دلخراش و رقت آور است, لیک سعی در تسهیل بخشیدن یا پایان دادن به رنج و آلام ما را دارند: و در قیاس با رنج و عذاب مان, تحمل پزیر تر به نظر میرسد, و از حق انتخاب آسان تر برخوردار است.

چنانچه نگرانی و اضطراب از آینده ای دودمان مان, چیزی است که بیش از هر چیز رنجمان میدهد, و چنانچه این دودمان ناگزیر است با فلاکت و مصیبتی حتمی زاده شود, و در نهایت نیز در کام مرگ بلعیده شود, پس بدون تردید اندوه آور است که از صلب و بطن مان, نسل سیاه بخت به این جهان نفرین شده وارد سازیم. نسلی که پس از زندگی اسفباری, ناگزیر است طعمه ای چنین هیولای ناپاک و فاسد گردد......... پس در حیطه ای قدرت تو است- دست کم پیش از شکل گیری نطفه- که نسل نامبارک و نامتبرکی را که هنوز به وجود نیامده است, از میان برداری! بی فرزند بسر بری, پس همچنان بی فرزند باقی بمان......!

بدینسان, مرگ در اوج سیراب ناپزیری خود, مایوس و ناامید خواهد شد و شکم همیشه گرسنه اش, ناگزیر خواهد بود تنها به ما دو تن اکتفا کند.

اما چنانچه میپنداری در حین گفتگو و هنگامی که به یک دگر مینگریم, هنگامی که به یک دگر عشق میورزیم, بس دشوار است که از وظایف عاشقانه, و از هم آغوشی شرین زناشویی ممانعت ورزیم, و بی هیچ امیدی در برابر معشوق خود, که او نیز در همان حالت به سر میبرد, در رنج و دلتنگی باقی بمانیم( که بدبختی یا شکنجه ای کمتر از آنچه از بروز آن بیمناکیم, محسوب نمیشود....) بنابراین همزمان, در جهت رهایی بخشیدن خود و نسل مان, چه بهتر که خود را از آنچه برای هر دوی مان بیمناکیم دور سازیم, و از آن جدایی گزینیم! بیا و به استقبال مرگ رویم, و چنانچه آنرا نیافتیم, باشد که دستهای مان, این وظیفه را برای کالبد های مان به تحقق رساند. چرا بایستی بیش از این, از ترسهای که پایان و انتهای جز مرگ در انتظار شان نیست به لرزش افتیم, آن هنگام که در قدرت و حیطه ای ما است که انهدام را با انهدام نابود سازیم, و کوتاه ترین راه از میان راه هایی گوناگون, با مردن کار را به انجام رسانیم.....؟)

به سخنانش این گونه پایان داد, و با یاس بس شدید باقی گفته هایش را در هم شکست. افکارش چنان غرق در اندیشه ای مرگ بود که رنگ گونه هایش را پریده ساخت. اما آدم که به هیچ روی قصد نداشت تحت تاثیر چنین پیشنهادی قرار بگیرد, از جای خود برخاست, و ذهن خود را به فعالیتی دقیق تر معطوف ساخت تا امیدواری بهتری را در وجود خود جان بخشد...

به حوا پاسخ داد:

( حوا! بی اعتنایی تو نسبت به حیات و هستی و لذت, ماهیت به مراتب عالی تر و والاتری را در وجودت ثابت میکند, که روح تو نادیده انگاشته شده است! اما نابودی خویشتن, به دلیل آنکه خود به دنبال آن نابودی رفته ای, اندیشه ای هر برتری و الویتی را در وجودت حس میکردم از میان برمیدارد, و نشانگر نه تحقیر تو, بلکه اضطراب و تاسف تو از برای از دست دادن هستی, و نیز لذتی است که بی اندازه بدان عشق میورزی..... آه! به راستی چنانچه در اندیشه ای مردن به سر میبری , و آنرا همچون پایان بخش هر بدبختی و فلاکتی در نظر میپنداری, و با این تصوری که با این کار خواهی توانست از اجرای حکم مجازات اعلام شده پرهیز کنی, شک نداشته باش که خدای متعال, خشم انتقامجویانه خود را به شکل خردمندانه مسلح ساخته است, گونه ای که هرگز غافلگیر نگردد. در واقع, بیشتر بیم آن دارم با چنین مرگی, از حکم مجازات دردناکی که ما را به پرداخت و تحمل آن محکوم کرده اند تبریه نگردیم, و برعکس با چنین اعمال سرکشانه ای, قادر متعال را وادار سازیم مرگ را در وجود مان جان بخشد....... از این روی, در جستجوی راه حل مناسبتری باشیم که نظرم میرسد با یادآوری دقیق تر این بخش از حکم مجازات مان, گویی در جمله ای( نسل تو, سر مار را متلاشی خواهد کرد.....) مشاهده میکنم. جبران خسارتی بس حقیر و رقت آور, مگر آنکه بنا به حدسم لازم باشد آنرا نسبت به دشمن بزرگمان شیطان در نظر نپنداریم, که مگر خود را با حلول در کالبد مار, علیه ما به اجرا نهاد! به راستی در هم کوبیدن سر او, همچون انتقام به حق خواهد بود. حال آنکه چنانچه ما خود به استقبال از مرگ شتابیم, و یا روزگارمان را چنانچه پیشنهاد میکنی, محروم از فرزندانی سپری نمایم, این انتقامجویی از میان خواهد رفت....... بدینسان, دشمن ما از مجازاتی تعیین شده اش رهایی خواهد یافت, و ما برعکس, بار مجازات مان را سنگینتر خواهیم ساخت.......

پس دیگر هیچ سخنی و اعمالی خشونت بار علیه وجود مان در میان نباشد. و یا سخنی از نازایی داوطلبانه ای که ما را از داشتن هر حالت امیدی جدا میسازد, و همواره موجب خواهد شد تا علیه خدای, و یوغ بندگی عادلانه اش که بر گردنمان نهاده است, دستخوش کینه و غرور و بیصبری و خشم و شورش و سرکشی در وجود مان گردیم.

به یاد آر با چه مهربانی ملاطفت آمیز و بزرگوارانه ای, به سخنان هر دوی مان گوش فرا داد, و بی هیچ خشم و سرزنشی, قضاوت از ما را به عهده گرفت.....؟

در همان روزی که واژه ای مرگ بیان شد, ما نیز در انتظار فروپاشیدگی آنی همه چیز به سر بردیم: اما..... برای تو, فقط درد و رنج بارداری و زایمان پیشبینی شد, که با سرعت با پاداش شادی دیدن میوه ای داخل بطنت به پایان میرسد, و برای من نیز آن نفرین, تنها یک لحظه با وجودم برخورد کرد, و بیشتر به زمین ضربه وارد کرد.

ناگزیرم نان و معشیت روزانه ام را با کار و تلاش بدست آورم: مگر این چه مشکلی در بر دارد؟

در واقع, بیکاری ماهیت بدتر میداشت, حال آنکه با کار, معیشت خود را بدست خواهم آورد. سپس آن ذات مقدس, از بیم آنکه سرما یا گرمای هوا, مجروح و یا آزارمان نسازد, در اوج مهربانی و شفقت بی آنکه در این مورد به التماس از او زبان گشوده باشیم, وضع مان را به موقع دریافت و با دستهای مبارک خویش, مایی را که به راستی نالایق و حقیر بودیم با پوششی ملبس ساخت, و آن هنگام که قضاوت ما را بر عهده گرفت, با دیده ای ترحم بر ما مینگریست......

آه! چنانچه به التماس از او زبان بگشایم, گوش شنوایش بیش ار پیش برایمان شنوا خواهد شد, و قلبش بیش از پیش به رحم و شفقت تمایل خواهد یافت. همچنان به ما خواهد آموخت چگونه و با چه شیوه هایی, از نامساعد بودن فصول, از باران و برف و تگرک و یخبندان, که آسمان اینک با چهره ای متغییر, به آشکار ساختن آن بر فراز کوهستانها اقدام ورزیده است اجتناب کنیم, در حالی که باد های مرطوب به شدت به وزیدن پرداخته اند, و در تلاش اند گیسوان فریبنده ای این درختان زیبایی را که شاخه های خود را به هر سو امتداد بخشیده است, پریشان کنند.... این به ما فرمان میدهد پیش از آنکه این ستاره ای روزانه, سرما را برای شب به امانت گذارد, در جستجوی پناهگاهی مناسبتر, و به دنبال گرمای بیشتر برای جان بخشیدن به اعضای کرخ شده ای خود باشیم. بکوشیم تا دریابیم چگونه میتوانیم با کمک پرتو های آفتاب که به زمین منعکس میشود, ماده ای خشک را جان بخشیم, و یا چگونه با اصطکاک دو جسمی که به سرعت آن را با هم میساییم, موجب بروزی احتراقی در هوا شویم......

بدینسان بود که چندی پیش ابر های با رویارویی, یا در حالی که بوسیله ای باد هایی به جلو رانده میشدند, در برخورد شدید با هم, موجب بروز آذرخشی سرکشیده به سوی زمین گشت, و شعله ای آن به شکل مارپیچ به زمین فرود آمد, پوسته ای سمغ دار کاج و صنوبر را با آتش کشاند و در دور دست, حرارت مطبوع که میتواند جایگزین برای آفتاب باشد, به هر سو انتشار داد. استفاده از این آتش و آنچه میتواند تسکین بخش, یا علاج مشکلاتی باشد که گناهان موجب بروز آنها شد, چیزی خواهد بود که با التماس کردن از قاضی خویش, و تقاضای رحمتش, یقینا انرا به ما آموزش خواهد داد.

بنا بر این نباید بیم آنرا داشت که زندگی مان را با مشقت و ناراحتی سپری خواهیم کرد, زیرا با حمایت و پشتیبانی او, از رفاه و راحتیهای گوناگون بهره مند خواهیم شد, تا دوباره به خاک, که واپسین استراحتگاه و سرای اصلی ما بشمار میرود, باز گردیم.............

پس چه کاری بهتری برای مان باقیمانده است, بازگشت به همان مکانی که ما را قضاوت کرده بودند؟ آنجا, با کمال احترام و اخلاص, در پیشگاه او, سر به سجده در زمین خواهیم گذاشت, و با کمال تواضع و خشوع, به گناهان مان اعتراف, و عفو و بخشایش خود را از او به التماس خواهیم خواست, و زمین را با اشکهای مان خیس خواهیم ساخت, و هوای اطرافمان را با آه هایی که از سینه ای دردمند و پشیمان مان بیرون میدهیم, و به نشانه ای درد و رنجی صمیمانه و خضوعی عمیقی خواهد بود, آگنده خواهیم ساخت.......

بدون شک از شدت خشم او کاسته خواهد شد و آرام خواهد گرفت, و از حالت نارضایتی خود باز خواهد گشت. مگر نه آنکه در نگاه آرام او آن هنگام که بیش از هر وقت دیگر خشمگین و سختگیر و قهار مینمود, به غیر از لطف و رحمت و بخشایش چیزی برق نمیزد.......؟).

حوا نیز که به همان اندازه, توبه کار و نادم وپشیمان بود: بیدرنگ به همان مکانی شتافتند که خدای, آنان را به قضاوت کشانده بود؛ با کمال احترام و اخلاص, در پیشگاه او سر سجده بر زمین نهادند, و هر دو با کمال خضوع و خشو, به گناه خود اعتراف, و عفو و بخشایش خود را التماس کردند, و زمین را با اشکهای شان مرطوب ساختند, و هوا را با آه های که از سینه های دردمند و پشیمان بیرون میدادند, و به نشانه ای درد و رنجی صمیمانه, و متواضع و خشوعی ژرف بود, آگنده ساختند........

ادم و حوا مورد عفو قرار میگیرند. خداوند میکاییل را مامور میسازد تا وقایع مربوط به آینده را به آدم تشریح کند. هر دو به بالای کوه میروند؛ صحنه های را که تا زمان نوح در زمین اتفاق می افتد به آدم نشان میدهد. در قسمت دوم نجات بشر ذربعه نوح امیدی در دل آدم بارور میشود.

بعدا به امر خداوند میکاییل آنها را از باغ عدن بیرون میکند. فرشته ها و ملایک به پاسبانی از عدن مبپردازند. شیطان قبلا زمین را تصرف کرده, منتظر ورود آدم و حوا بود.

پایان دفتر دهم

جان میلتون بهشت گمشده را در ده دفتر تمام کرده بود. بعدا دو باب اخیر ( باب یازده و دوازده ) را با آن زیاد نموده است. چون به موضوع مورد نظر ما ارتباط نمیگیرد, بنا از تحریر آن صرف نظر میگردد.

تمام.......................................

نظریات