صفحهِ نخست

خدا در انتظارم بود

آب از شروع فصل بهار در روستا میآمد, جریان آن چهار ماه دوام میکرد. بچه های قد و نیم قد روستایی در روی پشه جوی از گل و خاک ساختمان های بچگانه میساختند. اب نهر را در ساختمان های خود میریختند و تا غروب آفتاب در آن مصروف میبودند. در تابستان که جریان آب در روستا قطع میشد. بچه ها وقت خود را در باغچه در پای درخت های توت سپری میکردند. هر سال در شروع تیرماه هیات مکتب به سراغ بچه ها به روستا میآمد, به رضایت پدر ها نام تعداد محدود بچه ها را برای رفتن به مکتب یاداشت میکرد. بچه های که پدر شان مکتب رفتن را چیز زاید و بیهوده میدانستند. زود تر از بچگی و کار های بچگانه فاصله میگرفتند. با بزرگتر ها در کار های روستایی مصروف میشدند. در هفته اول ماه میزان هیات به روستا آمد. نام بچه ها را در لست سیاه کرد و پی کار خود رفت. بهار سال آینده در جمع بچه های روستایی به مکتب رفتم. مکتب روستا را تمام کردم. به شهر رفتم, در شهر تا آنجا رفتم که مکتب میرفت. در ادامه این راه که رهرو آن خیلی کم بود, شهر ها و مرز ها را پشت سرگذاشتم. با مردمان و افکار و اندیشه های مختلف آشنا شدم. دست آورد جالب این سفر تلاش فرزندان آدم است برای یافتن خدا که آنرا میخوانید:

کسانی که هنوز هم به تعقیب آدم و حوا هستند, سابقه جستجوی خدا را از آن زمان رقم میزنند. و در مورد چنین میگویند: آدم و حوا در بهشت بیکار بودند. میخوردند و به خود میپرداختند. از زیبایی های باغ لذت میبردند. آدم صبح و عصر مقبول ترین گلها را به حوا تقدیم میکرد. میوه های کال و رسیده را از شاخ های بلند درختان میگرفت, آنها را به حوا پیشکش میکرد. این جفت که غم و تشویش را نه میشناختند, باقی وقت خود را در گوشه و کنار باغ به جمع کردن علفهای هرزه صرف میکردند. آدم به دور دست های باغ میرفت, زیاد تر با خود خلوت میکرد. حوا زیاد از خانه دور نه میرفت. مار یگانه دوست و مصاحب حوا بود. بعضی اوقات به سراغ او میآمد. یک روز که با حوا خلوت داشت؛ حادثه ناخواسته اتفاق افتاد. آدم نیز از این واقعه اطلاع یافت. اوضاع در باغ دگرگون شد. ناظر خدا در باغ نتیجه این پیش آمد را برای آنها ابلاغ نمود. آنها را از باغ بیرون کرد.

آدم و حوا در گوشه دنیای خاکی کنار هم ایستاد شدند, اطراف خود را پاییدند. نه از چمن خبری بود, نه از گل و بته و نه از میوه های کال و رسیده. در جای آن همه زیبایی ها که دیده بودند, سنگ بود و خار بود و دشت و بیابان. در فاصله خیلی دور حیوانات را دیدند, به حیوانات نزدیک شدند. به مشوره و کمک آنها دست بکار شدند؛ پیدا کردند و خوردند. با مشکلات و سختیها ساختند, زندگی را ادامه دادند. بچه بزرگ کردند. با تعداد کم حیوانات دوست شدند و با آنها کنار آمدند. نزدیک ترین مغاره را جهت بودو باش خود و بچه های شان آماده کردند. مصروف جمع کردن میوه شدند. چوب ذخیره کردند. مصروف ساختن اسباب و وسایل برای شکار شدند. آدم اوضاع موجود را نتیجه خوشباوری حوا میدانست, او را ملامت میکرد. وقتی به عجز و ناتوانانی او میدید, از این طرز فکر پشیمان میشد؛ در وضعیت موجود خود را نیز مقصر و دخیل میدانست. گاهی از روزگار شکایت میکرد و زمانی از خدایش گله میکرد.

بچه های که صبح و بیگاه بدنیا میآمدند, به زودی دور آدم و حوا را گرفتند؛ خانواده بزرگ را تشکیل دادند. رسیدگی به امور خانواده و تامین زندگی بچه ها وقت زیاد آنها میگرفت. آدم و حوا ندرتا وقت پیدا میکردند که در مورد گذشته خود با بچه ها صحبت کنند. بچه های آدم متوجه بودند که پدر شان دوستی دارد که او را خدا میخواند. در سختیها و مشکلات از او کمک میخواهد, گاه و بیگاه با دوست خود راز و نیاز میکند. از آرزو ها و خواسته های خود برایش میگوید, چیز های را از او میخواهد. بعضی اوقات خودش به سراغ خدا میرود؛ با قهر و غضب, لطف و مهربانی, بزرگی و توانایی او خلوت میکند. با خدا راز و نیاز میکند. حوا نسبت مصروفیت در کار های خانه و رسیدگی از بچه ها کمتر در این صحنه ها حضور مییافت. بچه های جوان از دور و بر آدم و حوا دور میشدند. جای خود را به بچه های تازه آمده میدادند و خود از پدر و مادر فاصله میگرفتند. آدم و حوا پیر بودند که از دنیا رفتند. بچه ها برای شکار باید دور دستها را جستجو میکردند. میوه در جنگلهای نزدیک کمیاب بود. اب و هوا ناسازگار بود. مغاره ها نیز برای آنها خوردی میکرد. با رفتن آدم, دیگر کس از کس حرف شنو نبود. بچه های آدم هر چه داشتند بین هم قسمت کردند. در دسته های جدا از هم براه افتادند. هر کجا به مشکل و سختی مواجه میشدند, به یاد خدا دوست پدر شان میافتادند. هر چه پیش میرفتند به مشکلات آنها افزود میشد, آنها به این فکر شدند: بهتر است خدا را پیدا کنند و از نزدیک با او صحبت کنند, وضع خود را با او روشن بسازند. فرزندان آدم در گروه ها و دسته ها بروی زمین پراگنده شدند, از هم فاصله گرفتند, پریشانی و سرگردانی آنها را تعقیب میکرد, ؛ آشنایی آنها با طبیعت ناشناخته خالی از دشواری نبود. برای یافتن خدا هر سوراخ و سنبه که پیش میآمد زیر رو میکردند. در اطراف خود با هر چیز بزرگ و بدشکل و زشت که بر میخوردند, سر و تی آنرا برای یافتن خدا جستجو میکردند. از هر چیز سراغ خدا را میگرفتند. چیز های که به آنها جواب نمیداد. در خدا بودن آنها شک میکردند. در زمین جای نمانده بود که دنبال خدا نرفته باشند. از گفته های پدر شان در مورد بزرگی و عظمت خدا مطالب در ذهن خود داشتند. علایم که در آسمان میدیدند, آنرا کار خدا میگفتند. از این رو محل اختفای خدا را آسمان پنداشتند که به آن دسترسی نداشتند. آنها به اتفاق خدا را موجود بزرگ و غیر قابل دسترس گفتتند. علایم که در دور و بر خود میدیدند؛ آنها را متوجه حضور نزدیک خدا میساخت. این موضوع آنها را دلگرم میساخت که به جستجوی خدا در اطراف خود ادامه بدهند. خدا به خواسته های آنها ترتیب اثر نمیداد. سختیها و مشکلات که سد راه آنها بود, آنرا نشانه نامهربانی و دوری خدا از خود میدانستند. در اثر این طرز فکر و نگرش, خدا در ذهن آنها موجود خشن و بی پروا و ظالم شکل گرفت, با وجود خشونت و بیرحمی خدا, از تلاش برای پیدا کردن او دست نکشیدند. خدا را در ذهن خود مجسم میکردند. برای تجسم خدا اشیای را انتخاب کردند تا بواسطه آنها توجه خدا را به خود جلب کنند. بدین وسیله از فاصله بین خدا و خود کم کنند, در مواقع که نیاز به خدا داشتند, به آنها مراجعه میکردند, خاطر ناآرام و پریشان خود را به کمک آنها آرامش میبخشیدند. دیری نگذشت که این اشیا را به حیث رابطه خود با خدا قبول کردند. آنها را در عظمت و قدرت با خدا شریک کردند. آنها را معادل خدا قرار دادند. سرانجام از اهمیت خدای آسمان ها کاسته شد. کار آنها ساده شد: هر گروه با خدای خود خلوت میکرد. برای حصول رضایت خدایان از خون خود دریغ نمیکردند. خدا های موجود انتظار و خواسته های آنها را برآورده نمیکرد؛ عجز این خدا ها در برابر حوادث و وقایع که با آن مواجه بودند, آنها را متوجه خدای آسمان میساخت. خشم و غضب خدای آسمان را بیشتر از مهربانی و لطف او مییافتند. ناچار به همراهی خدا های دست داشته به خدای دور از دسترس مراجعه میکردند. شاهدانی که از جمع خود شان بلند میشدند, برخلاف آیین آنها, صرف از خدای آسمان ها میگفتند. گفته های آنها را خلاف تصور و شناخت خود از خدا مییافتند, با آنها به مقابله میپرداختند. خدا همچنان در آسمانها دور از زمین و دور از آنها سرگردان باقی ماند. آسمان برای آنها مکان دور از دسترس و برای خدا جای مساعد بود. آنها خدا را فرصت دادند که شکوه و جلال خود را در آن به نمایش بگذارد. در نتیجه آسمان جایگاه دایمی خدا و خدا, خدای آسمان ها شد. برای جلب توجه خدا مکان های را در زمین بنا کردند. خدا های خود را برای استقبال از خدای آسمان ها در آنها گذاشتند. به این امید که خدای آسمان ها نیز در این مکان ساکن شود, به سرگردانی خود و به پریشانی آنها خاتمه بدهد. آنها این اماکن را مقدس گفتند. آنرا زیب و زینت دادند تا طرف توجه خدا قرار بگیرد, از فاصله آنها با خدا کاسته گردد. با گذشت زمان دست آنها بازتر و امکانات و توانایی های آنها گسترده تر شد. جوانه های تمدن در زندگی آنها سر بلند کرد, اوضاع تغییر کرد. اجتماعات بزرگتر را بوجود آوردند. برای رضایت خاطر خدا, به ساختن آبادیهای بزرگ تر و زیبا تر پرداختند. آنرا برای حضور خدا آراستند. بالاخره خدا به حال آنها توجه کرد. حضور و لطف و مهربانی خود را در گفتار و عملکرد کسانی روشن ساخت که برای هدایت آنها توضیف کرده بود. طبق ارشاد فرستاده های خدا, حضور خدا برای آنها خیلی گران آمد. فرستاده های خدا را دست به سر کردند. به جز اندکی از آنها پیروی نکردند. فرستاده های خدا آمدند و رفتند. پیام خدا را جا گذاشتند. گروه که پیش از این کمر به خدمت خدا ها بسته بودند. با قربانی انسان در پای خدایان رضایت آنها را حاصل میکردند. به کمک سحر و جادو و ارواح گذشتگان با خدای آسمان ها در ارتباط بودند, در این اماکن جای گرفتند. در کنار رسیدگی به امور خدایان, حراست از پیام خدای آسمان ها را به عهده گرفتند. بعد از چندی پیام خدای اسمان ها را اساس کار خود ساختند. خدایان را زیر پوشش پیام خدا از نظر مخفی کردند. خود را به عنوان افراد نزدیک به خدا و حامی و مروج پیام خدا معرفی کردند. با پوشش جدید خود را به حیث رهبر دین معرفی کردند؛ به این ترتیب پیام خدا و به تعقیب آن خدای نیافته را بین خود قسمت کردند. به هدایت و راهنمایی آنها پیروان شان نیز سهم خود را از خدا و از پیام خدا گرفتند. جای دین را ادیان گرفت. آنها علت بی اعتنایی و عدم حضور خدا را در اماکن مورد نظر, فعالیت گروه های رقیب گفتند. در نتیجه پیروان هر دین برای رضایت خاطر خدای خود خونها ریختند؛ رقیبای خود را تار و مار کردند. رهبران در راس هر دین جمیعت بزرگ را میسازند. اعمال و سنت های گذشته را در قالب نو گرفتند. رسیدگی به امور خدا را در انحصار خود درآوردند. خدا را در ذهن مردم باز سازی کردند. برای جلب رضایت خدا اعمال و روش های خاص را پیش گرفتند, آنرا به آیین نامه دینی تمام عیار تبدیل کردند, مردم را به پیروی از آن فرا خواندند. تلاش برای یافتن خدا را پایان دادند. رهبران ادیان برای جلوگیری از پریشانی مردم, خدای آدم را به فراموشی سپردند. جای خدای آدم را به خدا های ساخته و پرداخته ذهن خود دادند. جستجو برای یافتن خدای آدم را شرک و کفر اعلام کردند. پیروان خود را مکلف ساختند که برای جلب رضایت خدا های ذهنی آنها تلاش کنند. قدرت و توانایی خدای خود را به نمایش بگذارند. سال ها است که پیروان ادیان زیر نظارت رهبران دین خدا را به میدان جنگ میکشند. به خاطر دین میجنگند و بنام خدا خون میریزند.

بعد از سرگردانی زیاد به روستا آمدم. بیادم آمد, وقتی بچه بودم, خدا در باغچه به کمک بچه ها میآمد. به باغچه آمدم, باغچه خاطره بجا مانده از بچه ها را در خود داشت. فضای باغچه حال و هوایی زمانی را داشت, که ما طفولیت و بچگی خود را در پای درخت های آن گذاشته بودیم: درخت های توت به همان شمار سال های پیش در صحن باغچه ایستاده بود, ریشه چند درخت که به اعتراض از زمین بیرون زده بود, نیز با پوست های کلفت در پای درخت ها در صحن باغچه دیده میشد. یکی از درخت های توت در وسط باغچه که در اثر حادثه ناگفته از رشد و نمو مانده بود. تنه آن قدری بلند تر از قد بچه ها موازی به سطح زمین رفته بود, درخت مذکور خود را بدون منت مال بچه ها میگفت. بچه ها آنرا از ناز درخت کپک لقب داده بودند. زیر نظر سایر درخت ها, هنوز در وسط باغچه با قامت خمیده خود سبز بود. بچه ها بالا شدن به تنه درخت کپک را نشانه توانمندی و بزرگی خود میدانستند. پسر بچه که به این افتخار دست می یافت, در خانه و کوچه مورد توجه قرار میگرفت. پسر بچه که ادعای بزرگی میکرد. برای اثبات ادعای خود باید در برابر چشم سایر بچه ها به تنه درخت کپک بالا میشد. بعد از ظهر گرم ماه میزان بود. آفتاب داشت صحن باغچه را خالکوبی میکرد. بچه ها در پای درخت کپک حضور داشتند. بزرگی مرا محک میزدند. چندین جفت چشم به حرکت دست ها و پا های لرزانم دوخته شده بود که برای بالا کشیدن من به درخت در تلاش بودند. هر چه در توان داشتم به پا هایم دادم. روی تنه درخت باقیمانده شاخ بریده به اندازه پهنای کف دست بچه ها قرار داشت, مانند میخ تا نیمه کوبیده برجسته بود. وسیله بود که بچه ها به کمک آن خود را بالا میکشیدند. دست های خود را به طرف شاخ مذکور بلند کردم. دستم به آن نرسید. دو سه بار امتحان کردم. دست ها و پا هایم میلرزیدند. آخرین تلاشم را بکار بردم. از شاخ بریده قایم گرفتم, به درخت برآمدم. از آن لحظه به بعد در ردیف بچه های قرار گرفتم که بزرگ بودند و بزرگی خود را در روی درخت به نمایش گذاشته بودند. به خانه رفتم, جریان را به مادرم گفتم. به خنده برایم گفت: بچیم! خدا ترا کمک کرد. فردا اول وقت به باغچه رفتم. واقعا خدا در آنجا بود. وقتی دستم را به طرف شاخ درخت دراز کردم. مانند دفعه نخست دستم را گرفت. خیلی راحت به درخت بالا شدم. بعد از آن هر بار که به درخت کپک و سایر درخت ها بالا میشدم, خدا دستم را میگرفت. نشانی باغچه را به آنهای میدهم که در جای خدا قرار دارند. از یافتن خدای بجا شده نا امید هستند. مقام و بزرگی خدا را دوباره به خدا بسپارند. خود با بچه ها به پای درخت کپک بروند. خدا در آنجا به انتظار همه ما است.

خدایا!

از آن روز تا کنون هر چه به دستم میرسد, دست تو در آن دخیل است, هر چه واسطه و وسیله بیشتر باشد , دست مرا از تو دور میسازد. بپذیر که با سپاس کوچک از دستگیری های همیشگی تو یاد میکنم؛ زیرا, چیزی ندارم. جز آن چیز های که داشتن آنها برایم مایه افتخار و تو از آنها بینیاز هستی. خود را نکوهش میکنم که در این سفر طولانی ترا به انتظار گذاشتم, از اینکه منتظرم ماندی, ترا ستایش میکنم.

بقلم انصاری

نظریات