عطّار نیشابوری و حافظ

www.khanjany.com

از کتاب دائرة المعارف عرفانی جلد سوم اثر استاد علی اکبر خانجانی

عطّار نیشابوری

پدر عرفان ایرانی

متأسفانه آنقدر که از مولوی و حافظ سخن در میان است و به ظاھر قدرشناسی می شود مطلقاً از عطار خبری نیست حال آنکه عطار پدر روحانی و معلم ادبی و مراد مولانا و حافظ است. می دانیم که مولوی در نوجوانی عطاّر را دیدار نمود و از ھمانجا به واسطه کتاب « الهی نامه » او بیدار شد و ھمو می گوید که « ھفت شهر عشق را عطار گشت ما ھنوز اندر خم یک کوچه ایم ». و اما ھمه محققین و حافظ شناسان بر این باورند که بخش عمده ای از غزلیات حافظ به لحاظ معنا واستعاره تماماً تحت تأثیر مستقیم منطق الطیر عطار و مخصوصاً داستان شیخ صنعان است. قبل از عطار هم عارفان ایرانی داشته ایم ولی به ندرت با احساس و اندیشه و زبان فارسی سخن گفته اند و لذا ھمه آنها در منظر جهانی در قلمرو ادب و عرفان عرب قرار می گیرند. و می دانیم که رویکرد متفکران ایرانی به نگارش فارسی از زمان حسن صباح آغاز شد و اوج گرفت و ھمو بود که خلاقیّت اسلام و عرفان ایرانی را از اسارت و ھژمونی خلفای بنی عباس نجات داد و به ھمه اھل قلم به خصوص در جهان تشیع دستور داد و حتّی تهدید کرد که به فارسی بنویسند . و عطار به تمام و کمال به حق این امر عظیم جامه عمل پوشانید و بعد از او به تدریج متفکران ایرانی به زبان فارسی نوشتند و بنیاد عرفان ایرانی و اسلام ایرانی و قرآن فارسی را بنا نهادند و حق را به حق دار رسانیدند و سنت سلمانی را احیاء کردند که نخستین کسی بود که نماز فارسی را به پیروانش آموخت و سوره حمد را به فارسی آورده ولی این نهضت عظیم فارسی نویسی در عصر صفوی روی به افول نهاد زیرا طبق عرق ترک زبانی خاندان خود میلی به فارسی نداشتند و لذا شاھکار اسفار اربعه از قلم ملاصدرا به عربی آمد و این عرب نویسی متأسفانه تا ھم اکنون نیز ادامه دارد. ھمانطور که مثلاً کسی چون علامه طباطبایی ھم اثر بی نظیر و دایرة المعارفی خود یعنی « المیزان » را به عربی نگاشت. براستی معلوم نیست که این چه آفتی است که ھنوز ھم دست از دامن نویسندگان دینی ما بر نمی دارد و گویی که زبان خدا عرب است و دین اسلام ھم دین اعراب است. درحالیکه بسیاری از مسلمانان چین کمونیست به زبان فارسی عبادت می کنند. ما فارسی زبانها به زبان عربی به تعلیم و عبادت می پردازیم. سخن از نژاد پرستی نیست بلکه از حق و ضرورت واجبی است زیرا تا دین و معرفتی تبدیل به زبان امّی نشود و بومی نگردد بر دل نمی نشیند و ایمان نمی شود همانطور که خود قرآن می فرماید که اگر این کتاب به زبان عربی نمی بود از اعراب کسی ایمان نمی آورد. مهمترین رسالت علما و عرفای ھر دینی ھمانا تبدیل و تحویل آن دین به زبان و فرھنگ و احساس قوم خویش است و این ھمان جهانی سازی و توسعه و تعمیق دین است. تا دین به زبان مادری نیاید به جان و دل نمی نشیند و عرصه نفاق است. بنابراین عطار نیشابوری نه تنها یک شاعر و عارف وحکیم بی بدیل بلکه رسول نزول قرآن از عرب به فارسی است و لذا ھر چه که از اسلام عرفانی و ایمانی داریم مدیون عطاریم. بخش عمده ای از حکایات مثنوی مولوی برگرفته از آثار عطار است و بهترین غزلیات سعدی ھم علناً دارای گوھرۀ عطاری است. و بس جای تأسف و تعجب است که این مرجع عالیقدر اسلام و عرفان ایرانی را نمی شناسیم و قدر نمی نهیم. آیا به دلیل تعلق میراثی او به جهان غیر شیعه است و مدحی که دربارۀ خلفای راشدین نموده است؟ مگر شعار وحدت جهان اسلام نمی دھیم؟ پس چه بهتر از توسل به عطار

www.khanjany.com

تقوا و عرفان

بخش عمده ای از اشعار و ادبیات عرفانی ما گوئی با زهد و تقوا سر جنگ دارد که يکی از مشهورترین آن غزلیات حافظ شیرازی است که ملعبه دست فاسقان و تبهکاران و منافقانی است که کباده عشق و عرفان بدوش می کشند و با هر بیتی از حافظ یا مولانا عملی فاسقانه و رذيلانه ای را توجیه و تقديس می کنند. اين وضع يکی از علل اصلی جنگ اهل فقه با اين ادبیات در طول تاريخ بوده است و چه بسا عارفانی را به مسلخ

کشانیده است. حقیقت اينست که اين جماعتی که زهد و تقوا را ضد خلوص و عشق عرفانی می خوانند خود در قلمرو اخلاص و توحید قرار دارند و دراين وادی دعوی زهد و تقوا يک شرک عظیم است و بقولی در اين عرصه شرکی جز تقوا نیست. اين ادبیات و معارف توحیدی مربوط به عبادالله المخلصین است که فنای در ذات حقّ شده اند و از نزد خود هیچ اراده ای ندارند و لذا تلاش برای خويشتن داری همان عجب و خود بینی و شرک در اراده خداست. حال تصور کنید آدمی که از حقّ بیگانه است و اصولًا دين را درک نکرده و بوئی از صدق و محبّت الهی نبرده است بخواهد زهد و تقوا را گناه بداند و طبعاً فسق و تبهکاری را عین ثواب و عرفان تصور کند چه ديوانه خانه ای پديد می آيد از آن نوعی که در بسیاری از دکانهای موسوم به درويشی شاهديم. قیاس به نفس نمودن خود با حافظ و مولوی و امثالهم علّت ديگری از پیدايش اين عرفان دجالی است که بايستی آنرا عرفان اموی نامید. در مقابل عرفان علوی. پس بايد شديداً مراقب باشیم وقتی که حافظ را می خوانیم خود را با او عوضی نگیريم تا همین عقل و دين نیمه کاره خود را هم ازدست ندهیم

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۷۱

www.khanjany.com

قرآن فارسي و اسلام ایراني

هيچ دين و آئين برحق و الهی در هيچ قومی راه نيافت الا اينکه کتاب آسمانی آن دين و پيامبر بر قلوب برخی از حق پرستان و مؤمنان آن قوم نازل شد و به زبان و منطق و عقل و احساس همان قوم جاری شد. يعنی هرگز دين اسلام و معارف قرآنی مستقيماً از خود پيامبر و قرآن به ايرانيان نرسيد الا اينکه موجب تقليد و اکراه و نفاق شد. بلکه نور اسلام و حکمتهای قرآن و وحی محمدی از دل سلمان فارسی نازل شد و در آن کارگاه تبديل به فرهنگ و احساس ايرانی و فارسی شد و به ايرانيان رسيد. از دل محمد (ص) بر دل سلمان و از دل سلمان بر قلوب ايرانيان. آن اسلامی که مستقيماً از اعراب به ايران رسيد در واقع به ايرانيان به زور تحميل شد که اسلام امثال غزنويان و سلاجقه و صفوی را پديد آورد که دشمن جان و ناموس و شرف ايرانيان بودند که اسلام بنی عباسی بود و نه اسلام محمد و علی. خداوند با هر قومی با زبان همان قوم سخن می گويد. عرفای ايرانی محل نزول قرآن فارسی بر قوم ايرانی بوده اند. همانطور که آن نور از دل سلمان به شمس تبريزی نازل شد و از شمس بر مولانا جاری شد و در مولانا منجر به انفجار مثنوی و غزليات گرديد و بمدت حدود هفت قرن نور هدايت ايرانيان بوده است. و بيهوده نيست که سلطان فقه شيعی در ايران يعنی شيخ بهائی کتاب مثنوی را قرآن فارسی می نامد و اين يک توصيف هنری و ادبی و ذوقی نيست بلکه عين واقعه است. بنابراين هرگز ايرانيان مستقيماً از طريق قرآن عربی، نور اسلام را دريافت نکرده اند الا اينکه دچار سرگشتگی و نفاق شده اند. نور ناب حکمت علوی و وحی محمدی از درب وجود کسانی چون سلمان و مولانا و حافظ و عطار و بابا طاهر بر ايرانيان تابيده است نه مترجمين قرآن و حديث و معلمين ادبيات عرب و تعاليم قرآنی و فقهی. در واقع بايد گفت که آنچه که عرفان ايرانی ناميده می شود همان اسلام ناب محمد و امامت علوی بر قوم ايرانی است. پس در واقع پيامبران شيعه ايرانی همان عرفای ايرانی هستند که به زبان دل و جان ايرانيان سخن گفته اند و نه حتی عرفای عرب زبان مثل ابن عربی يا حتی ايرانيان عرب گوی مثل ملاصدرا . درست به همين دليل هرگز عرفان ملاصدرائی بر فرهنگ ايرانی وارد نشده و نخواهد شد ولی عرفان مولوی و حافظ ، بابا طاهر و صفی و مشتاق را روستائيان بيسواد ما هم دريافته اند و اتصالشان به دين اسلام از اين راه است. اين است که اسلام از درب حوزه های علميه دينی ما هرگز بيرون نرفته و وارد فرهنگ مردم ما نشده است و لذا تنها اتصال روحانيون حوزه ای ما با مردم فقط و فقط از طريق روضه های امام حسين است که با زبان و احساس فارسی است و اگر همين هم نمی بود هرگز حوزه های دينی ما نمی توانست بقا و استمرار يابد. در واقع حوزه های ما فقط زنده به نور کربلای حسينی هستند يعنی نزول حسينی در ايران. بقای اين حوزه ها

هرگز بواسطه فقه و ادبيات عرب و تفسير قرآن و حديث نبوده است و همه علمای حوزه ای ما به اين امر معترفند. پيروزی انقلاب اسلامی هم سندی آشکار بر اين ادعاست. رهبر انقلاب بواسطه فقه و ادبيات عرب و معلومات قرآن عربی با مردم ارتباط برقرار نکرد بلکه بواسطه عرفان و زبان امّی و دهاتی بود که نور عدالت علی را به مردم رسانيد و رهبر شد. اين نکته ای بس مهم است که هرگز مورد توجه تحليل گران و انقلاب شناسان ما نبوده است و بلکه اکثراً انکار و گاه مسخره هم شده است. ارادت جوشان امام خمينی به مولانا جوابگوی ادعای ماست

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۷۲

www.khanjany.com

خرابات مغان

«خرابات» یکی از اصطلاحات عرفا و شعرای صوفی منش است که با لفظ «مغان» در اشعار حافظ به اوج تجلّی معنا رسایده اسات . حکیم و صوفی مذهب زرتشت را «مغ» می گفتند مترادف با «پیر» یا امام در عرفان اسلامی و مترادف با سوفیست در حکم یونان باستان و «برهمن» در مذهب هندو و تائو در چین. مغ انسانی است که در آخرالزمان تاریخ و قیامتِ هستی بسر می برد و به زعم قرآن یک انسان اهل آخرت است یعنی دنیای خود را ویران نموده ولی هنوز در این دنیا باقی است و مجبور است تا در این خرابات زندگی کند همچون جغدی بر ویرانه ای. همانطور که همه اشعار حافظ بیانگر ناله های جغد در ویرانه دنیاست. و امّا بقول حافظ نور خدا هم در این خرابات آشکار می شود و اینست که مغان را جادوگر هم نامیده اند زیرا اعمال خارق العاده و کرامات حیرت آوری داشته اند و محل تجلّی نور خدا بوده اند. خرابات اساساً یک واقعە معنوی و باطنی ویژه خود مغ یا صوفی است که در قلمرو خودشناسی هیچ خودی از خود بر جای نگذاشته و خود را بر سر خود شکسته است و اینک در خرابات وجود تک و تنها بر جای مانده است. و امّا امروزه در عصر آخرالزمان این یک واقعیت عمومی و جهانی است هم به لحاظ معنا و هم ماده. زیرا دوران جنگها و ویرانگریها و پوچی ها و خود – براندازی است به جبر و جهل و جنون. عارفان پیشاگامان تاریخ بوده و زودتر از مابقی بشریت به این خرابات رسیدند و آنرا پیشگوئی کردند و اینک کلّ بشریت بر آستانه این خرابات است که بواسطه معرفت می تواند نور خدا را ببیند. نشریە ما هم به لحاظی شرح خرابات است.

!امروز همه اهل خراباتیم و دنیا خرابات است: خراب آباد

یکبار ددائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۲

www.khanjany.com

امر به معروف و نهی از منکر احکامی و عرفانی

یکی از بزرگترین بن بست و معمای دینی در عصر جدید در سراسر جهان همانا عقیم شدن و بلکه بازتاب منفی امر به معروف و نهی از منکر احکام است. این نیز از ویژه گی آخرالزمان است که عصر علم و خردورزی می باشد. که هم بر یک جبر تاریخی قرار دارد و هم حقّ تاریخی همانطور که پیامبر اسلام نیز تنها راه دین داری در آخرالزمان را مکتب معرفت نفس دانسته اند یعنی راه عرفان و عقل ورزی. و اگر از دوران ختم نبوت تا به امروز دین خدا فقط از زبان عرفا بر قلوب بشریت اثر نهاده به همین دلیل می باشد . جهانی شدن کسانی چون مولانا و حافظ هم از همین منشأ می باشد. امروزه دین صرفاً وراثتی و باورهای تاریخی و امر و نهی احکامی و اخلاقی دیگر اثری ندارد و بلکه موجب دین زدائی از نسل های جدید می شود. امروزه فقط اهل معرفت نفس که دین را از فطرت خود یافته اند می توانند احکام خدا را به زبان عقل باطنی و معرفت قلبی به مردمان و خاصّه جوانان بباورانند و لاغیر. و این همان وادی دین خالص و شرک زدائی از دین می باشد زیرا آن دین و خدائی که از ترس دوزخ و طمع بهشت بعد از مرگ پذیرفته می شود مذهب شرک است و مذهب شرک به لحاظ تاریخی نیز دیگر جائی برای ماندن ندارد زیرا بهشت تکنولوژی و دوزخ ترور و وحشت و امراض لاعلاج دیگر ترس و طمع بهشت و دوزخ اخروی را برای بشر خنثی نموده است. و لذا زین پس فقط کسی به دین روی می کند که به حقّ انسانی دین رسیده و خداوند را برای حقش می پرستد زیرا اصولًا هیچکس را نمی توان از ترس عذاب دوست داشت و پرستید و خداوند هم چنین نخواسته است و لذا مشرکان را عذاب می کند و ریاکاران را.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۳۹

www.khanjany.com

آیا اسلام دین عرب جاهلیّت است؟

:اگر چنین بود

*همۀ امامان این دین بدست اعراب کشته نمیشدند

*در قرآن اعراب به اشدّ کفر و نفاق متهم نمی گشتند

*عمدە مریدان مخلص رسول و امامان غیر اعراب نمی بودند (مثل آفریقاییها، ایرانیان، یمنی ها) و

*تمام سنّت رسول و امامان بر خلاف سنتهای اعراب جاهلی نمی بود

*اکثریت علما و عارفان اسلامی از غیر اعراب پدید نمی آمدند

*همۀ سوره های قرآنی با رحمان و رحیم آغاز نمیشد که بر خلاف خشونت و شقاوت اعراب است

*اکثریت اسلام شناسان بزرگ جهان مدرن از غیر اعراب پدید نمی آمدند

*جهانی ترین فرهنگ و معرفت بشری از مسلمانانی همچون حافظ شیرازی و مولای رومی به عرصە ظهور نمی رسید

* و نهایتاً در هزاره سوم میلادی که عصر ظهور کفر آشکار و انقراض مذاهب است اسلام وارد عصر شکوفایی و جهانی شدن خود نمی گشت و روی در روی کفر جهانی قرار نمیگرفت در حالیکه اکثریت حکومتهای عربی حامی کفر جهانی هستند

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۶۴

www.khanjany.com

قرآن فارسي

در قرآن کریم می خوانیم که هر پیامبری بایستی به زبان قوم خودش سخن بگوید. و نیز می خوانیم که اگر قرآن به زبان عربی اصیل نازل نمی شد هیچکس در عربستان ایمان نمی آورد. امّی و بومی بودن زبان وحی و معارف الهی مهمترین نشانه حقانیّت و بزرگترین دلیل بلاغت و نفوذ حقیقت در قلوب مردمان است. دین اسلام هرگز بواسطه زبان عربی به قلوب ایرانیان و سائر اقوام بشری راه نیافته است. این قاعده شامل حال سائر مذاهب الهی می باشد . دین خدا یکی است و بواسطه پیامبرانی از اقوام و زبانهای متفاوت به کلّ بشریت رسیده است. موسی و مسیح این دین را به زبان عبری و محمّد (ص) هم به زبان عربی و سائر پیامبران و حکیمان و قدّیسان مذاهب هم در هر قومی این دین را به زبان همان قوم به قلوب مردمان رسانیده اند. دین اسلام را سلمان فارسی به زبان فارسی به قلوب ایرانیان رسانید. و در هر دوره ای عارفان و حکیمان هر قومی هم اسلام را به زبان قوم خودشان به قلوب طبقات مردم رسانیدند. مثلًا مولوی بواسطه مثنوی و حافظ بواسطه غزلیاتش ایرانیان را در قرون اخیر به قلب دین محمّد (ص) مربوط ساخته اند. و اینست که شیخ بهائی یکی از سلاطین فقه شیعی کتاب مثنوی مولوی را «قرآن فارسی» نامیده است و این ادعائی به گزاف نیست. در هر عصری نیز بایستی مؤمنانی صاحب قلم و بیان باشند که دین خدا را به

زبان زمانه قوم خویش به مردمان برسانند تا دین خدا همواره در هر قومی زنده و منوّر باشد. امروزه از طریق تورات و انجیل و قرآن و به زبانهای کهن و منقرض شده و اجنبی نمی توان مردمان را به دین خدا رهنمون ساخت. علمای هر قومی اوصیای پیامبرانند و کارشان همین است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۲۲

www.khanjany.com

تنها راه نجات از نفاق

نفاق که بدترین وضعیّت نفسانی بشر است و خداوند هم منافقان را بدترین خلایق نامیده و جایگاه آنها را درک اسفل السافلین می خواند حاصل ریای در احکام و فضایل اخلاقی و دینی است که این ریا محصول ناتوانی در اجرای صادقانه و خالصانه احکام است. لذا این یک معضله تاریخی و جهانی در همه فرهنگها و مذاهب است. و اماعلاجش چیست؟ علاجش یا این است که آدمی بکلّی دست از اخلاق و دین و معنویّت بکشد و کافر مطلق شود که چنین وضعی در کلّ جهان بتدریج در حال روی دادن است که تمدن غرب پیشتاز این امر می باشد و یا اینکه علاجی در جهت دین پدید آید و آن همان امر امامت و عرفان عملی است زیرا انسان به امری صادقانه تن در می دهد و توان اجرایش را قلباً پیدا می کند که عاشق باشد. عاشقِ کسی که خود اسوۀ معارف و فضایل اخلاقی و انسانی است یعنی اسوه صدق، قناعت، پاکی، شجاعت، عزّت نفس، بی نیازی، معرفت و محبت و ... و چنین کسی را امام یا پیر و مراد عرفانی گویند که همان مکتب شیعه علوی است که آخرین و کاملترین مذهب در جهان است و لذا با این امر نبوّت هم ختم شده است و این را صراط المستقیم نامند که آن را علی (ع) وجود امام خوانده است و رابطه ارادت به امام. آدمی هر که را دوست بدارد طبعاَ بسوی خلق و خوی محبوب خود می رود بی هیچ جان کندن و ریایی. و این راز دین توحیدی و رهایی از شرک و نفاق است که بزرگترین دشمن دین میباشد و بقول حافظ : هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۴۲

www.khanjany.com

فلسفه صلوات

دین محمد (ص) دین جمال است یعنی دین عشق است و لذا کمال دین است. مگر نه اینکه فطرت مذهبی بشر از بت پرستی برخاسته است پس از جمال پرستی است مثل پرستش آفتاب و درخت و رودخانه و برخی از حیوانات. اینک این پرستش از جمال یک انسان برخاسته است: جمال محمد (ص). امام سجاد (ع) در حدیثی می فرماید که پروردگارا اگر راز آن گوهره ای را که در ما نهاده ای بر مردمان آشکار سازیم ما را به جرم بت پرستی سنگسار می کنند. این حدیث دال بر راز مگوی عشق به جمال انسانهای کامل است که نور حق را بر می تابانند. همانطور که شیخ سهروردی وجود انسان کامل را «هیکل نوری» می خواند. و اما صلوات که همان صلوة است در لغتِ عرب به معنای نزدیک شدن و وارد گشتن است. همانطور که در اقامه صلوة نیت بر تقرّب الی الله است و کمال این تقرّب همانا وارد شدن و فنا گشتن در نور خداست. همانطور که در قرآن کریم سخن بر چند نوع جهاد است: جهاد فی سبیل الله و جهاد فی الله. یعنی در راه رسیدن به خدا و سپس جهاد در خدا. و این دو مرحله از صلوة و صلوات است. دین اسلام تنها دینی است که بر جمال پیامبرش صلوات می فرستد که کمال این صلوات همانا ورود بر نور جمال محمد (ص) و فنای در این نور می باشد که در عرفان اسلامی موسوم به «فنای در پیر» است. همانطور که در معارف عرفانی یک مرید بایستی بر جمال پیرش صلوة نماید و این جمال را بلا وقفه در مقابل روی خود داشته باشد. اگر در مذاهب قبل چنین معنا و معرفت و حرکتی نبوده بدان دلیل اسات که هنوز نور پروردگار از انسانی متجلّی نگشته بود و برای نخستین بار این نور از وجود محمد و علی و فاطمه و سائر ائمه و مؤمنین و مخلصین دین محمد (ص) بارز گردید و دین اسلام را دین جمال نمود و مکتب عشق را بر پا کرد. به همین دلیل عرفان اسلامی تنها عرفانی است که بر عشق به پیر بنا شده است. این عشق همانا اخلاص در دین است زیرا ارادت و اطاعت از رسول، امام یا پیری اگر به دلیلی غیر جمال او باشد ناخالصی و تاجرانه است و بقول حافظ شیرازی هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده است. این عشق برای اولین بار بین محمد و علی رخ نمود که اسلام را پدید آورد و سپس در درجات متفاوت بین مؤمنان ادامه یافته است که یکبار دگر پس از هفت قرن بین مولای رومی و شمس تبریزی رخ داد و به انفجار عظیمی از نور عرفان منجر شد که تا به امروز کل بشریت تحت الشعاع این نور زندگی می کنند. این آیه از قرآن که شعار روزمرّۀ مسلمین است یعنی «اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد» در معنای تحت الّفظی اش این است: خداوند بر محمد و آل او وارد می شود! و نه اینکه خدا بر محمد و آل او درورد می فرستد. کلمه درود مترادف «سلام» است و نه صلوة این همان تحقّق انسان کامل به معنای خلیفه خداست یعنی امام! پس فلسفه صلوات همان فلسفه امامت و عشق به امام است زیرا امام خانه خداست

خانه ای خواهم بسازم بهر دوست

از دل و از جان و مغز و گوشت و پوست

دوسـت در مـا میـزبانی می کنــد

هسـتـیِ ما هم دمـی میــهمــان اوســت

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۲۲

www.khanjany.com

عذاب النّار چیست؟

(تفسیری بر دعای جوشن کبیر)

علی (ع) در دعای جوشن کبیرش که عالیترین دعائی است که از زبان انسان خطاب به پروردگارش تراوش نموده بصورت ترجیع بندی از خداوند با هزار ضجّه و زجر طلبِ رهائی از عذاب نار می نماید. و خداوند را در این استغاثه به همه نامهایش صدا می زند و به هزار نامش صدا می کند تا او را از آتش نجات دهد. این چه آتشی است که صدای هیچ بشری را همچون علی (ع) تا این حد به خدا نرسانیده است و بواسطه این آتش همۀ اسامی او را کشف کرده و نعره می زند اسمائی که تا قبل او کشف نشده و به زبان هیچ کس در هیچ مذهبی نیامده بود. دعای جوشن کبیر را بایستی دعای خلاصی از آتش نامید: خلِّصنا من النّار یا رب! این چه آتشی است که به جان علی افتاده که او را شب تا به صبح در چاههای کوفه به نعره و استفراغ خون انداخته است و همه چاههای کوفه را غرق خون ساخته است. آنکه بیش از حد به خدایش نزدیک می شود در آن واحد به نار و نورش نزدیک شده است و هر آن غفلت و به اندازه موئی شرک و عجب و خود بینی موجب تبدیل نور به نار می شود و جانش را می گدازد. جنّت و جهنم دو صورت ا ز تقرّب الی الله و آستانه و محضر اوست: وجه نوری و وجه ناری! و امّا اصحاب اعراف (عرفا و امامان) که بر پل صراط المستقیم در حرکت بسوی اویند که راه میان بر بین جنّت و جهنم است در سمت راست این راه شاهد جنّت هستند و در سمت چپ آن هم جهنم است. از سمت راست نوری اند و از سمت چپ هم ناری می باشند و شاهد بر اهالی این وادی. و این وادی فراسوی خیر و شرّ و بهشت و دوزخ و کفر و ایمان است. در حیات این دنیا وجود کافران دربهای جهنم و عذاب النّار است و وجود مؤمنان هم دربهای جنّت است. همنشینی اعراف با اهل دوزخ در جهت رهائی آنان موجب ابتلای آنان به این آتش است. اهل دوزخ آنقدر سوخته که بقول قرآن کلفتی پوست بدنشان هفت یا هفتاد متر است و دیگر سوزشی احساس نمی کنند و قلوبشان که کانون درک سوزش است مرده است و سنگ شده است و اینست که بقول قرآن «کافران را می بینی که چه صبورانه بر آتش دوزخ می سوزند». و امّا اولیای خدا که مسئول شفاعت و هدایت مردم هستند که خود دارای وجودی نوری و لطیف ترین پوست می باشند و زنده ترین دل، بایستی در میان این آتش روند و برخی را شفاعت نمایند و بیرون آورند. بعلاوه اهل دوزخ که به این آسانی حاضر به ترک دوزخ نیستند و اینست که چه بسا اولیای الهی مدّتها در دوزخ می مانند تا عده ای را راضی به خروج از دوزخ نمایند. «دست در دوزخ می کنم و هر که را بخواهم بیرون می آورم» با توجّه به این امر بهتر می توان معنا و راز دعای جوشن کبیر را از زبان علی (ع) درک نمود. اینک معنای «جوشن کبیر» را هم درک می کنیم که بمعنای جوشن است که بدن را از سوختن مصون می دارد که همان یاد و توسل به حضور اوست از طریق اَسمای او. و بقول حافظ «از بند و زنجیرش چه غم آنکس که عیّاری کند‌ »- و اینان عیّاران دوزخند و خود را به آتش می زنند تا آنان را راضی به توبه و خروج از دوزخ کنند و لذا خود نیز چه بسا می سوزند. درهیچ اثری همچون ادعیه امامان (ع) نمی توان به اسرار حیات و هستی و راز زندگی و هویّت قدسی و عاشاقانه آنان پی برد. این ادعیه عالیترین آثار مکتوب عرفانی در تاریخ بشرند که متأسفانه در نزد ما شیعیان فقط به کار ورد و ثواب اخروی آمده است و اینگونه مهجور است. درست مثل امامان ما در نزد ما که همواره مهجور و مقتولند.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۲۹

www.khanjany.com

(در باب عرفان درماني (مصاحبه با دکتر علي اکبرخانجاني

س: آیا در این راه یارانی هم داشته اید؟ مربی چطور؟

ج: سئوال بسیار مشکل و پیچیده ای است: آری و نه! مربّی من جز خدا و عشق به انبیاء و اولیاء و عرفا و عطش التیام رنجهای مردم و داغ ننگ جهلی که به عنوان یک مسلمان برخود حمل می کنیم نبوده است. وامّا مردمان و به خصوص (درماندگان و اشقیاء و تبهکاران مهمترین مربّی من بوده اند. و امّا گهگاهی افرادی به عنوان دوست در اطراف من بوده اند که یا به دلیل گرفتاریهایشان بوده و یا کنجکاویها و یا به نیّت دزدی فوت و فن به قصد دکان داری. هنوز کسی را که عشق این راه را داشته باشد نیافته ایم. و در یک کلام به قول حافظ : ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم. و بسیاری از آنان خود خاری در چشم و استخوانی در گلو و ماری در آستین و موشی در خانه ام بوده اند و زخمها زده و رفته اند. من «خدا کافیست» را در لحظه به لحظه زندگی تجربه کرده ام. زندگی من یک قمار هزاران تو بوده است. و با این حال از همه شان ممنونم و همه را دوست می دارم و نمی توانم که دوست ندارم زیرا جملگی فرستادگان حق بودند و مرا بیدار کردند و رفتند. خدا اجرشان دهد. همه از پشت چنان به من تیغ کشیدند که تا خود خدا دویدم

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۸

www.khanjany.com

طرح یک نامه

(این چه عرفاني است؟)

این چه عرفانی است که هیچ حرفی از حافظ و مولوی و ملاصدرا و ابن عربی و بایزید و حلاج نمی زند و به جای تفسیر می و ساقی و ساغر و بت و زلف و ابرو و خال و میکده و یار و .. . به تفسیر بمب اتم و ایدز و سرطان و جهنم و تکنولوژی و مسائل زیر لحافی می پردازد؟ این چه عرفانی است که به جای اسرار ماورای طبیعه فقط به شرح و بسط مادیات و مسائل نفرت انگیز روزمره می پردازد و حال آدم را از هر چه عرفان به هم می زند؟ این چه عرفانی است که به جای الفاظ عاشقانه و شاعرانه اینقدر رکیک و مفتضح سخن می گوید و آبروی هر چه عرفان را هم برده است؟ این چه عرفانی است که به جای گل و بلبل و شمع و پروانه از شمشیر و عذاب و انتقام سخن می گوید؟ براستی این عرفان را از کجا آورده اید و اصلًا چه اصراری دارید که نام این حرفها را عرفان بگذارید. آیا بهتر نبود که نام کار خود را روان شناسی یا روانکاوی و روان درمانی و انرژی درمانی می گذاشتید. و یا فحش درمانی؟

پاسخ ما: حال که همه دعوی عرفان دارند چه عیبی دارد که ما هم ادعا کنیم. جناب عرفان خیلی پربرکت است مطمئن باشید کم نمی آورد. به علاوه اینهمه مکاتب عرفانی در جهان وجود دارد ما هم یکی. می توانید نام این عرفان را بگذارید: عرفان خشن و بیرحم (در مقابل عرفان ملوس پا منقل) و یا عرفان بی پرده و بی حیا، عرفان خونخوار، عرفان نو (مثل شعر نو)– ولی عرفان درمانی از همه بهتر است. زیرا به هرحال کار درمانگری دردآور و خونین و شاقّه است مثل جراحی نفس!

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۵

www.khanjany.com

سرّ مو ) و امّا چه داني که چیست مو؟)

موی بدن انسان بی جان ترین و زائد ترین عضو بدن اوست و در عین حال سرّ هویت جمال اوست و با اندک تغییری در آرایش موی سر و صورت دچار انقلابی در جمال می گردد که کلّ ذات روابط اجتماعی فرد را دگرگون می سازد. هر آنچه که در انسان موسوم به زیبائی جمال است از مو می باشد. مو، سرّ هویت جمال و راز زیبائی است که درباره زن، کلّ راز سرنوشت او محسوب می شود چرا که عشق مرد به زن که اساس این سرنوشت است چیزی جز عشق به جادوی مو نیست. سرّ مو در کلّ ادبیات عرفانی ما از جمله موضوعات محوری بوده و شاید در هیچ اثری همچون غزلیات حافظ به کمال نرسیده است چرا که حافظ عارف جمال است. به ندرت در غزلی از حافظ سخن از مو در میان نیست: زلف، گیسو، طرّه، خط، خال، مژگان و ابرو. به لحاظی بایستی حافظ را عارف مو نامید. او مو شناس ترین متفکر جهان است و بزرگترین کاشف جمال انسان و بانی علم پدیدار شناسی مو می باشد. همو می گوید که هیچکس ز سرّ موی تو نگفت. همو عالم هستی را به زلف یار تشبیه می کند که حجاب رخسار اوست و کلّ جهانیان، اسیر ظلمت زلف هستند و عارف باید این زلف را کنار زده و از جمالش کشف حجاب کند.

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی

همانطور که راز جلوه گری و دلبری زن نیز تماماً از مو است، راز افسونگری جهان و دلبری اش از انسان نیز به واسطۀ موی یار است که نهایتاً به واسطه معرفت مو به مو از زلفش بایستی از آن در گذشت و این فرا رفتن از وادی معرفت و ورود بر آستانه عشق است. ولی یار بی زلف و بی خط و خال و ابرو، مطلقاً قابل تشخیص نیست. کافی است که انسان همه موهای سر و صورت و ابرو و مژه اش را بزند، در این صورت هیچکس او را نخواهد شناخت. در واقع آنچه که علم و معرفت نامیده می شود، چیزی جز مو شناسی نیست. اهمیت مو و خاصه زلف در شریعت خاصه شریعت اسلامی نیز واضح است که راز حجاب می باشد.

ای که با سلسلۀ زلف دراز آمده ای

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای

افسانه مو امروزه در آخرین نظریات فیزیک کیهان شناسی و فیزیک ذره ای و نوری مبدل به واقعیتی حیرت آور شده که تصدیق مکاشفات حافظ است و آن نظریه «طنابی بودن جهان» است که بیان کلان تارهای نوری

می باشد. این نظریه معتقد است که کلّ جهان هستی در عرصۀ ماده و نور و فضای تهی از اجرام دارای بافتی شبیه زلفهای به هم بافته شده و تو در تو همچون طنابهایی به هم پیچیده شده است و جالب اینکه از بانیان این نظریه یک دانشمند ایرانی می باشد. این نظریه اثبات کننده همان مثال عرفانی ماست که جهان هستی را زلف یار می داند و تصدیق کننده این ضرب المثل نیز می باشد که:

جهان پشم است و یا پشمش بدان!

در اینجا به مفهوم حبل الله (طناب خدا) در قرآن کریم می رسیم. اگر سرّ نهان تاریخ بشری همان عشق آدم و حوا یی است پس تاریخ بشر را بایستی تاریخ مو و موپرستی دانست، همانطور که سرّ عشق را بایستی سرّ مو دانست. گویی که هستی روحانی انسان از افسون مو است: این عضو بی جان و بی خاصیت و زائد وجود انسان.

خم زلف تو دام کفر و دین است

ز کارستان تو یـک شمـه این است

مشـو حافظ ز کیـد زلفـش ایمن

که دل برد و کنون در بند دین است

و امّا اهل معرفت از زلف آشکار او نیمه شبها شرح دهد غمش را نکته به نکته و مو به مو. و این موهایی که هر شب دزدکی از گیسوانش بر می چیند طناب دار خود را می بافد که با آن طناب (حبل الله) عاشقان به سوی رخش بالا می روند هر نیمه شب. که هر شب عاشقان لیله القدر است و قدر زلفش را می یابند به واسطه ملائک که زلفش را بدست می دهند. آنان که زلفش را می شناسند، مو شکافان جهانند

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۶۷

www.khanjany.com

مؤمنان کفرگو

اکثر حکیمان و عارفان و خداپرستان مخلص، کفرگوترین انسانهای تاریخ بوده و با صدای بلند این کفر را بر زبان رانده و حتی مکتوب نموده اند و لذا همواره تحت اذیت و قتال مردمان و مخصوصاً ملایان جاهل مذاهب بوده اند. براستی این چه پدیده ای بوده است؟ مؤمنان حقیقی، خداشناسان و خداپرستان دل خویشند، همانگونه که خداوند قلب مؤمنان را خانه خودش نامیده است. ولی در نقطە مقابل، کافران کسانی هستند که خداوند را در آسمان و خیالات ماورای طبیعت جستجو می کنند و می خوانند. این تفاوت در قرآن کریم مذکور است. در واقع خدای ذهنی که با فلسفه و منطق قابل نفی و اثبات است بزرگترین دشمن خدای واقعی است که در قلب مؤمنان است لذا مؤمنان عارف همواره بر علیه این خدای ذهنی که خدای کفر است و در واقع نام مستعار ابلیس نفس است درستیز بوده و او را رسوا و باطل ساخته اند. اصلًا شهامت نفی ابطال خدای ذهنی فقط در قدرت ایمان قلبی است وگرنه آدمی در هیچ مقامی توان انکار خدا را ندارد و حتی کافرترین کافرها هم بدون چنین خدایی قادر به توجیه زندگی و اعمال خود نیستند. فقط مؤمنانی که از بابت خداوند اطمینان دارند می توانند او را از قلمرو ذهنیت و نفسانیت مشرک خود بزدایند و این همان اخلاص است. در میان بسیاری از عارفان و حکیمان بزرگ تاریخ این نوع توصیف آشکار است که مشهورترین آنان در جهان اسلام از مولانا و حافظ است. و امّا در میان فلاسفه بزرگ معاصر جهان نیز از این مؤمنان کفر گو و به ظاهر بی خدا بسیارند به مانند کی یرگارد، نیچه ، هایدگر و سارتر که اصلًا در قلمرو منطق و فلسفیدن چه بسا نامی از خدا هم نمی برند و گویی که او را انکار می کنند و لذا به فلاسفه ایی ملحد مشهورند که نیچه که در رأس آنان قرار دارد که علناً مرگ چنین خدایی اعلان کرده است. این بزرگان در طول تاریخ، شاهدان وصف توحیدی خداوند هستند. و در واقع بایستی آنها را فیلسوفانی ملامتی نامید

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۹۳

www.khanjany.com

فلسفە تئوری

«جهان به مثابه آرزو»

واژه «تئوری» (theory) به لحاظ لغت یونانی است که مصدر «تئو» به معنای خدا می باشد و لذا تئوریزه کردن موضوعی به معنای الهی نمودن و مطلق کردن آن است. آدمی از طریق تئوریها به ایده آلها و آرمانها و نیازهای برتری از حیات و هستی اش می رسد و بدین وسیله گام به گام به حقیقت پنهان جهان راه می یابد تا به خدای جهان برسد یعنی به تئو. جهان پیش روی هرکسی نقش نیازها و آرمانهای اوست که در آگاه و ناخود آگاهش حضور دارد. در حقیقت جهان واقعی و خود به خودی و منهای نگاه ذاتی انسان، اصلًا معلوم نیست که چگونه جهانی است و یا اینکه اصلًا هست یا نیست. شوپنهاور فیلسوف آلمانی جهان را نقش ایده ها و نمایانگر آرمانهای انسان می داند به زبان دیگر جهان هر کسی مال خود اوست و مخلوق آرمان اوست و درست اندازه خود اوست. گویی جهان هستی در کارگاه روان آدمی بلاوقفه در حال خلق شدن است. و محسوسات و ادراکات مشترک انسانها بر خاسته از غرایز و نیازهای مشترک آنهاست. می دانیم که حیوانات هم مثل ما حواس پنجگانه را دارا هستند ولی علوم جدید ثابت کرده که جهان پیش روی آنان بسیار متفاوت از ماست یعنی پرندگان و خزندگان و پستانداران هر یک با جهانهی متفاوت روبرو هستند و شاید تنها عناصر مشترک همه این جهانها همان فضا، ثقل، نور و سرعت باشد که تازه همین عناصر هم برای هر یک از جانداران دارای حس و معنای متفاوتی است. همانطور که جهان پیش روی یک عارف به کلی متفاوت از جهان یک عامی است. به همین دلیل مثلًا جهان اشعار حافظ در نظر ما جهان تخیلات و توهمات است درحالیکه برای او عین واقعیت است. جهان پیش روی انبیای الهی نیز همان است که در کتب آسمانی بیان شده است یعنی جهان بهشت و دوزخ و اجنّه و ملائک و شیاطین و... . ولی برای ما این جهان غیر قابل تصور است و فقط می توانیم این جهان را برای خود تبدیل به ایده ها و آرمانها نماییم تا به تدریج به آن برسیم. همانطور که ابن سینا درباره شیخ خرقانی می گفت که «آنچه را که ما حدس می زنیم او می بیند» پس جهان او از جهان ما متفاوت است. جهان ملکوت و جبروت و لاهوت جهانهایی است که به واسطه حکیمان دیده شده و بیان گردیده است. آدمی هرچه که بخواهد ببیند دیر یا زود می بیند. این همان حقیقت «تئوری» است. بسیاری از تئوریهای کهن بشری دهها قرن و بلکه هزاره ها به طول انجامید تا محقق شد مثل تئوری اتم که حدود دو هزار پانصد سال قدمت دارد. بنابراین تئوری معاد و قیامت نیز به عنوان یکی از نخستین تئوریهای انبیای الهی قابل تحقق است. برای برخی پیش از این محقق شده است و برای مابقی مردم نیز بالاخره محقق خواهد شد ولی ارزش در این است که آدمی بتواند به برخی از تئوریهای زندگیش در همین دنیا نائل آید وگرنه پس از مرگ بسیاری از تئوریها رخ خواهند نمود. قرآن می فرماید «آیا انسان جز تمناهای خویشتن است» براستی جز این نیست. لذا جهان بیرون ما همواره جهان ایده آل ماست منتهی ایده آلهای ما انتها ندارد و مستمراً در حال تغییر و تکامل اسات بنابراین جهان بیرون ما هم به واسطه تئوریهای ما تکامل می یابد زیرا انسان جانشین خداست و کارگاه خلقت است. جهان بیرون از ما، جهانی تماماً انسانی است و این معنای حقیقی اومانیزم یا مکتب اصالت انسان در معرفت دینی است و این همان انسان مداری جهان و جهان مداری انسان است: انسان جهانی و جهان انسانی! در اینجا جدال بین فلسفه ماتریالیزم و ایده آلیزم نیز پایان می یابد یعنی این بحث که آیا انسان معلول جهان است و بالعکس. در حقیقت جهان هستی هر آن در کارگاه وجود انسان در حال خلق شدن است اگر این همزمانی را درک کنیم می فهمیم که انسان نیز به واسطه خلقت جهان است که خلق می شود و این دو خلقتی واحد است. و نیز این نکته را هم به وضوح درک می کنیم که انسان کمی از جهان دیرتر یعنی جوان تر است.

«ای انسان هرآنچه که هستی همان است که می خواستی ولی افسوس که فراموش کرده ای» مارتین بوبر عارف شهیر یهود آلمانی

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۰۷

www.khanjany.com

من، تو را می شناسم

(نگاهی به پدیدارشناسی)

پدیدارشناسی، علم یا حکمت ظهور است: ظهور حق! ظهور ماورای طبیعت در طبیعت، ظهور خدا در بشر، ظهور «بایستی» درهستی! ظهور مطلق در نسبی، ظهور یگانه در کثرت! در تاریخ جدید جهان، پدیدارشناسی بعنوان غایت فلسفه از زبان کسانی چون هگل و هوسرل و هایدگر بیان شده است. و در حکمت شرقی و اسلامی ریشه ای بس قدیم دارد و آن فلسفه وحدت وجود است و کلًا مکتب تصوف همان حکمت پدیدارشناسی عملی است درحالیکه پدیدارشناسی مدرن در اروپا یک فلسفه صرفاً نظری می باشد و با اینحال معروف است که کسانی چون هوسرل هم با مطالعه آثار کسانی چون شیخ سهروردی با این فلسفه آشنا شده اند. و ما امروز بایستی درس مذهب و مکتب خودی را از بیگانه یاد بگیریم که این هم جای حسرت است و هم حیرت. که بیگانه یار ما را بهتر می شناسد! ولی بنظر ما خدای پدیدارشناسی علی (ع) است زیرا او را درهرچیزی می بیند که «درهرچه می نگرم اول خدا را می بینم» و این پدیدار شناسی عملی است و غایت این علم. پس به زبان ساده، پدیدارشناسی همان خداشناسی عینی و درطبیعت و بشر است و نه درعالم غیب و خیال. هرچند که پدیدارشناسی اروپائی هنوز یک علم خیالی است و درک آن چه ثقیل و پیچیده! «من تو را درهرکجا و هرلباس و به هر صورتی می شناسم» اینست سر لوحه حکمت پدیدار شناسی و کلّ راز و معنای این آخرین فلسفه جهانی. و امّا پدیدارشناسی درقلمرو علم اخلاق که در فلسفه اروپائی هنوز جائی ندارد، به مثابه غایت عملی این علم است و آن چیزی جز «دشمن دوستی» نیست که اخلاق علّیین و اولیای خداست چرا که دشمن تو مخالف اراده توست پس او مظهر اراده خدای توست که تو را امر به برخاستن از میان خویشتن می کند آنهم به قهر و غضب. بنابراین غایت پدیدارشناسی علمی همان دیدن دوست در دشمن است. پس پدیدارشناسی در ذاتش همان مذهب عشق است و بدون درک این راز نمی توان در این علم به جائی رسید جز نیهلیزم، همانطور که کلّ این نهضت در اروپا در قلمرو فرهنگ و اخلاق به پوچی رسیده است و لذا این علم هنوز به راه نیفتاده از حرکت ایستاده است و هایدگر و سارتر این پایان را اعلان کرده اند: پایان فلسفه و اخلاق را. ریشه تاریخی پدیدارشناسی اروپائی همان مسیحیت است، همانطور که این ریشه در تاریخ ما به وجود پیامبر و علی (ع) بازمی گردد. بنابراین علم پدیدارشناسی می تواند آن علمی باشد که اسلام و مسیحیت را به وحدت برساند و بلکه همه مذاهب حقه را. و همین علم است که متفکران اروپائی را به صلح و تفاهم با متفکران اسلامی رسانیده است. گوته را به ارادت حافظ کشانیده و هوسرل را به ارادت سهروردی و سوروکین را به ارادت شیخ خرقانی. این همان رازی است که مسیح و مهدی را در ظهور نهائی در کنار هم قرار می دهد.علم هستی، عرصه پدیدارشناسی است و کمال این علم در قیامت کبری رخ می نماید: لقاء الله! ولی بنیانگزار پدیدارشناسی نظری و صرفاً فلسفی درجهان غرب، فیلسوف جوانمرگی به نام «لوکرتیوس» از شاگردان اپیکور است و کتاب مشهور «طبیعت اشیاء» از اوست و به غلط او را پدر فلسفه التقاط نامیده اند بلکه تلاش او در کتاب مذکور، نشان دادن ظهور اراده و صفات خدایان اساطیری یونان و روم درجهان طبیعت و زندگی انسان بر روی زمین است و این همان فلسفه ظهور در اندیشه یونان باستان است. مکتب این فیلسوف جسور درتاریخ فلسفه غرب هرگز پیگیری نشد تا قرون جدید که کسانی چون نیچه و هوسرل و هایدگر یکبار دگر به فلسفه کهن یونان بازگشتند. شاید هم علت انزوای فلسفه این فیلسوف جوانمرگ، ارتکاب او به خودکشی باشد که درچهل سالگی موجب مرگش گردید. کلًا خودکشی در میان فلاسفه یونان باستان، امری بسیار رایج بوده است و در زندگی کسانی چون سقراط و افلاطون و ارسطو به گونه ای دیده می شود. شاید هم یک دلیلش آن باشد که تاب تحمل مکاشفات فلسفی خود را نمی یافتند. شاید هم به همین دلیل، افلاطون مصرف افیون را برای اهل فلسفه ضروری می داند. به هرحال پدیدارشناسی، عرصه ظهوراسرار حق بر روی زمین است که عامه مردم آنرا تاب نمی آورند و لذا متفکرین این مکتب را ملحد و طرد می نمایند و این علت اصلی کشته شدن بزرگان این مکتب است همچون خود سهروردی. هر حقیقتی برای آشکار شدن گوئی که قربانی و شهید می طلبد. عارفان، مظهر این علمند.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۵۶

www.khanjany.com

چگونه مي توان خود را شناخت؟

"(هرکه خود را شناخت، همه چیز را شناخت". علی (ع

خودشناسی به لحاظی امری سهل و ممتنع می نماید بدین معنا که عامه مردمان می پندارند که اگر هیچک و هیچ چیز را هم نشناسد لااقل خود را می شناسند. و لذا دعوت به خودشناسی در نزد اکثریت مردم عامی و حتی تحصیل کردگان و علما، دعوتی مهمل و تعارفی شاعرانه است. چرا که هرکسی به خودش می گوید: من خود را به خوبی می شناسم زیرا می دانم که نامم چیست؟ و شماره شناسنامه و حساب بانکی ام را می دانم و به خوبی بر آرزوهایم واقفم و ... و خلاصه اینکه می دانم که چه کنم. درست بر همین اساس است که هر کسی که این سخن عرفانی را می شنود که "خود شناسی، خدا شناسی است" و بلافاصله این امر بر او مشتبه می شود که پس خدا را هم می شناسد و اصلًا خود خداست. ولی آدمی فقط اواخر عمر خویش از پس دریائی ناکامی است که به ناگاه احساس بیگانگی نسبت به خود پیدا می کند و باور می کند که براستی هرگز خود را نمی شناخته است و همیشه از خود بیگانه بوده است. به قول علی ﴿ع) خودشناسی، کم مشتری ترین علمهاست. همو می فرماید: و هرچیزی به ضدش شناخته می شود و این حقیقت در وادی فلسفه و تجربه بشری از بدیهیات است .کم مشتری بودن خود شناسی بدان دلیل است که انسان برای شناخت نفس خویش، بایستی خود را به ضدّ امیال نفس خویش مبتلا سازد و بر علیه خویش جهاد کند و این همان مکتب انبیای الهی یعنی راه تقوا است. بنابراین پر واضح است که مکتب خودشناسی همان فلسفه دین خدا و مقصود دین است تا انسان در این وادی به خداشناسی برسد که ذات خود انسان است. پس ورود به دین و قلمرو تقوا، همان ورود به عرصه خودشناسی است. ولی این فقط مقدمه راه است و آنکه در این راه به پیش می رود، اگر صادق باشد درک می کند که بیش از این توان ادامه راه ندارد به دو دلیل کلی: اول اینکه به تجربه می بیند که به خودی خود توان بسیاری از خویشتن داریها و رعایت تقوا را در بسیاری از امور ندارد و نفس امّاره، او ر ا به ارتکاب بسیاری از خطاها و گناهها می کشاند و به گرفتاری و تباهی می اندازد. و خلاصه اینکه خودش حریف خود نمی آید. و دوم اینکه درک می کند که تا چه حدی قدرت خود فریبی دارد و می تواند خطاهایش را برای خود زیبا سازد و دچار غرور و جهل و جنون گردد. امر کلی دیگر اینست که هدف از دین و تقوا، شکستن تکبّر و غرور به عنوان اساس کفر و فریب است ولی آدمی چه بسا به واسطه احکام دین مبتلا به کبر و غروری بسیار ویژه و لطیف می گردد و گاه مبدل به یک دیو مقدس مثل ابن ملجم می شود. یعنی اینکه «خود» هرکسی ذاتاً خودپرست و خود فریب است و به قول حافظ خود هر فردی، حجاب خویشتن اوست. پس در اینجا بطور طبیعی نیازمند یاری یک انسان صدیق و عارف و پاک است که وی را دوست بدارد و به او اعتماد کند. این همان معنای امام یا پیر و یا مرشد معنوی می باشد. یعنی یک انسان مؤمن دیگری که لااقل اندکی از من صادقتر و عارفتر باشد. همانطور که قرآن کریم مؤمنان را اولیای یکدیگر نامیده است و این حقّ امام و پیر طریقت می باشد و بی پیر نمی توان سد خود و منیّت را شکست و به باطن خویشتن راه یافت و روی بسوی خدا نهاد که همان ذات و حق و خود و انسان است.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۸۶

www.khanjany.com

فلسفه نفس ناطقه

امام محمد باقر (ع) نخستین شکافنده علم، نفس ناطقه را قلمرو الوهیت (تجلّی پروردگار) در وجود بشر می داند. یعنی نطق و منطق بشری همان حضور خداست و سیطره القای اراده و علم و فعلش در انسان است. با اندک دقتی در نفس خود در می یابیم که مستمراً دو نفر در حال گفتگو هستند. این گفتگوی خالق و مخلوق است. از میانه این گفتگو و از سنتز این تز و آنتی تز است که آدمی به جریان می افتد و شدن آغاز می شود. هیچ متفکری در تاریخ بشر همچون امام باقر (ع) در ذات نطق بشری مکاشفه نکرده و تا ذات الفاظ و حروف به پیش نرفته است و درهر یک از حروف و اصوات، یکی از صفات پروردگار را نمایانده است. آنچه که در ذهن ما می گذرد و به زبانمان جاری می شود ترمینال این گفتگوست. همینکه آدمی درباره آرزوها و افکار خود و حتی کلام خود باید بیندیشد که منظورش از آنچه که می خواهد و می گوید چیست، همینکه انسان همواره درباره پندار و گفتارش مردّد است دالّ بر حضور یک ناطق دیگر در نفس بشر است. یعنی این واقعیت که اندیشه و گفتار آدمی همچون اعمالش همواره مخلوق و مفعول است منتهی نه بطور کامل و مطلق. زیرا به خوبی درک می کنیم که خود ما هم در آن نقش داریم ولی یک نقاش نسبی و نیمه آگاه و نیمه ارادی. پس آن نیمه دیگرش خداست. به طور کلی سه کانون نطق در وجود انسان حضور دارد که با یکدیگر در ارتباطند و گفتگو می کنند و علت و معلول یکدیگرند: نطق دل، نطق ذهنی و نطق زبان. هرچند که در بطن رفتارهای ما نیز نطقی دیگر نهفته است که همان نطق زبان و دل و اندیشه ماست. اعمال ما، ترمینال نهائی سه کانون نطق وجود است و به مثابه منطق عینی و محسوس است که به دیگران عرضه می شود و کاملترین نطق محسوب می شود که با دیگران سخن می گوید و دیگران نطق ما را بدینگونه درمی یابند که حاصل نهائی مجموعه نطق های ماست و برآیند گفتگوی بین انسان و خداست. به بیان دیگر نطق آدمی در همه قلمروهای پنهان و آشکارش، حاصل نطق روح باطن است. در واقع نفس بشر برآیند تداخل و اتحاد روح و تن است که ناطقه است. سخن دل به گوش ذهن می رسد و سخن ذهن به گوش زبان می رسد و نیز به گوش سائر اعضای بدن. و

اعضای بدن مجری سخنان مذکور هستند. و اعمال بشر نیز نهایتاً برای خود عامل و نیز سائر مخاطبان تبدیل به نطق و منطق دیگری می شود و این یک دور دائم است و دایره نفس ناطقه انسان. و نطق است که از انسان باقی می ماند و به قول فروغ فرخزاد تنها صداست که می ماند و به قول حافظ خوشترین صداها همان صدای سخن عشق است. و امّا صدای عشق آنگاه درمی آید که آدمی از میانه تن و روح خویش برخیزد

تا این دو متحد و یگانه شوند و هم صدا این از میانه برخاستن همان واقعه عشق است و آنکه برمی خیزد، تجلی حضرت حق است: دوست!

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۹۳

www.khanjany.com

کوشش و ارزش

گر چه وصالش نه بکوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش

این سخن حافظ یکی از گوهرهای جهان حکمت و معرفت عملی و علم دین است. تلاش و پایداری جهت رسیدن به ارزشها و مقامات معنوی و عرفانی و تقوائی امری واجب است و هیچکس مادرزاد با این مقامات به دنیا نیامده است و اگر هم کسی چون مسیح (ع) نبی به دنیا آمده بدون تلاش و جهاد پیگیر قادر به حفظ نبوت خود نبوده است. ولی راه رسیدن به این ارزشها راهی خطی و علت – معلولی نیست بلکه جهشی و عروجی و اشراقی است که با نظری از حضرت حق نفس تلاشگر و مجاهد را تبدیل می کند و به تقوا و معرفتی باطنی و ذاتی می رساند و تا قبل از این واقعه همۀ ارزشها عاریه ای و جمادی است و به بیانی ظاهری و بی ریشه می باشد و امّا آن عرصه آمادگی دریافت لطف و نظر الهی آنگاه است که فرد سالک و مجاهد راه حق در تلاشهایش ناکام شده و نهایتاً از خودیت خود در این راه کاملًا مأیوس گردیده و جز خدا هیچ امیدی نداشته باشد. چرا که هر صفت نیکو و مقامی معنوی در انسان حاصل انهدام جنبه ای از منیّت نفس است و اتفاقاً غولترین و لطیف ترین منیّت ها حاصل تلاشهای دینی و اخلاقی است که غروری ابلیسی پدید می آورد. کسی که در این تلاشها ناکام شد اگر کافر نشود و روی برنگرداند به غایت خشوع باطنی می رسد و این عرصه لطف خدا و نظر خاص او به دل مؤمن است که بناگاه او را متحول و تبدیل می کند و یا امامی را برایش می فرستد تا هدایت شود.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۲۴۹

www.khanjany.com

پیوندهای ایران و آلمان

«یک ملّت در دو قارّه»

هيچ فرهنگی در جهان جديد همچون آلمان با ايران شباهت و سنخيّت ندارد و تا اين حد دارای علايق و هوّيتهای مشترک نيست. اين اشتراک و وحدت بينش شامل هر دو قلمرو ايران قبل از اسلام و بعد از اسلام است خاصّه ايران شيعی. گويی که قطعه ای از ايران در خاک اروپا افتاده است و براستی فقط آلمان را می توان ملیت برادر خواند و نه حتی سائر کشورهای اسلامی. درست به همين دليل بزرگترين اسلام شناسان و ايران شناسان بزرگ جهان، آلمانی ها هستند عشق آنها به ايران و اسلام و ايران اسلامی بسيار بيشتر از خود ايرانيان عصر جديد است. فی المثل مولوی ما در آلمان و در فضای دانشگاهی آلمان بسيار معروفتر و مقبولتر و مقدستر از خود ايران است. و نيز خيّام ما. بندرت يک دانشجوی آلمانی، مولوی را نمی شناسد در حاليکه بندرت يک دانشجوی

ايرانی گوته را می شناسد. متأسفانه اين سنخيّت ذاتی امروزه يکطرفه عمل می کند و بسيار منفعل افتاده است در حاليکه به اتکای بر همين اشتراکات معنوی می توان بزرگترين اتّحاد بين دو تمدن بزرگ جهان را پديد آورد و در سرنوشت انسان مدرن اثر بخشيد. علاقه آلمانی ها به ايران در همه زمينه ها مبرهن است. روياروئی هيتلر با بريتانيا درباره ايران و حمايت آلمانها از استقلال ايران پس از جنگ جهانی اوّل و خدمات بی مزد و منّت آلمان در توسعه اقتصادی و علمی کشورمان در آن دوران يک سند تاريخی است. و آنچه که موجب سقوط رضاشاه شد حمايت آلمان بود که بريتانيا را به وحشت انداخت. آلمان تنها کشور بزرگ اروپا بوده که هرگز نظری استعماری به ايران نداشته است در حاليکه می دانيم کل تمدن مدرن غرب در همه امور وامدار آلمان است و بخش بنيادی اکتشافات علمی و فنی و هنری و مکاتب بزرگ فلسفی و سياسی که بنيادهای تمدن مدرن را پديد آورده از آن آلمانهاست. وجود کسانی چون

هگل، مارکس انيشتن، پلانک، فرويد، گوته، يونگ و نيچه و هوسرل و هايدگر

به تنهايی سند کافی بر محوريت آلمان در ساختار تمدن معاصر جهان است. علمای هيچ کشوری چون آلمان موّفق به کشف و درک فرهنگ و مفاخر علمی و عرفانی و ادبی ايران زمين نشده اند. در واقع گوته به مثابه حافظ آلمان است، هگل به مثابه مولوی آلمان است نيچه به مثابه خيّام آلمان است و الی آخر. فلسفه آلمان تبيين عرفان نظری ما در قلمرو فلسفه است. راز اين پيوند روحانی جای بس تأمل و تحقيق دارد که بر عهده متخصصين امر است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۷

www.khanjany.com

نگاهي بر سیر روشنفکری دیني در جهان

بی مقدمه بايد گفت پدران روشنفکری دينی در جهان همانا عرفا و حکيمان بوده اند. يعنی نخستين کسانی که دين را به قلمرو معرفت و عقلانيت و ادراک کشانيدند يعنی امور ماورای طبيعی را به طبيعت نفس خود آورده و تلاش کردند که آنرا طبيعی نمايند. اينان بانيان جريان خودی کردن خدا هستند. پيامبران حقايق ماوراء طبيعی را از آسمان به زمين آوردند و عارفان هم آنرا به قلمرو نفس بشری وارد کردند و انسانی نمودند. در واقع اينان بانيان مکتب اومانيزم بمعنای واقعی کلمه بودند که انسان را سالار جهان ساختند و مقام خليفة اللهی بشر را به ميان آوردند و ادعا کردند. پس روشنفکری دينی محصولی از معرفت نفس بر مبنای مفاهيم ماورای طبيعی می باشد. لائوتزو در چين، بودا در هند، مانی و مزدک در ايران باستان، سقراط در يونان. و آنگاه پرچم داران اصلی اين نهضت، عرفای اسلامی بودند: حلاج و بايزيد و عين القضاة و مولوی و حافظ و خيام و تا به امروز. و در تاريخ معاصر کسانی چون نيچه، اقبال لاهوری و دکتر شريعتی از مشهورترين پرچم داران اين نهضت تاريخی می باشند. روشنفکری دينی دو رسالت محوری داشته است: عقلانی کردن دين و به روز نمودن معرفت دينی . ولی در آغاز هزاره سوم در سراسر جهان و از جمله در کشور خودمان شاهد افول و رکود عظيمی در اين نهضت هستيم گوئی جهان پسامدرن در انتظار ظهور موج جديد و بکری از اين نهضت است. ولی در نقطه مقابل اين رکود شاهد عاميانه شدن يا دموکراتيزه شدن روشنفکری دينی قرن بيستم هستيم که هم صورت خیر دارد که همان عمومی شدن اين نهضت است و هم صورت شرّ که ابتذال و قشری گشتن مبنای اين نهضت می باشد. دو رسالت روشنفکری دينی موجب پيدايش دو امر بزرگ در طول تاريخ بوده که در عصر جديد به غايت رسيده است. عقلانی شدن دين موجب قداست زدائی از امور ماورای طبيعی شده و به روز شدن معرفت هم موجب سنت شکنی ها بوده است. بنابراين روشنفکری دينی را بايستی بستر اصلی مدرنيزم و رشد فرهنگ در جوامع دانست. که اين امر نيز در آن واحد دو نتيجۀ خير و شرّ داشته است بمانند خير و شرّ مدرنيته. روشنفکری دينی در طول تاريخ مهد پيدايش انسان کامل يا پير و امام نيز بوده است به مثابه تجلی خداوند در بشر. و اين امری طبيعی است چرا که ذات روشتنفکری دينی چيزی جز جستجوی ماوراء طبيعت در طبيعت و خدا در بشر نبوده است. و اين همان پديدۀ رهبری فکری است که موجی بر تر از رهبری صرفاً مذهبی می باشد. روشتفکری دينی اساساً نسل جوان و باسواد و تحصيل کرده را تحت رهبری خود قرار داده و هدايت نموده که اين هدايت عموماً منجر به انقلابات اجتماعی و اقتصادی و سياسی گشته است و ساختار جوامع بشری را تغيير داده است. پديده هائی همچون ليبراليزم و دموکراسی و سوسياليزم از محصولات ايدئولوژيکی روشنفکری دينی بوده است. روشنفکری دينی دارای هويتی انقلابی است زيرا برخاسته از خودشناسی می باشد و قلوب افراد و جوامع را متحول می کند درحاليکه روشتفکريهای غير دينی و يا رهبران صرفاً مذهبی دارای اين ماهيت انقلابی نمی باشند. شخصی همچون مارکس نيز نيمه اول عمرش از رهبران روشنفکری دينی و از مريدان هگل بود. و خود هگل که منشأ چندين مکتب انقلابی بوده يکی از بزرگترين روشنفکران دينی تاريخ جديد جهان است. و اما بنظر می رسد که جنبه ای از روشنفکری دينی در طول تاريخ تا به امروز به سمت الحاد و انکار دين رفته است که کمونيزم و اگزيستانسياليزم دو تا از مشهورترين ايدئولوژيهای الحادی خروج کرده از روشنفکری دينی می باشد که دو انحراف و انشعاب و آفت بزرگ در نهضت بزرگ روشنفکری دينی محسوب می شود که غايت اين هر دو به نيهيليزم (پوچی گرائی) انجاميده است. اين پوچی گرائی در عين حال يکی از مراحل عبور و انتقال معرفت از ماوراء طبيعت به طبيعت می باشد که برزخی هولناک در مسير تاريخی و عرفانی اين نهمضت است که صرفاً مربوط به عصر جديد هم نيست و سابقه ای تاريخی در سراسر جهان دارد. مثلًا گذار برزخی بودا را شنيده ايم که اکثر عرفا پشت سر نهاده اند. اين گذار در حکيمان بزرگی چون مولوی و خيام و حافظ هم درک می شود. ولی آنچه که خطرناک و مهلک است وجه عاميانه آن است که امروزه در سراسر جهان شاهديم که انواع هيپی گريها نمونه ای از اين واقعه محسوب می شدند که در کشور خودمان نيز غوغا می کند. در واقع بايستی روشنفکری دينی در کشورمان بعد از انقلاب را عرصه گذار برزخی و نيهيليستی دانست که دامنگير عالم و عامی و پير و جوان می باشد. اين برزخ بيان ديگری از آخرالزمان نيز تلقی می شود. آخرالزمان فرهنگی و هويتی و اعتقادی در جهان مدرن تماماً محصول گذار روشنفکری دينی از اين برزخ است که بواسطه سواد عمومی و ارتباطات جهانی بسرعت هويتی جهانی يافته است و به مهلکه ای جهانی می ماند که جز با ظهور يک روشنفکر دينی کامل و جهانی که زبان عرصه پسامدرنيزم جهانی باشد امکان نجات نيست همانطور که همواره چنين بوده است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۴۶

www.khanjany.com

نفاق علمي

به لحاظی عصر جديد را بايستی عصر تزوير و نفاق علمی دانست. تمدن مدرن تماماً محصول آموزش عمومی و اجباری و سواد آموزی می باشد و لذا تمدنی تماماً کتابی و مدرسه ای است. تمدنی که بر اساس دانش و آموزش عاريه ای بنا شده است. هر تعليم و آموزه ای که عاشقانه و با نياز قلبی نباشد، تعليمی سطحی و فرماليستی و کليشه ای است و هرگز گوهره علم و معرفت را منتقل نمی کند و فقط سواد و سياهی علوم را اشاعه می دهد و ذهنيت را تغذيه نمی کند و دل را در قحطی می گذارد و تناقص و تضاد و نفاق عظيمی بين انديشه و احساس پديد می آورد و توازن و تعادل وجود را در هم می ريزد. و اين از ويژگی بارز نسل های تحصيل کرده است. تعليمی که از روی عشق و اختيار نباشد بدون ترديد از روی جبر و بخل و تقليد است و نهايتاً چيزی جز جباريت و عقده و نفرت و سلطه گری ببار نمی آورد. بحران عصر جديد بحران نفاق بين دل و ذهن است. عصر ذهنهائی غول و مدعی و جهانخوار که بر قلوبی پوچ و بی احساس حکم می رانند و دشمن هر چه احساس و عشق و ايمان هستند و لذا در قلمرو تشکيل خانواده که عرصه حاکميت دل و احساس و ايمان و وفا است بناگاه آتش دوزخ شعله ور می شود. و اين دوزخ علوم عاريه ای است که قادر به درک عشق و عهد و وظيفه نيست. اين علوم در عرصه عمل واقعی زندگی رسوا می شوند و ناکارائی و بطالتشان آشکار می گردد. اين علوم حتی هوش جانوری را هم در قلمرو حيات خانوادگی تباه می کنند. عصر جديد عصر بحران علوم عاريه ای و اجباری است. بقول حافظ شيرازی:

آنکه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۱۸۹

www.khanjany.com

افسوس ز عشق بي عرفان

ما شرقی ها و دو صد چندان ايرانی ها بی عشق يک شبه سر از ديوانه خانه درمی آوريم. در جوامع ما هر چه تباه شده در خيابان و زندان و بيمارستان و تيمارستان هست تباه شده بی عشقی و يا ناکامی و از دست دادگی عشق است. در حاليکه در جوامع ديگر وضع به اين شدت نيست و تباه شدگان آنان عمدتاً قربانی فقر اقتصادی هستند. ولی ما شکم گرسنه را تاب می آوريم ولی دل تهی شده را نه. اين قدرت و شدت از عشق در ما ايرانيان با مذهب تشيع به اوج کمال رسيده و مبدل به آفتاب تابناکی چون مولانا و حافظ و عطار و بابا طاهر و ديگران شده است. و لذا هنوز هم در عصر پرستش بتن و آهن و برق و بوقش دل هر ايرانی به ياد محمد و علی و فاطمه و حسن و حسين بناگاه تبديل به دريای خون جوشان می شود و سر به بيابان می نهد و با مشت و زنجير و قمه بجان خود می افتد. ولی بقول دکتر شريعتی اينهمه عشق جوشان و خروشان بدون معرفت چه فايده که چون اتومبيلی قدرتمند در بيابان سرگردان بدور خودش می چرخد و به هيچ راهی نمی رود و در پايان هر دوره ای دوباره در اطراف گوساله های سامری به پرستش درمی آيد و از عشق خود به ندامت می رسد ولذا هر دورانی از تاريخ ما مواجه با نوعی کفری مخوف می شود و مستلزم يک انقلاب خونين می گردد و اين

دور باطل را پايانی نيست. اگر اين عشق مسلح به عقل و عرفان می شد ما شاه جهان می بوديم و الگوی رستگاری جهانيان. ولی بدبختی بدتر از اين آن است که بسياری از سران دين و ايمان ما بطرزی جنون آميز با معرفت دينی عداوت دارند و گويا آنرا دشمن ايمان می دانند و اين است راز همه بدبختی ها. و اينگونه است که مکتب عشق و ايمان در نزد ما مترادف با مکتب اصالت حماقت و نفهمی شده است و اين امر در قلوب خانواده های ما ريشه دوانيده و می رود که اصل ايمان و عشق ما را هم بخشکاند. و آنگاه ما هم مثل برخی ملت آسيای ميانه و آمريکای لاتين بايستی به زنده ساختن اسطوره های ملی و افسانه ها بپردازيم تا اندکی احساس هويت کنيم. آيا عارف کشی در فرهنگ و تاريخ ما را علاجی نيست؟ آيا همواره بايستی عارفان کشته را بپرستيم؟

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۸۹

www.khanjany.com

افسانە روشنفکری دینی

روشنفکری دينی سابقه ای حداقل دو هزارساله در جهان دارد که يک سرش در يونان باستان و عصر سقراط و افلاطون است و سر دگرش در چین باستان و عصر لائوتزو و کنفسیوس قرار دارد. و این هر دو سر در عرفان اسلامی – ايرانی به هم رسید و به اوج شکوفايی نائل آمد و کسانی چون ابن عربی و مولای رومی و حافظ شیرازی را به جهان عرضه داشت. «روشنفکری دينی» به لحاظی در ذات لغت دارای تناقضی لاينحل می باشد چرا که دم از عقلانی کردن ماوراءطبیعت میزند و دنیوی نمودن دين و زمینی ساختن آسمان و انسانی کردن خدا. ولی در عین حال اين تناقض قلمرو پیدايش عالیترين معنويت بوده است زيرا با آگاهی کامل، با اين اشدّ ديالکتیک دست و پنجه نرم کرده است و بزرگترين شهیدان عرصه معنويت بشر نیز از همین تکاپو رخ نموده اند. به لحاظی بايستی سقراط را پیامبر درجه اول اين وادی دانست که جانش را نیز بر آن نهاد. و سپس شاگرد و مريدش افلاطون را که ديالکتیک (وحدت اضداد) را عرش معرفت بشری می دانست. به لحاظی همه شهیدان اين عرصه در واقع شهید ديالکتیک هستند. بیان غايت اين ديالکتیک در عرفان اسلامی همان شعار «اناالحق» است که برای نخسیتین بار از زبان حلاج جاری شد و او را مصلوب نمود و به آتش کشید. روشنفکری دينی همان جريان عقلانی ساختن دين است ولی اين جريان فقط در تعداد انگشت شماری از داعیان به مقصود رسیده که همان عارفانند ولی در مابقی پیروان به کفر و الحاد انجامیده است يعنی عقلانی ساختن دین نهايتاً به حذف و انکار دين رسیده است. يعنی همواره فقط انگشت شماری هستند که بواسطه معرفت و عقل که دارای ذاتی ديالکتیکی (دو گانه و جدلی) می باشد به يگانگی رسیده و در ماده، معنای مطلق را يافته و در دنیا، ذات دين را ديده و در خود نیز خدا را کشف کرده اند. ولی اکثريت پیروان اين وادی حیرت ره به مقصدی روشن نبرده و نیمه راه مانده و کافر گرديده اند و نهايتاً دين را از عقل زدوده و از عقل نیز جز پريشانی و پوچی نیافته اند و برخی نیز خود کشی کرده اند و مابقی به افیون گرائیده و بسیاری مجنون گشته اند. هر چند آن انگشت شماری هم که به توحید رسیده اند در میان خلايق متهم به جنون و الحاد بوده و مورد آزار و لعن قرار گرفته و برخی هم شهید شده اند. لوکرتیوس يکی از پیامبران گمنام روشنفکری دينی در يونان باستان است که تلاش فراوان نمود تا قدرت و حضور خدايان را در جهان طبیعت به اثبات برساند. اين نخستین تلاش ماندگار بشر در قلمرو « وحدت وجود » است. اين فیلسوف گمنام در سن چهل سالگی خود کشی نمود به روايتی حتی ارسطو نیز در سن پیری خود کشی کرده است. ارسطو نیز تلاش فراوان نمود تا متافیزيک را در فیزيک درک نمايد

به لحاظی بايستی کل تمدن بشری در قلمرو دانش و فرهنگ و هنر و انقلابات علمی و اجتماعی را مديون این روشنفکران دينی بدانیم که پس از انبیای الهی بزرگترين خادمان معنويت بشری بوده اند. حتی جنبه های ملحدانه و لائیک اين نهضت تاريخی نیز آثاری گرانقدر بر تکامل معنوی جوامع بر جای نهاده است مثل نقش صادق هدايت در فرهنگ و انديشه معاصر ايران. امروزه ماندگارترين آثار ادبی و علمی و هنری و فلسفی جهان مدرن از آن اين جماعت است

کی ير که گارد، نیچه ، چخوف، آرتور رمبو، پو، جک لندن، همینگوی، سارتر، کامو، شريعتی، هدايت، آل احمد، اقبال لاهوری، وان گوگ، تارکوفسکی و...

روشنفکری دينی نیز همچون سائر نهضت های فکری و اجتماعی دارای آفت هايی بوده است که بزرگترين آفت آن در طول تاريخ همانا «اراده به قدرت» است. و امروزه این آفت بیش از هر دورانی خودنمائی می کند و می رود که ريشه اين نهضت مقدس را بخشکاند. سیاست زدگی و سودای رهبری و قدرت پرستی در اين جماعت فجايع جبران ناپذيری پديد آورده است که شاهد بخشی از آن در کشور خودمان نیز بوده ايم. بدون ترديد بانیان و عاشقان معرفت دينی بندرت دارای چنین امراض مهلک بوده اند بلکه پیروان عجول و حريص آنان به این آفت مبتلا شده و چه بسا خساراتی عظیم بر اين نهضت وارد کرده اند و خطای امیال ناحق خود را به حساب روشنفکری دينی گذاشته و بسیاری از سرد مداران آن هم نهايتاً دين را بکلی منکر شده انید و حامی جريانات لائیک و مبتذل گشته اند. عقلانی کردن دين در واقع همان عرفانی کردن نبوتهاست. در معارف اسلامی نور عقل مقدم بر دين است و فقط عاقلان بر دين خدا راه می يابند و می مانند. در واقع راز بقای دين در بشر همان عقل و معرفت است و آخرين پیامبر خدا فقط رهروان معرفت را حاملان و واصلان دين خود نامیده است. بنابراين روشنفکری دينی اگر به نیت قدرت طلبی نباشد تنها راه دين داری و سلامت و عزت انسان در جهان است و تنها راه اتصال انسان به خداوند می باشد در دورانی که نبوت ختم شده است. روشنفکری دينی در تاريخ جهان به دو راه و روش متفاوت در جريان بوده است: فلسفه و عرفان. روش فلسفی راهی فردی و خود بخودی و تجربی است که گاه از اساتید و کتب هم بهره می گیرد و غايتش «فیلسوف» است. ولی روش عرفانی بر مبنای محبت و ارادت قلبی به يک انسان موحد و مؤمن است که امام يا پیر و مراد نامیده می شود و در مذاهب هندو به «گورو» موسوم است. غایت اين روش، عارف يا صوفی واصل است. اساس روش اول بر عقل و استدلال و فردگرائی است ولی روش دوم بر عشق و ايمان استوار است و معرفت حاصل آن می باشد. تجربه تاريخی نشان میدهد که در روش اول کسی به مقصود يعنی يگانگی ماده– معنا نائل نیامده است و جدی ترين سالکان به برزخی مادام العمر مبتلا گشته و گاه بخود کشی رسیده اند و يا در افیون ساق گشته اند. فردريک نیچه يکی از مشهورترين نماد مدرن در اين مکتب است و صادق هدايت نیز نمونه مشهور در وطن ماست. روشنفکری دينی اگر به معرفت نفس نرسد جز پريشانی و پوچی عاقبتی ندارد. و اما معرفت نفس مستلزم داشتن يک يار روحانی است همچون آئینه ای که بلاوقفه خود را در آن می بینی. روشنفکری دينی در یک کشور اسلامی و خاصه شیعی بدون باور به يک يار روحانی (امام –مراد) ذاتاً بی هويت و دروغین است و جز فساد و فتنه و ابتذال و پوچی و اعتیاد عاقبتی نداشته و ندارد. کشوری که مولوی و حافظ و عطار و عین القضاة و غزالی و بايزيد دارد نمی تواند به روش يونانی و اروپايی به مقصدی نائل آيد. عقل فقط بواسطه عشق و ايمان است که میتواند به ذات جهان برسد و يگانگی فیزيیک – متافیزيک را دريابد و از دوگانگی برهد. و اينست رستگاری!

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹

www.khanjany.com

تصوف چیست؟

شايد هیچ مسلک و مذهبی در طول تاريخ به اندازه «تصوّف» تقديس و لعن نشده است. و بی ترديد تصوّف نیز مثل همه مکاتب و مذاهب دارای دو صورت و جلوه بوده است جلوه حقیقی و جلوه جعلی و دجالی . اين همان مذهب ضد مذهب يا نفاق است که تصوّف را هم بازيچه دين فروشان نموده و مبدّل به دکان و تجارت ويژه ای ساخته است. لفظ صوفی (سوفی) سابقه ای بس کهن دارد و نخستین بار از حکمت يونان باستان و از شهر الئات برخاسته است و بانیان حکمت توحیدی در اين ديار معروف به سوفیست بودند. اين واژه مشتق از sophia به معنای حقیقت و يک سوفیست بمعنای حکیمی بوده که به حق رسییده و خود مظهر آن شده است و لذا همه اين سوفیست ها دارای مکاشفات و کرامات بوده و لذا در نزد مردمان جاهل معروف به جادوگر بودند. نخستین سوفیست ها عبارت بودند از: پارمنیدز، اگزنوفان، زنون و جورجیاس. مشهورترين و شايد آخرين فرد اين مکتب در يونان همان سقراط حکیم است که خود را پیامبر اين مکتب معرفی نمود و شهید شد. اين حکیمان جملگی هويتی مردمی و فقیرانه داشته و عمرشان به تعلیم حکمت و شفا دادن به امراض مردم سپری شد و بسیاری از آنان به تحريک حکّآم وقت تبعید و يا کشته شدند و خانه شان سوزانده و آثارشان نابود شد. به زبان خودمان اينان را بايستی عارفانی واصل دانست که اسوه های فضیلت در میان مردم بودند. اينان سالکان وادی خودشناسی عملی يا حکمت عملی بودند. تصوّف درجهان اسلام نیز ادامه همان نهضت فکری و روحانی است که بر مبنای عرفان اسلامی و تعالیم پیامبر اکرم (ص) و علی (ع) و سلمان فارسی و مدرسه صفّه در جوار خانه پیامبر تحکیم واحیاء شده است که در سرلوحه معارف آنان «خودشناسی – خداشناسی » قرار داشت. از اين منظر بايستی پیامبر و علی (ع) و سلمان را نخستین صوفیان کامل در تاريخ اسلام دانست. در واقع بايستی وحی محمدی را يکی از آخرين مدار کمال تصوّف در تاريخ جهان دانست که با معراج به او رسید. می دانیم که مدرسه صفّه به امر خداوند در کتاب به پیامبرش امر شد که: بايستی برخی از مؤمنان خاص عمر خود را وقف کسب معرفت نمايند. بنابراين نام «صفه» بر اين مدرسه می تواند ادامه و تکرار همان نهضت سوفیای يونان باشد هر چند که برخی بر اين باورند که صفّه بمعنای سايه بان است و چون مريدان اين مدرسه در زير سايه بانی مشغول تعلیم می شدند لذا نام صفه بر اين گروه مدرسه باقی مانده است، الله اعلم! بهرحال فرقی هم نمی کند. و اما آفات و امراض و مفاسدی که بر مدار تصوّف پديد آمده و يا به آن نسبت داده شده است امر عجیب و غريبی نیست و از جنس همان آفت يا اتهاماتی است که بر کل کالبد اسلام و تشیع وارد شده است. بنظر ما این آفات و اتهامات از دو نوع بوده است. يکی سوء استفاده عمدی شیادان و دجالان از اين مکتب و نیز اتهامات حکّام جبار و فاسد است. و اما ديگری جهل مردم و برخی پیروان بوده است. و اما در مورد اول جای بحثی نیست ولی در مورد دوم يک نکته شديداً قابل ذکر است و آن اينکه برخی از مردمان از روی هوی و هوس و حرص و تقلید خواسته اند که فقط اعمال خارق العاده و مکاشفات و کرامات صوفیان حقه را به قصد سوء استفاده و مردم فريبی و جاه طلبی بیاموزند و لذا به تقلید از برخی آداب آنان پرداخته اند مثل چله نشینی های تصنعی و غیره. و در اينجا يکبار دگر به ياد آن سخن امام علی (ع) علت اين فساد و تحریف را در می يابیم که: هیچکس بقصد اينکه خواست عارف شود، نشد! کسی به حق میرسد که عاشق باشد و تمام زندگی را در اين راه نهد و نه از روی هوی و حرص و تقلید و ماجراجوئی. برخی پنداشته اند که کرامت نوعی فوت و فن است. بنده نیز برخی از اين سوداگران را تجربه کرده ام که فقط به قصد يادگرفتن فوت و فن شفاعت و کرامت بسويم آمدند و حتی برای مدتی تظاهر به تقوی و ارادت نمودند و نهايتاً بور شده و رفتند و تهمت ها و عداوتها نمودند. امروزه عده کثیری از جماعت موسوم به درويش در کشورمان نیز ادامه تاريخی همان تصوف ضد تصوف هستند که بنام عرفان فتنه ها و فسادها می کنند و در واقع کمترين بوئی از اين حق بزرگ نبرده اند و فقط به سودای ماجراجوئیهای به اصطلاح عرفانی و ماورای طبیعی به بازی با معارف توحیدی پرداخته و لذا به اشد عذابها و رسوائی ها دچار شده اند. و حتی چله نشینی های من در آوردی به نمايش می گذارند تا مردمان بفريبند و چه بسا ناگاه دچار الهامات غیبی شوند تا بتوانند عقل و جیب مردم را غارت کنند. اين را بايد بدانیم که همه عارفان بزرگ ما مريدان و مخصلین يکی از اين صوفیان حقه و اولیای خدا بوده اند مثل مولوی ، حافظ ، عطار و غیره. تصوف غايت و اوج دين و تقوا و اخلاص است و چه بسا برخی از حدود احکام عرف و شرع عامه را در می نوردد. در اين باره علی (ع) بوضوح سخن گفته است: «ای مومنان بدانید که هر چیزی را حد و غايتی است و اسلام را نیز. پس شما ای مومنان دين خود را در اسلام به کمال برسانید و آنگاه برای خدا خروج کنید». مکاشفات غیبی و کرامات الهی، اجر پويندگان شرف و جويندگان حقیقت و عاشقان معرفت و خادمان مردم است. اين همان راه تصوّف است.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۳۴

www.khanjany.com

اسلام ناب» چیست؟

دين اسلام، دين آخرين و دين آخرالزمان و دين عرصه انسان جهانی است و لذا اسلام ناب بدون هر شرک و نژاد پرستی و اقتدار گرائی فرقه ای و ملی، دينی است که بیانگر نیاز انسان آخرالزمان در سراسر جهان است بدانگونه که ناجی همه مذاهب و ملت ها باشد. اسلامی که بیانگر انسان واحد و جهان واحد و روح واحد و نیاز واحد و حق واحد و خدای واحد و معرفت واحد و شريعت واحد بر مبنای معرفت نفس نباشد اسلام ناب نیست و هنوز شرکها و آفت های تاريخی و قومی و نفسانی دارد و آن اسلامی نیست که ناجی آخرالزمان را به جهانیان معرفی کند و نظم و حکومت واحد جهانی را پديد آورد. در واقع اسلام ناب اسلامی است که از اعماق عرفان توحیدی تبیین و تدوين شود. همانطور که فی المثل معارف مولوی و حافظ بر دل هفتاد و دو ملت و مذهب می نشیند ولی اين معارف امروزين نیست و بايد احیاء و به روز گردد. پس اسلام ناب همان عرفان علوی است که همه آحاد بشری را درک نموده و پاسخگو باشد. اسلامی که نتواند همه مذاهب و ملل را تماماً درک کند اسلام ناب نیست. اسلام ناب آن عرفانی است که همه پديده های جهان مدرن را در قلمرو فرهنگ و مذهب و سیاست و اقتصاد و علوم و فنون و هنرها بخواند و حقش را بیان کند و رازش را در انسانیت انسان بنماياند و يگانگی را آشکار سازد. اسلام ناب آن اسلامی است که حتی يک نفر را بر روی زمین مستثنی نکند و در خود جای دهد. اسلام ناب اسلام مرده باد و زنده باد نیست. اسلام ناب اسلام ِ ذرات و کرّات است و مال همه است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۳۶

www.khanjany.com

عرفان مولانائی

پر واضح است که به لحاظ عقلی و عاطفی، مسلط ترين و پر رونق ترين عرفان حاکم بر جهان اسلام همان عرفان مولوی مريد شمس تبريزی است. اين قدرت به جهان غیر اسلامی هم رسیده و امروز در مراکز آکادمیک و تحقیقاتی سراسر جهان، عرفانی معروف تر از مولانا نیست و اين تازه آغاز کار است. شاهديم در آمريکا نهضت مولانا شناسی براه افتاده و همچون يک ناجی عصر پست مدرن مورد ملاحظه قرار گرفته است. شهرت حافظ و خیام در جهان غرب و حتی شرق دور اساساً از جنبه هنری و ادبی و عاطفی است ولی شهرت مولای رومی اساساً از بابت حکمت و معرفت و علمی است که در اشد عشق خود نمائی می کند و عشق و معرفت را امری واحد می نمايد. اين ويژگی عرفان مولوی که درعصر جديد وارد شکوفائی جهانی خود می شود از چیست؟ چرا اکثر فرزانگان عصر مدرن نیز به مولای رومی اظهار ارادت می کنند: گوته، هگل، اقبال لاهوری، آلبرت شوايتزر و... که مولانا را همچون آپولون خدای خرد ستايش کرده اند. عرفان کسانی چون حافظ و خیام و عطار و ابن عربی و غیره عرفانی اساساً فردگرا و خصوصی است ولی عرفان مولوی يک عرفان کاملا اجتماعی می باشد و لذا امروزه بیش از هر زمانی مورد درک و توجیه جهانیان است چرا که درعصر شکوفائی مدنیت (جمع گرائی) و دهکده جهانی، در درون خود دچار فروپاشی می باشد و گويا جز راه حل مولوی راه نجاتی نمی يابد چراکه درعصر اشد جمع گرائی بشر شاهد اشد انزوا و تنهائی بشر می باشیم که درخود پوچ و نابود می شود. عرفان مولوی حاصل عظمت رابطه اش با شمس تبريزی می باشد و يک عرفان دوقلو (مثنوی) و اجتماعی است که انسان را از چاه تنهائی اش بیرون می کشد و در عشق به يک دوست غوطه ور می سازد و بحرکت و تکاپو می اندازد. حکايتهای مثنوی حامل و بیانگر پیچیده ترين معماهای روان شناسی شخصیت و نیز جامعه شناسی می باشد و درست از همین بابت مورد توجه متفکران مدرن قرار گرفته است. ژرژ سوروکین يکی از خدايان جامعه شناسی سوسیالیستی و لیبرالیستی عصرما، نظريه امیتولوژی خود را برمبنای رابطه مراد و مريد بنا نموده است که بعنوان تنها راه نجات انسان مدرن از سیطره ستم و فريب مورد ملاحظه است

اين نابغه علم جامعه شناسی مدرن نظريه خود را تحت تاثیر برخی از سخنان شیخ خرقانی و مولای رومی پديد آورده و رابطه مراد و مريد را تنها رابطه انسانی و تعالی بخش و ناجی انسان مدرن می داند که فقط بدينوسیله می توان از دوزخ تکنولوژی و صنعت و مصرف پرستی و هراس تنهائی و ناامنی نجات يافت. بهرحال در عظمت و حقانیت رسالت و پیام مولوی کسی چون شیخ بهائی که از خداوندان فقه شیعی نیز می باشد مثنوی او را «قرآن فارسی» می نامد. درست به همین دلیل حدود هفت قرن است که همه ايرانیان اهل ايمان و معرفت اتصالی به مثنوی داشته اند. بنظر ما پیام اول و آخر مولوی چیزی جز عطش و جستجوی يک پیر نیست. پیری که همان ناجی آخرالزمان و آئینه گردان جمال حق است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۵۴

www.khanjany.com

عرفانیزه کردن گناه

شايد هیچ پديده ای از قلمرو فرهنگ بشری و از نعمات ويژه پروردگار به اندازه عرفان، مهجور و مظلوم و مغموم و محروم و منسوخ و معیوب و استحاله نشده باشد. براستی که عارفان مظلوم ترين انسانهای جهانند و دچار مظلومیّتی دوگانه و مضاعف هستند يکی از جانب دشمنان دين و معرفت و ديگری از جانب به اصطلاح پیروان خود. ظلم دوّمی به مراتب دردناکتر است. مثلًا نگاهی به ادبیات کاستاندا و پیروانش بیندازيد که چگونه مفاهیم ناب حکمت و عرفان شرق و غرب جهان با وقاحت تمام تحريف و استحاله شده و به توجیه و تقديس تبهکاری و جنون و تخدير درآمده است. و يا نگاهی به برخی از محافل درويشی بیندازيم که با بیچاره مولانا و حافظ چه می کنند. و اين دکّان «تکنولوژی فکر» را بنگريد که با توسّل به برخی آيات و اشعار، بشکن زنان همه مفاسد و جنون بشر را تقديس کرده و الوهیِت می بخشد و خیال همه را از هر گناه و خطايی راحت می کند که مثلًا «خدا ارحم الرّاحمین است» و گفته که همه گناهان را می بخشد پس بی خیال. گويی که بشر در نان قرض دادن و تقديس نفس خود و فخر کردن به تبهکاريهای خود کم آورده است که تا اين حد افسرده و ديوانه گشته است. از خدا بترسید و اينگونه مغز و جیب و جان مردمان درمانده را غارت نکنید. ای داعیان و مبلّغان ابلیس، ای تبهکاران ملوس، ای جانیان عاشق پیشه و ای قاريان امام کش. بترسید که قیامت در راه است و غضب الهی در حال نزول است. گويی که بشر مدرن از فرط تقوی و حیا و ترس از خداست که به اين روز افتاده است و اين دجالان ملنگ تقوی زدايی می کنند که: از خدا مترسید که خیلی خیلی مهربان و باحال است؟! و ما می گويیم که ای اسیران در بند جور و جفا از خدابترسید و بسیار بترسید که مهر الهی از همین درب نازل می شود و نه از درب فخر کردن به گناهان خود. از غیرت حق بترسید و اينقدر نسبت به ذات خود بی غیرت مباشید و خود را مسخره نکنید. ای تکنولوژيستهای فکری و هنری و روحانی و عرفانی و متافیزيکی که هنوز اسیر بند تنبان خويشید و شهامت انديشه نداريد و شهوت پرستی و جنون جنسی خود را عشق می نامید و به حساب خدا واريز می کنید، بترسید

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۶۳

www.khanjany.com

رازی از عشق مولانا و شمس

هیچکس نگفت که مولوی چه بلايی بر سر شمس آورد و شمس چه خون دلی از مولوی خورد و نهايتاً بواسطه سوءظن های بی پايان مولوی به شمس بود که تیغ ترديد و انتقام مولوی از آستین پسرش بیرون آمد و خون شمس را در منزل مولانا ريخت و عزيرترين و عاشقترين میهمان تاريخ بدست فرزند میزبان در خانه میزبان کشته شد آن هم میزبانی که با چه اصراری شمس را به خانه کشاند و شمس بارها گريخت و بازش گردانید و بالاخره خون ريخت. و آنگاه سالها مات و مبهوت ماند و به ناگاه به خود آمد که اين میهمان که بود و او چه کرد. و آنگاه در فراق شمس و جنايتی که از نفسش آشکار شده بود به جنون آمد و شبانه روز بر دور خود می چرخید و شعر می گفت. مولانا فیلسوف، رياضیدان، اديب، فقیه، مفسّر قرآن، شیخ شريعت و پیر طريقت و امام جمعه شهر چون به شمس رسید به خود آمد و غايت جهل و کفر و نفاق خود را ديد ولی دست از میراث پدری نکشید و خواست شمس را با نژاد خود پیوند زند تا نژادش را جاودانه سازد. لذا بجای اينکه به همراه شمس برود او را بزور زندانی خانه خود نمود تا ايل و تبارش را هم هدايت کند. شمس قربانی نژاد پرستی مولوی شد. گويی که می بايستی خون شمس بدست نژاد مولانا و در خانه او ريخته می شد تا در رگهای مولوی جاری می گشت تا مولوی همه غزلیات را از زبان شمس بیان کند. مولوی به ناگاه از آنهمه مقامات علمی و اجتماعی و دينی خود ساقط شد و هیچ راه گريزی از شمس نداشت. نه با او و نه بی او می توانست زيست. حتی دخترکی از خاندانش به عقد شمس در آورد تا به نژاد خويش ملحق سازد ولی چندی نکشید که خون نو داماد پیر بدست پسر مولوی بر زمین ريخت و جسدش در چاه انداخته شد و اين راز تا ابد سر به مهر باقی ماند. مولوی پسرش را قصاص نکرد چرا که می دانست پسرش مجری ترديدهای پدر بود

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

و بدينگونه بزرگترين افسانه عشق و عرفان تاريخ بوقوع پیوست و جاودانه ترين اثر معنوی پديد آمد و نور هدايت عاشقان گرديد

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۶۵

www.khanjany.com

عرفان و خون

جدای اينکه همه عارفان همواره جان در آستین دارند و هر يک دهها موت ارادی را تجربه می کنند تا بقول علی (ع)، خالص شوند و بسیاری از آنان به تراژيکترين وضعی شهید شده اند چرا که اسرار در میان آورده اند ولی به لحاظ اجتماعی و تاريخی هم شکوفائی عرفان رابطه ای مستقیم به حجامتهای اجتماعی داشته است و در دوره جنگهای خونین شاهد ظهور عالیترين عرفانها بوده ايم . در تاريخ اسلام شاهد سه دوره کلی از جوشش عرفانی هستیم که نخستین مرحله آن از قلب خونین واقعه عاشورا آغاز می شود و در طی يک سده از آن ماجرا شاهد ظهور صدها عارف و صوفی هستیم که الّبته اکثرشان بر مدار وجود خونین امامان رخ نموده اند که دو تن از مشهورترين آنان در اين دوره عبارتند از شخصیت افسانه ای «ابن سنان» و نیز با يزيد بسطامی، موج دوم جوشی عرفانی از بطین جنگهای صلیبی پديد آمد که شاخص ترين سیمای اين دوره منصور حلاج و شیخ اشراق است که هر دو شهید شدند. و امّا موج سوم و خونین ترين دوره تاريخ اسلام ايرانی واقعه حمله مغول می باشد که از دريای خون اين ماجرا بزرگترين عرفای ايرانی و فارسی زبان در جهان آشکار شدند که عطار و مولوی و شمس و حافظ از اين جمله اند و بسیاری دگر. و اکثر عارفان اين دوره جان سالم بدر بردند زيرا مردم زير تیغ مغول بودند. و امّا شور عرفانی در کشورمان افول کرده بود که با وقوع انقلاب اسلامی و حمله عراق يکبار دگر برخاست که اين واقعه را بايستی موج چهارم دانست. به يک معنا آنگاه که جامعه ای دچار حجامت شده و خون زلالتر و پاکتر می گردد و نیز بطالت حیات دنیا بیشتر مشهود می شود امکان بیداری بیشتری پديد می آيد. و امّا آن عارف مطلق نیز در آخرالزمان و در يک طوفان خون جهانگیر ظهور می کند

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۶۸

www.khanjany.com

تمدن اسکیزوفرنیک

اسکیزوفرنی بیماری دو شخصیتی را گويند آنگاه که روان فرد به دو شقه منفک و بیگانه از هم تقسیم شده باشد. اين بیماری در رأس امراض روانی لاعلاج قرار دارد. در واقع اين بیماری غايت ريا و نفاق بشر است و عنصر ذاتی مدنیّت بشر در طول تاريخ بوده است که حاصل تناقض جسم و روح، ماده و معنا، ادعا و عمل، احساس و انديشه و خیر و شر در نفس انسان است. بشر هر چه متکبرتر و مغرورتر و پرمدعاتر می شود اين تضاد و نفاق و شقاق هم شديدتر می شود و اين بیماری هم لاعلاجتر میگردد. اين بیماری معلول هويت اجتماعی بشر است و به لحاظی اين شقاق بین هويت فردی و جمعی رخ میدهد همانطور که ريا هم اصولًا بیان همین واقعه در سطوح مختلف است. اگر انسان مدرن مستمراً بسوی زندگی فردی و انزوا می رود که همین امرعلت نابودی خانواده است برای پنهان داشتن و حفظ اين بیماری است. تفاوت بین هويت و عملکرد فردی هر کسی در آپارتمان خصوصی اش و آنچه که در روابط می نماياند روز به روز شديدتر می گردد تا جائیکه ديگر حفظ و ادامه اين وضع هم ناممکن می شود. گرايش به مخدرات و روان گردانها اساساً برای گريز و کتمان و يا پرکردن کاذب اين خلاء و نفاق است و بر سرعت آن می افزايد. تنها راه نجات از اين مرض مهلک تمدن سوز همانطور که سوروکین بزرگترين جامعه شناس قرن بیستم جهان به آن رسید، رابطه عرفانی و ارادت قلبی بین دو انسان است که يک حیات دوقولو را پديد می آورد و شقاق را از بین می برد

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۶۹

www.khanjany.com

معرفت و ارادت

معارف و حکمت نظری بدون ارادت و اطاعت از منبع معرفت (معلم عرفانی) در طول تاريخ يکی از مهمترين مجاری پیدايش دجّالیت و لطیف ترين نفاق ها بوده و فتنه های عظیم پديد آورده است. ارسطو در يونان باستان که از امر پیرش افلاطون سرباز زد و با او به عداوت رسید يکی از مشهورترين اين نمونه می باشد که غول جهانخواری چون اسکندر پرورش و منبع ماديگری و الحاد تمدن غرب است. ولی در جهان اسلام نمونه ای کاملتر از عمرعاص نداريم که در اطراف اصحاب صفه و معارف علوی به کسب حکمت و عرفان نظری پرداخت و مبدّل به نخستین دجّال بزرگ تاريخ اسلام شد. از اين نمونه ها در تاريخ ملل و مذاهب بسیارند. درک اين راز از اهمّ امور در عرصه معرفت می باشد و علوم و هنرها را نیز شامل می شود. ما امروزه نیز شاهديم که همه فتنه های بزرگ زير سر اين عالمان و فلاسفه بی عمل و منافق است که بانی علم «بغی» هستند که علوم و معارف گمراه کننده اند. همانطور که قرآن هم علناً تزکیه را مقدم بر علم دانسته است. اين بدان دلیل است که ذهن آدمی به معارف توحیدی و حکمت متعالی مسلح شده ولی دل کور و ظلمانی و در احاطه شیاطین است. زيرا آنچه که دل انسان را بعنوان کانون اراده اش تربیت و عارف می نمايد همانا اطاعت از منبع معرفت است و ارادت به يک معلم روحانی در همه عرصه زندگانی. اين شقاق و نفاق بین دل و ذهن منشأ دجالیت است. و کل تمدن مادی و مدرن ما محصول همین واقعه می باشد.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۷۱

www.khanjany.com

روانشناسی عرفانی

اگر عرفان بمعنای شناخت خدا در خويشتن است پس روانشناسی عرفانی هم راه و روشهای اين شناخت است. اين راه و روش همان است که پیامبران و اولیاء و عرفای حقّه در طول تاريخ پیش روی بشر نهاده اند و لذا همه مخلصان و حکیمان و متفکران بزرگ عرصه انسان شناسی همانا پیروان صديق دينی خدا بوده اند. اگر امروزه متفکّران علوم انسانی در غرب به عرفان اسلامی روی نموده و مولوی و حافظ و عطار و سهروردی را همچون نخستین و کاملترين روانشناسان تاريخ کشف می کنند از همین روست. روانشناسی عرفانی، شناخت جاودانگی روح انسان و فعل و انفعلات الهی وجود بشر است و جاودانگی این روح را درک نموده و انسان را دعوت به هماهنگی با روح خود می نمايد که همان تسلیم امر حق در خويشتن شدن و موحد و يگانه شدن و نجات از ظلمت نفس خويش است. روانشناسی عرفانی که رسالت ما در اين نشريه می باشد نوری است که به اعماق تن و جان و روان می تابد تا انسان را با حقیقت جاويد روح خود آشنا و همراه سازد و خود را با خويشتن دوست و يگانه نمايد. بنابراين عرفان همان روانشناسی حقیقت روح بشر است و جز اين همه روانشناسی ها به مثابه دامهای خود فريبی می باشد و انسان را از جاودانگی و فعل و انفعلات روح خود بیگانه کرده است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۸۳

www.khanjany.com

مقام مرید در عرفان اسلامی

اگر علی (ع) نمی بود پیامبر اسلام شناخته نمی شد همانطور که اگر سلمان نمی بود کسی در کشور ما علی (ع) را نمی شناخت. همانطور که اگر مولوی نمی بود شمس تبريزی تا ابد ناشناخته می ماند. و اين ارزش و مقام مريد حقیقی در عرفان اسلامی است. يک مريد حقیقی و مخلص صدا و سیمای امام را به مردمان می رساند و موجب بیداری و هدايت سائرين می شود. پس می بینییم که مقام و قدر وجودی مريد هیچ کمتر از مرادش نیست. هر مريد نهايتاً جانشین امام و مرادش می شود بمیزانی که توانسته باشد پیام وجود مرادش را بر مردمان آشکار کند و برساند. همانطور که امروزه مولوی در نزد جهانیان هزاران بار معروفتر است تا شمس تبريزی. شمس يک اسم محض است و مولوی مسمای اوست و ظهور باطن شمس است. مريد عرصه ظهور مراد درجهان است. مثل رابطه حافظ شیرازی و پیرمغان. و رابطه خواجه عبدالله انصاری و شیخ خرقانی. يک مريد خالص برتر از میلیونها پیرو مشرک است. اينست که اسلام با علی وارد جهان شد. بدون وجود يک مريد مخلص، مراد و امامی وجود خارجی برای مردمان ندارد و در عرصه غیبت قرار دارد. آنکه امام را از عرصه غیبت به عرصه ظهور می رساند مريد است. همانطور که در ظهور جهانی امام زمان نیز آمده است که آنگاه که سیصد و اندی مؤمن خالص و مريد پديد آيند آن حضرت ظهور می کنند. پس مريد، درب ظهور و نجات است. يعنی باب است. مريد و مراد هر دو از اسمای الهی هستند و ظاهر و باطن حقی واحدند. حق ارادت!

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۶

www.khanjany.com

داغ فراق

در ازل حق از جدائی شد بپا طالب حقش ز حقش شد جدا

گابريل مارسل فیلسوف اگزيستانسیالیست مسیحی اروپا که معروف به فیلسوف عواطف بشر است در پاسخی به سارتر، هم مشرب ديگرش می گويد: آنچه که مهم است مرگ «من» نیست بلکه مرگ کسی است که دوست داريم. هر انسانی به وضوح درک و اعتراف می کند که با مرگ عزيزان برای نخستین بار دچار انقلابی در انديشه و احساس و بلکه سرنوشت خود می شود. هر کسی بلاخره می میرد که خود بزرگترين انقلاب زندگی اوست ولی ديگر دست از دنیا و عرصه انتخاب کوتاه می شود. ولی مرگ کسی که دوست داريم می تواند موجب انقلابی در انتخاب ما گردد. کسی که دوست داريم هر چه که پاک تر و صديق تر و خدائی تر باشد با مرگ ما را هم با خودش بسوی خدا می کشاند اين واقعیت در زندگی مؤمنان و مريدان مردان حق آشکارا ديده می شود. مثلًا با عروج مسیح بود که حواريونش از خواب غفلت بیدار شده و هر يک قديس صاحب رسالت شدند. با رحلت رسول اکرم (ص) نیز دوستان به کمال رسیدند. مولای رومی نیز فقط با مرگ مرادش شمس تبريزی بود که به کمال رسید و مثنوی و ديوان غزلیات به بار آمد و... . يکی از دلايل اين واقعه تلخ و شايد تلخ ترين وقايع زندگی انسان که موجب عروج روحانی او نیز می شود داغ فراق دوست است و اين افسوس که: چرا تا زنده بود نشناختم. هیچ واقعه روحانی همچون داغ فراق يک دوست صديق نمی تواند برای انسان مؤمن موجب احیاء و رستگاری و معراج روحانی باشد. بقول حافظ شیرازی، حق همواره با فراق است چرا که اين فراق موجب بیداري عالم و آدم شده است: فراق مخلوق از خالق! هیچکس نگفت که علی (ع) به مدت ۲۳ سال تمام در فراق دوست محمّد (ص) نالید و در چاه نعره کشید و خون گريست تا علی شد و انسان کامل و بر پا کننده قیامت. قیامت محصول داغ فراق ياران است. بشريت در گرو داغ فراق دوستان خويش (اولیای خدا) است که استمرار می يابد. و اولیای خدا نیز محصول داغ فراق دوست خود (خداوند) هستند. خداوند هر که را بیشتر دوست بدارد داغی سوزانتر از فراق بر دل می نشاند تا او را به خود برساند تا انسان، دوست را درخودش بیابد و عین دوست شود

خانه ای خواهم بسازم بهر دوست

از دل و از جان و مغز و پوست و گوشت

دوست در ما میزبانی می کند

هستی ما هم دمی میهمان اوست

و امّا فراقی داغتر از اين نیست که آدمی در کنار کسی که دوست می دارد در فراق باشد و اين همان فراق آدم حوائی است که اساس تمدّن و فرهنگ و معنويّت بشر است و موتور محرکه تاريخ. و هر که بر اين فراق صبور و تسلیم باشد و حقّش را ادا کند بدون شک به خدا می رسد. فراق در وصال: اينست آن حقی که جهان و جهانیان بر آن استوار است. هستی همان داغ فراق است . و اينست که جهان در آتش است. و نیز دوزخ هم چیزی جز داغ فراق نیست که مشتعل می شود و آدمیان را جمعاً از آن راه گریزی نیست. و آنکه حق را می شناسد و صبور است نمی سوزد فقط داغی می شود. آنکه ياغی شود می سوزد. حق همان حق فراق است. جهان هستی از اين فراق است. هر گاه که فراق پايان يابد بساط جهان هم جمع می شود. آنکه حق فراق را نشناخت هیچ چیزی را نشناخت. فراق، ذات معرفت است و لذا کمال معرفت «فرقان» است

که باطن قرآن است

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۲۵

www.khanjany.com

(راز عشق صنعانی (افلاطونی

داستان عشق شیخ صنعان در منطق الطیر عطار نیشابوری يکی از قلیل حکمتهای عرفانی در ادبیات ایران و جهان است همانطور که داستان عشق يوسف و ذلیخا هم در قرآن به مثابه «احسن القصص» است. این دو بیان يک واقعه در وادی عشق عرفانی می باشد. اين نوع وقايع عاشقانه در قلمرو زندگی حکیمان و عارفان و اولیای خدا همواره وجود داشته و نقطه عطف کل سیر و سلوک روحانی آنها محسوب می شود. اين نوع عشق در حکمت يونانی موسوم به عشق افلاطونی است. کل ماجرا مربوط به عشق عرفانی يک حکیم يا عارف و سالک الی الله به يک زن معمولی و عموماً کافر می باشد: عشق يک مرد قديس به يک زن کافر و چه بسا فاسق: عشق کمال ايمان به غايت کفر، عشق کمال طهارت به غايت فسق، عشق نور به ظلمت، عشق وجود به عدم. اين نوع عشق را بطرزی اسرارآمیز و افسانه ای در زندگانی همه بزرگان دين و معرفت به گونه ای شاهديم: بودا، ابراهیم، موسی، عیسی، سقراط، افلاطون، بوعلی، شمس تبريزی، عطار، حافظ شیرازی و ابن عربی . و در تاريخ جديد مثل کی يرکه گارد، نیچه ، کافکا، پو، ون گوگ و امثالهم. بدون شک اين عشق ها در يک سطح و مقام روحانی قرار ندارند ولی هر يک به مثابه سکوی پرش يک متفکر، قديس يا عارف و هنرمندی به

عالم برتر و جهانی نابتر محسوب می شود و نوعی معراج روحانی می باشد. بسیاری از بزرگان توانسته اند از اين آزمون عظیم سربلند بیرون آيند و برخی عمری در آن مانده و چه بسا هلاک شده اند. و برخی در آن لغزيده و ساقط گشته ولی مدتی بعد رستگار شده اند. ولی مشهورترين اين عشق ها همان عشق يوسف و ذلیخا می باشد که در همه جهان شناخته شده است. بقول حافظ در اين امتحان است که دل و ايمان و قداست و معرفت مرد عاشق در گرو معشوقی کافر کیش است. بی ترديد معشوق کافر از تمام مکر خود بهره می گیرد تا ايمان مرد عاشق را نابود کند و وصال خود را به شرط نابودی ايمان عاشق قرار می دهد و در واقع کفر مرد کابین وصال می شود. مرد بايستی دين و عصمت و معرفت و قداست خود را بسوزاند تا به وصال معشوق آيد و يا بايد از وصال درگذرد که بهرحال دل در گرو معشوق است و ديگر ايمانی از نزد خود ندارد زيرا دل که خانه خداست فعلًا خانه معشوقی کافر و فاسق و بیرحم شده است چه در وصال و چه در فراق. و اين بزرگترين امتحان ايمان مردان خداست. کل ادبیات عشق عرفانی و عرفان عاشقانه در سراسر تاريخ جهان تماماً برخاسته از اين امتحان الهی می باشد که مرد قديسی به دام عشق زنی کافر می افتد و تمامیت ايمان و معرفت و حکمت به محک زده می شود و در محاق وصال می افتد. بدون شک عشق آدم حوائی تماماً بر همین امتحان استوار است که کل بشريت را عرصه فعالیت خود قرار داده است ولی اين امتحان برای مردان حق و عارفان به اوج کمال رخ می نمايد و گاه تاريخ جوامع بشری را دگرگون می سازد. اينست که اسرار اين عشق عرفانی و عرفان عاشقانه را همه افراد و گروههای عامی هم کمابیش درک و احساس می کنند و اينست که مثلًا ديوان حافظ يک حکمت خانگی و جهانی است و راز مگوی همه عشق های آدم حوائی می باشد. در حقیقت سرنوشت هر انسانی در اين امتحان رقم می خورد. و انبیاء و اولیاء و حکیمان بزرگ که سرنوشت کل تاريخی بشر را رقم می زنند در همین امتحان سربلند بیرون آمده اند و تفاوت آنها از سائر بشريت جز در همین امر نیست. رستگاری انسان جز رستگاری در عشق نیست. و کل دين خدا آداب و اصول و راه و رسم رستگاری در عشق است. هر جهش عرفانی و هر مرتبه از سلوک روحانی بواسطه يک عشق آدم حوائی به محک می خورد و ترخیص می شود. عشق کارگاه امتحانات عرفانی است. عرفان در عشق صیقل می خورد و روحانی می شود

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۵۰

www.khanjany.com

غریبی و اسیری و فقیری و مریضی و غم یار

بابا طاهر عريان پیامبر دل ايرانیان می گويد: خداوندا سه غم آمد به يک بار غريبی و اسیری و غم يار. وقتی زندگی برخی از امامان يا عارفان را می نگريم می بینیم که اين سه غم بابا طاهر هنوز عیش و خوشی اوست و ناز و غمزه اش برای خداست او اگر فقیری و مريضی را هم به آن سه می افزود آنگاه ديگر حالی برای شعر گفتن هم نمی داشت. به قول حافظ: شعر تر نینگیزد خاطر که حزين باشد... يعنی که شعر گريان سرودن هم خود ناشی از دلی شاد است که حزن گذشته را به ياد آورد. به همین دلیل امامان ما که اسوه های حزن بشری بودند هرگز شعری حزين نسرودند. و معلوم نیست که اين آيه از قرآن چگونه قابل تأويل و تفسیر است که: «دوستان خدا هرگز محزون نمی شوند.« - آيا عارفان و امامان که غرق در دريای خون و اندوه و داغ و فراق بودند دوستان خدا نبودند؟ يا شايد از مقام دوستی فراتر رفته بودند و عشاق خدا بودند و يا هنوز به مقام دوستی نرسیده بودند و يا ... بايستی حزن را به گونه ای دگر تعريف کرد. بهرحال بابا طاهر در بیت دوم می گويد که: غريبی و اسیری سهل آيد غم يار مشکل است تا چون شود کار. معلوم می شود که غريبی و اسیری هم حاصل دلبری يار بوده که عاشق را به دار مکافات انداخته و رفته است. اگر اين يار مجازی باشد که نردبان رسیدن به يار حقیقی است و اگر هم يار حقیقی باشد که جای بحث ندارد. پس تفسیر آیه مذکور چه می شود. آيا اينهم از مکرها و رنديهای اوست تا ياران را به دام اندازد. بهرحال غم يار چیزی نیست که حسرت و پشیمانی ببار آورد. دردی است که عاشق درمانی نمی خواهد زيرا اين درد تنها يادگار اوست که به صد هزار درمان ندهد

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۵۲

www.khanjany.com

عشق و دین

اين تصوّر و باور عامه در کل فرهنگهای بشری وجود دارد که گوئی عشق را با دين خدا سروکاری نیست و بلکه اصلًا ضد دين است. اين باور اساس مخالفت تاريخی بر علیه انديشه ها و آثار عرفانی است که عشق را محور کار خود قرار داده اند. اساس و محور انديشه های عرفانی را عشق پديد آورده است همانطور که اساس و محور انديشه های دين را تقوا تشکیل می دهد. آيا عشق و تقوا ضد يکديگرند؟ در باور عامه مردمان و بلکه بسیاری از علمای دينی و فقها اين ضديت بین عشق و دين همواره حضور داشته است که حاصل يک سوء تفاهم عظیم در درک عشق است. اگر تقوا و زهد و دين داری بمعنای خويشتن داری و از خود گذشتگی و ايثارگری می باشد عشق حقیقی هم جز اين نیست زيرا عاشق واقعی در رابطه با معشوق خود از همه امیال و منیّت خود می گذرد. ولی از آنجا که بوالهوسی و هرزگی و شهوتبارگی و اراده به تصرف و بلعیدن معشوق را عشق نامیده اند که غايت خود پرستی است لذا اين عشق ضد عشق بدون شک ضد دين است. همانطور که هر حقیقتی در میان بشر يک دجال هم دارد اين عشق که در عرف مردم شهرت دارد دجال عشق حقیقی می باشد همانطور که نفاق هم دجال ايمان

است. پس عشق نه تنها ضد دين نیست که هدف دين و تقوا است. فقط انسان عاشق می تواند يک انسان ايثارگر و متقی و مخلص باشد و بقول حافظ آنکه عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود.

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۵۴

www.khanjany.com

عشق عرفانی و عشق جنسی

تجربه حیات زمینی انسان در تاريخ جز عشق هیچ چیز زيبا و ماندگاری بر جای ننهانده است و به قول حافظ شیرازی تنها يادگار ابدی انسان در کائنات است. و درعین حال اين ماندگارترين و عالیترين و شیرين ترين تجربه سر بر آورده از حیرت آورترين و تلخ ترين و تراژيكترين تجربیات نیز مي باشد. حکیمان عهد کهن از چین تا يونان باستان براين باور بودند که جهان هستی مخلوق عشق است و آنچه که موجودات و ذرّات و کرات را برپا می دارد و استمرار می بخشد نیز عشق است. آنها ذات وجود را عشق می دانستند و حتی آنچه را که امروزه قوه جاذبه بین اجرام می نامند، آنها عشق می خواندند يعنی انرژی نهفته در جهان ماده در نزد آنان عشق بود. اين معنا در عرفان اسلامی بیانی وسیعتر و کاملتر يافته و تبديل به يک فلسفه گشته است و اساس فلسفه ابن عربی و مولوی و سهروردی را تشکیل می دهد. علی (ع) نیز می فرماید پس از قیامت آنچه که ملاک نهائی ارزيابی قرار می گیرد عشق است. در سخنی ديگر آمده است که خداوند از محبّت و کرامت خود جهان را آفريده است. اين مقوله در فلسفه های جديد که جملگی ادامه فلسفه ارسطو می باشد محلي از اعراب ندارد. و امّا دو نوع عشق در تجربه بشری گزارش شده است: عشق غريزی وعشق عرفانی ! عشق اول را همه افراد بشری تجربه می کنند که عشق جمالی است و نهايتا در غريزه و وصال جنسی تباه می شود. ولی عشق عرفانی مختصّ انگشت شمارانی از حق پرستان بوده است و برخاسته از کمال است و وصالش نیز روحانی می باشد. و امّا آنچه که در تاريخ ماندگار شده و رشد يافته و دريائی از معرفت و بیداری آفريده و مبدل به يک فرهنگ و هويّت متعالی گشته است عشق عرفانی می باشد يعنی عشقی که حاصل جذبه معرفت است و سیرت نه صورت و غريزه. به بیان ديگر بايستی از دو نوع عشق بالا تنه ای و پائین تنه ای سخن گفت. البته عشق پائین تنه ای نیز موجب استمرار ابنای بشری برروی زمین است و مدنیّت را پديد آورده است زيرا بدون عشق جنسی هرگز امر ازدواج و تشکیل خانواده ممکن نمی شد. در واقع تمدن مادّی بشر محصول عشق پائین تنه ای و جنسی است ولی تمدن معنوی بشر محصول عشق بالاتنه ای و عرفانی است. بسیاری براين اعتقادند که عشق عرفانی حاصل ادامه تکاملی عشق جسمانی است. يعنی اگر کسی در عشق جسمانی پايدار بماند و حقوقش را ادا کند و آنرا تباه نسازد و منجر به نفرت نشود به بالا تنه می رسد و منجر به عشق عرفانی می شود. اين همان تعالی عشق از پائین تنه به بالا تنه است. و گوئی فقط عده ای انگشت شمار موفق به اين امر عظیم شده اند و مابقی مردم در عشق پائین تنه ای مانده و يا ساقط گشته اند. به لحاظ درک منطقی می توان گفت که عشق عرفانی محصول درک و تصديق عشق جسمانی و ناکامی اين عشق در حیات دنیاست. يعنی عشق عرفانی محصول معرفت بر ذات فنا شونده عشق جسمانی و حیات دنیاست. لذا اين عشق دارای ذاتی دينی است و از درک و تصديق ايمان اخروی سر بر می آورد. به همین دلیل عشق جنسی را عشق مجازی می نامند که زمینه عشق عرفانی می تواند باشد. همانطور که عشق جنسی که حقّش رعايت گردد و پاک بماند بقول رسول اکرم (ص)، انسان را به مقام شهادت می رساند. و شهادت اساس معرفت نفس است که قلمرو عرفان می باشد. به لحاظی عشق عرفانی محصول حقّ فراق و ناکامی در وصال است. در زندگی همه انبیاء واولیاء و حکیمان و عارفان بزرگ می توان رد پائی از عشق جنسی ناکام پیدا کرد که به فراق انجامیده است. در هیچ داستانی همچون «شیخ صنعان» از عطّار نیشابوری نمی توان رابطه عشق جنسی و عشق عرفانی را درک نمود. اين امردر زندگی عارف بزرگی چون ابن عربی نیز حضور داشته است و در غزلیات حافظ هم به وضوح قابل ملاحظه است و نیز سائر شاعران بزرگ و عرصه عرفان. و اما درعرصه عشق عرفانی بین دو انسان، واقعه ای عظیم تر و ماندگارتر از عشق مولانا و شمس به ثبت نرسیده است. واقعه ای که با گذشت بیش از هفت قرن مستمرا منورتر و شکوفاتر شده و جهانی تر می گردد و قلمرو پیدايش يک مکتب و مذهبی نوين گرديده است که کلّ بشريّت را به خود می خواند. واقعه ای که به همان شدّت که عاشقانه است عارفانه و حکیمانه و الهی می باشد و دريائی بی کران ازمعرفت فزاينده است و خلقت جديد و روحانی يک انسان را همچون تولّدی دوباره و خلقتی دوباره عرضه می دارد. دريک کلام عشق عرفانی تبديل و اعتلای روحانی همان عشق جسمانی است که کارخانه اين پالايش و تعالی همانا تقوی و خويشتن داری در عشق شهوانی می باشد. در واقع آنچه که عشق شهوانی را عرفانی می کند عفّت و عصمت و ادای حقوق اين غريزه و صبر بر اين امر است که قوّه شهوت را تبديل به قوّه معرفت می کند و انسان را به کانون عرفانی يعنی امام رهنمون می شود که همان سیر الی الله است و راه محبوب ازلی و ابدی را آشکار می سازد و جاودانگی عشق را به ارمغان می آورد و بقای جسمانی را به بقای روحانی پیوند می زند و آدمی را از اسارت دنیا و عشق های مادّی میرهاند. پس حلقه اتصال عشق شهوانی به عشق عرفانی همانا تقوی و پاکدامنی وعصمت است و بدون تقوا آدمی درعشق شهوانی ناکام و فرسوده و تباه می گردد و در ظلمت غرق می شود. در واقع آنچه که رشد و تعالی نامیده می شود همانا رشد و تبديل و تعالی شهوت به معرفت است به ياری دين. و بدينگونه انسان پائین تنه ای تبديل به بالاتنه ای می شود

شهوت + تقوا = معرفت

عصمت + عشق = عرفان

عصمت و عفّت و تقوی است که شهوت را تبديل به عشق قلبی می کند و شکم بارگی را تبديل به عشق عقلی می سازد. در غیر اينصورت دل و عقل آدمی هرگز زنده و خلاق نمی گردد. فی المثل آنچه که بايزيد بسطامی را به عشق عرفانی هدايت نمود حفظ عصمت در قلمرو تجريد و تنهائی و عدم ازدواج بود. و آنچه که شیخ خرقانی مريدش را به آن کمال و کرامات رسانید صبر او برهمسری ناموافق و کافرکیش بود و پا کدامنی اش در رابطه با اين همسر. و آنچه که «رابعه» را به آن حد از معرفت و کرامت رسانید حفظ عصمت در عشق ناکام بود که از يک کنیزک، عارفی بزرگ پرورد که مردان بزرگ در محضرش شاگردی می کردند

دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۶

آخرالزمان ابرانسان ابن عربی اسرار صلوة اسلام شناسی اگزیستانسیالیزم امام شناسی اوشو اشراق امامت امامزمان ایدز برزخ بهشت بوبر تأویل قرآن تناسخ تشیع جهنم حافظ حکمت حکومت اسلامی حکمت الاشراق خاتمیتخودکشی خودشناسی خلق جدید دجال دکتر علی شریعتی زرتشت شفاعت صادق هدایت طب اسلامی ظهور امام زمانعلائم ظهور عرفان عرفان اسلامی عرفان شیعی عرفان حلقه عذاب علم توحید غیبت فاطمه شناسی، فلسفه فلسفهدین فلسفه زندگی فلسفه سینما فلسفه ظهور فلسفه گناه فلسفه مرگ، فلسفه ملاصدرا فلسفه نماز فمینیزم قیامتکرامت کریشنامورتی لقاءالله متافیزیک منجی موعود معراج منجی آخرالزمان مولوی مولانا مهدی موعود معرفتشناسی نجات نیچه وحدت وجود وجه الله ولایت وجودی هایدگر هرمنوتیک یاسپرس

آدم و حوا, آفرینش جدید عرفانی، ادگار آلن پو، انسان کامل، امراض لاعلاج، پدیده شناسی، تئوسوفی، حقیقتمحمدی، حلاج، خداشناسی، روزبهان بقلی، رجعت حسینی، زایش عرفانی، شناخت شناسی، شیطان شناسی، عشقعرفانی، عرفان درمانی، علی شناسی فلسفه ازدواج و زناشویی، فلسفه بیماری، فلسفه طلاق، فلسفه عشق،ماورای طبیعت، معرفت نفس، ناجی موعود، ناجی آخرالزمان،

پدیده شناسی بوبر یاسپرس حلاج زایش عرفانی حقیقت محمدی